عبارات مورد جستجو در ۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
از دخول هر غری، افسردهیی، در کار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثیها و مکر
از وظیفهی مدح یارم، این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم
وان گهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یارب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من
ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم
زان که این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را میخورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژدهیی زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟
ور رود از دیگران بو، از خدیوم کی رود؟
از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من روید همیتبریز در
لالهها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه بیآزار من
من قیاسی کردهام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداریات این لابههای زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرم مپسند این را کین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید ازین رهوار من
ور فرو آید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم، ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را، تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در میفزود
من پشیمان گشتهام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین میزد همیدندان پر زهرار من
کین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سرکشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثیها و مکر
از وظیفهی مدح یارم، این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم
وان گهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یارب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من
ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم
زان که این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را میخورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژدهیی زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟
ور رود از دیگران بو، از خدیوم کی رود؟
از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من روید همیتبریز در
لالهها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه بیآزار من
من قیاسی کردهام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداریات این لابههای زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرم مپسند این را کین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید ازین رهوار من
ور فرو آید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم، ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را، تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در میفزود
من پشیمان گشتهام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین میزد همیدندان پر زهرار من
کین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سرکشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۷ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
ستای باربد آبی بر او ریخت
به استادی نوائی کرد بر کار
کز او چنگ نیکسا شد نگونسار
ز ترکیب ملک برد آن خلل را
به زیرافکن فرو گفت این غزل را
ببخاشی ای صنم بر عذرخواهی
که صد عذر آورد در هر گناهی
گر از حکم تو روزی سر کشیدم
بسی زهر پشیمانی چشیدم
گرفتم هر چه من کردم گناهست
نه آخر آب چشمم عذر خواهست
پشیمانم زهر بادی که خوردم
گرفتارم بهر غدری که کردم
قلم در حرف کش بی آبیم را
شفیع آرم بتو بی خوابیم را
ازین پس سر ز پایت برندارم
سر از خاک سرایت بر ندارم
کنم در خانه یک چشم جایت
به دیگر چشم بوسم خاک پایت
سگم وز سگ بتر پنهان نگویم
گرت جان از میان جان نگویم
نصیب من ز تو در جمله هستی
سلامی بود و آن در نیز بستی
اگر محروم شد گوش از سلامت
زبان را تازه میدارم به نامت
در این تب گرچه بر نارم فغانی
گرم پرسی ندارد هم زیانی
ز تو پرسش مرا امید خامست
اگر بر خاطرت گردم تمامست
نداری دل که آیی برکنارم
و گر داری من آن طالع ندارم
نمائی کز غمت غمناکم ای جان
نگوئی من کدامین خاکم ای جان
اگر تو راضیی کاین دل خرابست
رضای دوستان جستن صوابست
تو بر من تا توانی ناز میساز
که تا جانم بر آید میکشم ناز
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چکار است
تو گر سازی وگرنه من برانم
که سوزم در غمت تا میتوانم
مرا گر نیست دیدار تو روزی
تو باقی باش در عالم فروزی
اگر من جان دهم در مهربانی
ترا باید که باشد زندگانی
اگر من برنخوردم از نکوئی
تو برخوردار باش از خوبروئی
تو دایم مان که صحبت جاودان نیست
من ارمانم وگرنه باک از آن نیست
ز تو بیروزیم خوانند و گویم
مرا آن به که من بهروز اویم
مرا گر روز و روزی رفت بر باد
ترا هر روز روز از روز به باد
چو بر زد باربد بر خشک رودی
بدینتری که بر گفتم سرودی
دل شیرین بدان گرمی برافروخت
که چون روغن چراغ عقل را سوخت
چنان فریاد کرد آن سرو آزاد
کزان فریاد شاه آمد به فریاد
شهنشه چون شنید آواز شیرین
رسیلی کرد و شد دمساز شیرین
در آن پرده که شیرین ساختی ساز
هم آهنگیش کردی شه به آواز
چو شخصی کو بکوهی راز گوید
بدو کوه آن سخن را باز گوید
ازین سو مه ترانه بر کشیده
وزان سو شاه پیراهن دریده
چو از سوز دو عاشق آه برخاست
صداع مطربان از راه برخاست
ملک فرمود تا شاپور حالی
ز جز خسرو سرا را کرد خالی
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
سوی خرگاه شد بیصبر و بیهوش
در آمد در زمان شاپور هشیار
گرفتش دست و گفتا جانگهدار
اگر چه کار خسرو میشد از دست
چو خود را دستگیری دید بنشست
پس آنگه گفت کین آواز دلسوز
چه آواز است رازش در من آموز
ستای باربد آبی بر او ریخت
به استادی نوائی کرد بر کار
کز او چنگ نیکسا شد نگونسار
ز ترکیب ملک برد آن خلل را
به زیرافکن فرو گفت این غزل را
ببخاشی ای صنم بر عذرخواهی
که صد عذر آورد در هر گناهی
گر از حکم تو روزی سر کشیدم
بسی زهر پشیمانی چشیدم
گرفتم هر چه من کردم گناهست
نه آخر آب چشمم عذر خواهست
پشیمانم زهر بادی که خوردم
گرفتارم بهر غدری که کردم
قلم در حرف کش بی آبیم را
شفیع آرم بتو بی خوابیم را
ازین پس سر ز پایت برندارم
سر از خاک سرایت بر ندارم
کنم در خانه یک چشم جایت
به دیگر چشم بوسم خاک پایت
سگم وز سگ بتر پنهان نگویم
گرت جان از میان جان نگویم
نصیب من ز تو در جمله هستی
سلامی بود و آن در نیز بستی
اگر محروم شد گوش از سلامت
زبان را تازه میدارم به نامت
در این تب گرچه بر نارم فغانی
گرم پرسی ندارد هم زیانی
ز تو پرسش مرا امید خامست
اگر بر خاطرت گردم تمامست
نداری دل که آیی برکنارم
و گر داری من آن طالع ندارم
نمائی کز غمت غمناکم ای جان
نگوئی من کدامین خاکم ای جان
اگر تو راضیی کاین دل خرابست
رضای دوستان جستن صوابست
تو بر من تا توانی ناز میساز
که تا جانم بر آید میکشم ناز
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چکار است
تو گر سازی وگرنه من برانم
که سوزم در غمت تا میتوانم
مرا گر نیست دیدار تو روزی
تو باقی باش در عالم فروزی
اگر من جان دهم در مهربانی
ترا باید که باشد زندگانی
اگر من برنخوردم از نکوئی
تو برخوردار باش از خوبروئی
تو دایم مان که صحبت جاودان نیست
من ارمانم وگرنه باک از آن نیست
ز تو بیروزیم خوانند و گویم
مرا آن به که من بهروز اویم
مرا گر روز و روزی رفت بر باد
ترا هر روز روز از روز به باد
چو بر زد باربد بر خشک رودی
بدینتری که بر گفتم سرودی
دل شیرین بدان گرمی برافروخت
که چون روغن چراغ عقل را سوخت
چنان فریاد کرد آن سرو آزاد
کزان فریاد شاه آمد به فریاد
شهنشه چون شنید آواز شیرین
رسیلی کرد و شد دمساز شیرین
در آن پرده که شیرین ساختی ساز
هم آهنگیش کردی شه به آواز
چو شخصی کو بکوهی راز گوید
بدو کوه آن سخن را باز گوید
ازین سو مه ترانه بر کشیده
وزان سو شاه پیراهن دریده
چو از سوز دو عاشق آه برخاست
صداع مطربان از راه برخاست
ملک فرمود تا شاپور حالی
ز جز خسرو سرا را کرد خالی
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
سوی خرگاه شد بیصبر و بیهوش
در آمد در زمان شاپور هشیار
گرفتش دست و گفتا جانگهدار
اگر چه کار خسرو میشد از دست
چو خود را دستگیری دید بنشست
پس آنگه گفت کین آواز دلسوز
چه آواز است رازش در من آموز
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶
ندارد درد من درمان دریغا
بماندم بی سر و سامان دریغا
درین حیرت فلک ها نیز دیر است
که میگردند سرگردان دریغا
درین دشواری ره جان من شد
که راهی نیست بس آسان دریغا
فرو ماندم درین راه خطرناک
چنین واله چنین حیران دریغا
رهی بس دور میبینم من این راه
نه سر پیدا و نه پایان دریغا
ز رنج تشنگی مردم به زاری
جهان پر چشمهٔ حیوان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند نه جان
ز جان دردا و از جانان دریغا
اگر سنگی نه ای بنیوش آخر
ز یکیک سنگ گورستان دریغا
عزیزان جهان را بین به یک راه
همه با خاک ره یکسان دریغا
ببین تا بر سر خاک عزیزان
چگونه ابر شد گریان دریغا
مگر جانهای ایشان ابر بوده است
که میبارند چون باران دریغا
بیا تا در وفای دوستداران
فرو باریم صد طوفان دریغا
همه یاران به زیر خاک رفتند
تو خواهی رفت چون ایشان دریغا
رخی کامد ز پیدایی چو خورشید
کنون در خاک شد پنهان دریغا
از آن لبهای چون عناب دردا
وزان خط های چون ریحان دریغا
به یک تیغ اجل درج دهان را
نه پسته ماند و نه مرجان دریغا
بتان ماهروی خوشسخن را
کجا شد آن لب و دندان دریغا
زنخدانها چو بر خواهند بستن
زنخدان را ز نخ میدان دریغا
بسا شخصا که از تب ریخت در خاک
شد از تبریز با کرمان دریغا
بسا ایوان که بر کیوانش بردند
کجا شد آنهمه ایوان دریغا
بسا قصرا که چون فردوس کردند
کنون شد کلبهٔ احزان دریغا
درین غمخانه هر یوسف که دیدی
لحد بر جمله شد زندان دریغا
چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک
هم از ایران هم از توران دریغا
تو خواه از روم باش و خواه از چین
نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا
ز افریدون و از جمشید دردا
ز کیخسرو ز نوشروان دریغا
هزاران گونه دستان داشت بلبل
نبودش سود یک دستان دریغا
پس از وصلی که همچون باد بگذشت
درآمد این غم هجران دریغا
ز مال و ملک این عالم تمام است
تو را یک لقمه چون لقمان دریغا
برای نان چه ریزی آب رویت
که آتش بهتر از این نان دریغا
تو را تا جان بود نان کم نیاید
چه باید کند چندین جان دریغا
خداوندا همه عمر عزیزم
به جهل آوردهام به زیان دریغا
اگرچه بس سپیدم میشود موی
سیه میگرددم دیوان دریغا
چو دوران جوانی رفت چون باد
بسی گفتم درین دوران دریغا
نشد معلوم من جز آخر عمر
که کردم عمر خود تاوان دریغا
مرا گر عمر بایستی خریدن
تلف کی کردمی زینسان دریغا
بسی عطار را درد و دریغ است
که او را هست جای آن دریغا
خدایا چون گناهم کرد ناقص
نهادم روی در نقصان دریغا
اگر کرد این گدا بر جهل کاری
از آن غم کرد صدچندان دریغا
تو عفوش کن که گر عفوت نباشد
فرو ماند به صد خذلان دریغا
بماندم بی سر و سامان دریغا
درین حیرت فلک ها نیز دیر است
که میگردند سرگردان دریغا
درین دشواری ره جان من شد
که راهی نیست بس آسان دریغا
فرو ماندم درین راه خطرناک
چنین واله چنین حیران دریغا
رهی بس دور میبینم من این راه
نه سر پیدا و نه پایان دریغا
ز رنج تشنگی مردم به زاری
جهان پر چشمهٔ حیوان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند نه جان
ز جان دردا و از جانان دریغا
اگر سنگی نه ای بنیوش آخر
ز یکیک سنگ گورستان دریغا
عزیزان جهان را بین به یک راه
همه با خاک ره یکسان دریغا
ببین تا بر سر خاک عزیزان
چگونه ابر شد گریان دریغا
مگر جانهای ایشان ابر بوده است
که میبارند چون باران دریغا
بیا تا در وفای دوستداران
فرو باریم صد طوفان دریغا
همه یاران به زیر خاک رفتند
تو خواهی رفت چون ایشان دریغا
رخی کامد ز پیدایی چو خورشید
کنون در خاک شد پنهان دریغا
از آن لبهای چون عناب دردا
وزان خط های چون ریحان دریغا
به یک تیغ اجل درج دهان را
نه پسته ماند و نه مرجان دریغا
بتان ماهروی خوشسخن را
کجا شد آن لب و دندان دریغا
زنخدانها چو بر خواهند بستن
زنخدان را ز نخ میدان دریغا
بسا شخصا که از تب ریخت در خاک
شد از تبریز با کرمان دریغا
بسا ایوان که بر کیوانش بردند
کجا شد آنهمه ایوان دریغا
بسا قصرا که چون فردوس کردند
کنون شد کلبهٔ احزان دریغا
درین غمخانه هر یوسف که دیدی
لحد بر جمله شد زندان دریغا
چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک
هم از ایران هم از توران دریغا
تو خواه از روم باش و خواه از چین
نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا
ز افریدون و از جمشید دردا
ز کیخسرو ز نوشروان دریغا
هزاران گونه دستان داشت بلبل
نبودش سود یک دستان دریغا
پس از وصلی که همچون باد بگذشت
درآمد این غم هجران دریغا
ز مال و ملک این عالم تمام است
تو را یک لقمه چون لقمان دریغا
برای نان چه ریزی آب رویت
که آتش بهتر از این نان دریغا
تو را تا جان بود نان کم نیاید
چه باید کند چندین جان دریغا
خداوندا همه عمر عزیزم
به جهل آوردهام به زیان دریغا
اگرچه بس سپیدم میشود موی
سیه میگرددم دیوان دریغا
چو دوران جوانی رفت چون باد
بسی گفتم درین دوران دریغا
نشد معلوم من جز آخر عمر
که کردم عمر خود تاوان دریغا
مرا گر عمر بایستی خریدن
تلف کی کردمی زینسان دریغا
بسی عطار را درد و دریغ است
که او را هست جای آن دریغا
خدایا چون گناهم کرد ناقص
نهادم روی در نقصان دریغا
اگر کرد این گدا بر جهل کاری
از آن غم کرد صدچندان دریغا
تو عفوش کن که گر عفوت نباشد
فرو ماند به صد خذلان دریغا
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
تا به رخسار تو نگه کردم
عیش بر خویشتن تبه کردم
تا ره کوی تو بدانستم
بر رخ از خون دیده ره کردم
تا سر زلف تو ربود دلم
روز چون زلف تو سیه کردم
دست بر دل هزار بار زدم
خاک بر سر هزار ره کردم
کردگارت ز بهر فتنه نگاشت
نیک در کار تو نگه کردم
گنه آن کردم ای نگار که دوش
صفت روی تو به مه کردم
عذر دوشینه خواستم امروز
توبه کردم اگر گنه کردم
عیش بر خویشتن تبه کردم
تا ره کوی تو بدانستم
بر رخ از خون دیده ره کردم
تا سر زلف تو ربود دلم
روز چون زلف تو سیه کردم
دست بر دل هزار بار زدم
خاک بر سر هزار ره کردم
کردگارت ز بهر فتنه نگاشت
نیک در کار تو نگه کردم
گنه آن کردم ای نگار که دوش
صفت روی تو به مه کردم
عذر دوشینه خواستم امروز
توبه کردم اگر گنه کردم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در مدح دستور ناصرالدین طاهر
زهی دست وزارت از تو معمور
چنان کز پای موسی پایهٔ طور
زهی معمار انصاف تو کرده
در و دیوار دین و داد معمور
قضا در موکب تقدیر نفراشت
ز عزمت رایتی الا که منصور
قدر در سکنهٔ ایام نگذاشت
ز عدلت فتنهای الا که مستور
تو از علم اولی وز فعل آخر
چه جای صاحبست و صدر و دستور
تو پیش از عالمی گرچه درویی
چو رمز معنوی در کسوت زور
حقیقت مردم چشم وجودی
بنامیزد زهی چشم بدان دور
سموم قهرت از فرط حرارت
مزاج مرگ را کردست محرور
نسیم لطفت ار با او بکوشد
نهد در نیش کژدم نوش زنبور
تواند داد پیش از روز محشر
قضا در حشر و نشر خلق منشور
به سعی کلک تو کز خاصیت هست
صریرش را مزاج صدمت صور
اگر جاه رفیعت خود نکردست
به عمر خود جز این یک سعی مشکور
که بر گردون به حسبت سایه افکند
ازو بس خدمتی نادیده مبرور
تمامست اینکه تا صبح ابد شد
هم از معروف و هم خورشید مشهور
ترا این جاه قاهر قهر ما نیست
که قهرش مرگ را کردست مقهور
حسودت را ز بهر طعمه یکچند
اگر ایام فربه کرد و مغرور
همان ایام دولت روز روشن
برو کرد از تعب شبهای دیجور
جهانداری کجا آید ز نااهل
سقنقوری کجا آید ز کافور
خداوندا ز حسب بنده بشنو
به حسبت بیت ده منظوم و منثور
اگر من بنده را حرمان همی داشت
دو روز از خدمتت محروم و مهجور
تو دانی کز فرود دور گردون
مخیر نیست کس الا که مجبور
به یک بد خدمتی عاصی مدانم
که در اخلاص دارم حظ موفور
چو مرجع با رضا و رحمت تست
به هر عذرم که خواهی دار معذور
گرم غفران تو در سایه گیرد
خود آن کاری وبد نور علی نور
وگر با من به کرد من کنی کار
به طبعت بندهام وز جانت مامور
بیا تا کج نشینم راست گویم
که کژی ماتم آرد راستی سور
مرا الحق ز شوق خدمت تو
دل غمناک بود و جان رنجور
یکی زین کارگیران گفت میدان
که بحرآباد دورست از نشابور
چو اندر موکب عالی نرفتی
مرو راهیست پر ترکان خونخور
یکی در کف قلج سرهال و تازان
یکی برکف قدح سرمست و مخمور
صفیالدین موفق هم نرفتست
وز آحاد حریفان چند مذکور
مرا از فسخ ایشان فسخ شد عزم
چو انگوری که گیرد رنگ از انگور
الا تا هیچ مقدورست و کاین
که اندر لوح محفوظست مسطور
مبادا کاین از تاثیر دوران
به گیتی بیمرادت هیچ مقدور
سپهر از پایهٔ قصر تو قاصر
زمان بر مدت عمر تو مقصور
ترا ملک سلیمان وز سلیمی
عدوت اندر سرای دیو مزدور
چنان کز پای موسی پایهٔ طور
زهی معمار انصاف تو کرده
در و دیوار دین و داد معمور
قضا در موکب تقدیر نفراشت
ز عزمت رایتی الا که منصور
قدر در سکنهٔ ایام نگذاشت
ز عدلت فتنهای الا که مستور
تو از علم اولی وز فعل آخر
چه جای صاحبست و صدر و دستور
تو پیش از عالمی گرچه درویی
چو رمز معنوی در کسوت زور
حقیقت مردم چشم وجودی
بنامیزد زهی چشم بدان دور
سموم قهرت از فرط حرارت
مزاج مرگ را کردست محرور
نسیم لطفت ار با او بکوشد
نهد در نیش کژدم نوش زنبور
تواند داد پیش از روز محشر
قضا در حشر و نشر خلق منشور
به سعی کلک تو کز خاصیت هست
صریرش را مزاج صدمت صور
اگر جاه رفیعت خود نکردست
به عمر خود جز این یک سعی مشکور
که بر گردون به حسبت سایه افکند
ازو بس خدمتی نادیده مبرور
تمامست اینکه تا صبح ابد شد
هم از معروف و هم خورشید مشهور
ترا این جاه قاهر قهر ما نیست
که قهرش مرگ را کردست مقهور
حسودت را ز بهر طعمه یکچند
اگر ایام فربه کرد و مغرور
همان ایام دولت روز روشن
برو کرد از تعب شبهای دیجور
جهانداری کجا آید ز نااهل
سقنقوری کجا آید ز کافور
خداوندا ز حسب بنده بشنو
به حسبت بیت ده منظوم و منثور
اگر من بنده را حرمان همی داشت
دو روز از خدمتت محروم و مهجور
تو دانی کز فرود دور گردون
مخیر نیست کس الا که مجبور
به یک بد خدمتی عاصی مدانم
که در اخلاص دارم حظ موفور
چو مرجع با رضا و رحمت تست
به هر عذرم که خواهی دار معذور
گرم غفران تو در سایه گیرد
خود آن کاری وبد نور علی نور
وگر با من به کرد من کنی کار
به طبعت بندهام وز جانت مامور
بیا تا کج نشینم راست گویم
که کژی ماتم آرد راستی سور
مرا الحق ز شوق خدمت تو
دل غمناک بود و جان رنجور
یکی زین کارگیران گفت میدان
که بحرآباد دورست از نشابور
چو اندر موکب عالی نرفتی
مرو راهیست پر ترکان خونخور
یکی در کف قلج سرهال و تازان
یکی برکف قدح سرمست و مخمور
صفیالدین موفق هم نرفتست
وز آحاد حریفان چند مذکور
مرا از فسخ ایشان فسخ شد عزم
چو انگوری که گیرد رنگ از انگور
الا تا هیچ مقدورست و کاین
که اندر لوح محفوظست مسطور
مبادا کاین از تاثیر دوران
به گیتی بیمرادت هیچ مقدور
سپهر از پایهٔ قصر تو قاصر
زمان بر مدت عمر تو مقصور
ترا ملک سلیمان وز سلیمی
عدوت اندر سرای دیو مزدور
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
من همان داغ محبت که تو دیدی دارم
هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم
قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست
که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم
خار در پای چو از دست غمت رفت مرا
گل به دستم ده و از پای درآور خارم
بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی
بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم
تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد
که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟
ز آتش سینهٔ ریشم خبرت شد گویی
که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم
اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید
دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم
هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم
قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست
که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم
خار در پای چو از دست غمت رفت مرا
گل به دستم ده و از پای درآور خارم
بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی
بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم
تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد
که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟
ز آتش سینهٔ ریشم خبرت شد گویی
که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم
اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید
دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۲ - فی المناجات و الالتجاء الی قاضی الحاجات
زین رنج عظیم، خلاصی جو
دستی به دعا بردار و بگو
یارب، یارب، به کریمی تو
به صفات کمال رحیمی تو
یارب، به نبی و وصی و بتول
یارب، به تقرب سبطین رسول
یارب، به عبادت زین عباد
به زهادت باقر علم و رشاد
یارب، یارب، به حق صادق
به حق موسی، به حق ناطق
یارب، یارب، به رضا، شه دین
آن ثامن من اهل یقین
یارب، به تقی و مقاماتش
یارب، به نقی و کراماتش
یارب، به حسن، شه بحر و بر
به هدایت مهدی دینپرور
کاین بندهٔ مجرم عاصی را
وین غرقهٔ بحر معاصی را
از قید علائق جسمانی
از بند وساوس شیطانی
لطف بنما و خلاصش کن
محرم به حریم خواصش کن
یارب، یارب، که بهائی را
این بیهده گرد هوائی را
که به لهو و لعب، شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا یک حرف
زین غم برهان که گرفتارست
در دست هوی و هوس زارست
در شغل زخارف دنیی دون
مانده به هزار امل، مفتون
رحمی بنما به دل زارش
بگشا به کرم، گره از کارش
زین بیش مران، ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته ز دنیی دونش کن
سر حلقهٔ اهل جنونش کن
دستی به دعا بردار و بگو
یارب، یارب، به کریمی تو
به صفات کمال رحیمی تو
یارب، به نبی و وصی و بتول
یارب، به تقرب سبطین رسول
یارب، به عبادت زین عباد
به زهادت باقر علم و رشاد
یارب، یارب، به حق صادق
به حق موسی، به حق ناطق
یارب، یارب، به رضا، شه دین
آن ثامن من اهل یقین
یارب، به تقی و مقاماتش
یارب، به نقی و کراماتش
یارب، به حسن، شه بحر و بر
به هدایت مهدی دینپرور
کاین بندهٔ مجرم عاصی را
وین غرقهٔ بحر معاصی را
از قید علائق جسمانی
از بند وساوس شیطانی
لطف بنما و خلاصش کن
محرم به حریم خواصش کن
یارب، یارب، که بهائی را
این بیهده گرد هوائی را
که به لهو و لعب، شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا یک حرف
زین غم برهان که گرفتارست
در دست هوی و هوس زارست
در شغل زخارف دنیی دون
مانده به هزار امل، مفتون
رحمی بنما به دل زارش
بگشا به کرم، گره از کارش
زین بیش مران، ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته ز دنیی دونش کن
سر حلقهٔ اهل جنونش کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
من آشفته را در راه یاری کار افتاده
که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده
سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل
میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
سرم گردیده سودائی قدم از کار افتاده
نشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شد
دلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتاده
مگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادی
که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده
نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم
سر آمد عمر شد آلات کار از کار افتاده
سخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدم
کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده
دل نورانی باید که اسرار سخن فهمد
بر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتاده
نیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان
دلم را که با زاری و استغفار افتاده
ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن
زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده
ببخشا بارالها بر من بیدست و پا اکنون
که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده
ببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت
جهان فانیم از دیده خونبار افتاده
نه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی را
سراپا غرق عصیان کار با غفار افتاده
خطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیان
که کار فیض با کردار خود دشوار افتاده
که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده
سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل
میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
سرم گردیده سودائی قدم از کار افتاده
نشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شد
دلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتاده
مگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادی
که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده
نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم
سر آمد عمر شد آلات کار از کار افتاده
سخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدم
کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده
دل نورانی باید که اسرار سخن فهمد
بر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتاده
نیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان
دلم را که با زاری و استغفار افتاده
ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن
زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده
ببخشا بارالها بر من بیدست و پا اکنون
که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده
ببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت
جهان فانیم از دیده خونبار افتاده
نه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی را
سراپا غرق عصیان کار با غفار افتاده
خطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیان
که کار فیض با کردار خود دشوار افتاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۷
گر چه با کوه گرانسنگ گناه آمده ایم
لیک چون سنگ نشان بر سر راه آمده ایم
بر سیه کاری ما هر سر مویی است گواه
گر چه خاموش ز اقرار گناه آمده ایم
نیستم از کرم بحر چو عنبر نومید
گر چه از خامی دل نامه سیاه آمده ایم
پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید
که سیه نامه چو شبهای گناه آمدیم
رایت فتح ز انگشت شهادت داریم
گر چه در گرد نهان همچو سپاه آمده ایم
شب ظلمانی ما نامه سیه چون ماند
که به جولانگه آن روی چو ماه آمده ایم
سبز کن بار دگر مزرع بی حاصل ما
گر چه مستوجب آتش چو گیاه آمده ایم
هست امید که نومید ز غفران نشویم
ما که با هدیه مقبول گناه آمده ایم
جان ما را به نگهبانی عصمت دریاب
که ز کوته نظری بر لب چاه آمده ایم
رحم کن بر نفس سوخته ما یارب
که درین راه، عنان ریز چو آه آمده ایم
نیست ممکن که شود خدمت ما پا به رکاب
با قد خم شده آخر همه راه آمده ایم
خوشه ای چون مه نو قسمت ما خواهد شد
در تمامی به سر خرمن ماه آمده ایم
پاک کن از خودی آیینه خودبینی ما
که به درگاه تو از خود به پناه آمده ایم
این که در جامه زهدیم نه از دینداری است
که پی راهزنی بر سر راه آمده ایم
نیست انصاف نظر بسته گذاشتن از ما
به امیدی به سر راه نگاه آمده ایم
صائب این آن غزل حافظ والا گهرست
که درین بحر کرم غرق گناه آمده ایم
لیک چون سنگ نشان بر سر راه آمده ایم
بر سیه کاری ما هر سر مویی است گواه
گر چه خاموش ز اقرار گناه آمده ایم
نیستم از کرم بحر چو عنبر نومید
گر چه از خامی دل نامه سیاه آمده ایم
پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید
که سیه نامه چو شبهای گناه آمدیم
رایت فتح ز انگشت شهادت داریم
گر چه در گرد نهان همچو سپاه آمده ایم
شب ظلمانی ما نامه سیه چون ماند
که به جولانگه آن روی چو ماه آمده ایم
سبز کن بار دگر مزرع بی حاصل ما
گر چه مستوجب آتش چو گیاه آمده ایم
هست امید که نومید ز غفران نشویم
ما که با هدیه مقبول گناه آمده ایم
جان ما را به نگهبانی عصمت دریاب
که ز کوته نظری بر لب چاه آمده ایم
رحم کن بر نفس سوخته ما یارب
که درین راه، عنان ریز چو آه آمده ایم
نیست ممکن که شود خدمت ما پا به رکاب
با قد خم شده آخر همه راه آمده ایم
خوشه ای چون مه نو قسمت ما خواهد شد
در تمامی به سر خرمن ماه آمده ایم
پاک کن از خودی آیینه خودبینی ما
که به درگاه تو از خود به پناه آمده ایم
این که در جامه زهدیم نه از دینداری است
که پی راهزنی بر سر راه آمده ایم
نیست انصاف نظر بسته گذاشتن از ما
به امیدی به سر راه نگاه آمده ایم
صائب این آن غزل حافظ والا گهرست
که درین بحر کرم غرق گناه آمده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۰
دل به حرف پوچ تا کی شاد خواهی ساختن؟
مصحف خود چند کاغذ باد خواهی ساختن؟
می کند موج حوادث رخنه چون جوهر در او
گر حصار خانه از فولاد خواهی ساختن
خاکمالت می دهد چرخ مقوس همچو تیر
شهپر خود گر ز برق و باد خواهی ساختن
بال پرواز مرا اول به یکدیگر شکن
گر مرا از دام خود آزاد خواهی ساختن
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
کی دل ویران من آباد خواهی ساختن؟
خنده ای بر روی من کن در زمان زندگی
این که بعد از مرگ روحم شاد خواهی ساختن
پرده ای از عفو بر روی گناه من بپوش
روز محشر گر مرا ایجاد خواهی ساختن
گر مرا سازی خراب از جلوه مستانه ای
کعبه ای ای سنگدل آباد خواهی ساختن
دست از تعمیر تن بردار صائب، تا به کی
بر سر ریگ روان بنیاد خواهی ساختن؟
مصحف خود چند کاغذ باد خواهی ساختن؟
می کند موج حوادث رخنه چون جوهر در او
گر حصار خانه از فولاد خواهی ساختن
خاکمالت می دهد چرخ مقوس همچو تیر
شهپر خود گر ز برق و باد خواهی ساختن
بال پرواز مرا اول به یکدیگر شکن
گر مرا از دام خود آزاد خواهی ساختن
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
کی دل ویران من آباد خواهی ساختن؟
خنده ای بر روی من کن در زمان زندگی
این که بعد از مرگ روحم شاد خواهی ساختن
پرده ای از عفو بر روی گناه من بپوش
روز محشر گر مرا ایجاد خواهی ساختن
گر مرا سازی خراب از جلوه مستانه ای
کعبه ای ای سنگدل آباد خواهی ساختن
دست از تعمیر تن بردار صائب، تا به کی
بر سر ریگ روان بنیاد خواهی ساختن؟
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح خواجه ابوالمظفر گوید
دلم در جنبش آمد بار دیگر
ندانم تا چه دارد باز در سر
همانا عشقی اندر پیش دارد
بلایی خواهد آوردن به من بر
بگردد تا کجا بیند بگیتی
ازین شوخی بلا جویی ستمگر
برو مهر آرد و بیرون برد پاک
مرا از رامش و از خواب واز خور
ز دلها مردمان را خیر باشد
مرا باری ز دل باشد همه شر
کجا یابم دلی اندر خور خویش
دل شایسته که افروشد به گهر
دلی زین پس بهر نرخی بخرم
دل بد را برون اندازم از بر
نیندازم ، نگه دارم که این دل
هوای خواجه را بنده ست و چاکر
گناه دل بدان بخشم ازین پس
که کرده ست آفرین خواجه از بر
کدامین خواجه؟ آن خواجه که امروز
بدو نازد همی شاه مظفر
چراغ گوهر قاضی محمد
نسیج وحده عالم بوالمظفر
بزرگی کز بزرگی بر سپهرست
ولیکن از تواضع باتو اندر
گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان در
نکو نامی گرفته لیکن از فضل
بزرگی یافته لیکن ز گوهر
بدولت گشته با میران موافق
وزین پس همچنین تا روز محشر
رئیس ابن رئیس از گاه آدم
بفرمان گشته با شاهان برابر
همان رسم تواضع بر گرفته ست
تو مردم دیده ای زین نیکخوتر؟
نداند کبر کرد و زان نداند
که با نیکو خوی او نیست در خور
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر
خداوندان سرایش را بدانند
به از مردم، هوی (؟)این حال بنگر
گر آنجا در شوی آگاه گردی
مرا گردی بدین گفتار یاور
سرایش را دری بینی گشاده
به در بر چاکران چون شهد و شکر
نه حاجب مر ترا گوید که منشین
نه دربان مر ترا گوید که مگذر
اگر خواجه بود یا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه و خوش خور
سخندانی که بشکافد مثل موی،
سخنگویی که بچکاند مثل زر،
دو چشمش سوی مهمانان خواجه
همی خواهد ز هر کس عذر مهتر
کرا مجهولتر بیند به مجلس
نکوتر دارد از کس های دیگر
چه گویی خانه یی یابی بدینسان
اگر گیتی بپیمایی سراسر
همیشه خوان او باشد نهاده
چنان چون خوان ابراهیم آزر
چنین رادی چنین آزاده مردی
ندانم بر چه طالع زاد مادر
من اندر خدمتش تقصیر کردم
درخت خدمت من گشت بی بر
خطا کردم ندانم تا چه گویم
مرا عذری بیاد آر، ای برادر!
اگر گویم بنالیدم بر افتد
که باشد مرد نالان زرد و لاغر
ز لاغر فربهی سازد مرا زشت
چه آید فربه از لاغر چه از غر
چو حمد و نه ببازی اندر آیم
بدام اندر شوم همچون کبوتر
شوم در خاک غلطم پیش خواجه
بگریم، کج کنم سر پیشش اندر
زمانی قصه مسعودی آرم
زمانی قصه پولاد جوهر
مگر دل خوش کند لختی بخندد
گذارد از من این ناخدمتی در
همیشه شاد و خندان باد و دلشاد
ملک محمود شاه هفت کشور
ندانم تا چه دارد باز در سر
همانا عشقی اندر پیش دارد
بلایی خواهد آوردن به من بر
بگردد تا کجا بیند بگیتی
ازین شوخی بلا جویی ستمگر
برو مهر آرد و بیرون برد پاک
مرا از رامش و از خواب واز خور
ز دلها مردمان را خیر باشد
مرا باری ز دل باشد همه شر
کجا یابم دلی اندر خور خویش
دل شایسته که افروشد به گهر
دلی زین پس بهر نرخی بخرم
دل بد را برون اندازم از بر
نیندازم ، نگه دارم که این دل
هوای خواجه را بنده ست و چاکر
گناه دل بدان بخشم ازین پس
که کرده ست آفرین خواجه از بر
کدامین خواجه؟ آن خواجه که امروز
بدو نازد همی شاه مظفر
چراغ گوهر قاضی محمد
نسیج وحده عالم بوالمظفر
بزرگی کز بزرگی بر سپهرست
ولیکن از تواضع باتو اندر
گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان در
نکو نامی گرفته لیکن از فضل
بزرگی یافته لیکن ز گوهر
بدولت گشته با میران موافق
وزین پس همچنین تا روز محشر
رئیس ابن رئیس از گاه آدم
بفرمان گشته با شاهان برابر
همان رسم تواضع بر گرفته ست
تو مردم دیده ای زین نیکخوتر؟
نداند کبر کرد و زان نداند
که با نیکو خوی او نیست در خور
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر
خداوندان سرایش را بدانند
به از مردم، هوی (؟)این حال بنگر
گر آنجا در شوی آگاه گردی
مرا گردی بدین گفتار یاور
سرایش را دری بینی گشاده
به در بر چاکران چون شهد و شکر
نه حاجب مر ترا گوید که منشین
نه دربان مر ترا گوید که مگذر
اگر خواجه بود یا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه و خوش خور
سخندانی که بشکافد مثل موی،
سخنگویی که بچکاند مثل زر،
دو چشمش سوی مهمانان خواجه
همی خواهد ز هر کس عذر مهتر
کرا مجهولتر بیند به مجلس
نکوتر دارد از کس های دیگر
چه گویی خانه یی یابی بدینسان
اگر گیتی بپیمایی سراسر
همیشه خوان او باشد نهاده
چنان چون خوان ابراهیم آزر
چنین رادی چنین آزاده مردی
ندانم بر چه طالع زاد مادر
من اندر خدمتش تقصیر کردم
درخت خدمت من گشت بی بر
خطا کردم ندانم تا چه گویم
مرا عذری بیاد آر، ای برادر!
اگر گویم بنالیدم بر افتد
که باشد مرد نالان زرد و لاغر
ز لاغر فربهی سازد مرا زشت
چه آید فربه از لاغر چه از غر
چو حمد و نه ببازی اندر آیم
بدام اندر شوم همچون کبوتر
شوم در خاک غلطم پیش خواجه
بگریم، کج کنم سر پیشش اندر
زمانی قصه مسعودی آرم
زمانی قصه پولاد جوهر
مگر دل خوش کند لختی بخندد
گذارد از من این ناخدمتی در
همیشه شاد و خندان باد و دلشاد
ملک محمود شاه هفت کشور
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
از آن ز دیده و دل اشک و آه می خواهم
که شرمسارم و عذر گناه می خواهم
گناه بار گران است و راه عشق
مدد ز همّت مردان راه می خواهم
گدای در به در از بهر آن شدم که ز بخت
قبول حضرت این بارگاه می خواهم
مرا مپرس کز این آستان چه می خواهی
غریب بی ره و رویم پناه می خواهم
ز خواست چیست خیالی مرادِ تو گفتی
وصال توست نه مال و نه جاه می خواهم
که شرمسارم و عذر گناه می خواهم
گناه بار گران است و راه عشق
مدد ز همّت مردان راه می خواهم
گدای در به در از بهر آن شدم که ز بخت
قبول حضرت این بارگاه می خواهم
مرا مپرس کز این آستان چه می خواهی
غریب بی ره و رویم پناه می خواهم
ز خواست چیست خیالی مرادِ تو گفتی
وصال توست نه مال و نه جاه می خواهم
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
بزرگوار خدایا من آن تهیدستم
که خجلتم نگذارد که سر بر آرم هیچ
بخوشه چینی ام از خرمن کرم بنواز
که من نکاشته ام تخم و گر بکارم هیچ
بزیر بار گنه مانده ام ببدکاری
ز کار و بار چه پرسی که کار و بارم هیچ
بخاندان محمد که از محبتشان
متاع هر دو جهان را نمی شمارم هیچ
بجز محبت اینخاندان مپرس از من
که جز محبت این خاندان ندارم هیچ
که خجلتم نگذارد که سر بر آرم هیچ
بخوشه چینی ام از خرمن کرم بنواز
که من نکاشته ام تخم و گر بکارم هیچ
بزیر بار گنه مانده ام ببدکاری
ز کار و بار چه پرسی که کار و بارم هیچ
بخاندان محمد که از محبتشان
متاع هر دو جهان را نمی شمارم هیچ
بجز محبت اینخاندان مپرس از من
که جز محبت این خاندان ندارم هیچ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح ابونصر مملان
اگر باران نباشد در بهاران
سرشگ و آه من بس باد و باران
جهان را بس بود نالیدن من
اگر بلبل ننالد در بهاران
سحرگه بانگ من بشنو ز مطرب
بجای بانگ کبک کوهساران
بسم من سوگوار از عشق اگر چرخ
نپوشد جامه های سوگواران
وگر در بوستان پیدا نیاید
چو دیگر سالها نقش و نگاران
همه نقش نگاران داده آن بت
مه خوبان و خورشید نگاران
پری روئی که چون رویش نگارند
میان باغ لاله لاله کاران
بجای نرگس و شمشاد و سنبل
بجای لاله اندر مرغزاران
دو چشم و دو رخ و دو زلف و قدش
بسی نیکوترند از هر چهاران
لب و دندان او بنگر چو خواهی
پس از سنبل ببستان لاله زاران
ز هر دو بزمگاه شاه خوشتر
کفش بهتر ز شاخ در باران
خداوند جهان بونصر مملان
سر شاهان و تاج شهریاران
بکبکان بر چنان برافکند باز
کجا اسب افکند وی بر سواران
بجای دشمنان از کینه توزان
بجای دوستان از حق گزاران
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران
ببانگ سائلان چونان شود شاد
چو فرزندان همی ز آواز ماران
ایاگردن نهاده خدمتت را
همه گردنکشان و تاج داران
بود کین جستن تو آفت جان
نجویند آفت جان هوشیاران
قرار این جهان از دولت تست
بداندیش تو بادا بیقراران
ترا شاهان ز جمع خاک بوسان
ترا خصمان ز خیل خاکساران
زمانی مهر بر موران بیفکن
زمانی کین بماران بر گماران
شوند از کین تو ماران چو موران
شوند از مهر تو موران چو ماران
همه بر کامگاران بردبارند
تو هستی کامران بر کامگاران
تو با این کامگاری بردباری
هزاران آفرین بر بردباران
تو هستی پیشکار خسروان لیک
ترا چرخ از شمار پیشگاران
بعالم در ندانم هیچ فضلی
که نسپرده است در تو کردگار آن
شوند از گنج تو غاران چو کوهان
شوند از خیل تو کوهان چو غاران
مرا مردم همه چاکر شمارند
قدیمی تر ز من چاکر شماران
ترا بودم ز گاه مشگ ساری
کنون برگشتم از کافور ساران
گنه کارم تو شاه آمرزگاری
مرا بخشای چون آمرزگاران
گنه کردم تو فرمودیم کردن
بفضل خود ز من اندر گذاران
خجسته باد نوروز و بهارت
چنین نوروز بگذاران هزاران
سرشگ و آه من بس باد و باران
جهان را بس بود نالیدن من
اگر بلبل ننالد در بهاران
سحرگه بانگ من بشنو ز مطرب
بجای بانگ کبک کوهساران
بسم من سوگوار از عشق اگر چرخ
نپوشد جامه های سوگواران
وگر در بوستان پیدا نیاید
چو دیگر سالها نقش و نگاران
همه نقش نگاران داده آن بت
مه خوبان و خورشید نگاران
پری روئی که چون رویش نگارند
میان باغ لاله لاله کاران
بجای نرگس و شمشاد و سنبل
بجای لاله اندر مرغزاران
دو چشم و دو رخ و دو زلف و قدش
بسی نیکوترند از هر چهاران
لب و دندان او بنگر چو خواهی
پس از سنبل ببستان لاله زاران
ز هر دو بزمگاه شاه خوشتر
کفش بهتر ز شاخ در باران
خداوند جهان بونصر مملان
سر شاهان و تاج شهریاران
بکبکان بر چنان برافکند باز
کجا اسب افکند وی بر سواران
بجای دشمنان از کینه توزان
بجای دوستان از حق گزاران
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران
ببانگ سائلان چونان شود شاد
چو فرزندان همی ز آواز ماران
ایاگردن نهاده خدمتت را
همه گردنکشان و تاج داران
بود کین جستن تو آفت جان
نجویند آفت جان هوشیاران
قرار این جهان از دولت تست
بداندیش تو بادا بیقراران
ترا شاهان ز جمع خاک بوسان
ترا خصمان ز خیل خاکساران
زمانی مهر بر موران بیفکن
زمانی کین بماران بر گماران
شوند از کین تو ماران چو موران
شوند از مهر تو موران چو ماران
همه بر کامگاران بردبارند
تو هستی کامران بر کامگاران
تو با این کامگاری بردباری
هزاران آفرین بر بردباران
تو هستی پیشکار خسروان لیک
ترا چرخ از شمار پیشگاران
بعالم در ندانم هیچ فضلی
که نسپرده است در تو کردگار آن
شوند از گنج تو غاران چو کوهان
شوند از خیل تو کوهان چو غاران
مرا مردم همه چاکر شمارند
قدیمی تر ز من چاکر شماران
ترا بودم ز گاه مشگ ساری
کنون برگشتم از کافور ساران
گنه کارم تو شاه آمرزگاری
مرا بخشای چون آمرزگاران
گنه کردم تو فرمودیم کردن
بفضل خود ز من اندر گذاران
خجسته باد نوروز و بهارت
چنین نوروز بگذاران هزاران
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۹ - از زبان کسی به دیگری نگاشته
یا عزیزی من لا عزیزله، با همه گرفتاری و پریشانی این دل خودکام و پای سبک گام و عقل دیوانه مشرب و نفس آشفته مذهب و مغز سودائی سرشت و طبع رسوائی سرنوشت، بازم از زیارت خدام آقا و عیادت سرکار وزیر و اقدام کارهای معادی و معاشی منصرف ساخته، به آنجا کشید که نگفته گویاست و نهفته هویدا. چون حقیقت عالی در ولایت جان والی است، بی پرده حاضری نگویمت جای خالی است، طرفه عرفان سردی بافته شد و دامان گردی شکافته، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار . دوات قلمدان را مصحوب حامل که خادم این محفل است و محرم این منزل ارسال فرمایند که مرکب حاضر است، اگر بیمار پرس سرکار وزیر لشکر دست داد از جانب من بسط ارادت کن و قصد عبادت مخدومی را عذری خوش گوی که جبران گناهم کند، دارای انجمن که خداوند من است و بنده تو عرض نیاز می کند و عذر باز می خواهد.
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
بار دیگر یارجویان بر در دیار آمدیم
با دو صد خواری بدین فرخنده در بار آمدیم
از کمال شرمساری با دو صد عجز و نیاز
با امید عفو و با تقصیر بسیار آمدیم
از مذلت حلقه آسا سر نهاده در برش
سایه وار افتاده اندر پای دیوار آمدیم
کار ما بسیار اگر دشوار و صعب افتاده بود
چون تو آسان میکنی هر کار دشوار، آمدیم
ای تعز من تشاء و ای تذل من تشاء
ما بصد خواری و صد محنت گرفتار آمدیم
کهف هر بیچاره و درویش و درمانده توئی
ما بسی درمانده و درویش و ناچار آمدیم
بارها با جرم افزون گر بر اندیمان ز در
باز با جرم فزونتر ما دگر بار آمدیم
کام ما ز اندیشه و اندوه شد بسیار تلخ
بر امید لطف آن لعل شکر بار، آمدیم
هم سزاوار تو باشد عفو و اغماض و گذشت
نیز گرماهر عقوبت را سزاوار آمدیم
با دو صد خواری بدین فرخنده در بار آمدیم
از کمال شرمساری با دو صد عجز و نیاز
با امید عفو و با تقصیر بسیار آمدیم
از مذلت حلقه آسا سر نهاده در برش
سایه وار افتاده اندر پای دیوار آمدیم
کار ما بسیار اگر دشوار و صعب افتاده بود
چون تو آسان میکنی هر کار دشوار، آمدیم
ای تعز من تشاء و ای تذل من تشاء
ما بصد خواری و صد محنت گرفتار آمدیم
کهف هر بیچاره و درویش و درمانده توئی
ما بسی درمانده و درویش و ناچار آمدیم
بارها با جرم افزون گر بر اندیمان ز در
باز با جرم فزونتر ما دگر بار آمدیم
کام ما ز اندیشه و اندوه شد بسیار تلخ
بر امید لطف آن لعل شکر بار، آمدیم
هم سزاوار تو باشد عفو و اغماض و گذشت
نیز گرماهر عقوبت را سزاوار آمدیم