عبارات مورد جستجو در ۸۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب
ز اشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب؟
چوب هم گوید بدم من شاخ سبز
زین من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا می‌رویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفته‌یی
تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او، او را بیاب
خوش کمانچه می‌کشد کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است
هم زبان اوست این بانگ صواب
باد می‌نالد همی‌خواند تو را
که بیا اندر پی­‌ام تا جوی آب
آب بودم، باد گشتم، آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن باد است کآبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نه‌یی
کی کند پروانه ز آتش اجتناب؟
شاه در شهراست، بهر جغد من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب؟
گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کاید لباب
گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق ضرب الرقاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
جهان و کار جهان سر به سر اگر باد است
چرا ز باد مکافات داد و بیداد است
به باد و بود محمد نگر که چون باقی‌ست
ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیاد است
ز باد بولهب و جنس او نمی‌بینی؟
که از برای فضیحت فسانه‌شان یاد است
چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد؟
درین ثبات که قاف کمتر آحاد است
نبود باد دم عیسی و دعای عزیر
عنایت ازلی بد که نور استاد است
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقی‌ست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شاد است
ز بیم باد جهان همچو برگمی‌لرزد
درون باد ندانی که تیغ پولاد است؟
کهی بود که به جز باد در جهان نشناخت
کهی کهی نکند زان که که نه فرهاد است
تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد
که از درون دلم موج‌های فریاد است
اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند
یقین شود که نه باد است ملک آباد است
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۰ - عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود
رو به آتش کرد شه کی تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟
چون نمی‌سوزی؟ چه شد خاصیتت؟
یا ز بخت ما دگر شد نیتت؟
می‌نبخشایی تو بر آتش‌پرست
آن که نپرستد تو را، او چون برست؟
هرگز ای آتش تو صابر نیستی
چون نسوزی؟ چیست؟ قادر نیستی؟
چشم‌بند است این، عجب یا هوش‌بند
چون نسوزاند چنین شعله‌ی بلند؟
جادویی کردت کسی یا سیمیاست؟
یا خلاف طبع تو از بخت ماست؟
گفت آتش من همانم، ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من
طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم، هم به دستوری برم
بر در خرگه سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان
ور به خرگه بگذرد بیگانه‌رو
حمله بیند از سگان شیرانه او
من ز سگ کم نیستم در بندگی
کم ز ترکی نیست حق در زندگی
آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند
آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ملیک دین نهد
چون که غم‌بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود
باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند
با من و تو مرده، با حق زنده‌اند
پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام
سنگ بر آهن زنی، بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن
کین دو می‌زایند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد، ولیک
تو به بالاتر نگر، ای مرد نیک
کین سبب را آن سبب آورد پیش
بی‌سبب کی شد سبب هرگز ز خویش؟
و آن سبب‌ها کانبیا را رهبرند
آن سبب‌ها زین سبب‌ها برترند
این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بی‌بر و عاطل کند
این سبب را محرم آمد عقل‌ها
وان سبب‌ها راست محرم انبیا
این سبب چه بود؟ به تازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد به فن
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن، زلت است
این رسن‌های سبب‌ها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مرخ
باد آتش می‌خورد از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی، چو بگشایی بصر
گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق کی کردی میان قوم عاد؟
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم می‌شد باد کان‌جا می‌رسید
هرکه بیرون بود زان خط جمله را
پاره پاره می‌گسست اندر هوا
هم چنین شیبان راعی می‌کشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید
چون به جمعه می‌شد او وقت نماز
تا نیارد گرگ آن‌جا ترک ‌تاز
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسفندی هم نگشتی زان نشان
باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایره‌ی مرد خدا را بود بند
هم‌چنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسیم گلستان
آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیده‌ی حق بود، چونش گزد؟
زآتش شهوت نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعر زمین
موج دریا چون به امر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت
خاک، قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعر خود کشید
آب و گل چون از دم عیسی چرید
بال و پر بگشاد، مرغی شد پرید
هست تسبیحت بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
کوه طور از نور موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سید عمید سیدالشعرا ابوطالب محمد ناصری علوی
بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب
شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ
شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من
نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد
ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم
از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم
بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده
ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران
اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را
پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین
حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین
برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر
چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم
شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ
به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب
به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی
مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب
زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید
به حد باختر و حد خاور آتش و آب
گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند
ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب
به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد
ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب
ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی
شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب
زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ
زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب
گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ
بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب
شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید
چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب
ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی
بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب
به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور
چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب
به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی
به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب
سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین
نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب
شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم
شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب
شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین
رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب
اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا
وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی
ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری
جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب
ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند
چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب
معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز
به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب
که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست
به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر
شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی
که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک
به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان
برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد
دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن
هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم
همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب
سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا
سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب
مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر
همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷
خورشید که هست شمسهٔ هفت ایوان
خواهی که بگویمت که چون گشت عیان
زد رفعت شاه خیمه بیرون از چرخ
ماندش ز ستون خیمه بر چرخ نشان
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود
و گر امروز شکیبا شد فردا نشود
یکدل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا
و آنکه او چون تو بود، یکدل و یکتا نشود
تجربت کردم و دانا شدم از کار تومن
تا مجرب نشود مردم، دانا نشود
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود
نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو هم
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود
گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی
وام‌خواهی نبود کو به تقاضا نشود
به مدارا دل تو نرم کنم و آخر کار
به درم نرم کنم، گر به مدارا نشود
و گر این عاشق نومید شود از در تو
از در خسرو شاهنشه دنیا نشود
دادگر شاهی کز دانش و دریافتگی
سخنی بر دلش از ملک معما نشود
گشته یک نیمه جهان او را وز همت خویش
نپسندد که بر آن نیمه توانا نشود
مشرق او را شد و مغرب مر او را شده گیر
هرکرا شرق بود، غرب جز او را نشود
عجب از قیصرم آید، که بدان ساده دلیست
کو ز مسعود براندیشد و شیدا نشود
ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست
ظن بری هرگز روزی به تماشا نشود؟
دولت آنها، فرتوت شد و کار کشفت
هر که فرتوت شود هرگز برنا نشود
دولت تازه ملک دارد، امروزین روز
دولتی کز عقب آدم و حوا نشود
به که رو آرد دولت، که بر او نرود؟
به کجا یازد جیحون، که به دریا نشود؟
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او
گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود
کرد هیجا و فراوان ملک و ملک گرفت
زین سبب شاید اگر هیچ به هیجا نشود
پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه
گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود
هر چه‌اند این ملکان بنده و مولای ویند
هیچ مولا به تن خود سوی مولا نشود
زین فزون از ملکان نیز نباشد ملکی
هر که مولای کسی باشد، مولا نشود
ملکان رسوا گردند کجا او برسد
ملک او باید کو هرگز رسوا نشود
تا نباشد ملکی چون او، وین خود نبود
به طلب کردن او میر همانا نشود
خبر فتح برآمد خبر نصرت تو
جز ملک را ظفر و فتح مهنا نشود
آب کار عدو افتاد ز بالا به نشیب
هیچ آبی ز نشیبی سوی بالا نشود
کار شه به شود و کار عدو به نشود
نشود خرما خار و خار خرما نشود
خانه از موش تهی کی شود و باغ ز مار
مملکت از عدوی خرد مصفا نشود
مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را
نتوان کشت عدو تا آشکارا نشود
درد یکساعت اندر تنشان و سرشان
راحتی شد متواتر که ز اعضا نشود
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا که نپیرایی والا نشود
از سر شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالنده و بویا نشود
شمع تاری شده را تا نبری اطرافش
بر نیفروزد و چون زهرهٔ زهرا نشود
این نشاطیست که از دلها غایب نشود
وین جمالیست که از تنها، تنها نشود
این نگارستان، وین مجلس آراسته را
صورت از چشم دل و چشم سر ما نشود
این سماع خوش و این نالهٔ زیر وبم را
نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود
تا همی خاک زمین بیضهٔ عنبر نشود
تا همی سنگ زمین لؤلؤ لالا نشود
جام صهبا گیر از دست بت غالیه موی
دست تو خوب نباشد که به صهبا نشود
تا می ناب ننوشی نبود راحت جان
تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود
ملکا بر بخور و کامروایی می‌کن
هرگز این مملکت و دولت، یغما نشود
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - مطلع سوم
باز از تف زرین صدف، شد آب دریا ریخته
ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته
با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان
آیینهٔ برگستوان، گرد شمرها ریخته
دیده مهی برخوان دی، بزغالهٔ پر زهر وی
زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته
از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته
آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش هم‌قرین
در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته
زرین رسن‌ها بافته، در دلو از آن بشتافته
ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته
چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته
رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین
سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته
زان پیش کز مهر فلک، خوان بره‌ای سازد ملک
ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته
برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان
بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته
در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان
بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته
پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون
آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته
کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم
کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته
پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بی‌کران
اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته
خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف
باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته
آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان
مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته
توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش
گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته
خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمینش هر زمان
بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته
دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری
عادل‌تر از اسکندری، کو خون دارا ریخته
عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او
فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته
تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟
چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته
ای قبلهٔ انصار دین، سالار حق، سردار دین
آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته
ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران، یا برده‌ای یا ریخته
ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته
کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان
صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته
تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده
دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته
از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو
بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته
ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم
گلگون چرخ افکنده سم، شب‌رنگ هرا ریخته
تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته
میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف
هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته
این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب
شیرین‌تر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته
تیغ تو عذرای یمن، در حلهٔ چینیش تن
چون خردهٔ در عدن، بر تخت مینا ریخته
عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعل‌تر
آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته
تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود
بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته
دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور
چون دست توست آن خشت زر، زر بی‌تقاضا ریخته
بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان
چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته
بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده
طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته
خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته
کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته
خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی
چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته
خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو
نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته
مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی
خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته
ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه
در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته
تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان
کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته
الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته
هم‌سال آدم آهنش، در حلهٔ آدم تنش
آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته
از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته
چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده
نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته
ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن
خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته
باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بی‌فنا
بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته
چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین
اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته
حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس
بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته
با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی
از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته
لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته
خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر
خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته
از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان
گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته
امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران
هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته
بر رقعهٔ نظم دری، قائم منم در شاعری
با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - مطلع سوم
این آتشین کاسه نگر، دولاب مینا داشته
از آب کوثر کاسه‌تر و آهنگ دریا داشته
در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته
ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم
ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته
انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او
از ماهی بریان او نزل مهنا داشته
خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین
جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته
گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنج‌بان
رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته
چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل
خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته
چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا
اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته
زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته
در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جان‌فشان
پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته
گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری
وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته
جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن
یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته
نوروز پیک نصرتش، میقات‌گاه عشرتش
نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته
نوروز نو شروان‌شهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته
خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش
نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته
برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل
از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته
تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته
هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته
پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش
پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته
شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال
انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او
فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته
دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته
ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون
دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته
لب‌های شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش
جنت به خاک درگهش روی تولا داشته
خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر
چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته
چل صبح آدم هم‌دمش ، ملک خلافت ز آدمش
هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته
چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته
انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته
ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته
هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین
هر پشهٔ طارم نشین، پیلان به سرما داشته
شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته
هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته
چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه
نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته
چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی
ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته
ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان
ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته
از فتح اران نام را زیور زده ایام را
فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته
بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان
ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته
آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته
معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او
گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته
جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان
اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته
خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا
چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته
دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو
مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته
پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته
ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بندهٔ درگاه تو صد چین و یغما داشته
بر بندگان پاشی گهر هر بنده‌ای را بر کمر
ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته
افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت
دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته
خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو
پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته
خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها
چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته
هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی
طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته
باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش
طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته
از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله
کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته
باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد
هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته
برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد
ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته
در سجده صف‌های ملک پیش تو خاشع یک به یک
چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته
مولات بی‌نام آسمان، باجت رساد از اختران
صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹
نور رخ تو طلسم خورشید شکست
خورشید ز شرم سایه از خلق گسست
رخ زرد و خجل گشت و به مغرب پیوست
پیرایه سیه کرد و به ماتم بنشست
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۷
احوال جهان بادگیر، باد!
وین قصه ز من یادگیر یاد
چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگونه باد
از روی عزیزی است بسته باز
وز خاری باشد گشاده خاد
بس زار که بگذاشتیم روز
چون گرمگهش بود بامداد
تیغی که همی آفتاب زد
تیری که سمومش همی گشاد،
بر تارک و بر سینه زد همی
اندر جگر و دیده اوفتاد
در حوض و بیابانش چشم و گوش
مانده به شگفتی از آب و باد
دیوانه و شوریده باد بود
زنجیر همی آب را نهاد
این چرخ چنین است، بی‌خلاف
داند که چنین آمدش نهاد
زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ به همت دهدم داد
منصور سعید آن که در هنر
از مادر دانش چو او نزاد
او بنده و شاگرد ملک بود
تا گشت خداوند و اوستاد
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - مرا بدانند آن‌ها که شعر می‌دانند
چو سوده دوده به روی هوا برافشانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
سپهر گردان آن چشم‌ها گشاید باز
که چشم‌های جهان را همه بخسبانند
از آن سبیکهٔ زر کافتاب گویندش
زند ستامی کان را ستارگان خوانند
چنان گمان بودم کاسیای گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانند
ز آب دیدهٔ گریان چو تیغم آب دهند
از آتش دل سوزان مرا بتفسانند
کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان
چو شوشهٔ رزم اندر بلا بپیچانند
گرفتم انس به غم‌ها و اندهان گرچند
منازعان چو دل و زندگانی وجانند
دمادمند و نیایند بر تنم پیدا
به ریگ تافته بر، قطره‌های بارانند
بدین فروزان رویان نگه کنم که همی
به نور طبعی روی زمین فروزانند
سپهبدان برآشفته لشکری گشتند
چنان که خواهند از هر رهی همی رانند
گمان مبر که مگر طبع‌های مختلفند
گمان مبر که همه طبع‌ها نجنبانند
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند
هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند
غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند
به شکل هم‌جنس از باب‌ها نه هم‌جنسند
به نور همسان و ز فعل‌ها نه همسانند
به هر قدم حکم روزگار و گردونند
به هر نظر سبب آشکار و پنهانند
همی بلند برآرند و پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
کجا توانم جستن که تیزپایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند
روندگان سپهرند لنگشان خواهم
ز بهر آن که مرا رهبران زندانند
اگر خلندم در دیده، نیست هیچ شگفت
که تیر شب را بر قوس چرخ پیکانند
روا بود که از این اختران گله نکنم
که بی‌گمان همه فرمانبران یزدانند
زاهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوی و طبع ستوران ماده را مانند
مگر به رحمت ایشان فریفته نشوی
نکو نگر که همه اندک و فراوانند
مخواه تابش ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر ایشان اگر همه کانند
به جان خرند قصاید ز من خردمندان
اگرچه طبع مرا زان کلام ارزانند
ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
ستارگان را مانند و جاودان مانند
زمانهٔ گفته من حفظ کرد و نزدیک است
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند
چنان که بیضهٔ عنبر به بوی دریابند
مرا بدانند آن‌ها که شعر می‌دانند
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبهٔ مسعود سعد سلمانند
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح خاتون معظم صفوةالدین مریم گوید
هرچه زاب و آتش و خاک و هوای عالمست
راستی باید طفیل آب و خاک آدمست
باز هر کاندر دوام خیر کلی دست او
بر بنی آدم قوی‌تر بهترین عالمست
گر کسی تعیین کند کان کیست ورنه باک نیست
معنیی دارد مبین گر به صورت مبهمست
عیسی اندر آسمان هم داند ار خواهی بپرس
تات گوید کاین سخن در صفوةالدین مریمست
پادشا سیرت خداوندی که در تدبیر ملک
هرچه رای اوست رای پادشاه اعظمست
آنکه در انگشت تدبیر سلیمان دوم
مشورتهای صوابش را خواص خاتمست
ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات
طوطی معنی منم وینک زبانم ابکمست
حرف را چون حلقه بر در بسته‌ای پس ای عجب
من چگویم چون لغتها از حروف معجمست
ابجد نعمت تو حاصل زان دبیرستان شود
کاوستادش علم الانسان ما لم یعلمست
گر به خاطر در نگنجد مدح تو نشگفت ازآنک
هرچه عقلش در تواند یافت از قدرت کمست
قدرت اندیشه بر قدر تو شکلی مشکلست
دیدن خورشید بر خفاش کاری معظمست
مسند قدر تو تن در حیز امکان نداد
زان تاسف آسمان اندر لباس ماتمست
خواستم گفت آسمانی رفعتت، گفتا مگو
کاسمان از جملهٔ اقطاع ما یک طارمست
تو در آن اندازه‌ای از کبریا کاندر وجود
هیچ‌کس را دست بر نتوان نهادن کو همست
باد را در شارع حکمت شتابی دایمست
خاک را از فضلهٔ حلمت اساسی محکمست
ایمنی با سدهٔ جاهت چو دمسازی گرفت
فتنه را گفتند کایمان تازه کن کاخر دمست
تا در انعام تو بر آفرینش باز شد
آز را پیوسته در با بی‌نیازی درهمست
فتح باب دست تو شکلیست کز تاثیر او
دود آتش را میان چو ابر نیسان پر نمست
موج شادی می‌زند جان جهانی از کفت
اینت غم گر کان و دریا را از آن شادی غمست
سعد اکبر کیست کاندر یک دو گز مقنع ترا
آن سعادتهای دنیاوی و دینی مدغمست
کز ورای بیخ گردون ده یکی زان خاصیت
مشتری را در صد و سی گز عمامه معلمست
تا که از دوران دایم و زخم سقف فلک
با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمست
آتش جود ترا کز دود منت فارغست
آن سعادت باد هیزمکش که بیرون زین خمست
می‌نیارم گفت خرم باد عیدت، گو چرا
زانکه خود عید دو گیتی از وجودت خرمست
رایت عز تو بر بام بقا تا در گذر
طرهٔ شب نیزهٔ فوج زمان را پر چمست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - در مدح سلطان اعظم سنجر
آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران یار
هست باد سرد من بر خاک از آن کافور بار
آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دل
از دل چون بادم از دوران گردون خاکسار
آب چشمم ز آتش دل نزهت جان می‌برد
همچو باد تند کاه از روی خاک اندر قفار
گر ز آب وصل او این آتش دل کم کنم
من چو باد از خاک کوی او شوم عنبر عذار
تا در آب چشمم و در آتش دل از فراق
همچو بادم من ز خاکی و دویی روزگار
زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهان
باد را پنهان کنم در خاک من همچون شرار
آب چشمم زآتش هجران چنان رنگین شدست
کز رخ باد بهاری خاک کوه لاله‌زار
آب چشم و آتش دل را ندارم هیچ دفع
جز نسیم باد مدح و خاک پای شهریار
خسروی کز آب لطف و آتش شمشیر او
باد بی‌مقدار گشت از دشمن چون خاک خوار
سنجر آن کز آب و آتش گرد و گل پیدا کند
مهر و کین او چو باد و خاک از تیر بهار
آنکه آب و آتش انگیزند تیغ و تیر او
از دل باد هوا و خاک میدان روز کار
پادشاهی کاب و آتش صولتش را چاکرند
باد را از خاک سم مرکبش هست افتخار
گر رسد بر آب دریا آتش شمشیر او
همچو باد از خاک دریاها برآرد او دمار
آب گردد همچو آتش در دهان آن کسی
کو ندارد همچو باد از خاک درگاهش مدار
آب اگر بر آتش آید از نهیب عدل او
بی‌گمان گردند همچون باد و خاک آموزگار
هست اندر دست آب و گوش آتش در جهان
باد تاثیرش سوار و خاک عدلش گوشوار
کی شدندی آب و آتش در جهان هریک پدید
گر نگشتی باد اقبالش درین خاک آشکار
از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست
باد را پاکیزگی و خاک را پر در کنار
ای خداوندی کز آب و آتش جود و سخات
همچو باد و خاک مشهورند اندر هر دیار
تا بیابد آب روی از آتش اقبال تو
باد دولت بر یمین و خاک نصرت بر یسار
انوری از آب مهر و آتش مدحت کند
درج در نظم را چون باد بر خاکت نثار
تا نباشد آب و آتش نیکخواه یکدگر
تا بود از باد و خاک اندر جهان گرد و غبار
همچو آب و آتشت خواهم بقای سرمدی
تا چو باد از پیکر هر خاک گشته کامکار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶ - مدح سلطان سعید سنجربن ملکشاه
ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته
هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته
ای ز رشک رونق بزمت سلیمان را خدای
از تضرع کردن هب‌لی پشیمان یافته
منبر از یادت جناب خطبه عالی داشته
دولت از نامت دهان سکه خندان یافته
هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین
روزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافته
اختران را شوکتت بر سمت طاعت رانده
آسمان را همتت در تحت فرمان یافته
بارها از شرم رایت آسمان خورشید را
زیر سیلاب عرق در موج طوفان یافته
پیش چوگان مرادت گوی گردون را قضا
بی‌تصرف سالها چون گوی میدان یافته
کرده موزن حل و عقد آفرینش را قدر
تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته
منهیان ربع مسکون زاب روی عدل تو
فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته
در میان دولتی با حلق ملکی گشته سخت
هر کمندی کز کف عزم تو دوران یافته
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بدسگالت را حریف آب دندان یافته
زلف‌وارش سر ز تن ببریده جلاد اجل
بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته
از مصافت قایل تکبیر حیران مانده باز
وز نفاذت نامهٔ تقدیر عنوان یافته
هم ز بیم لمعهٔ تیغ تو جاسوس ظفر
مرگ را در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافته
جرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساخته
ابلق ایام را افتان و خیزان یافته
زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار
یک نشان معجز از موسی عمران یافته
ناقهٔ صالح، عصای موسی و روح پدر
هرسه را در بطن مادر دیده بی‌جان یافته
سالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تو
وحش و طیر و دام ودد را چرخ مهمان یافته
هرکجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزم
اژدهای رایت از باد ظفر جان یافته
آفتاب از سمت رزمت چون به مغرب آمده
چهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافته
وز گشادت روز دیگر چون به خود پرداخته
دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته
وز بخار خون خصمانت هوای معرکه
بی‌مزاج انجم استعداد باران یافته
پس به مدتها ز خاک رزمگاهت روزگار
رستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته
خسروا من بنده در اثناء این خدمت که هست
گوش و هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافته
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت
هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته
شاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منم
کز قبول حضرتت اقبال حسان یافته
تا توان گفتن همی با خسرو سیارگان
کای زکیوان پاسبان وز ماه دربان یافته
بادت اندر خسروی سیاره از فوج حشم
ای مه منجوق چترت قدر کیوان یافته
هرچه پنهان قضا حزم تو پیدا داشته
هرچه دشوار قدر عزم تو آسان یافته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح دستور جلال‌الدین عمر
ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری
چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری
مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا
پایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری
سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام
گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری
تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد
گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری
تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو
ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری
باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای
گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری
فرق باشد خاصه اندر جلوه‌گاه اعتبار
آخر از نقش الهی تا به نقش آزری
آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب
آنکه بی‌تمکین او ناید ز افسر افسری
گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد
کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری
آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست
همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری
گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند
درع داودی کند در دستها زین پس پری
ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست
می‌توانی چون همی از آفرینش بگذری
بر بساط بارگاهت جای می‌جست آفتاب
چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری
باد را هردم بساطت گوید ای بیهوده‌رو
عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری
در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود
سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی می‌کند از خدمت تو انوری
تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا می‌ننگری
گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار
مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری
ور ز روی بندگی ترتیب نظمی می‌کند
تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری
عقل فتوی می‌دهد کین یک تجاوز جایزست
ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری
راستی به، طوطیان خطهٔ اسلام را
با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری
نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی
بی‌تقاضا خود خداوندا نه آن غم می‌خوری
اندرین نوبت خرد تهدید می‌کردش که هان
جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری
عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن
شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری
لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت
تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری
چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر
مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری
سایهٔ او بس ترا بر سر که اندر ضمن او
نوربخش اختران ننهاد جز نیک‌اختری
چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت
بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری
تا بود در کارگاه عالم کون و فساد
چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری
بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام
دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری
پایهٔ گردون مسلم دور گردون زیردست
سایهٔ سلطان مربی حفظ یزدان بر سری
از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست
نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ترتیب ظهور موالید ثلاثه اول در صفت معدن
جرم خورشید گرد پیکر خاک
مدتی چون بگشت با افلاک
آب و خاکش ز عکس تافته شد
تبش اندر دو گانه یافته شد
متصاعد شد از میان دو بخار
که دو روحند و در هوا طیار
روح خاکی کثیف بود و نژند
روح آبی لطیف و نیز بلند
روح آبی چو در مشیمهٔ کان
محتبس گشت ز اقتضای زمان
روش آفتاب تابش داد
حرکت کرد و اضطرابش داد
بر هوا رفت و آب شد، بچکید
بر زمین گرم گشت و پس بتپید
زان صعود و هبوط پیوسته
گشت اجزاش روشن و بسته
زمره‌ای روح مطلقش گفتند
فرقه‌ای دهن و زیبقش گفتند
روح خاکی چو پس دخانی بود
وندرو اندکی گرانی بود
به یکی معدن احتباسش کرد
جنبش خویش در حراسش کرد
تپشی دایم اندرو پیوست
راه بیرون شدش نبود، ببست
چون بسی روزگارش این شد ورد
در گوکان فتاد و شد گوگرد
قدما نفس نام کردندش
حکما احترام کردندش
ذکر این نفس و روح راز نهفت
شد به جسمی غبار معدن جفت
روح و نفس و بدن مهیا شد
کارگاهی ز خاک پیدا شد
نوبتی دیگر از حرارت کان
گرم گشت این سه جزو را ارکان
شد ز حر مقام و ضیق محل
عقد آن در رطوبت این حل
وین سه را در زمان پیوستن
گاه پیمان و دوستی بستن
وزن و قدر ار به اعتدال بود
تن مصفا و جان زلال بود
و گر آن آب چون حجر گردد
به مرور زمانه زر گردد
ور بود وزن زیبق افزون‌تر
نقره‌ای باشد و نگردد زر
ور ز مساوات و وزن این دو بخار
تیره باشد ز اختلاط غبار
نام جسمی چنین حدید بود
وین پس از مدتی مدید بود
ور ظلمت عدیم نور شدند
وز مساوات و وزن دور شدند
زان تمازج به مذهب هر مس
جسد قلع و سرب خیزد و مس
وآنچه ملح و شبوب و زاجاتند
هم ز تاثیر این مزاجاتند
هم چنین از دریچهای دگر
حال و حکم نتیجهای دگر
تا شد این خاک پر گهر گنجی
خلق نامبرده بر یکی رنجی
اصل و بنیاد این جواهر خاک
این دو روحند، با تو گفتم پاک
وین جمیع ار نفیس و گردونند
زادهٔ اختران گردونند
زین میان زر بود نتیجهٔ مهر
نقره فرزند ماه زیبا چهر
مس و آهن ز زهره و بهرام
بهره‌مندند و نور یاب مدام
قلع از مشتری و جیوه ز تیر
زحل اندر سرب کند تاثیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
طوبی لک ای پیک صبا خرم رسیدی مرحبا
بالله قل لحاشتی ما بال رکب قد سری
یاران برون رفتند و من در بحرخون افتاده‌ام
طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا
بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند
ساروا و من آماقنا اجروا ینا بیع الدما
افتان و خیزان میروم تاکی رسم در کاروان
و الرکب قد ساروا الی الایحاد و الحادی حدا
محمل برون بردند و من چون ناقه میراندم ز پی
قلبی هوی فی هوة و الدهر، ملق فی الهوی
چون تیره نبود روز من کز آه عالم سوز من
مد الغمام سرادقا اعلی شماریخ الذری
راضی شدم کز کاروان بانگ درائی بشنوم
اکبو و اقفوا اثرهم والعیس تحدی فی الزبی
چون محمل سلطان شرق از سوی شام آمد برون
ریح الصبا سارت الی نجد و قلبی قد صبا
خواجو به شبگیر از هوا هر دم نوائی میزند
والورق اوراق المنی یتلو علی اهل الهوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
خورشید را به سایهٔ شب در نشانده‌اند
شب را بپاسبانی اختر نشانده‌اند
چیپور را ممالک فغفور داده‌اند
مهراج را بمسند خان برنشانده‌اند
تا خود چه دیده‌اند که چیپال هند را
ترکان بپادشاهی خاور نشانده‌اند
همچون مگس بتنگ شکر برنشسته است
خالی که برعقیق چو شکر نشانده‌اند
گوئی که دانه‌ئی بقمر برفشانده‌اند
یا مهره‌ای ز غالیه در خور نشانده‌اند
یا خازنان روضهٔ رضوان بلال را
در باغ خلد برلب کوثر نشانده‌اند
گفتم که خال همچو سیه دانهٔ ترا
برقرص آفتاب چه در خور نشانده‌اند
گفتا بروم خسرو اقلیم زنگ را
گوئی که بر نیابت قیصر نشانده‌اند
برخیز و باده نوش که مستان صبح خیز
آتش به آب دیدهٔ ساغر نشانده‌اند
خون جگر که بر رخ خواجو چکیده است
یاقوت پاره‌ئیست که در زر نشانده‌اند
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - ایضاله
دوش مانا شنید فریادم
کرد بیمار پرسشی بادم
من هم از روی باد پیمایی
نفسی با نسیم بگشادم
با دلش رمزکی فرو گفتم
به کف او پیامکی دادم
گفتم: ار چه تو نیز بیماری
خبری ده ز صحت آبادم
نفسی از دم مسیح دمی
به من آور، که نیک ناشادم
بر سرم سنگ جور از چه رسد
بی‌محابا، مگر ز اوتادم؟
همچو غنچه چرا به بند کنند
چون ززر همچو سوسن آزادم؟
نرمکی باد گفت در گوشم:
خود گرفتم که در ره افتادم
بر چهار فلک چگویم روم؟
بر سر خود چو پای ننهادم
کی چنان جای در شمار آیم؟
من یکی گوشه گرد آحادم
خود تو انگار لحظه‌ای رفتم
بر در او به خدمت استادم
که گذارد مرا به صدر بهشت؟
که کند در طریق ارشادم؟
گفتم: ای باد، باد کم‌پیمای
که من از باد خود به فریادم
بی تکاپوی تو در آن حضرت
پیک امید را فرستادم
همتی بسته‌ام که از ره لطف
به عیادت کند دمی یادم
ای مسیحا نفس، بیا، نفسی
تا رسد از دم تو امدادم
باد انفاس تو شفا ده خلق
تا نفس می‌زند بنی آدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
دهد اگرچه برون در بی‌شمار صدف
تو آن دری که برون ناید از هزار صدف
برای چون تو دری شاید ای چکیدهٔ صنع
اگر دهان بگشاید هزار بار صدف
عجب که تا به قیامت محیط هستی را
گران شود به چنین در شاهوار صدف
توان گرفت بزر ز احترام گوشی را
که در راز تو را باشد ای نگار صدف
شدست معتبر از خلعت تو مادر دهر
بلی ز پرتو در دارد اعتبار صدف
به جنبش آمده تا بحر هستی از اثرش
چنین دری نفکنده است برکنار صدف
به عهد محتشم از عقد نظم گوش جهان
چنان پر است که از در شاهوار صدف