عبارات مورد جستجو در ۱۷ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶۸
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را مینگرستم
روزی به درآیم من از این پرده ناموس
هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم
المنة لله که دلم صید غمی شد
کز خوردن غمهای پراکنده برستم
آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش
بشکستی و من بر سر پیمان درستم
تا ذوق درونم خبری میدهد از دوست
از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم
میخواستمت پیشکشی لایق خدمت
جان نیک حقیر است ندانم چه فرستم
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم
تا خصم نداند که تو را مینگرستم
روزی به درآیم من از این پرده ناموس
هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم
المنة لله که دلم صید غمی شد
کز خوردن غمهای پراکنده برستم
آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش
بشکستی و من بر سر پیمان درستم
تا ذوق درونم خبری میدهد از دوست
از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم
میخواستمت پیشکشی لایق خدمت
جان نیک حقیر است ندانم چه فرستم
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
نگارا، گر چه از ما برشکستی
ز جانت بندهام، هر جا که هستی
ربودی دل ز من، چون رخ نمودی
شکستی پشت من، چون برشکستی
چرا پیوستی، ای جان، با دل من؟
چو آخر دست، از من میگسستی
ز نوش لب چو مرهم میندادی
ز نیش لب چرا جانم بخستی؟
ز بهر کشتنم صد حیله کردی
چو خونم ریختی فارغ نشستی
اگر چه یافتی از کشتنم رنج
ز محنتهای من، باری، برستی
مرا کشتی، به طنز آنگاه گویی:
عراقی، از کف من نیک جستی!
ز جانت بندهام، هر جا که هستی
ربودی دل ز من، چون رخ نمودی
شکستی پشت من، چون برشکستی
چرا پیوستی، ای جان، با دل من؟
چو آخر دست، از من میگسستی
ز نوش لب چو مرهم میندادی
ز نیش لب چرا جانم بخستی؟
ز بهر کشتنم صد حیله کردی
چو خونم ریختی فارغ نشستی
اگر چه یافتی از کشتنم رنج
ز محنتهای من، باری، برستی
مرا کشتی، به طنز آنگاه گویی:
عراقی، از کف من نیک جستی!
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۸
عشق آتشم در جان زد و جانان ازان دیگران
ما را جگر بریان شد و او میهمان دیگران
ای مرغ جان، زین ناله بس، چون نیست جانان ز آن تو
بیهوده افغان می کنی در بوستان دیگران
گه نقد جان لب را دهم، گه مایه دل دیده را
من بوالفضولی می کنم، کالا از آن دیگران
جویم ز پیران بی غمی، لیکن چنین بختم کجا؟
با من جوان مردی کند بخت جوان دیگران
گر کشتنی شد بیدلی، تا کی ز خلقم سرزنش؟
باری به تیغ خویش کش، چند از زبان دیگران؟
بگذار میرم بر درت، منمای خوبان دگر
مفرست خاک کوی خود بر آستان دیگران
بر دیگران می بندی ام، ای چشمه حیوان، بکن
چون خود بشستی از دلم نام و نشان دیگران
گویم که مردم از غمت، گویی که نتوان این قدر
سهل است آخر، جان من، مردن به جان دیگران
تو سود کردی بنده را، من جان زیان دادم به تو
مپسند بهر سود خود چندین زیان دیگران
تو می خوری، من درد و غم، یعنی روا باشد چنین
شربت تو آشامی و تب در استخوان دیگران
خسرو به تار موی تو جان می دهد دیگر جهان
گر چه علی الرغم منی جان و جهان دیگران
ما را جگر بریان شد و او میهمان دیگران
ای مرغ جان، زین ناله بس، چون نیست جانان ز آن تو
بیهوده افغان می کنی در بوستان دیگران
گه نقد جان لب را دهم، گه مایه دل دیده را
من بوالفضولی می کنم، کالا از آن دیگران
جویم ز پیران بی غمی، لیکن چنین بختم کجا؟
با من جوان مردی کند بخت جوان دیگران
گر کشتنی شد بیدلی، تا کی ز خلقم سرزنش؟
باری به تیغ خویش کش، چند از زبان دیگران؟
بگذار میرم بر درت، منمای خوبان دگر
مفرست خاک کوی خود بر آستان دیگران
بر دیگران می بندی ام، ای چشمه حیوان، بکن
چون خود بشستی از دلم نام و نشان دیگران
گویم که مردم از غمت، گویی که نتوان این قدر
سهل است آخر، جان من، مردن به جان دیگران
تو سود کردی بنده را، من جان زیان دادم به تو
مپسند بهر سود خود چندین زیان دیگران
تو می خوری، من درد و غم، یعنی روا باشد چنین
شربت تو آشامی و تب در استخوان دیگران
خسرو به تار موی تو جان می دهد دیگر جهان
گر چه علی الرغم منی جان و جهان دیگران
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
بار دیگر ز که می آموزی
این که دلها بجفا می سوزی؟
می دری پرده و می سوزی دل
بر غمزه زکین اندوزی
طالعی بد بود آن شب که دلم
بتو دادم ز پی بهرورزی
تا زنی در دلم آتش بادب
ازده انگشت چراغ افروزی
خه خه، ای دلبر درّا دوزا
خوب می دّری و خوش می دوزی
اندکی لطف بیاموز آخر
خود همه جور و جفا آموزی
هر چه خط با رخ زیبای تو کرد
کینه از سینۀ من می توزی
این همه عشوةۀ تو دانم چیست
بی وفاییم همی آموزی
سر سالست، مرا از رخ تو
نظری رسم بود نوروزی
این که دلها بجفا می سوزی؟
می دری پرده و می سوزی دل
بر غمزه زکین اندوزی
طالعی بد بود آن شب که دلم
بتو دادم ز پی بهرورزی
تا زنی در دلم آتش بادب
ازده انگشت چراغ افروزی
خه خه، ای دلبر درّا دوزا
خوب می دّری و خوش می دوزی
اندکی لطف بیاموز آخر
خود همه جور و جفا آموزی
هر چه خط با رخ زیبای تو کرد
کینه از سینۀ من می توزی
این همه عشوةۀ تو دانم چیست
بی وفاییم همی آموزی
سر سالست، مرا از رخ تو
نظری رسم بود نوروزی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - ایضا له
صدرا ز برای خدمت تو
گر بذل کنیم جان چه باشد؟
تا مدحت تست بر زبانم
شیرین تر ازین زبان چه باشد؟
جز خصمی دولت تو کردن
بدبختی جاودان چه باشد؟
بنیوش حکایتی که با آن
صد قصّه و داستان چه باشد؟
مهمان من آمدند قومی
وین بنده ز میهمان چه باشد؟
گر لاف زنم ز تیره روزی
روشنتر ازین نشان چه باشد؟
افلاس و خمار و این حریفان
زین بدتر در جهان چه باشد؟
سرد و ترش اندرین چنین جای
الّا رخ میزبان چه باشد؟
ایشان همه در حدیث مطرب
انده مخور ای فلان چه باشد؟
بسیار فتد چنین زیانها
خرج دو سه قلتبان چه باشد؟
من عذر همی کنم که تان خود
بر ذوق لب و دهان چه باشد؟
وز زیر دو لب همی کنم جنگ
کین محنت ناگهان چه باشد؟
تن در دادم چو در فتادم
حاصل ز غم و فغان چه باشد؟
کردم کرم آنچه بود حاصل
در خانۀ مفلسان چه باشد؟
چون ظاهرم این بود تجمّل
پیداست که در نهان چه باشد
نان نیز چو نانوا نیارد
بر سفره و گرد خوان چه باشد؟
از گوشت حدیث بر ندارم
در کارد باستخوان چه باشد؟
ور نقل طلب کنند از من
جز عربده آن زمان چه باشد؟
روشن ز میانه وجه باده است
تا خود پس از ینمان چه باشد؟
در خشم مشو که این گران بین
بفرست سبک، گران چه باشد؟
زنهار در آن مکن توقّف
در خورد توان آنچه باشد
گر بذل کنیم جان چه باشد؟
تا مدحت تست بر زبانم
شیرین تر ازین زبان چه باشد؟
جز خصمی دولت تو کردن
بدبختی جاودان چه باشد؟
بنیوش حکایتی که با آن
صد قصّه و داستان چه باشد؟
مهمان من آمدند قومی
وین بنده ز میهمان چه باشد؟
گر لاف زنم ز تیره روزی
روشنتر ازین نشان چه باشد؟
افلاس و خمار و این حریفان
زین بدتر در جهان چه باشد؟
سرد و ترش اندرین چنین جای
الّا رخ میزبان چه باشد؟
ایشان همه در حدیث مطرب
انده مخور ای فلان چه باشد؟
بسیار فتد چنین زیانها
خرج دو سه قلتبان چه باشد؟
من عذر همی کنم که تان خود
بر ذوق لب و دهان چه باشد؟
وز زیر دو لب همی کنم جنگ
کین محنت ناگهان چه باشد؟
تن در دادم چو در فتادم
حاصل ز غم و فغان چه باشد؟
کردم کرم آنچه بود حاصل
در خانۀ مفلسان چه باشد؟
چون ظاهرم این بود تجمّل
پیداست که در نهان چه باشد
نان نیز چو نانوا نیارد
بر سفره و گرد خوان چه باشد؟
از گوشت حدیث بر ندارم
در کارد باستخوان چه باشد؟
ور نقل طلب کنند از من
جز عربده آن زمان چه باشد؟
روشن ز میانه وجه باده است
تا خود پس از ینمان چه باشد؟
در خشم مشو که این گران بین
بفرست سبک، گران چه باشد؟
زنهار در آن مکن توقّف
در خورد توان آنچه باشد
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
دلم ز روز بد خویش ماتمی دارد
چه ماتمست که اندوه عالمی دارد
خراب حالم و با کس نمی توانم گفت
خوشا کسی که بهر حال محرمی دارد
مراد ما به میان سهی قدان بستند
ولی چه سود که بس جای محکمی دارد
امید هست که از باغ وصل گل چینم
هنوز دیده ی خونین دلان نمی دارد
چه دل دهی برفیقان ناز پرورده؟
کسیست یار تو کز بهر تو غمی دارد
شدست نامه سیه خواجه را ز خاتم زر
دلش خوشست که در دست خاتمی دارد
شراب خورده فغانی و در خمار شده
جدا ز ساقی گلرخ جهنمی دارد
چه ماتمست که اندوه عالمی دارد
خراب حالم و با کس نمی توانم گفت
خوشا کسی که بهر حال محرمی دارد
مراد ما به میان سهی قدان بستند
ولی چه سود که بس جای محکمی دارد
امید هست که از باغ وصل گل چینم
هنوز دیده ی خونین دلان نمی دارد
چه دل دهی برفیقان ناز پرورده؟
کسیست یار تو کز بهر تو غمی دارد
شدست نامه سیه خواجه را ز خاتم زر
دلش خوشست که در دست خاتمی دارد
شراب خورده فغانی و در خمار شده
جدا ز ساقی گلرخ جهنمی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
پیاله گیر که عذر شراب بی نمک است
حدیث توبه به عهد شباب بی نمک است
به مجلسی که درو جام می نمی رقصد
سرود مطرب و شور رباب بی نمک است
فغان که لذت ازین بزم، رفتگان بردند
شراب بی مزه است و کباب بی نمک است
همین نه حق به تو دارد کسی که نان دهدت
درین محیط نپنداری آب بی نمک است
به عضو عضو تو چون بنگرم، دلم گوید
که در سفینه ی گل، انتخاب بی نمک است
سلیم، خبث فلک در کنار خوانش کن
مترس، نان مه و آفتاب بی نمک است
حدیث توبه به عهد شباب بی نمک است
به مجلسی که درو جام می نمی رقصد
سرود مطرب و شور رباب بی نمک است
فغان که لذت ازین بزم، رفتگان بردند
شراب بی مزه است و کباب بی نمک است
همین نه حق به تو دارد کسی که نان دهدت
درین محیط نپنداری آب بی نمک است
به عضو عضو تو چون بنگرم، دلم گوید
که در سفینه ی گل، انتخاب بی نمک است
سلیم، خبث فلک در کنار خوانش کن
مترس، نان مه و آفتاب بی نمک است
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷ - به خواهش میرزا جعفر در ری نگاشته است
فرزندی میرزا جعفر می گوید: باز نامه ای پارسی نهاد بنیاد افکن، و بدان سخت و گران درشو تا اندیشه های پراکنده فراموش دارد و زبان دیو درون که راهنمای بدی هاست از گفت جگر سفت و مفت روان آغال خاموش. مگر آن مایه تاب و توش ودانش و هوش ازین خشک مغزان تر فروش و زنان مردانه پوشم بر جای مانده که دمی دو آسوده و راست اندیشه کیش نگارش پیشه گیرم و در و تخته گزارش را از دست و زبان اره و تیشه داد از بیداد دوستان و فریاد از دو رنگی گل های بوستان، مصرع: از مهر و وفای دوستانم گله هاست. از خویشان بیگانه روش پریشانم و از دوستان دشمن منش زادن و زیستن را پشیمان، فرد:
چنان کون خران مادر نزاید
زن این ریش گاوان خر بگاید
چنان کون خران مادر نزاید
زن این ریش گاوان خر بگاید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
مرا محروم از آن آستان کردی نکو کردی
رقیبان را دران کو پاسبان کردی نکو کردی
مرا راندی ز محفل غیر را دادی بمحفل جا
مرا غمگین و او را شادمان کردی نکو کردی
ز لطف اغیار را از جور ما را تا توانستی
توانا ساختی و ناتوان کردی نکو کردی
بزندان فراق خویش و در گلزار وصل خود
مرا و غیر را پیر و جوان کردی نکو کردی
مرا دادی نوید وصل او را نیز از وصلت
مرا ناکام و او را کامران کردی نکو کردی
ز پیش چشمم ای سرو روان رفتی و از حسرت
ز چشم خونفشانم خون روان کردی نکو کردی
بحرف مدعی با من جفا کردی و بد گفتی
چنین گفتی نکو گفتی چنان کردی نکو کردی
نکو کردی که هم کردی جفا و هم وفا اما
جفا با من وفا با دیگران کردی نکو کردی
شدی یار رقیبان و رفیق بیدل و دین را
رفیق ناله و یار فغان کردی نکو کردی
رقیبان را دران کو پاسبان کردی نکو کردی
مرا راندی ز محفل غیر را دادی بمحفل جا
مرا غمگین و او را شادمان کردی نکو کردی
ز لطف اغیار را از جور ما را تا توانستی
توانا ساختی و ناتوان کردی نکو کردی
بزندان فراق خویش و در گلزار وصل خود
مرا و غیر را پیر و جوان کردی نکو کردی
مرا دادی نوید وصل او را نیز از وصلت
مرا ناکام و او را کامران کردی نکو کردی
ز پیش چشمم ای سرو روان رفتی و از حسرت
ز چشم خونفشانم خون روان کردی نکو کردی
بحرف مدعی با من جفا کردی و بد گفتی
چنین گفتی نکو گفتی چنان کردی نکو کردی
نکو کردی که هم کردی جفا و هم وفا اما
جفا با من وفا با دیگران کردی نکو کردی
شدی یار رقیبان و رفیق بیدل و دین را
رفیق ناله و یار فغان کردی نکو کردی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸ - این ابیات را وقتی که از نردبان افتاده و پایش شکسته برای بعضی از دوستان خود فرستاده و شکایت از درد پا و اظهار ملال از فراق آن دوست کرده
دور از جمال جاه تو ای صدر ارجمند
افتاد پای بنده به دست شکسته بند
باز آمدی ز راه و نگفتی چگونه ای
تاگفتمی که پای چگونه ست و درد چند
دست قضای بد ز سر نردبان شوم
بگرفت پای من به بن ناودان فکند
هر مردو زن که دید قوامیت را چنان
فریاد خواند وروی خراشید و موی کند
تا شخص من پیاده شد از بار گیر جان
از دست درد مقرعه خوردم هزار و اند
لابد به خاک تیره درآید سر سوار
چون درمیان راه خطا شد سم سمند
رنجور دل شوی چو بدانی که روزگار
چون می گذشت بر من مسکین مستمند
بر جان من گشاده بلا روز و شب کمین
در گردنم فتاده ز درد آتشین کمند
از دست بنده زهر شکر بود پیش ازین
و امروز پای اوست چو نی گشته بندبند
تو آمدی و بنده نیامد به خدمتت
زیرا که پست کرد مرا گنبد بلند
من بی شما چهار برادر معذبم
در چارمیخ درد بمانده تنی نژند
رنجم زیادت است ز نادیدن شما
از رنج دل فزوده شود درد دردمند
این «خود» به ترکه هر که ببیند بگویدم
چون تو کسی چگونه کند کار ناپسند
بر نردبان چه کار تو را تا در اوفتی
از دست تو رسید به پای تو برگزند
این گویدم که پای تو را به بود طلی
وان گویدم که نه نه طلی چیست خشک بند
آن گویدم که چشم به دست این سپند سوز
بر آتش بلا بنشان باد چون سپند
صدگونه پند می دهدم کمتر ابلهی
کو چاه و بند باز نداند ز جاه و پند
ای در کف سعادت تو گرز گاوسار
ببریده خشم تو سر دشمن چو گوسفند
بر نردبان اگر به حماقت نرفتمی
هرگنده سبلتی نزد ندیم ریشخند
افتاد پای بنده به دست شکسته بند
باز آمدی ز راه و نگفتی چگونه ای
تاگفتمی که پای چگونه ست و درد چند
دست قضای بد ز سر نردبان شوم
بگرفت پای من به بن ناودان فکند
هر مردو زن که دید قوامیت را چنان
فریاد خواند وروی خراشید و موی کند
تا شخص من پیاده شد از بار گیر جان
از دست درد مقرعه خوردم هزار و اند
لابد به خاک تیره درآید سر سوار
چون درمیان راه خطا شد سم سمند
رنجور دل شوی چو بدانی که روزگار
چون می گذشت بر من مسکین مستمند
بر جان من گشاده بلا روز و شب کمین
در گردنم فتاده ز درد آتشین کمند
از دست بنده زهر شکر بود پیش ازین
و امروز پای اوست چو نی گشته بندبند
تو آمدی و بنده نیامد به خدمتت
زیرا که پست کرد مرا گنبد بلند
من بی شما چهار برادر معذبم
در چارمیخ درد بمانده تنی نژند
رنجم زیادت است ز نادیدن شما
از رنج دل فزوده شود درد دردمند
این «خود» به ترکه هر که ببیند بگویدم
چون تو کسی چگونه کند کار ناپسند
بر نردبان چه کار تو را تا در اوفتی
از دست تو رسید به پای تو برگزند
این گویدم که پای تو را به بود طلی
وان گویدم که نه نه طلی چیست خشک بند
آن گویدم که چشم به دست این سپند سوز
بر آتش بلا بنشان باد چون سپند
صدگونه پند می دهدم کمتر ابلهی
کو چاه و بند باز نداند ز جاه و پند
ای در کف سعادت تو گرز گاوسار
ببریده خشم تو سر دشمن چو گوسفند
بر نردبان اگر به حماقت نرفتمی
هرگنده سبلتی نزد ندیم ریشخند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۷
نصیب ما ز می لعل دوست گشته خمار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
خوش است صحنک بغرا و قلیه بسیار
اگر به دست تو افتد زهی سعادت یار
زبس که برده ز دزدی ز خلق دل بریان
کشیده اند چو دزدان از آتش بر سر دار
بسوزد ار کشم آهی ز شوق نان و کباب
ز آتش دل مجروح من در و دیوار
گه انتظار و گهی آه سرد در غم نان
دلی که گرسنه باشد کشد ازین بسیار
چو هست مایه عمر شریف من بریان
هزار آه، نگشتم ز عمر برخوردار
بیار بره، اگر ماس نیست با کنگر
که خوش بود به کف در آید این گل بیخار
بگوید این به تو صوفی کسی که سیر شدم
ز بهر او بکن این دم هزار استغفار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
خوش است صحنک بغرا و قلیه بسیار
اگر به دست تو افتد زهی سعادت یار
زبس که برده ز دزدی ز خلق دل بریان
کشیده اند چو دزدان از آتش بر سر دار
بسوزد ار کشم آهی ز شوق نان و کباب
ز آتش دل مجروح من در و دیوار
گه انتظار و گهی آه سرد در غم نان
دلی که گرسنه باشد کشد ازین بسیار
چو هست مایه عمر شریف من بریان
هزار آه، نگشتم ز عمر برخوردار
بیار بره، اگر ماس نیست با کنگر
که خوش بود به کف در آید این گل بیخار
بگوید این به تو صوفی کسی که سیر شدم
ز بهر او بکن این دم هزار استغفار
ایرج میرزا : مثنوی ها
انقلاب ادبی
ای خدا باز شبِ تار آمد
نه طبیب و نه پرستار آمد
باز یاد آمدم آن چَشمِ سیاه
آن سرِ زلف و بُناگوشِ چو ماه
دردم از هر شبِ پیش افزون است
سوزشِ عشق ز حد بیرون است
تندتر گشته ز هر شب تبِ من
بدتر از هر شبِ من امشبِ من
نکند یادِ من آن شوخ پسر
نه به زور و نه به زاری نه به زر
کارِ هر دردِ دگر آسان است
آه از این درد که بی درمان است
یا رب آن شوخ دگر باز کجاست
کاتش از جانِ من امشب برخاست
با چشمِ که بر او افتاده است
که دلم در تک و بو افتاده است
به بِساطِ که نهاده است قدم؟
که من امشب نشکیبم یک دم
بر دلم دایم از او بیم آمد
تِلِگرافات که بی سیم آمد
ساعتِ ده شد و جانم به لب است
آخر ای شوخ بیا نصف شب است
گر نیایی تو شوم دیوانه
عاشقم بر تو، شنیدی یا نه
هرچه گفتی تو اطاعت کردم
صرفِ جان، بذلِ بِضاعت کردم
حق تو را نیز چو من خوار کند
به یکی چون تو گرفتار کند
دوری و بی مَزِگی باز چرا
من که مُردم ز فِراقت دِ بیا
بکشی همچو من آهِ دگری
تا تو هم لَذّتِ دوری نَچَشی
دست از کشتنِ عاشق نَکَشی
این سخنها به که میگویم من
چارة دل ز که میجویم من
دایم اندیشه و تشویش کنم
که چه خاکی به سر خویش کنم
یک طرف خوبیِ رفتار خودم
یک طرف زحمتِ همکارِ بدم
یک طرف پیری و ضعفِ بَصَرم
یک طرف خرجِ فرنگِ پِسَرَم
دایم افکنده یکی خوان دارم
زائر و شاعر و مهمان دارم
هرچه آمد به کَفَم گُم کردم
صرفِ آسایشِ مردُم کردم
بعدِ سی سال قلم فرسایی
نوکری، کیسه بُری، مُلاّیی
گاه حاکم شدن و گاه دبیر
گه ندیمِ شه و گه یارِ وزیر
با سفرهایِ پیاپی کردن
ناقۀ راحت خود پی کردن
گَردِ سرداریِ سلطان رُفتن
بله قربان بله قربان گفتن
گفتنِ این که ملکِ ظِلِّ خُداست
سینهاش آینة غیب نماست
مدّتی خلوتیِ خاصّ شدن
همسرِ لوطی و رقاّص شدن
مرغ ناپُخته ز دَوری بُردَن
رویِ نان هِشتَن و فوری خوردن
ساختن با کمک و غیر کمک
از برایِ رفقا دوز و کلک
باز هم کیسهام از زر خالی است
کیسهام خالی و همّت عالی است
با همه جُفت و جَلا و تَک و پو
دان ما پُش ایل نیامِم اَن سُلسو
نه سری دارم و نه سامانی
نه دهی، مزرعهٔی، دُکاّنی
نه سر و کار به یک بانک مراست
نه به یک بانک یکی دانگ مراست
بگریزد ز من از نیمه راه
پول غول آمد و من بسمالله
من به بی سیم و زری مأنوسم
لیک از جایِ دگر مأیوسم
کارِ امروزة من کارِ بدی است
کارِ انسانِ قلیل الخردی است
انقلابِ ادبی محکم شد
فارسی با عربی توأم شد
درِ تجدید و تجدّد وا شد
ادبّیات شَلَم شُوربا شد
تا شد از شعر برون وزن ورَوی
یافت کاخِ ادبیّات نُوی
میکُنم قافیهها را پس و پیش
تا شوم نابغة دورة خویش
گلة من بود از مشغَلهام
باشد از مشغَلة من گِلِهام
همه گویند که من اُستادم
در سخن دادِ تجدّد دادم
هر ادیبی به جَلالّت نرسد
هر خَری هم به وکالت نرسد
هر دَبَنگُوز که والی نشود
دامَ اِجلالهُ العالی نشَود
هرکه یک حرف بزد ساده وراست
نتوان گفت رئیس الوزراست
تو مپندار که هر احمقِ خر
مُقبِلُ السَّلطَنِه گردد آخَر
کارِ این چرخِ فلک تو در توست
کس نداند که چه در باطنِ اوست
نقدِ این عمر که بسیار کم است
راستی بد گذراندن ستم است
این جوانان که تجدّد طلبند
راستی دشمن علم و ادبند
شعر را در نظرِ اهلِ ادب
صَبر باشد وَتَد و عشق سَبَب
شاعری طبعِ روان میخواهد
نه معانی نه بیان میخواهد
آن که پیشِ تو خدایِ ادبند
نکته چینِ کلماتِ عربند
هچه گویند از آن جا گویند
هرچه جویند از آن جا جویند
یک طرف کاسته شأن و شرفم
یک طرف با همه دارد طرفم
من از این پیش معاون بودم
نه غلط کار نه خائن بودم
جاکِشی آمد و معزولم کرد
............ آواره و بی پولم کرد
چه کنم؟ مرکزیان رِشوَه خورند
همگی کاسه بر و کیسه بُرند
بعد گفتند که این خوبنشد
لایقِ خادمِ محبوب نشد
پیش خود فکر به حالم کردند
اَنپِکتُر زِلزالَم کردند
چند مه رفت و مازرهال آمد
شُشَم از آمدنش حال آمد
یک معاون هم از آن کج کَلَهان
پرورش دیده در امعاء شَهان
جَسته از بینیِ دولت بیرون
شده افراطیِ اِفراطیّون
آمد از راه و مزَن بر دِل شد
کارِ اهلِ دل از او مشکِل شد
چه کُند گر مُتِفَرعِن نشود
پس بگو هیچ معاون نشود!
الغرض باز مرا کار افزود
که مرا تجربه افزونتر بود
چه بگویم که چه همّت کردم
با ماژُرهال چه خدمت کردم
بعد چون ار به سامان افتاد
آدژُوان تازه به کوران افتاد
رشتة کار به دست آوردند
در صفِ بنده شکست آوردند
دُم علم کرد معاوِن که منم
من در اطرافِ ماژر مؤتمنم
کار با مَن بُوَد از سَر تا بُن
بنده گفتم به جهنم تو بِکُن
داد ضمناً ماژرم دلداری
که تو هر کار که بودت داری
باز شد مشغله تفتیش مرا
دارد این مشغله دل ریش مرا
کاین اداره به غلط دایره شد
چون یکی از شُعَبِ سایره شد
اندر این دایره یک آدم نیست
پِرسُنِل نیز به آن منعم نیست
شُعَبِ دایرة من کم شد
شیرِ بی یال و دُم و اِشکم شد
من رئیسِ همه بودم وقتی
مایة واهمه بودم وقتی
آن زمان شعر جلوداریم بود
اَسبَحی کاتبِ اَسرارم بود
رؤسا جمله مطیعم بودند
تابعِ امرِ منیعم بودند
حالیا گوش به عرضم نکنند
جز یکی چون همه فرضم نکنند
آن کسانی که بُدند اَذنابم
کار برگشت و شدند اربابم
با حقوقِ کم و با خرجِ زیاد
جِقّة چوبیم از رُعب افتاد
روز و شب یک دم آسوده نیم
من دگر ای رفقا مُردَنِیَم
بسکه ردر لیوِر و هنگام لِتِه
دوسیه کردم و کارتُن تِرتِه
بسکه نُت دادم و آنکِت کردم
اشتباه بروت و نت کردم
سوزن آوردم و سنجاق زدم
پونز و پَنس و به اوراق زدم
هی نشستم به مناعت پسِ میز
هی تپاندم دوسیه لایِ شُمیز
هی پاراف هِشتَم و امضا کردم
خاطرِ مُدّعی ارضا کردم
گاه با زنگ و زمانی یا هو
پیشخدمت طلبیدم به بورو
تو بمیری ز آمور افتادم
از شر و شور و شعور افتادم
چه کنم زان همه شیفر و نومِرو
نیست در دست مرا غیر زِرو
هر بده کارتُن و بستان دوسیه
هی بیار از درِ دکّان نسیه
شد گذارِ عَزَبی از درِ باغ
دید در باغ یکی ماده الاغ
باغبان غایب و شهوت غالب
ماده خر بسته به میلِ طالب
سردَرون گرد و به هر سو نگریست
تا بداند به یقین خر خرِ کیست
اندکی از چپ و از راست دَوید
باغ را از سرِ خر خالی دید
ور کسی نیز به باغ اندر بود
هوشِ خربنده به پیشِ خر بود
اری آن گم شده را سمع و بصر
بود اندر گروِ کادنِ خر
آدمی پیشِ هوس کور و کر است
هرکه دنبال هوس رفت خر است
او چه دانند که چه بدیا خوب است
بیند آن را که بر او مطلوب اس
الغرض بند ز شلوار گرفت
ماده خر را به دمِ کار گرفت
بود غافل که فلک پرده دَر است
پردهها در پسِ این پرده دَر است
ندهد شربتِ شیرین به کسی
که در آن یافت نگردد مگسی
نوش بینیش میسّر نشود
نیست صافی که مُکَدّر نشود
ناگهان صاحبِ خر پیدا شد
مشت بیچاره خَرگاه وا شد
بانگ برداشت بر او کای جاپیچ
چه کنی با خرمن؟ گفتا: هیچ!
گفت أَامِنَّهُ لِلّه دیدم
معنیِ هیچ کنون فهمیدم
نگذارد فلکِ مینایی
که خری هم به فراغت گایی
گوش کن کامدم امشب به نظر
قصة دیگر از این با مزهتر
اندر آن سال که از جانبِ غرب
شد روان سیل سفت آتشِ حرب
انگلیس از دلِ دریا برخاست
آتشی از سرِ دنیا برخاست
پای بگذاشت به میدانِ وَغا
حافظِ صلحِ جهان آمریکا
گاریِ لیره ز آلمان آمد
به تنِ مردمِ ری جان آمد
جنبش افتاد در احزابِ غیور
آب داخل شد در لانه مور
رشتة طاعت ژاندارم گسیخت
عدّهٔی ماند و دگر عدّه گریخت
همه گفتند که از وحدتِ دین
کرد باید کمکِ متّحدین
اهل ری عرضِ شهامت کردند
چه بگویم چه قیامت کردند
لیک از آن ترس که محصور شوند
بود لازم که ز ری دور شوند
لاجرم روی نهادند به قم
یک یک و ده ده و صد صد مردم
مقصدِ عدّة معدودی پول
مقصدِ باقیِ دیگر مجهول
من هم از جملة ایشان بودم
جزءِ آن جمعِ پریشان بودم
من هم از دردِ وطن با رفقا
میروم لیک ندانم به کجا
من و یک جمعِ دگر از احباب
شب رسیدیم به یک دیهِ خراب
کلبهٔی یافته مَأوا کردیم
پا و پاتاوه ز هم وا کردیم
خسته و کوفته و مست و خراب
این به فکرِ خورو آن در پیِ خواب
یکی افسرده و آن یک در جوش
عدّهٔی ناطق و جمعی خاموش
هر کسی هر چه در انبانش بود
خورد و در یک طرفِ حُجر .....
همه خفتند و مرا خواب نبُرد
خواب در منزِل ناباب نبرد
ساعتی چند چو از شب بگذشت
خواب بر چشم همه غالب گشت
دیدم آن سیّدة نرّه خره
رفته در زیرِ لحافِ پسره
گوید آهسته به گوشش که امیر
مرگِ من لفت بده، تخت بگیر!
این چه بحسّی و بد اخلاقی است
رفته یک ثلث و دو ثلثش باقی است!
تو که همواره خوش اخلاق بدی
چه شد این طور بداخلاق شدی
من چو بشنیدم از او این تقریر
شد جوان در نظرم عالَمِ پیر
هرچه از خُلق نکو بشنیدم
عملاً بینِ رفقیقان دیدم
معنی خلق در ایران این است!
بد بُوَد هر که بما بدبین است!
هر که دم بیشتر از خُلق زند
قصدش این است که تا بیخ کُند
گفت آن چاه کن اندر بُنِ چاه
کای خدا تا به کی این چاهِ سیاه
نه از این دلو شود پاره رسن
نه مرا جان به در آید ز بدن
رفت از دست به کلّی بدنم
تا به کی کار؟ مگر من چُدنم
کاش چرخ از حرکت خسته شود
درِ فابریکِ فلک بسته شود
موتورِ ناحیه از کار افتد
ترنِ رُشد ز رفتار افتد
زین زلازل که در این فرش افتد
کاش یک زلزله در عرش افتد
تا که بردارد دست از سرِ ناس
شرِّ این خلقت بیاصل و اساس
گر بود زندگی این، مردن چیست
این همه بردن و آوردن چیست
تو چو ان کوزه گرِ بوالهوسی
که کند کوزه به هر روز بسی
خوب چون سازد و آماده کند
به زمین کوبد و در هم شکند
باز مرغِ هوسش پر گیرد
عملِ لغوِ خود از سر گیرد
آخدا خوب که سنجیدم من
از تو هم هیچ نفهمیدم من
تو گر آن ذاتِ قدیمِ فردی
....................... نامردی
یا تو آن نیستی ای خالقِ کُلّ
که به ما وصف نمودند
رُسُل
کاش مرغی شده پر باز کنم
تا لبِ بامِ تو پرواز کنم
این بزرگان که طلبکارِ من اند
طالبِ طبعِ گهربار من اند
کس نشد کِم ز غم آزاده کند
فکر حالِ من افتاده کند
در دهی گوشة باغی بدهد
گوسفندی و الاغی بدهد
نگذارد که من آزرده شوم
با چنین ذوق دل افسرده شوم
فتنهها در سرِ دین و وطن است
این دو لفظ است که اصلِ فِتُن است
صحبتِ دین و وطن یعنی چه؟
دینِ تو موطن من یعنی چه؟
همه عالم همه کس را وطن است
همه جا موطنِ هر مرد و زن است
چیست در کلّة تو این دو خیال
که کند خونِ مرا بر تو حلال
گر چه در مالیهام حالیه من
متأذّی شدم از مالیه من
حیف باشد که مرا فکرِ بلند
صرف گردد به خُرافاتی چند
حیف امروز گرفتارم من
ورنه مجموعة افکارم من
جهل از ملّتِ خود بردارم
منتی بر سرشان بگذارم
آنچه را گفتهام از زشت و نفیس
نیست فرصت که کنم پاک نویس
نه طبیب و نه پرستار آمد
باز یاد آمدم آن چَشمِ سیاه
آن سرِ زلف و بُناگوشِ چو ماه
دردم از هر شبِ پیش افزون است
سوزشِ عشق ز حد بیرون است
تندتر گشته ز هر شب تبِ من
بدتر از هر شبِ من امشبِ من
نکند یادِ من آن شوخ پسر
نه به زور و نه به زاری نه به زر
کارِ هر دردِ دگر آسان است
آه از این درد که بی درمان است
یا رب آن شوخ دگر باز کجاست
کاتش از جانِ من امشب برخاست
با چشمِ که بر او افتاده است
که دلم در تک و بو افتاده است
به بِساطِ که نهاده است قدم؟
که من امشب نشکیبم یک دم
بر دلم دایم از او بیم آمد
تِلِگرافات که بی سیم آمد
ساعتِ ده شد و جانم به لب است
آخر ای شوخ بیا نصف شب است
گر نیایی تو شوم دیوانه
عاشقم بر تو، شنیدی یا نه
هرچه گفتی تو اطاعت کردم
صرفِ جان، بذلِ بِضاعت کردم
حق تو را نیز چو من خوار کند
به یکی چون تو گرفتار کند
دوری و بی مَزِگی باز چرا
من که مُردم ز فِراقت دِ بیا
بکشی همچو من آهِ دگری
تا تو هم لَذّتِ دوری نَچَشی
دست از کشتنِ عاشق نَکَشی
این سخنها به که میگویم من
چارة دل ز که میجویم من
دایم اندیشه و تشویش کنم
که چه خاکی به سر خویش کنم
یک طرف خوبیِ رفتار خودم
یک طرف زحمتِ همکارِ بدم
یک طرف پیری و ضعفِ بَصَرم
یک طرف خرجِ فرنگِ پِسَرَم
دایم افکنده یکی خوان دارم
زائر و شاعر و مهمان دارم
هرچه آمد به کَفَم گُم کردم
صرفِ آسایشِ مردُم کردم
بعدِ سی سال قلم فرسایی
نوکری، کیسه بُری، مُلاّیی
گاه حاکم شدن و گاه دبیر
گه ندیمِ شه و گه یارِ وزیر
با سفرهایِ پیاپی کردن
ناقۀ راحت خود پی کردن
گَردِ سرداریِ سلطان رُفتن
بله قربان بله قربان گفتن
گفتنِ این که ملکِ ظِلِّ خُداست
سینهاش آینة غیب نماست
مدّتی خلوتیِ خاصّ شدن
همسرِ لوطی و رقاّص شدن
مرغ ناپُخته ز دَوری بُردَن
رویِ نان هِشتَن و فوری خوردن
ساختن با کمک و غیر کمک
از برایِ رفقا دوز و کلک
باز هم کیسهام از زر خالی است
کیسهام خالی و همّت عالی است
با همه جُفت و جَلا و تَک و پو
دان ما پُش ایل نیامِم اَن سُلسو
نه سری دارم و نه سامانی
نه دهی، مزرعهٔی، دُکاّنی
نه سر و کار به یک بانک مراست
نه به یک بانک یکی دانگ مراست
بگریزد ز من از نیمه راه
پول غول آمد و من بسمالله
من به بی سیم و زری مأنوسم
لیک از جایِ دگر مأیوسم
کارِ امروزة من کارِ بدی است
کارِ انسانِ قلیل الخردی است
انقلابِ ادبی محکم شد
فارسی با عربی توأم شد
درِ تجدید و تجدّد وا شد
ادبّیات شَلَم شُوربا شد
تا شد از شعر برون وزن ورَوی
یافت کاخِ ادبیّات نُوی
میکُنم قافیهها را پس و پیش
تا شوم نابغة دورة خویش
گلة من بود از مشغَلهام
باشد از مشغَلة من گِلِهام
همه گویند که من اُستادم
در سخن دادِ تجدّد دادم
هر ادیبی به جَلالّت نرسد
هر خَری هم به وکالت نرسد
هر دَبَنگُوز که والی نشود
دامَ اِجلالهُ العالی نشَود
هرکه یک حرف بزد ساده وراست
نتوان گفت رئیس الوزراست
تو مپندار که هر احمقِ خر
مُقبِلُ السَّلطَنِه گردد آخَر
کارِ این چرخِ فلک تو در توست
کس نداند که چه در باطنِ اوست
نقدِ این عمر که بسیار کم است
راستی بد گذراندن ستم است
این جوانان که تجدّد طلبند
راستی دشمن علم و ادبند
شعر را در نظرِ اهلِ ادب
صَبر باشد وَتَد و عشق سَبَب
شاعری طبعِ روان میخواهد
نه معانی نه بیان میخواهد
آن که پیشِ تو خدایِ ادبند
نکته چینِ کلماتِ عربند
هچه گویند از آن جا گویند
هرچه جویند از آن جا جویند
یک طرف کاسته شأن و شرفم
یک طرف با همه دارد طرفم
من از این پیش معاون بودم
نه غلط کار نه خائن بودم
جاکِشی آمد و معزولم کرد
............ آواره و بی پولم کرد
چه کنم؟ مرکزیان رِشوَه خورند
همگی کاسه بر و کیسه بُرند
بعد گفتند که این خوبنشد
لایقِ خادمِ محبوب نشد
پیش خود فکر به حالم کردند
اَنپِکتُر زِلزالَم کردند
چند مه رفت و مازرهال آمد
شُشَم از آمدنش حال آمد
یک معاون هم از آن کج کَلَهان
پرورش دیده در امعاء شَهان
جَسته از بینیِ دولت بیرون
شده افراطیِ اِفراطیّون
آمد از راه و مزَن بر دِل شد
کارِ اهلِ دل از او مشکِل شد
چه کُند گر مُتِفَرعِن نشود
پس بگو هیچ معاون نشود!
الغرض باز مرا کار افزود
که مرا تجربه افزونتر بود
چه بگویم که چه همّت کردم
با ماژُرهال چه خدمت کردم
بعد چون ار به سامان افتاد
آدژُوان تازه به کوران افتاد
رشتة کار به دست آوردند
در صفِ بنده شکست آوردند
دُم علم کرد معاوِن که منم
من در اطرافِ ماژر مؤتمنم
کار با مَن بُوَد از سَر تا بُن
بنده گفتم به جهنم تو بِکُن
داد ضمناً ماژرم دلداری
که تو هر کار که بودت داری
باز شد مشغله تفتیش مرا
دارد این مشغله دل ریش مرا
کاین اداره به غلط دایره شد
چون یکی از شُعَبِ سایره شد
اندر این دایره یک آدم نیست
پِرسُنِل نیز به آن منعم نیست
شُعَبِ دایرة من کم شد
شیرِ بی یال و دُم و اِشکم شد
من رئیسِ همه بودم وقتی
مایة واهمه بودم وقتی
آن زمان شعر جلوداریم بود
اَسبَحی کاتبِ اَسرارم بود
رؤسا جمله مطیعم بودند
تابعِ امرِ منیعم بودند
حالیا گوش به عرضم نکنند
جز یکی چون همه فرضم نکنند
آن کسانی که بُدند اَذنابم
کار برگشت و شدند اربابم
با حقوقِ کم و با خرجِ زیاد
جِقّة چوبیم از رُعب افتاد
روز و شب یک دم آسوده نیم
من دگر ای رفقا مُردَنِیَم
بسکه ردر لیوِر و هنگام لِتِه
دوسیه کردم و کارتُن تِرتِه
بسکه نُت دادم و آنکِت کردم
اشتباه بروت و نت کردم
سوزن آوردم و سنجاق زدم
پونز و پَنس و به اوراق زدم
هی نشستم به مناعت پسِ میز
هی تپاندم دوسیه لایِ شُمیز
هی پاراف هِشتَم و امضا کردم
خاطرِ مُدّعی ارضا کردم
گاه با زنگ و زمانی یا هو
پیشخدمت طلبیدم به بورو
تو بمیری ز آمور افتادم
از شر و شور و شعور افتادم
چه کنم زان همه شیفر و نومِرو
نیست در دست مرا غیر زِرو
هر بده کارتُن و بستان دوسیه
هی بیار از درِ دکّان نسیه
شد گذارِ عَزَبی از درِ باغ
دید در باغ یکی ماده الاغ
باغبان غایب و شهوت غالب
ماده خر بسته به میلِ طالب
سردَرون گرد و به هر سو نگریست
تا بداند به یقین خر خرِ کیست
اندکی از چپ و از راست دَوید
باغ را از سرِ خر خالی دید
ور کسی نیز به باغ اندر بود
هوشِ خربنده به پیشِ خر بود
اری آن گم شده را سمع و بصر
بود اندر گروِ کادنِ خر
آدمی پیشِ هوس کور و کر است
هرکه دنبال هوس رفت خر است
او چه دانند که چه بدیا خوب است
بیند آن را که بر او مطلوب اس
الغرض بند ز شلوار گرفت
ماده خر را به دمِ کار گرفت
بود غافل که فلک پرده دَر است
پردهها در پسِ این پرده دَر است
ندهد شربتِ شیرین به کسی
که در آن یافت نگردد مگسی
نوش بینیش میسّر نشود
نیست صافی که مُکَدّر نشود
ناگهان صاحبِ خر پیدا شد
مشت بیچاره خَرگاه وا شد
بانگ برداشت بر او کای جاپیچ
چه کنی با خرمن؟ گفتا: هیچ!
گفت أَامِنَّهُ لِلّه دیدم
معنیِ هیچ کنون فهمیدم
نگذارد فلکِ مینایی
که خری هم به فراغت گایی
گوش کن کامدم امشب به نظر
قصة دیگر از این با مزهتر
اندر آن سال که از جانبِ غرب
شد روان سیل سفت آتشِ حرب
انگلیس از دلِ دریا برخاست
آتشی از سرِ دنیا برخاست
پای بگذاشت به میدانِ وَغا
حافظِ صلحِ جهان آمریکا
گاریِ لیره ز آلمان آمد
به تنِ مردمِ ری جان آمد
جنبش افتاد در احزابِ غیور
آب داخل شد در لانه مور
رشتة طاعت ژاندارم گسیخت
عدّهٔی ماند و دگر عدّه گریخت
همه گفتند که از وحدتِ دین
کرد باید کمکِ متّحدین
اهل ری عرضِ شهامت کردند
چه بگویم چه قیامت کردند
لیک از آن ترس که محصور شوند
بود لازم که ز ری دور شوند
لاجرم روی نهادند به قم
یک یک و ده ده و صد صد مردم
مقصدِ عدّة معدودی پول
مقصدِ باقیِ دیگر مجهول
من هم از جملة ایشان بودم
جزءِ آن جمعِ پریشان بودم
من هم از دردِ وطن با رفقا
میروم لیک ندانم به کجا
من و یک جمعِ دگر از احباب
شب رسیدیم به یک دیهِ خراب
کلبهٔی یافته مَأوا کردیم
پا و پاتاوه ز هم وا کردیم
خسته و کوفته و مست و خراب
این به فکرِ خورو آن در پیِ خواب
یکی افسرده و آن یک در جوش
عدّهٔی ناطق و جمعی خاموش
هر کسی هر چه در انبانش بود
خورد و در یک طرفِ حُجر .....
همه خفتند و مرا خواب نبُرد
خواب در منزِل ناباب نبرد
ساعتی چند چو از شب بگذشت
خواب بر چشم همه غالب گشت
دیدم آن سیّدة نرّه خره
رفته در زیرِ لحافِ پسره
گوید آهسته به گوشش که امیر
مرگِ من لفت بده، تخت بگیر!
این چه بحسّی و بد اخلاقی است
رفته یک ثلث و دو ثلثش باقی است!
تو که همواره خوش اخلاق بدی
چه شد این طور بداخلاق شدی
من چو بشنیدم از او این تقریر
شد جوان در نظرم عالَمِ پیر
هرچه از خُلق نکو بشنیدم
عملاً بینِ رفقیقان دیدم
معنی خلق در ایران این است!
بد بُوَد هر که بما بدبین است!
هر که دم بیشتر از خُلق زند
قصدش این است که تا بیخ کُند
گفت آن چاه کن اندر بُنِ چاه
کای خدا تا به کی این چاهِ سیاه
نه از این دلو شود پاره رسن
نه مرا جان به در آید ز بدن
رفت از دست به کلّی بدنم
تا به کی کار؟ مگر من چُدنم
کاش چرخ از حرکت خسته شود
درِ فابریکِ فلک بسته شود
موتورِ ناحیه از کار افتد
ترنِ رُشد ز رفتار افتد
زین زلازل که در این فرش افتد
کاش یک زلزله در عرش افتد
تا که بردارد دست از سرِ ناس
شرِّ این خلقت بیاصل و اساس
گر بود زندگی این، مردن چیست
این همه بردن و آوردن چیست
تو چو ان کوزه گرِ بوالهوسی
که کند کوزه به هر روز بسی
خوب چون سازد و آماده کند
به زمین کوبد و در هم شکند
باز مرغِ هوسش پر گیرد
عملِ لغوِ خود از سر گیرد
آخدا خوب که سنجیدم من
از تو هم هیچ نفهمیدم من
تو گر آن ذاتِ قدیمِ فردی
....................... نامردی
یا تو آن نیستی ای خالقِ کُلّ
که به ما وصف نمودند
رُسُل
کاش مرغی شده پر باز کنم
تا لبِ بامِ تو پرواز کنم
این بزرگان که طلبکارِ من اند
طالبِ طبعِ گهربار من اند
کس نشد کِم ز غم آزاده کند
فکر حالِ من افتاده کند
در دهی گوشة باغی بدهد
گوسفندی و الاغی بدهد
نگذارد که من آزرده شوم
با چنین ذوق دل افسرده شوم
فتنهها در سرِ دین و وطن است
این دو لفظ است که اصلِ فِتُن است
صحبتِ دین و وطن یعنی چه؟
دینِ تو موطن من یعنی چه؟
همه عالم همه کس را وطن است
همه جا موطنِ هر مرد و زن است
چیست در کلّة تو این دو خیال
که کند خونِ مرا بر تو حلال
گر چه در مالیهام حالیه من
متأذّی شدم از مالیه من
حیف باشد که مرا فکرِ بلند
صرف گردد به خُرافاتی چند
حیف امروز گرفتارم من
ورنه مجموعة افکارم من
جهل از ملّتِ خود بردارم
منتی بر سرشان بگذارم
آنچه را گفتهام از زشت و نفیس
نیست فرصت که کنم پاک نویس