عبارات مورد جستجو در ۳۶ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
میدمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب
میوزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر
افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سینههای کباب
این چنین موسمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ی ناب
الصبوح الصبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب
میوزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر
افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سینههای کباب
این چنین موسمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ی ناب
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه ی چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه ی چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
عروس طبع را زیور ز فکر بکر میبندم
بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش
شب صحبت غنیمت دان و داد خوش دلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
میی در کاسه ی چشم است ساقی را بنامیزد
که مستی میکند با عقل و میبخشد خماری خوش
به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به می خانه
که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
عروس طبع را زیور ز فکر بکر میبندم
بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش
شب صحبت غنیمت دان و داد خوش دلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
میی در کاسه ی چشم است ساقی را بنامیزد
که مستی میکند با عقل و میبخشد خماری خوش
به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به می خانه
که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
ز جام ساقی باقی چو خوردهیی تو دلا؟
که لحظه لحظه براری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا در است، بلایش بنوش و در میبار
چه میگریزی آخر، گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
میان خلق نشستهست در خلاست خلا
زهی پیاله که در چشم سر همیناید
ز دست ساقی معنی، تو هم بنوش هلا
که لحظه لحظه براری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا در است، بلایش بنوش و در میبار
چه میگریزی آخر، گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
میان خلق نشستهست در خلاست خلا
زهی پیاله که در چشم سر همیناید
ز دست ساقی معنی، تو هم بنوش هلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
هم به بر این بت زیبا خوشکست
من نشستم که همینجا خوشکست
مطرب و یار من و شمع و شراب
این چنین عیش مهیا خوشکست
من و تو هیچ از این جا نرویم
پهلوی شکر و حلوا خوشکست
خجل است از رخ یارم گل تر
با چنین چهره و سیما خوشکست
هر صباحی ز جمالش مستیم
خاصه امروز که با ما خوشکست
بجهم حلقهٔ زلفش گیرم
که در آن حلقه تماشا خوشکست
شمس تبریز که نور دلها است
دایما با گل رعنا خوشکست
من نشستم که همینجا خوشکست
مطرب و یار من و شمع و شراب
این چنین عیش مهیا خوشکست
من و تو هیچ از این جا نرویم
پهلوی شکر و حلوا خوشکست
خجل است از رخ یارم گل تر
با چنین چهره و سیما خوشکست
هر صباحی ز جمالش مستیم
خاصه امروز که با ما خوشکست
بجهم حلقهٔ زلفش گیرم
که در آن حلقه تماشا خوشکست
شمس تبریز که نور دلها است
دایما با گل رعنا خوشکست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
روزی خوش است رویت از نور روز خوش تر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
هر بستهیی که باشد امروز برگشاید
هر تشنهیی نشیند بر آب حوض کوثر
هر بیدلی ز دلبر انصاف خود بیابد
کامروز بزم عام است این را به عاشقان بر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
گویی همه شراب است خود نیست هیچ ساغر
یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
هر بستهیی که باشد امروز برگشاید
هر تشنهیی نشیند بر آب حوض کوثر
هر بیدلی ز دلبر انصاف خود بیابد
کامروز بزم عام است این را به عاشقان بر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
گویی همه شراب است خود نیست هیچ ساغر
یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۸
ابشر ثم ابشریا مؤتمن
اقترب الوصل وافنی المحن
فاجتمعوا نقضی ما فاتنا
من سکر یلقب ام الفتن
قد قدم الساقی، نعم السقا
قد قرب المنزل، نعم الوطن
کار تو این است که دل پروری
پرورش آمد همه کار چمن
خلدک الله لنا ساقیا
انت لنا البر ولی المنن
نحن عطاش سندی فاسقنا
من سکر یقطع رأس الحزن
ینشئنا صفوته نشأة
طیبة السر ملیح العلن
ترک کن این گفت و همیباش جفت
واغتنم الفرض وخل السنن
فاغتنم السکر وزمزم لنا
تن تنتن تن تنتن تن تنن
قد ظهر الصبح وخل الحرس
قد وضع الحرب فخل المحن
طیبنا الراح ونعم المطیب
واختلط الشهد لنا باللبن
نطمع فی الزاید فازدد لنا
فاسق واسرف سرفا مشبعا
سن لنا سنتک المرتضی
رن لنا رنة ظبی اغن
نخ هنا جملة بعراننا
لیس علی الارض کهذا العطن
من هو لا یغبط هذا السقا؟
من هو لا یعبد هذا الوثن
ما لرسالات هوی منتهی
فاقنع بالاوجز یا ممتحن
قد سکر القوم و نام الندیم
نشرب بالوحدة نحن اذن
مفتعلن مفتعلن مفتعل
فعلللن فعلللن فعللن
اقترب الوصل وافنی المحن
فاجتمعوا نقضی ما فاتنا
من سکر یلقب ام الفتن
قد قدم الساقی، نعم السقا
قد قرب المنزل، نعم الوطن
کار تو این است که دل پروری
پرورش آمد همه کار چمن
خلدک الله لنا ساقیا
انت لنا البر ولی المنن
نحن عطاش سندی فاسقنا
من سکر یقطع رأس الحزن
ینشئنا صفوته نشأة
طیبة السر ملیح العلن
ترک کن این گفت و همیباش جفت
واغتنم الفرض وخل السنن
فاغتنم السکر وزمزم لنا
تن تنتن تن تنتن تن تنن
قد ظهر الصبح وخل الحرس
قد وضع الحرب فخل المحن
طیبنا الراح ونعم المطیب
واختلط الشهد لنا باللبن
نطمع فی الزاید فازدد لنا
فاسق واسرف سرفا مشبعا
سن لنا سنتک المرتضی
رن لنا رنة ظبی اغن
نخ هنا جملة بعراننا
لیس علی الارض کهذا العطن
من هو لا یغبط هذا السقا؟
من هو لا یعبد هذا الوثن
ما لرسالات هوی منتهی
فاقنع بالاوجز یا ممتحن
قد سکر القوم و نام الندیم
نشرب بالوحدة نحن اذن
مفتعلن مفتعلن مفتعل
فعلللن فعلللن فعللن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۵
هله، آن به که خوری این می و از دست روی
تا به هر جا که روی، خوش دل و سرمست روی
چرخ گردان به تو گردد، که تو آب اویی
ماه چرخی، چه زیان دارد اگر پست روی؟
ماهییی، لیک چنان مست تو است آن دریا
همه دریا زپی آید، چو تو در شست روی
صدقات همه شاهان که سوی نیست رود
رو سوی هست نهد، چون تو سوی هست روی
سابق تیزروانی تو، درین راه دراز
وز ره رفق تو با این دو سه پابست روی
کسب عیش ابدآموز ز شمس تبریز
تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی
تا به هر جا که روی، خوش دل و سرمست روی
چرخ گردان به تو گردد، که تو آب اویی
ماه چرخی، چه زیان دارد اگر پست روی؟
ماهییی، لیک چنان مست تو است آن دریا
همه دریا زپی آید، چو تو در شست روی
صدقات همه شاهان که سوی نیست رود
رو سوی هست نهد، چون تو سوی هست روی
سابق تیزروانی تو، درین راه دراز
وز ره رفق تو با این دو سه پابست روی
کسب عیش ابدآموز ز شمس تبریز
تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۵
انتبه قبل السحر یا ذالمنام
نوبت عشرت بزن پیش آر جام
تا سوار عقل بردارد دمی
طبع شورانگیز را دست از لگام
دوری از بط در قدح کن پیش از آنک
در خروش آید خروس صبح بام
مرغ جانم را به مشکین سلسله
طوق بر گردن نهادی چون حمام
ز آهنین چنگال شاهین غمت
رخنه رخنهست اندرون من چو دام
ساعتی چون گل به صحرا درگذر
یک زمان چون سرو در بستان خرام
تا شود بر گل نکورویی وبال
تا شود بر سرو رعنایی حرام
طوطیان جان سعدی را به لطف
شکری ده از لب یاقوت فام
ناله بلبل به مستی خوشتر است
ساتکینی ساتکینی ای غلام
نوبت عشرت بزن پیش آر جام
تا سوار عقل بردارد دمی
طبع شورانگیز را دست از لگام
دوری از بط در قدح کن پیش از آنک
در خروش آید خروس صبح بام
مرغ جانم را به مشکین سلسله
طوق بر گردن نهادی چون حمام
ز آهنین چنگال شاهین غمت
رخنه رخنهست اندرون من چو دام
ساعتی چون گل به صحرا درگذر
یک زمان چون سرو در بستان خرام
تا شود بر گل نکورویی وبال
تا شود بر سرو رعنایی حرام
طوطیان جان سعدی را به لطف
شکری ده از لب یاقوت فام
ناله بلبل به مستی خوشتر است
ساتکینی ساتکینی ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
تا گل از ابر، آب حیوان یافت
گرد خود صد هزار، دستان یافت
زره ابر گشت پیکان باز
جوشن آب زخم پیکان یافت
گل خندان چو برفکند نقاب
ابر را زار زار گریان یافت
چون صبا چاک کرد دامن گل
نافهٔ مشک در گریبان یافت
ای نگاری که هر که دید رخت
از رخ جانفزای تو جان یافت
به دل و جان تو را که جان و دلی
هر که فرمان ببرد فرمان یافت
می گلرنگ خور به موسم گل
که گل تازهروی باران یافت
میخور و شاد زی که خوشتر ازین
یک نفس در دو کون نتوان یافت
می به عطار ده به سرخی لعل
که ز می، جان چو در درخشان یافت
گرد خود صد هزار، دستان یافت
زره ابر گشت پیکان باز
جوشن آب زخم پیکان یافت
گل خندان چو برفکند نقاب
ابر را زار زار گریان یافت
چون صبا چاک کرد دامن گل
نافهٔ مشک در گریبان یافت
ای نگاری که هر که دید رخت
از رخ جانفزای تو جان یافت
به دل و جان تو را که جان و دلی
هر که فرمان ببرد فرمان یافت
می گلرنگ خور به موسم گل
که گل تازهروی باران یافت
میخور و شاد زی که خوشتر ازین
یک نفس در دو کون نتوان یافت
می به عطار ده به سرخی لعل
که ز می، جان چو در درخشان یافت
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
الا ای دلربای خوش بیا کامد بهاری خوش
شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش
سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس را
چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش
همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه
گل اندر بوستانی نو مل اندر مرغزاری خوش
گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی
گهی در وصف تو خوانیم شعر آبداری خوش
کنون در انتظار گل سراید هر شبی بلبل
غزلهای لطیف خوش به نغمههای زاری خوش
شود صحرا همه گلشن شود گیتی همه روشن
چو خرم مجلس عالی و باد مشکباری خوش
شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش
سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس را
چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش
همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه
گل اندر بوستانی نو مل اندر مرغزاری خوش
گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی
گهی در وصف تو خوانیم شعر آبداری خوش
کنون در انتظار گل سراید هر شبی بلبل
غزلهای لطیف خوش به نغمههای زاری خوش
شود صحرا همه گلشن شود گیتی همه روشن
چو خرم مجلس عالی و باد مشکباری خوش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
خیز تا می خوریم و غم نخوریم
وانده روز نامده نبریم
تا توانیم کرد با همه کس
رادمردی و مردمی سپریم
قصد آزار دوستان نکنیم
پردهٔ راز دشمنان ندریم
نشنوین آنچه ناشنودنیست
زانچه ناگفتنیست درگذریم
ما که خواهیم جست عیب کسان
عیب خود بر خودی همی شمریم
ای که گفتی که عاقبت بنگر
ما نه مردان عاقبت نگریم
بندهٔ نیکوان لاله رخیم
عاشق دلبران سیمبریم
شب نباشیم جز به مصطبهها
روز هر سو به گلخنی دگریم
می کشان و مقامران دغا
همه از ما بهند و ما بتریم
پاکبازان هر دو عالم را
به گه باختن به جو نخریم
دوستار نگار و سرخ مییم
دشمن مال مادر و پدریم
پدران را خدای مزد دهاد
نه چو ما کس که ناخلف پسریم
وانده روز نامده نبریم
تا توانیم کرد با همه کس
رادمردی و مردمی سپریم
قصد آزار دوستان نکنیم
پردهٔ راز دشمنان ندریم
نشنوین آنچه ناشنودنیست
زانچه ناگفتنیست درگذریم
ما که خواهیم جست عیب کسان
عیب خود بر خودی همی شمریم
ای که گفتی که عاقبت بنگر
ما نه مردان عاقبت نگریم
بندهٔ نیکوان لاله رخیم
عاشق دلبران سیمبریم
شب نباشیم جز به مصطبهها
روز هر سو به گلخنی دگریم
می کشان و مقامران دغا
همه از ما بهند و ما بتریم
پاکبازان هر دو عالم را
به گه باختن به جو نخریم
دوستار نگار و سرخ مییم
دشمن مال مادر و پدریم
پدران را خدای مزد دهاد
نه چو ما کس که ناخلف پسریم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۴
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشد
شراب تلخ با خوبان شیرین کار خوش باشد
برون شهر، با یاران، شب مهتاب در صحرا
قدح در دست و مطرب مست و ساقی یار خوش باشد
میان باغ و طرف جوی و پای سرو و پیش گل
طرب در جان و می در جام و گل بر بار خوش باشد
سماع مطرب اندر گوش و دست یار در گردن
چمان اندر چمن مستانه فرزینوار خوش باشد
دمادم بادهای لعل کردن نوش و نقلش را
پیاپی بوسهازان لعل شکر بار خوش باشد
چنین شب ، گر مجال افتد که با دلدار بنشینی
شب قدرست و شبهای چنین بیدار خوش باشد
رفیقانم به صحرا میبرند از شهر و میدانم
که صحرا نیز هم با یاد آن دلدار خوش باشد
چو باشد باده و مطرب، پریرویی به دست آور
که هر جایی که این حاضر بود ناچار خوش باشد
کرا پروای باغ امروز؟ بیدیدار روی او
که فردا باغ جنت نیز با دیدار خوش باشد
مگو، ای اوحدی، جز وصف عشق و قصهٔ مستی
که هر کو شعر میگوید بدین هنجار خوش باشد
می و معشوقه و گل را چه داند قدر؟ هر خامی
که این معنی به چشم عاشقان زار خوش باشد
شراب تلخ با خوبان شیرین کار خوش باشد
برون شهر، با یاران، شب مهتاب در صحرا
قدح در دست و مطرب مست و ساقی یار خوش باشد
میان باغ و طرف جوی و پای سرو و پیش گل
طرب در جان و می در جام و گل بر بار خوش باشد
سماع مطرب اندر گوش و دست یار در گردن
چمان اندر چمن مستانه فرزینوار خوش باشد
دمادم بادهای لعل کردن نوش و نقلش را
پیاپی بوسهازان لعل شکر بار خوش باشد
چنین شب ، گر مجال افتد که با دلدار بنشینی
شب قدرست و شبهای چنین بیدار خوش باشد
رفیقانم به صحرا میبرند از شهر و میدانم
که صحرا نیز هم با یاد آن دلدار خوش باشد
چو باشد باده و مطرب، پریرویی به دست آور
که هر جایی که این حاضر بود ناچار خوش باشد
کرا پروای باغ امروز؟ بیدیدار روی او
که فردا باغ جنت نیز با دیدار خوش باشد
مگو، ای اوحدی، جز وصف عشق و قصهٔ مستی
که هر کو شعر میگوید بدین هنجار خوش باشد
می و معشوقه و گل را چه داند قدر؟ هر خامی
که این معنی به چشم عاشقان زار خوش باشد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۸
شکر ایزد را که تا من بودهام
حرص و آزم ساعتی رنجه نکرد
هیچ خلق از من شبی غمگین نخفت
هیچ کس روزی ز من خشمی نخورد
از طمع هرگز ندادم پشت خم
وز حسد هرگز نکردم روی زرد
نیستم آزاد مرد ار کردهام
یا کنم من قصد هیچ آزاد مرد
با سلامت قانعم در گوشهای
خالی از غش فارغ از ننگ و نبرد
چند چیزک دوست دارم زین جهان
چون گذشتی زین حدیث اندر نورد
جامهٔ نو جای خرم بوی خوش
روی خوب و کتب حکمت تخت نرد
یار نیک و بانگ رود و جام می
دیگ چرب و نان گرم آب سرد
برنگردم زین سخن تا زندهام
گر خرد داری تو زین هم بر نگرد
گرد غم بنشان به می خوردن ز عمر
پیش از آن کز تو برآرد چرخ گرد
نسیه را بر نقد مگزین و بکوش
تا نباشی یک زمان از عیش فرد
حرص و آزم ساعتی رنجه نکرد
هیچ خلق از من شبی غمگین نخفت
هیچ کس روزی ز من خشمی نخورد
از طمع هرگز ندادم پشت خم
وز حسد هرگز نکردم روی زرد
نیستم آزاد مرد ار کردهام
یا کنم من قصد هیچ آزاد مرد
با سلامت قانعم در گوشهای
خالی از غش فارغ از ننگ و نبرد
چند چیزک دوست دارم زین جهان
چون گذشتی زین حدیث اندر نورد
جامهٔ نو جای خرم بوی خوش
روی خوب و کتب حکمت تخت نرد
یار نیک و بانگ رود و جام می
دیگ چرب و نان گرم آب سرد
برنگردم زین سخن تا زندهام
گر خرد داری تو زین هم بر نگرد
گرد غم بنشان به می خوردن ز عمر
پیش از آن کز تو برآرد چرخ گرد
نسیه را بر نقد مگزین و بکوش
تا نباشی یک زمان از عیش فرد
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۸
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴