عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۲ - پاسخ خسرو شیرین را
ملک بار دگر گفت از دل افروز
به گفتن گفتن از ما می‌رود روز
مکن با من حساب خوبروئی
که صد ره خوبتر زانی که گوئی
فروغ چشمی ای دوری ز تو دور
چراغ صبحی ای نور علی نور
به دریا مانی از گوهر فشانی
ولی آب تو آب زندگانی
تو در آیینه دیدی صورت خویش
به چشم من دری صدبار ازان بیش
ترا گر بر زبان گویم دلارام
دهانم پر شکر گردد بدین نام
گرت خورشید خوانم نیز هستی
که مه را بر فلک رونق شکستی
دل شکر دران تاریخ شد تنگ
که یاقوت تو بیرون آمد از سنگ
سهی سرو آن زمان شد در چمن سست
که سیمین نار تو بر نارون رست
رطب و استخوان آن شب شکستند
که خرمای لبت را نخل بستند
ارم را سکه رویت کلید است
وصالت چون ارم زان ناپدید است
قمر در نیکوی دل داده توست
شکر مولای مولا زاده توست
گلت چون با شکر هم خواب گردد
طبرزد را دهان پر آب گردد
به هر مجلس که شهدت خوان درارد
به صورتهای مومین جان در آرد
صدف چون بر گشاید کامراکام
کند در وام از آن دندان در فام
گر از یک موی خود نیمی فروشی
بخرم گر به اقلیمی فروشی
بدین خوبی که رویت رشک ما هست
مبین در خود که خودبینی گناهست
مبادا چشم کس بر خوبی خویش
که زخم چشم خوبی را کند ریش
مریز آخر چو بر من پادشاهی
بدین سان خون من در بی گناهی
اگر شاهی نشان گوهرت کو
و گر شیرینی آخر شکرت کو
رها کن جنگ و راه صلح بگشای
نفاق‌آمیز عذری چند بنمای
نه بد گفتم نه بد گوئیست کارم
و گر گفتم یکی را صد هزارم
اگر چه رسم خوبان تند خوئیست
نکوئی نیز هم رسم نکوئیست
خداوندان اگر تندی نمایند
به رحمت نیز هم لختی گرایند
مکن بیداد با یار قدیمی
که گر تندی نگارا هم رحیمی
چو باد از آتشم تا کی گریزی
نه من خاک توام؟ آبم چه ریزی
ز تو با آنکه استحقاق دارم
سر از طوق نوازش طاق دارم
همه دانندگان را هست معلول
که باشد مستحق پیوسته محروم
مرا تا دل بود دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جان‌پرور تو باشی
گر از بند تو خود جویم جدائی
ز بند دل کجا یابم رهائی
بس این اسب جفا بر من دواندن
گهم در خاک و گه در خون نشاندن
به شیرینی صلا در شهر دادن
به تلخی پاسخی چون زهر دادن
مرا سهل است کین بار آزمودم
مبارک باد بسیار آزمودم
بسا رخنه که اصل محکمی‌هاست
بسا انده که در وی خرمی‌هاست
جفا کردن نه بس فرخنده فالیست
مکن کامشب شبی آخر نه سالیست
دلم خوش کن که غمخوار آمدستم
ترا خواهم بدین کار آمدستم
چو شمع از پای ننشینم بدین کار
که چون من هست شیرین جوی بسیار
همانا شمع از آن با آب دیده است
که او نیز از لب شیرین بریده‌است
گره بر دل چرا دارد نی قند
مگر کو نیز شیرین راست در بند
چرا نخل رطب بر دل خورد خار
مگر کو هم به شیرین شد گرفتار
همیدون شیر اگر شیرین نبودی
به طفلی خلق را تسکین نبودی
به شیرینی روند این یک دو مسکین
تو شیرینی و ایشان نیز شیرین؟
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
بی لعل لبت وصف شکر می‌نتوان کرد
بی عکس رخت فهم قمر می‌نتوان کرد
چون صدقه ستانی است شکر لعل لبت را
وصف لب لعلت به شکر می‌نتوان کرد
مویی ز میان تو نشان می‌نتوان داد
صفری ز دهان تو خبر می‌نتوان کرد
برگ گلت آزرده شود از نظر تیز
زان در رخ تو تیز نظر می‌نتوان کرد
چون زلف تو زیر و زبری همه خلق است
بی زلف تو دل زیر و زبر می‌نتوان کرد
در واقعهٔ عشق رخت از همه نوعی
کردیم بسی حیله دگر می‌نتوان کرد
این کار به افسانه به سر می‌نتوان برد
وافسانهٔ عشق تو زبر می‌نتوان کرد
از تو کمری می‌نتوان بست به صد سال
چون با تو به هم دست و کمر می‌نتوان کرد
بی توشهٔ خون جگرم گر نخوری تو
در وادی عشق تو سفر می‌نتوان کرد
گفتی چو بسوزم جگرت آن تو باشم
این سوخته را سوخته‌تر می‌نتوان کرد
گفتی تو که مرغ منی آهنگ به من کن
آهنگ بدین بال و بدین پر نتوان کرد
کی در تو رسم گرد تو دریای پر آتش
چون قصد تو از بیم خطر می‌نتوان کرد
بی اشک چو خونم ز غم نقش خیالت
نقاشی این روی چو زر می‌نتوان کرد
ترک غم تو کرد مرا اشک چنین سرخ
در گردن هندوی بصر می‌نتوان کرد
چون هر چه که آن پیش من آید ز تو آید
از آتش سوزنده حذر می‌نتوان کرد
در پای غم از دست دل عاشق عطار
افتاده چنانم که گذر می‌نتوان کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم
بی خبر عمر به سر می‌برم و دم نزنم
نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان
گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم
مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر
مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم
قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم
چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا
که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است
که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم
تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست
چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم
گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست
ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا
بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم
چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را
یا سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را
هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید
مشتری گردد همیشه محنت مخراق را
زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت
محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را
هر که بی اوصاف شد از عشق آن بت برخورد
کان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را
ذره‌ای از حسن او در مصر اگر پیدا شدی
دل ربودی یوسف یعقوب بن اسحاق را
گر سر مژگان زند بر هم به عمدا آن نگار
پیکران بی جان کند مر دیلم و قفچاق را
هر که روی او بدید از جان و دل درویش شد
زر سگالی کس ندید آن شهرهٔ آفاق را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۳
بر میان دامن زدن بینند و چابک رفتنش
تا چو من افتاده‌ای ناگه بگیرد دامنش
مرغ فارغ بال بودم در هوای عافیت
از کمین برخاست ناگه غمزهٔ صید افکنش
عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما
این کسی داند که زنجیری بود در گردنش
سر به قدر آرزو خواهم که چون راند به ناز
گرد آن سر گردم و ریزم به پای توسنش
این سر پرآرزو در انتظار عشوه ایست
گوشه ی چشمی بجنبان و بینداز از تنش
سود پیراهن بر آن اندام و ما را کشت رشک
تا قیامت دست ما و دامن پیراهنش
وحشیم حیران او از دور و جان نزدیک لب
کار من موقوف یک دیدن ز چشم پر فنش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
گرچه به دست کرشمهٔ تو اسیرم
از سر کوی تو پای بازنگیرم
زخم سنان تو را سپر کنم از دل
تا تو بدانی که با تو راست چو تیرم
خصم و شفیعم توئی ز تو به که نالم
کز توی ناحق گزار نیست گزیرم
ساخته‌ام با بلای عشق تو چونانک
گر عوضش عافیت دهی نپذیرم
بی‌تو چو شمعم که زنده دارم شب را
چون نفس صبح‌دم دمید، بمیرم
زخمهٔ عشق تو راست از دل من ساز
زاری خاقانی است نالهٔ زیرم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
مرادم ار چه نخواهد روا شدن ز شما
به فال نیک ندارم جدا شدن ز شما
مگر اجل برهاند مرا ز عشق، ارنه
به زندگی نتوانم رها شدن ز شما
اگر ز خوی شما داشتی خبر دل من
عجب نداشتمی بی‌وفا شدن ز شما
ازین صفت که بی‌یگانگی همی کوشید
کرا بود طمع آشنا شدن ز شما؟
دلم بدین صفت ار پایمال غصه شود
گریختن زمن و در قفا شدن ز شما
غم شما گر ازین سان کشد گریبانم
چه پیرهن که بخواهد قبا شدن ز شما
به اوحدی طمع پارسا شدن می‌کنید
که بعد ازین نتوان پارسا شدن ز شما
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
دلبرا چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟
از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟
ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتاده‌ایم
باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟
اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان
من نمی‌دانم که: این انجام و این آغاز چیست؟
چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر
بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟
گرنه دیگر دشمنان ما به دامت می‌کشند
همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست؟
بعد از آن بیداد و جور و سرکشی، یارب، مرا
بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست؟
کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال
خود نمی‌گویی که: چندین سوز و چندان ساز چیست؟
ای که گفتی: ذوق دل پرداز مسکینان خوشست
قصهٔ من با رخش بیرون ز دل‌پرداز چیست؟
اوحدی، گر حال دل پوشیده‌ای از خلق شهر
بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم
جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم
خود زمانی نیست پیش دیدهٔ من راه خواب
بس که این توفان خون در راه خواب انداختم
تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه
یا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم
از شتاب عمر می‌ترسد دل من، خویش را
زان بجست و جوی وصل اندر شتاب انداختم
بود خود در عشق تو هم سینه ریش و دل کباب
دیگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم
شکر کردم تا در آتش دیدم این دل را چنین
زانکه می‌پنداشتم کین دل به آب انداختم
چون نه مرد آن دهانم، با لب شیرین تو
اوحدی را در سؤال و در جواب انداختم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۲
به دام عشق درآویختم دگرباره
ز شهر فتنه برانگیختم دگرباره
هزار بار همه خاکِ آستانة دوست
به خونِ دیده برآمیختم دگرباره
چو پیش ازین که برآشفته بودم از مردم
نفور گشتم و بگریختم دگرباره
نزاریا چه کنی قصّه هم چنان می‌گوی
به دامِ عشق درآویختم دگرباره