عبارات مورد جستجو در ۱۱۶ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش
وین زهد خشک را به می خوش گوار بخش
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبیح و طیلسان به می و می گسار بخش
زهد گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند
در حلقه ی چمن به نسیم بهار بخش
راهم شراب لعل زد ای میر عاشقان
خون مرا به چاه زنخدان یار بخش
یا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن
وین ماجرا به سرو لب جویبار بخش
ای آن که ره به مشرب مقصود برده‌ای
زین بحر قطره‌ای به من خاکسار بخش
شکرانه را که چشم تو روی بتان ندید
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش
ساقی چو شاه نوش کند باده ی صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
یوسف کنعانی‌ام روی چو ماهم گواست
هیچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست
سرو بلندم تو را راست نشانی دهم
راست تر از سروقد نیست نشانی راست
هست گواه قمر چستی و خوبی و فر
شعشعهٔ اختران خط و گواه سماست
ای گل و گلزارها کیست گواه شما؟
بوی که در مغزهاست رنگ که در چشم‌هاست
عقل اگر قاضی است کو خط و منشور او؟
دیدن پایان کار صبر و وقار و وفاست
عشق اگر محرم است چیست نشان حرم؟
آن که به جز روی دوست در نظر او فناست
عالم دون روسپی‌ست چیست نشانی آن؟
آن که حریفیش پیش وان دگرش در قفاست
چون که به راهش کند آن به برش درکشد
بوسهٔ او نز وفاست خلعت او نز عطاست
چیست نشانی آنک هست جهانی دگر؟
نو شدن حال‌ها رفتن این کهنه‌هاست
روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
هر نفس اندیشهٔ نو نوخوشی و نوغناست
نو ز کجا می‌رسد؟ کهنه کجا می‌رود؟
گر نه ورای نظر عالم بی‌منتهاست
عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک
می‌رود و می‌رسد نو نو این از کجاست؟
خامش و دیگر مگو آن که سخن بایدش
اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست
شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان
آن که در اسرار عشق هم نفس مصطفاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
ای دوست شکر خوش‌تر یا آن که شکر سازد؟
ای دوست قمر خوش تر یا آن که قمر سازد؟
بگذار شکرها را بگذار قمرها را
او چیز دگر داند او چیز دگر سازد
در بحر عجایب‌ها باشد به جز از گوهر
اما نه چو سلطانی کو بحر و درر سازد
جز آب دگر آبی از نادره دولابی
بی‌شبهه و بی‌خوابی او قوت جگر سازد
بی‌عقل نتان کردن یک صورت گرمابه
چون باشد آن علمی کو عقل و خبر سازد؟
بی‌علم نمی‌تانی کز پیه کشی روغن
بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد
جان‌هاست برآشفته ناخورده و ناخفته
از بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازد
ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی
بر گرد میان من دو دست کمر سازد
می‌خندد این گردون بر سبلت آن مفتون
خود را پی دو سه خر آن مسخره خر سازد
آن خر به مثال جو در زر فکند خود را
غافل بود از شاهی کز سنگ گهر سازد
بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم
خود گوید جانانی کز گوش بصر سازد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
مهتاب برآمد کلک از گور برآمد
وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد
آنک از قلمش موسی و عیسی‌ست مصور
از نفخهٔ او دمدمهٔ صور برآمد
در هاون اقبال عنایت گهری کوفت
صد دیدهٔ حق بین ز دل کور برآمد
از تف بهاری چه خبر یافت دل خاک
کز خاک سیه قافلهٔ مور برآمد؟
از بحر عسل‌هاش چه دید آن دل زنبور
با مشک عسل گلهٔ زنبور برآمد؟
در مخزن او کرم ضعیفی به چه ره یافت
کز وی خز و ابریشم موفور برآمد؟
بی دیده و بی‌گوش صدف رزق کجا یافت
تا حاصل در گشت و چو گنجور برآمد؟
نرم آهن و سنگی سوی انوار چه ره یافت
کز آهن و سنگی علم نور برآمد
بنگر که ز گلزار چه گلزار بخندید
وز سرمهٔ چون قیر چه کافور برآمد
بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت
کافروخته از پردهٔ مستور برآمد؟
در دولت و در عزت آن شاه نکوکار
این لشکر بشکسته چه منصور برآمد
یک سیب بنی دیدم در باغ جمالش
هر سیب که بشکافت ازو حور برآمد
چون حور برآمد ز دل سیب بخندید
از خندهٔ او حاجت رنجور برآمد
این هستی و این مستی و این جنبش مستان
زان باده مدان کز دل انگور برآمد
شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت
از مشرق جان آن مه مشهور برآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
بلبل نگر که جانب گلزار می‌رود
گلگونه بین که بر رخ گلنار می‌رود
میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش
منصوروار خوش به سر دار می‌رود
اشکوفه برگ ساخته بهر نثار شاه
کندر بهار شاه به ایثار می‌رود
آن لاله چو راهب دل سوخته به درد
در خون دیده غرق به کهسار می‌رود
نه ماه خار کرد فغان در وفای گل
گل آن وفا چو دید سوی خار می‌رود
مانده‌ست چشم نرگس حیران به گرد باغ
کین جا حدیث دیده و دیدار می‌رود
آب حیات گشته روان در بن درخت
چون آتشی که در دل احرار می‌رود
هر گلرخی که بود ز سرما اسیر خاک
بر عشق گرم دار به بازار می‌رود
اندر بهار وحی خدا درس عام گفت
بنوشت باغ و مرغ به تکرار می‌رود
این طالبان علم که تحصیل کرده اند
هر یک گرفته خلعت و ادرار می‌رود
گویی بهار گفت که الله مشتری‌ست
گل جندره زده به خریدار می‌رود
گل از درون دل دم رحمان فزون شنید
زوتر ز جمله بی‌دل و دستار می‌رود
دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار
یاد آورد ز وصل و سوی یار می‌رود
ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری
آن جا حدیث زر به خروار می‌رود
نی نی حدیث زر به خروار کی کنند؟
کان جا حدیث جان به انبار می‌رود
این نفس مطمئنه خموشی غذای اوست
وین نفس ناطقه سوی گفتار می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
به باغ بلبل ازین پس حدیث ما گوید
حدیث خوبی آن یار دلربا گوید
چو باد در سر بید افتد و شود رقصان
خدای داند کو با هوا چه‌ها گوید
چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن
دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید
بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی؟
ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید؟
اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من
که راز نرگس مخمور با شما گوید
چو رازها طلبی در میان مستان رو
که راز را سر سرمست بی‌حیا گوید
که باده دختر کرم است و خاندان کرم
دهان کیسه گشاده‌ست و از سخا گوید
خصوص باده عرشی ز ذوالجلال کریم
سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید
ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره
ز قعر خم تن او تو را صلا گوید
چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد
ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید
چو مست تر شود آن روح خرقه باز شود
کلاه و سر بنهد ترک این قبا گوید
چو خون عقل خورد باده لاابالی وار
دهان گشاید و اسرار کبریا گوید
خموش باش که کس باورت نخواهد کرد
که مس بد نخورد آنچه کیمیا گوید
خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق
مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۳
زان ازلی نور که پرورده‌اند
در تو زیادت نظری کرده‌اند
خوش بنگر در همه خورشیدوار
تا بگذارند که افسرده‌اند
سوی درختان نگر ای نوبهار
کز دی دیوانه بپژمرده‌اند
لب بگشا هیکل عیسی بخوان
کز دم دجال جفا مرده‌اند
بشکن امروز خمار همه
کز می تو چاشنی‌یی برده‌اند
درده تریاق حیات ابد
کین همگان زهر فنا خورده‌اند
همچو سحر پرده شب را بدر
کاین همه محجوب دو صد پرده‌اند
بس کن و خاموش مشو صدزبان
چون که یکی گوش نیاورده‌اند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر
هم طرب سرشته‌یی هم طلب فرشته‌یی
هم عرصات گشته‌یی پر ز نبات و نیشکر
خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد
با خردم ستیز شد هین بربا ازو خبر
خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو
چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر
خیز که روز می‌رود فصل تموز می‌رود
رفت و هنوز می‌رود دیو ز سایه عمر
ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان
پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر نر
مست و خراب و شاد و خوش می‌گذری ز پنج و شش
قافله را بکش بکش خوش سفری‌ست این سفر
لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم
نوبت توست ای صنم دور تواست ای قمر
عقل رباست و دل ربا در تبریز شمس دین
آن تبریز چون بصر شمس در اوست چون نظر
گر چه بصر عیان بود نور درو نهان بود
دیده نمی‌شود نظر جز به بصیرتی دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۴
چون ببینی آفتاب، از روی دلبر یاد کن
چون ببینی ابر را، از اشک چاکر یاد کن
چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته
از برای جان خود، زین جان لاغر یاد کن
درنگر در آسمان، وین چرخ سرگردان ببین
حال سرگردان این‌ بی‌پا و‌ بی‌سر یاد کن
چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب
از اسیران شب هجران کافر یاد کن
چون ببینی نسر طایر بر فلک بر، آتشین
زآتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن
چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را
چشم مریخی خون آشام پر شر یاد کن
لب ببند و خشک آر و هرچه بینی خشک و تر
در لب و چشمم نگر، زان خشک و زین تر یاد کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
ای عشق تو موزون‌تری، یا باغ و سیبستان تو؟
چرخی بزن ای ماه تو جان بخش مشتاقان تو
تلخی ز تو شیرین شود، کفر و ضلالت دین شود
خار خسک نسرین شود، صد جان فدای جان تو
در آسمان درها نهی، در آدمی پرها نهی
صد شور در سرها نهی، ای خلق سرگردان تو
عشقا چه شیرین خوستی، عشقا چه گلگون روستی
عشقا چه عشرت دوستی، ای شادی اقران تو
ای بر شقایق رنگ تو، جمله حقایق دنگ تو
هر ذره را آهنگ تو، در مطمع احسان تو
بی‌تو همه بازارها، پژمرده اندر کارها
باغ و رز و گلزارها، مستسقی باران تو
رقص از تو آموزد شجر، پا با تو کوبد شاخ تر
مستی کند برگ و ثمر، بر چشمهٔ حیوان تو
گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بی‌خزان
تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان تو
از اختران آسمان، از ثابت و از سایره
عار آید آن استاره را کو تافت بر کیوان تو
ای خوش منادی‌های تو، در باغ شادی‌های تو
بر جای نان شادی خورد جانی که شد مهمان تو
من آزمودم مدتی، بی‌تو ندارم لذتی
کی عمر را لذت بود بی‌ملح بی‌پایان تو؟
رفتم سفر، بازآمدم، زآخر به آغاز آمدم
در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو
صحرای هندستان تو، میدان سرمستان تو
بکران آبستان تو، از لذت دستان تو
سودم نشد تدبیرها، بسکست دل زنجیرها
آورد جان را کش کشان تا پیش شادروان تو
آن جا نبینم ماردی، آن جا نبینم باردی
هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان تو
ای کوه از حلمت خجل، وز حلم تو گستاخ دل
تا درجهد دیوانهٔ گستاخ در ایوان تو
از بس که بگشادی تو در، در آهن و کوه و حجر
چون مور شد دل رخنه جو در طشت و در پنگان تو
گر تا قیامت بشمرم، در شرح رویت قاصرم
پیموده که تاند شدن زاسکره‌یی عمان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
ما می‌نرویم ای جان، زین خانه دگر جایی
یا رب چه خوش است این جا، هر لحظه تماشایی
هر گوشه یکی باغی، هر کنجیکی لاغی
بی‌ولولهٔ زاغی، بی‌گرگ جگرخایی
افکند خبر دشمن، در شهر اراجیفی
کو عزم سفر دارد، از بیم تقاضایی
از رشک همی‌گوید والله که دروغ است آن
بی‌جان که رود جایی؟ بی‌سر که نهد پایی؟
من زیر فلک چون او، ماهی ز کجا یابم؟
او هر طرفییابد، شوریده و شیدایی
مه گرد درت گردد، زیرا که کجا یابد
چو چشم تو خماری، چون روی تو صحرایی؟
این عشق، اگر چه او پاک است ز هر صورت
در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی
بی‌عشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند؟
وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی
گر نام سفر گویم، بشکن تو دهانم را
دوزخ که رود آخر، از جنت ماوایی؟
من بی‌سر و پا گشتم، خوش غرقهٔ این دریا
بی‌پای همی‌گردم چون کشتی دریایی
از در اگرم رانی، آیم ز ره روزن
چون ذره به زیر آیم در رقص ز بالایی
چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم
در روزن این خانه، در گردش سودایی
بنشین، که درین مجلس، لاغر نشود عیسی
برگو، که درین دولت، تیره نشود رایی
بربند دهان، برگو در گنبد سر خود
تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی
شمس الحق تبریزی، از لطف صفات خود
از حرف همی‌گردد این نکته مصفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۱
نگفتم دوش ای زین بخاری
که نتوانی رضا دادن به خواری؟
دران جان‌ها که شکر روید از حق
شکر باشد زهر حسیش جاری
اگر صد خنب سرکه درکشد او
نه تلخی بینی او را، نی نزاری
خدایت چون سر مستی نداده ست
حذر کن، تا سر مستی نخاری
ازان سر چون سر جان را شراب است
همی نوشد شراب اختیاری
ز تو خنده همی‌پنهان کند او
که او خمری‌‌‌ست و تو مسکین خماری
چو داد آن خواجه را سرکه فروشی
چه شیرین کرد بر وی سوکواری
گوارش خر، ازان رخسار چون ماه
کزان یابند مردان خوش گواری
درآید در تن تو نور آن ماه
چنان کندر زمین، لطف بهاری
ببخشد مر تو را هم خلعت سبز
رهاند مر تو را از خاکساری
تصورها همه زین بوی برده
برون روژیده از دل چون دراری
تفضل ایها الساقی و اوفر
و لکن لا براح مستعار
و صبحنا بخمر مستطاب
فان الیمن جما فی ابتکار
و مسینا بخمر من صبوح
و دم و اسلم ایا خیر المداری
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۳ - انجامش روزگار هرمس
مغنی بدان جرهٔ جان نواز
بر آهنگ ما نالهٔ نو بساز
که گشتیم چون بلبل از ناله مست
بدان ناله زین ناله دانیم رست
چو هرمس بدین ژرف دریا رسید
رهی دید کزوی رهائی ندید
فرو رفت و گفت آفرین بر کسی
که کالای کشتی ندارد بسی
چه باید گرانباریی ساختن
که باید به دریا در انداختن
جهان خانه وحش بود از نخست
در او بانوا هر گیاهی که رست
ز کوه گران تا به دریای ژرف
چه و بام او شد به باران و برف
چو شد آهوی گور آدم پدید
گریزنده شد گور و آهو رمید
من آن وحشی آهو کز دست زور
به پای خودم رفت باید به گور
درین ره پناه خود از هیچ‌کس
نسازم جز از پاک یزدان و بس
شما نیز چون عزم راه آورید
به پاکیزه یزدان پناه آورید
درین گفتنش خواب خوش باز برد
سخن را چه خسبانم او نیز مرد
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۶ - خلوت اول در پرورش دل
رایض من چون ادب آغاز کرد
از گره نه فلکم باز کرد
گرچه گره در گرهش بود جای
برنگرفت از سر این رشته پای
تا سر این رشته به جائی رسید
کان گره از رشته بخواهد برید
خواجه مع‌القصه که در بند ماست
گرچه خدا نیست خداوند ماست
شحنه راه دو جهان منست
گرنه چرا در غم جان منست
گرچه بسی ساز ندارد ز من
شفقت خود باز ندارد ز من
گشت چو من بی ادبی را غلام
آن ادب‌آموز مرا کرد رام
از چو منی سر به هزیمت نبرد
صحبت خاکی به غنیمت شمرد
روزی از این مصر زلیخا پناه
یوسفیی کرد و برون شد ز چاه
چشم شب از خواب چو بردوختند
چشم چراغ سحر افروختند
صبح چراغی سحر افروز شد
کحلی شب قرمزی روز شد
خواجه گریبان چراغی گرفت
دست من و دامن باغی گرفت
دامنم از خار غم آسوده کرد
تا به گریبان به گل آموده کرد
من چو لب لاله شده خنده ناک
جامه به صد جای چو گل کرده چاک
لاله دل خویش به جانم سپرد
گل کمر خود به میانم سپرد
گه چو می آلوده به خون آمدم
گه چو گل از پرده برون آمدم
گل به گل و شاخ به شاخ از شتاب
میشدم ایدون که شود نشو آب
تا علم عشق به جائی رسید
کز طرفی بوی وفائی رسید
نکته بادی بزبان فصیح
زنده دلم کرد چو باد مسیح
زیر زمین ریخت عماریم را
تک به صبا داد سواریم را
گفت فرود آی و ز خود دم مزن
ورنه فرود آرمت از خویشتن
منکه بر آن آب چو کشتی شدم
ساکن از آن باد بهشتی شدم
آب روان بود فرود آمدم
تشنه زبان بر لب رود آمدم
چشمه افروخته‌تر ز آفتاب
خضر به خضراش ندیده به خواب
خوابگهی بود سمنزار او
خواب کنان نرگس بیدار او
دایره خط سپهرش مقام
غالیه بوی بهشتش غلام
گل ز گریبان سمن کرده جای
خارکشان دامن گل زیر پای
آهو و روباه در آن مرغزار
نافه به گل داده و نیفه به خار
طوطی از آن گل که شکر خنده بود
بر سر سبزیش پر افکنده بود
تازه گیا طوطی شکر بدست
آهوکان از شکرش شیر مست
جلوه‌گر از حجله گلها شمال
گل شکر از شاخ گیاها غزال
خیری منشور مرکب شده
مروحه عنبر اشهب شده
سرمه بیننده چو نرگس نماش
سوسن افعی چو زمرد گیاش
قافله زن یاسمن و گل بهم
قافیه گو قمری و بلبل بهم
سوسن یکروزه عیسی زبان
داده به صبح از کف موسی نشان
فاخته فریادکنان صبحگاه
فاخته‌گون کرده فلک را به آه
باد نویسنده به دست امید
قصه گل بر ورق مشک بید
گه بسلام چمن آمد بهار
گه بسپاس آمد گل پیش خار
ترک سمن خیمه به صحرا زده
ماهچه خیمه به ثریا زده
لاله به آتشگه راز آمده
چون مغ هندو به نماز آمده
هندوک لاله و ترک سمن
سهل عرب بود و سهیل یمن
زورق باغ از علم سرخ و زرد
پنجره‌ها ساخته از لاجورد
آب ز نرمی شده قاقم نمای
طرفه بود قاقم سنجاب سای
شاخ ز نور فلک انگیخته
در قدم سایه درم ریخته
سایه سخن گو بلب آفتاب
زنده شده ریگ ز تسبیح آب
نسترن از بوسه سنبل به زخم
از مژه غنچه لب گل به زخم
ترکش خیری تهی از تیر خار
گاه سپر خواسته گه زینهار
سحر زده بید، به لرزه تنش
مجمر لاله شده دود افکنش
خواست پریدن چمن از چابکی
خواست چکیدن سمن از نارکی
نی به شکر خنده برون آمده
زرده گل نعل به خون آمده
آنگل خودرای که خودروی بود
از نفس باد سخن گوی بود
سبزتر از برگ ترنج آسمان
آمده نارنج به دست آن زمان
چون فلک آنجا علم آراسته
سبزه بکشتیش بدر خواسته
هر گره از رشته آن سبز خوان
جان زمین بود و دل آسمان
اختر سرسبز مگر بامداد
گفت زمین را که سرت سبز باد
یا فلک آنجا گذر آورده‌بود
سبزه به بیجاده گرو کرده‌بود
چشمه درفشنده‌تر از چشم حور
تا برد از چشمه خورشید نور
سبزه بر آن چشمه وضو ساخته
شکر وضو کرده و پرداخته
مرغ ز گل بوی سلیمان شنید
ناله داودی از آن برکشید
چنگل دراج به خون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو
محضر منشور نویسان باغ
فتوی بلبل شده بر خون زاغ
بوم کز آن بوم شده پیکرش
سر دلش گشته قضای سرش
باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم
لاله ز تعجیل که بشتافته
از تپش دل خفقان یافته
سایه شمشاد شمایل پرست
سوی دل لاله فرو برده دست
ناخن سیمین سمن صبح فام
برده ز شب ناخنه شب تمام
صبح که شد یوسف زرین رسن
چاه‌کنان در زنخ یاسمن
زرد قصب خاک برسم جهود
کاب چو موسی ید بیضا نمود
خاک به آن آب دوا ساخته
هر چه فرو برده برانداخته
نور سحر یافته میدان فراخ
سایه روی را به صبا داده شاخ
سایه گزیده لب خورشید را
شانه زده باد سر بید را
سایه و نور از علم شاخسار
رقص‌کنان بر طرف جویبار
عود شد آن خار که مقصود بود
آتش گل مجمر آن عود بود
گردن گل منبر بلبل شده
زلف بنفشه کمر گل شده
مرغ ز داود خوش آوازتر
گل ز نظامی شکر اندازتر
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در وصف بهار
باز متواری روان عشق صحرایی شدند
باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند
باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند
باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم
از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند
باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ
بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند
باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان
در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند
زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ
تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند
عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ
از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند
تا وطاها باز گستردند پیران سپهر
قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند
خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد
اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند
از پی چشم شکوفه دستهای اختران
بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند
تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز
زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند
تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل
یک الف در لا در افزودند الایی شدند
غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی
خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند
از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ
هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند
چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان
بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند
بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند
دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند
زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز
بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند
عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت
خرقه‌پوشان الاهی زبر یکتایی شدند
روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی
روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند
اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش
آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند
مطربان رایگان در رایگان آباد عشق
بی‌دل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند
دلق تا کوتاه‌تر کردند تاریکان خاک
روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح امیر ابو یعقوب عضد الدوله یوسف بن ناصرالدین
گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست
هر روز به ترکستان عیدی و بهاریست
ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشیست
نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست
باریک میان تو چو از کتان تاریست
روی تو مرا روز و شب اندوهگساریست
شاید که پس از انده، اندوهگساریست
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته‌ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست
تو بار خدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه‌ست
هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست
سه بوسه مرا بر تو وظیفه‌ست ولیکن
آگاه نیی کز پس هر بوسه کناریست
ای من رهی آن رخ گلگون، که تو گویی
در بزم امیر الامرا تازه نگاریست
یوسف پسر ناصردین آنکه مر او را
بر گردن هر زایرش از منت باریست
از بخشش او در کف هر زایر گنجیست
وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست
در بزم، درمباری و دینارفشانیست
در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست
در چاکرداری و سخا سخت ستوده‌ست
او سخت سخی مهتری و چاکرداریست
بر درگه او بودن هر روزی فخریست
بی‌خدمت او رفتن هر گامی عاریست
ای بارخدایی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست کناریست
جیحون بر یک دست تو انباشته چاهیست
سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست
چتر سیه و رایت تو سایه فکنده‌ست
در هند به هر جای که حصنی و حصاریست
از تیر تو دربارهٔ هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست
شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را
از آهن و از روی بر آورده جداریست
از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست
بدخواه تو چون ناژ ببیند بهراسد
پندارد کان از پی او ساخته داریست
ور خاربنی بیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست
ور ذره به چشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست
در هر سخنی زان تو علمی و سخاییست
در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست
کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را
از حلم تو یکی ذره سکونی و قراریست
ای نیزهٔ تو همچو درختی که مر او را
در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست
هنگام خزانست و خزان را به رز اندر
نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست
بنموده همه راز دل خویش جهان را
چون ساده‌دلان هر چه به باغ اندر ناریست
بر دست حنا بسته نهد پای به هر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست
هر برگی ازو گونهٔ رخسار نژندیست
هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست
نرگس ملکی گشت همانا که مر او را
در باغ ز هرشاخ دگرگونه نثاریست
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست
ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست
وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا در پس هر لیلی آینده نهاریست
با دولت فرخنده همی‌باش همه سال
کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست
بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در مدح سلطان مظفر الدین قزل ارسلان
لاف از دم عاشقان زند صبح
بی‌دل دم سرد از آن زند صبح
چون شعلهٔ آه بی‌دلان نقب
در گنبد جان ستان زند صبح
بازیچهٔ روزگار بیند
بس خنده که بر جهان زند صبح
صبح ارنه مرید آفتاب است
چون آه مریدسان زند صبح
گر عاشق شاه اختران نیست
پس چون دم صبح جان فشان زند صبح
چون شاهد و شاه بیند از دور
خنده ز میان جان زند صبح
شاهد پس پرده دارد اینک
شاید که دم از نهان زند صبح
آن یک دو نفس که دارد از عمر
با شاهد رایگان زند صبح
بس بی‌خبر است ز اندکی عمر
ز آن خندهٔ غافلان زند صبح
معشوق من است صبح اگر نی
چون خندهٔ بی‌دهان زند صبح
چون نافهٔ مشک شب بسوزد
بس عطسه که آن زمان زند صبح
خوش خوش چو یهود پارهٔ زرد
بر ازرق آسمان زند صبح
وز زیور اختران به نوروز
تاج قزل ارسلان زند صبح
دارای جهان، جهان دولت
بل داور جان و جان دولت
صبح آتشی از نهان برآورد
راز دل آسمان برآورد
آن مؤذن سرخ چشم سرمست
قامت به سر زبان برآورد
امروز به که عمود زد صبح
پس خنجر زرفشان برآورد
جائی که عمود و خنجر آمد
آنجا چه نفس توان برآورد
آن کیست که بی‌میانجی صبح
دست طرب از میان برآورد
کاس می و قول کاسه‌گر خواه
چون کوس پگه فغان برآورد
بربط که به طفل خفته ماند
بانگ از بر دایگان برآورد
وز چوب زدن رباب فریاد
چون کودک عشر خوان برآورد
چنگ است پلاس پوش پیری
سینه سوی کتف از آن برآورد
دف کز تن آهوان سلب داشت
آواز گوزن سان برآورد
نای است گلو فشرده پس چیست
کز سرفه قنینه جان برآورد
از بس که ره دهان گرفته است
بانگ از ره دیدگان برآورد
چون شاه حبش دم تظلم
پیش قزل ارسلان برآورد
سلطان کرم مظفر الدین
در جسم ظفر روان دولت
ساغر گوهر از دهان فرو ریخت
ساقی شکر از زبان فرو ریخت
در جام صدف دو بحر دارد
یک دجله به جرعه دان فرو ریخت
چون خون سیاوشان صراحی
خوناب دل از دهان فرو ریخت
در کین سیاوش ارغنون زن
آن زخمهٔ درفشان فرو ریخت
گوئی سر زخمه شاخ طوبی است
کو میوهٔ جان چنان فرو ریخت
یا مریم نخل خشک بفشاند
خرمای تر از میان فرو ریخت
چون عاشق بوسه زن لب خم
در حلق قنینه جان فرو ریخت
هر جان که ز خم ستد قنینه
در باطیه جان کنان فرو ریخت
نالان چو کبوتری که از حلق
خون در لب بچگان فرو ریخت
گوئی که مسیح مرغ جان ساخت
وز دم ببرش روان فرو ریخت
سرخاب رخ فلک ده از می
گو آبله از رخان فرو ریخت
از جرعه زمین چو آسمان کن
چون گوهر آسمان فرو ریخت
صبح از نم ژاله اشک داود
بر مرغ زبور خوان فرو ریخت
در دری ابر خاطر من
پیش قزل ارسلان فرو ریخت
اسکندر نامجوی گیتی
کیخسرو کامران دولت
تاج گهر آسمان برانداخت
زرین صدف از نهان برانداخت
روز آمد و کعبتین بی‌نقش
زان رقعهٔ اختران برانداخت
تا یافت محک شب از سپیدی
صراف فلک دکان برانداخت
گوئی خم صرع‌دار شد چرخ
کان زرد کف از دهان برانداخت
افعی زمردین بپیچید
مهره به سر زبان برانداخت
سرد است هوا هنوز خورشید
بر کوه دواج از آن برانداخت
اینک ز تنوره لشکر جن
بر لشکر دیو جان برانداخت
گوئی شرری که جست از انگشت
هندو به هوا سنان برانداخت
مریخ چو با زحل درآمیخت
پروین سهیل‌سان برانداخت
طاوس غراب‌خوار هر دم
گاورس ز چینه‌دان برانداخت
در خرگه دوخت روبه سرخ
چون سوزن بی‌کران برانداخت
گوئی که دوباره تیر خونین
نمردود به آسمان برانداخت
یا تاج زر از سر شه زنگ
تیغ قزل ارسلان برانداخت
تاج سر و گوهر سلاطین
بل گوهر تاج از آن دولت
مجلس به دو گلستان بر افروز
دیده به دو دلستان برافروز
یک شب به دو آفتاب بگذار
یک دل به دو عشق دان برافروز
ساقی دو طلب قدح دو بستان
بزم دل ازین و آن برافروز
از لالهٔ آن و سوسن این
در سینه دو بوستان برافروز
هست از حجر و شجر دو آتش
زان دیده وز آن رخان برافروز
در سوختهٔ شب از دو آتش
یک شعله زن و جهان برافروز
چون صبح و شفق دو جام درخواه
شب چون دل عاشقان برافروز
بر روی دو مه که چون دوصبحند
تا وقت دو صبح جان برافروز
با چار لب و دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز
خاشاک دو رنگ روز و شب را
آتش زن و در زمان برافروز
چون روز رسد دو روزن چشم
ز آن خوانچهٔ زرفشان برافروز
خوانچه کن و از دومی زمین را
چون خوانچهٔ آسمان برافروز
دل عود کن و دو دیده مجمر
پیش قزل ارسلان برافروز
سردار ملوک هفت اقلیم
روئین‌تن هفت‌خوان دولت
راز زمی آسمان برافکند
بنیاد دی از جهان برافکند
نوروز دو اسبه یک سواری است
کسیب به مهرگان برافکند
از پشت سیاه زین فرو کرد
بر زردهٔ کامران برافکند
سلطان یک اسبه سایهٔ چتر
بر ماهی آسمان برافکند
ماهی چو صدف گرش فرو خورد
چون یونسش از دهان برافکند
پرواز گرفت روز و بر شب
تب‌های دق از نهان برافکند
چون روز کشید دهرهٔ عدل
شب زهرهٔ خون‌فشان برافکند
گوئی صف آقسنقر آواز
بر خیل قراطغان برافکند
ابر آمد و چون گوزن نالید
بر کوه لعاب از آن برافکند
گرچه کفن سپید یک چند
بر سبزهٔ مرده‌سان برافکند
باد آن کفن سپید برداشت
بس سندس و پرنیان برافکند
بر چادر کوه گازر آسا
از داغ سیه نشان برافکند
بر کتف جهان ردای نوروز
فر قزل ارسلان برافکند
چون حیدر خانه‌دار اسلام
شاهنشه خاندان دولت
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو؟ که ز دل نشان ندیدم
چند از دل و دل که در دو عالم
یک دلدل دل روان ندیدم
صد قافلهٔ وفا فرو شد
یک منقطع از میان ندیدم
سر نامهٔ روزگار خواندم
عنوان وفا بر آن ندیدم
بیداد به دشمنان نکردم
و انصاف ز دوستان ندیدم
چون طفل که هشت ماهه زاید
می بگذرم و جهان ندیدم
صد روزه به درد دل گرفتم
عیدی به مراد جان ندیدم
از خشمگنی کز آسمانم
ماه نو از آسمان ندیدم
چون سگ به زبان جراحت خویش
می‌شویم و مهربان ندیدم
هرچند جراحت از زبان است
مرهم به جز از زبان ندیدم
چون عیسی فارغم که با خود
جز سوزن سوزیان ندیدم
چون سوزن اگر شکسته گشتم
جز چشم وسری زیان ندیدم
از دام دورنگی زمانه
خاقانی را امان ندیدم
عادل‌تر خسروان عالم
الا قزل ارسلان ندیدم
چون عدل سپاهدار اسلام
چون عقل نگاهبان دولت
از عشوهٔ آسمان مرا بس
وز چاشنی جهان مرا بس
آن پرده و این خیال بازی است
از زحمت این و آن مرا بس
زین ابلق روزگار دیدن
بر آخور آسمان مرا بس
در دخمهٔ چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه‌بان مرا بس
بر بی‌نمکی خوان گیتی
این چشم نمک‌فشان مرا بس
دل ندهد و جان ستاند ایام
زین ده دل و جان‌ستان مرا بس
موقوف روانم و روان هیچ
زین هودج ناروان مرا بس
بیم سرم از سر زبان است
این درد سر زبان مرا بس
تا درد سرم فرو نشاند
این اشک گلاب سان مرا بس
رنجور نفاق دوستانم
ز آمیزش دوستان مرا بس
با صورت خلوه، جلوه کردم
این شاهد غم نشان مرا بس
خاقانی را سخن همین است
کز گفتن جان و جان مرا بس
چرخ ار ندهد قصاص خونم
عدل قزل ارسلان مرا بس
جمشید زمانه شاه مغرب
اقطاع ده جهان دولت
ای دل به نوای جان چه باشی
بی‌برگ و نوا نوان چه باشی
تاری است روان گسسته ده‌جای
چندین به غم روان چه باشی
لوح ازل و ابد فرو خوان
بنگر که تو زین و آن چه باشی
آینده و رفته را نگه کن
بشمر که تو در میان چه باشی
بر خوان فلک جز این دو نان نیست
آتش خور این دو نان چه باشی
جز آتش خور گرت خورش نیست
در مطبخ آسمان چه باشی
روئین دژت ار گشادنی نیست
در محنت هفت‌خوان چه باشی
با عبرت گورخانهٔ جان
در عشرت گورخان چه باشی
با این همهٔ کرهٔ جهانی
جز در رمهٔ جهان چه باشی
تقویم مهین حکم شش روز
امروز تویی نهان چه باشی
هر سال چو پنج روز تقویم
گم بودهٔ بی‌نشان چه باشی
از کیسهٔ سال و مه چو آن پنج
دزدیدهٔ رایگان چه باشی
خاقانی عاریه است عمرت
از عاریه شادمان چه باشی
گردانهٔ لطف خواهی الا
مرغ قزل ارسلان چه باشی
استاد سرای اوست تقدیر
استاده بر آستان دولت
عزمش گره گمان گشاید
حزمش رصد زمان گشاید
با قوت عزم او عجب نیست
گر چنبر آسمان گشاید
هر عقدهٔ جوز هرکه مه راست
رمحش به سر سنان گشاید
بند دم کژدم فلک را
زان نیزهٔ مارسان گشاید
خضر الهامی که چون سکندر
لشکر کشد و جهان گشاید
وز خاک سکندر و پی خضر
صد چشمه به امتحان گشاید
دریا چو نمک ببندد از سهم
چون لشکر شاه ران گشاید
وز بس دم دی مهی عدو را
بز چهره نمک‌ستان گشاید
رانده است منجم قدر حکم
کفاق شه کیان گشاید
حصنی است فلک دوازده برج
کاقبال خدایگان گشاید
هر عقده که روزگار بندد
دست شه کامران گشاید
وز گرد مصاف روی نصرت
شاهنشه شه‌نشان گشاید
یعنی که نقاب شهربانو
فاروق عجم‌ستان گشاید
ابخاز که هست ششدر کفر
گرزش به یکی زمان گشاید
روئین دژ روس را علی روس
تیغ قزل ارسلان گشاید
چرخ است کبودهٔ به داغش
افشرده به زیر ران دولت
سندان به سنان چنان شکافد
چون صور که آسمان شکافد
گر تخت کیان زند به توران
جیحون به سر بنان شکافد
دیدی که شکاف مصطفی ماه
او خورشید آنچنان شکافد
گر نیل روان شکافت موسی
او دریای دمان شکافد
چون خنجر زهرگون کشد شاه
بس زهره که آن زمان شکافد
چون تیغ زند سر پلنگان
همچون سم آهوان شکافد
بس سینه که چون زبان افعی
زان تیغ نهنگ‌سان شکافد
شمشیر دو قطعتش به یک زخم
پهلوی سه پهلوان شکافد
گر تیغ علی شکافت فرقی
او البرز از سنان شکافد
چاکر به ثنا زبان کند موی
تا موی به امتحان شکافد
بکران بهشت جعد سازند
زان موی که این زبان شکافد
آه از دل پر زنم چو پسته
کز پری دل دهان شکافد
دریای سخن منم اگرچه
هرکس صدف بیان شکافد
امروز منم زبان عالم
تیغ تو شها زبان دولت
بی‌حکم تو آسمان نجنبد
بر اسب قضا عنان نجنبد
از گوشهٔ چار بالش تو
اقبال به سالیان نجنبد
مسجود زمین و آسمان است
تخت تو که از مکان نجنبد
یعنی که به عرش و کعبه ماند
چون کعبه و عرش از آن نجنبد
بی‌عزم تو رایض فلک را
رگ در تن مرکبان نجنبد
مهماز ز پای عزم بگشای
تا ابلق آسمان نجنبد
عدل تو اساس شد جهان را
تا مسمار جهان نجنبد
لنگی است صلاح پای لنگر
تا کشتی سر گران نجنبد
چون حیدر ذوالفقار برکش
تا چرخ جهودسان نجنبد
افیون لب فتنه را چنان ده
کز خواب به امتحان نجنبد
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحهٔ زمان نجنبد
لال است عدوت گرچه اه گفت
کز گفتن اه زبان نجنبد
بی‌مدحت تو کلید گفتار
اندر غلق دهان نجنبد
پیشت کند آسمان زمین بوس
کای درگهت آسمان دولت
چتر ظفرت نهان مبینام
بی‌رایت تو جهان مبینام
پرواز همای بختت الا
بر کرکس آسمان مبینام
ماوی گه جیفهٔ حسودت
جز سینهٔ کرکسان مبینام
در سرسام حسد عدو را
دردی است که نضج آن مبینام
چون شمع و قلم به صورت او را
جز زرد و سیه زبان مبینام
بر منشور کمال طغرا
الا قزل ارسلان مبینام
بی‌جلوهٔ سکهٔ قبولت
یک نقد هنر روان مبینام
بر سکهٔ ملک و خاتم دین
جز نام تو جاودان مبینام
بر قلهٔ نه حصار مینا
جز قدر تو دیدبان مبینام
همچون هرمان حصار عمرت
محتاج به پاسبان مبینام
بر ملکت مصر و قاهره هم
جز قهر تو قهرمان مبینام
زین دزد صفیر زن که چرخ است
نقبیت به باغ جان مبینام
بی‌مدحت تو به باغ دانش
یک مرغ صفیرخوان مبینام
صدر تو که کعبهٔ معالی است
جز قبلهٔ انس و جان مبینام
تا دیدهٔ خصم را بدوزی
جز تیز تو در کمان مبینام
لطف ازلیت پاسبان باد
شمشیر تو پاسبان دولت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
تخت خیری بین دگر بر تختهٔ خارا زده
خیمه سلطان گل بر دامن صحرا زده
دوستان در بوستان برگ صبوحی ساخته
بلبلان گلبانگ بر طوطی شکر خا زده
از شقایق در میان سبزه فراش ربیع
چار طاق لعل بر پیروزه گون دیبا زده
زرگر باد بهاری از کلاه سیم دوز
قبه‌ئی از زر بنام نرگس رعنا زده
خوش نوایان چمن در پردهٔ عشاق راست
نوبت نوروز بر بانگ هزار آواز ده
غنچه همچون گلرخی کو داده باشد دل بباد
دست در پیراهن زنگاری والا زده
از چراغ بوستان افروز شمع زر چکان
باد آتش در نهاد لالهٔ حمرا زده
نو عروسان چمن در کله‌های فستقی
تاب در مرغول ریحان سمن فرسا زده
دمبدم در گوشه‌های باغ گوید باغبان
چشم خواجو بین دم از سر چشمه‌های ما زده
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - ایضاله
طرب، ای دل، که نوبهار آمد
از صبا بوی زلف یار آمد
هان نظاره که گل جمال نمود
هین تماشا که نوبهار آمد
در رخ او جمال یار ببین
که گل از یار یادگار آمد
به تماشای باغ و بستان شو
که چمن خلد آشکار آمد
از صبا حال کوی یار بپرس
که سحرگاه از آن دیار آمد
بر در یار ما گذشت نسیم
زان گل افشان و مشکبار آمد
تا صبا زان چمن گل افشان شد
چون من از ضعف بی‌قرار آمد
دید چون عندلیب ضعف نسیم
به عیادت به مرغزار آمد
گل سوی فاخته اشارت کرد:
هین نوایی که وقت کار آمد
بلبل از شوق گل چنان نالید
که گل از وجد جان سپار آمد
های و هوی فتاد در گلزار
نالهٔ عاشقان زار آمد
گل مگر جلوه می‌کند در باغ؟
کز چمن نالهٔ هزار آمد
زرفشان می‌کند گل صد برگ
کش صبا دوش در کنار آمد
گل زرافشان اگر کند چه عجب؟
کز شمالش بسی یسار آمد
گل زر افشاند و ز ابر بر سر او
صد هزاران گهر نثار آمد
غنچه از بند او نشد آزاد
زان گرفتار زخم خار آمد
خار کز غنچه کیسه‌ای بر دوخت
می زنندش که مایه دار آمد
نیست آزاده‌ای مگر سوسن
که نه در بند کار و بار آمد
لاله را دل بسوخت بر نرگس
که نصیبش ز می خمار آمد
ابر بگریست بر گل، از پی آنک
زین جهان بر دلش غبار آمد
شد ز یاری جدا بنفشه مگر
که چنین وقت سوکوار آمد
جامهٔ سوک بر بنفشه برید
زان مگر لاله دل‌فگار آمد
نقش رنگ چمن ز لطف بهار
نقش دیبای پرنگار آمد
خوش بهاری است، لیک آن کس را
کز لب یار میگسار آمد
هان، عراقی، تو و نسیم بهار
کز صبا بوی زلف یار آمد
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۹ - در وصف کشتی هندی
ساخته از حکمت کار آگهان
خانهٔ گردنده بگرد جهان
نادرهٔ حکم خدای حکیم
خانه روان ، خانگیانش مقیم
اهل سفر را همه بروی گذر
همره اوساکن و او در سفر
گاه روشن همره او گشته آب
آبله در پاش شده از حباب
عکس که بنمود باب اندرون
کشتی خصم ست که بینی نگون
ماه رسن بسته چو دلو استوار
یافته در خانهٔ ماهی قرار
ماه نوی کاصل وی از سال خواست
یک مه نو گشته بده سال راست
گشته گهٔ سیر، هلالش زبون
عکس هلال ست باب اندرون
صورت آن تخته که بد بی‌بها
عین چو ابرو شده بر چشمها
لیک جزین فرق ندانم کنون
کاوست سر افراخته ابر نگون
ابروی او داده بهر چشم نور
چشم بد از ابروی نیکوش دور
همچو کمان پر خم و تیره از میان
تیر ستاده ست و کمانش روان
او برسد تیر فلک را به اوج
تیر به تیرش نرسد گاه موج
پیشتر از مرغ پرد در کشاد
پیشتر از باد رود روز باد
وقت دو منزل بدمی بل دو چند
بار سن و سلسله و تخته بند
بسته به زنجیر مسلسل دراز
بحر روان زو شده زنجیر ساز
همچو کمان پر خم و تیز از میان
پر، چو حواصل، زد و سو کرده باز
مرغ که آن از پر چو بین پرد
طرفه بود لیک نه چندین پرد
هر طرفش ره بشتاب دگر
هر قدمش سیر برآب دیگر
از تگ طوفان شکنش در شتاب
معجز نوح آمده بر روی آب
گر چه زد ریا گذرد بیش و کم
آب نباشد مگرش تا شکم
دیده شب و روز بسی گرم و سرد
رفته بهر سوز پی آب خورد
لطمه زنان بر رخ دریا به زور
آب ازان لطمه به فریاد و شور
تا عمل بحر شدش مستقیم
آمده از عبرهٔ دریاش سیم
پیشهٔ ملاح در و شیم پاش
تیشهٔ نجار از و در خراش
مرکب بحری زسفر گشته چوب
بر طرف بحر شده پای کوب
بگذرد از آب سوارش به خواب
غرقه نگردد چو سواران آب
در ته او آب سبک خیز نیست
گر چه که صد نیزه بود، تیز نیست
در ره بی آب نداند شدن
کیست که بی آب تواند شدن
موج گران یافت سبک بر رود
ارچه گران گشت سبک تر رود
شاه در آن خانهٔ چو بین نشست
وز پل چو بین همه دریا ببست
آب شد از بحر روان تخته پوش
کرده ز هر تخته معلم خروش
موج سوی جاریه می‌برد دست
بیل به سیلیش همی کرد پست
نعره ملاح که می‌شد به اوج
بر تن خود لرزه همی کرد موج
سلسلهٔ موج ز دامی که بافت
ماهی از آن دام خلاصی نیافت
بس که بجوشید زمین همچو دیگ
آب روان تشنهٔ گل شد به ریگ
آب از آن غلغل ز اندازه بیش
گرد نمی‌گشت به گرد آب خویش
عکس رسنها که فرو شد باب
بست به پهلوی نهنگان طناب
کشتی شه تیزتر از تیر گشت
در زدن چشم ز دریا گذشت
راست که شه بر لب دریا رسید
گوهر خود بر لب دریا بدید