عبارات مورد جستجو در ۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۵ - فرق میان دانستن چیزی به مثال و تقلید و میان دانستن ماهیت آن چیز
ظاهر است آثار و میوه‌ی رحمتش
لیک کی داند جز او ماهیتش؟
هیچ ماهیات اوصاف کمال
کس نداند جز به آثار و مثال
طفل ماهیت نداند طمث را
جز که گویی هست چون حلوا تو را
کی بود ماهیت ذوق جماع
مثل ماهیات حلوا ای مطاع؟
لیک نسبت کرد از روی خوشی
با تو آن عاقل چو تو کودک‌وشی
تا بداند کودک آن را از مثال
گر نداند ماهیت با عین حال
پس اگر گویی بدانم دور نیست
ور ندانم گفت کذب و زور نیست
گر کسی گوید که دانی نوح را
آن رسول حق و نور روح را؟
گر بگویی چون ندانم کآن قمر
هست از خورشید و مه مشهورتر؟
کودکان خرد در کتاب‌ها
وان امامان جمله در محراب‌ها
نام او خوانند در قرآن صریح
قصه‌اش گویند از ماضی فصیح
راست‌گو دانیش تو از روی وصف
گرچه ماهیت نشد از نوح کشف
ور بگویی من چه دانم نوح را؟
همچو اویی داند او را ای فتی
مور لنگم من چه دانم فیل را؟
پشه‌یی کی داند اسرافیل را؟
این سخن هم راست است از روی آن
که به ماهیت ندانیش ای فلان
عجز از ادراک ماهیت عمو
حالت عامه بود مطلق مگو
زان که ماهیات و سر سر آن
پیش چشم کاملان باشد عیان
در وجود از سر حق و ذات او
دورتر از فهم و استبصار کو؟
چون که آن مخفی نماند از محرمان
ذات و وصفی چیست کان ماند نهان؟
عقل بحثی گوید این دور است و گو
بی ز تأویلی محالی کم شنو
قطب گوید مر تو را ای سست‌حال
آنچه فوق حال توست آید محال
واقعاتی که کنونت بر گشود
نه که اول هم محالت می‌نمود؟
چون رهانیدت ز ده زندان کرم
تیه را بر خود مکن حبس ستم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱ - سر آغاز
شه حسام‌الدین که نور انجم است
طالب آغاز سفر پنجم است
ای ضیاء الحق حسام الدین راد!
اوستادان صفا را اوستاد
گر نبودی خلق محجوب و کثیف
ور نبودی حلق‌ها تنگ و ضعیف
در مدیحت داد معنی دادمی
غیر این منطق لبی بگشادمی
لیک لقمه‌ی باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب و روغن کردنیست
مدح تو حیف است با زندانیان
گویم اندر مجمع روحانیان
شرح تو غبن است با اهل جهان
همچو راز عشق دارم در نهان
مدح تعریف است در تخریق حجاب
فارغست از شرح و تعریف آفتاب
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامرمد است
ذم خورشید جهان ذم خود است
که دو چشمم کور و تاریک بد است
تو ببخشا بر کسی کندر جهان
شد حسود آفتاب کامران
تو اندش پوشید هیچ از دیده‌ها؟
وز طراوت دادن پوسیده‌ها؟
یا ز نور بی‌حدش توانند کاست؟
یا به دفع جاه او توانند خاست؟
هر کسی کو حاسد کیهان بود
آن حسد خود مرگ جاویدان بود
قدر تو بگذشت از درک عقول
عقل اندر شرح تو شد بوالفضول
گرچه عاجز آمد این عقل از بیان
عاجزانه جنبشی باید در آن
ان شیئا کله لا یدرک
اعلموا ان کله لا یترک
گر نتانی خورد طوفان سحاب
کی توان کردن به ترک خورد آب؟
راز را گر می‌نیاری در میان
درک‌ها را تازه کن از قشر آن
نطق‌ها نسبت به تو قشرست لیک
پیش دیگر فهم‌ها مغز است نیک
آسمان نسبت به عرش آمد فرود
ورنه بس عالی‌ست سوی خاک‌تود
من بگویم وصف تو تا ره برند
پیش ازان کز فوت آن حسرت خورند
نور حقی و به حق جذاب جان
خلق در ظلمات وهم‌اند و گمان
شرط تعظیم است تا این نور خوش
گردد این بی‌دیدگان را سرمه‌کش
نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش
سست‌چشمانی که شب جولان کنند
کی طواف مشعله‌ی ایمان کنند؟
نکته‌های مشکل باریک شد
بند طبعی که ز دین تاریک شد
تا برآراید هنر را تار و پود
چشم در خورشید نتواند گشود
همچو نخلی برنیارد شاخ‌ها
کرده موشانه زمین سوراخ‌ها
چار وصف است این بشر را دل‌فشار
چارمیخ عقل گشته این چهار
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
قطعه
ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی
جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی
ای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو
جز مشتری سفله، ببازار چه دیدی
رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت
غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - وقتی او را از رفتن به خراسان منع می‌کردند مشتاقانه این قصیدهٔ را سرود
چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند
عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
نیست بستان خراسان را چو من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
گنج درها نتوان برد به بازار عراق
گر به بازار خراسان شدنم نگذارند
نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد
چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق
که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند
عیسیم منظر من بام چهارم فلک است
که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت
گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند
یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین
با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند
یا من آن پیل غریوان در ابرهه‌ام
که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند
آری افلاک معالی است خراسان چه عجب
که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند
من همی رفتم باری همه ره شادان دل
دل ندانست که شادان شدنم نگذارند
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند
در خراس ری از ایوان خراسان پرسم
گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند
گردن من به طنابی است که چون گاو خراس
سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند
هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه
خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند
درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران
چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند
جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر
کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری
چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک
مستقیم ره امکان شدنم نگذارند
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند
مشتری‌وار به جوزای دو رویم به وبال
چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت
می‌رود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین
که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند
روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است
شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند
ور به بسطام شدن نیز ز بی‌سامانی است
پس سران بی‌سر و سامان شدنم نگذارند
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم
کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت
وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند
از وطن دورم و امید خراسانم نیست
که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین
دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند
ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب
به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند
همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد
جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند
هم گذارند که گوی سر میدان گردم
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند
آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر
باز پس گشته که باران شدنم نگذارند
و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن
باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند
هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم
بو که در راه گروگان شدنم نگذارند
ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن
گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
با من ار هم آشیان می‌داشت ما را در قفس
کی شکایت داشتم از تنگی جا در قفس
عندلیبم آخر ای صیاد خود گو، کی رواست
زاغ در باغ و زغن در گلشن و ما در قفس
قسمت ما نیست سیر گلشن و پرواز باغ
بال ما در دام خواهد ریختن یا در قفس
بر من ای صیاد چون امروز اگر خواهد گذشت
جز پری از من نخواهی دید فردا در قفس
هاتف از من نغمهٔ دلکش سرودن خوش مجوی
کز نوا افتاده‌ام افتاده‌ام تا در قفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
بیاکه هیچ بهاری به حسرت ما نیست
شکسته رنگی امید بی‌تماشا نیست
به قدر پر زدن ناله وسعتی داریم
غبارشوق جنون مشرب است صحرا نیست
زما ومن به سکوت ای حباب قانع باش
که غیرضبط نفس نام این معما نیست
غنا مخواه‌که تمثال هستی امکان
برون آینهٔ احتیاج پیدا نیست
چو موج اگر به‌شکستی رسی غنیمت‌دان
درین محیط‌که جز دست عجز بالا نیست
به هرچه می‌نگری پرفشان بیرنگی‌ست
که‌گفته است جهان آشیان عنقا نیست
اگر ز وهم برآیی چه موج و کو گرداب
جهان به خویش فرو رفته است دریا نیست
حساب هیچکسی تا کجا توان دادن
بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست
به آرمیدگی شمع رفته‌ایم از خویش
دلیل مقصد از سرگذشتگان پا نیست
به هرزه بال میفشان در این چمن بیدل
که هر طرف نگری جز در قفس وا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۸
اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود؟
پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود؟
مرده ام تا ز دل سنگ برون آمده ام
در دل سوخته ای چون شرر افتم چه شود؟
شهر چون لاله به دلسوختگان زندان است
گر به صحرا من خونین جگر افتم چه شود؟
چند اوقات به تعمیر صدف پوچ شود؟
گر به فکر دل روشن گهر افتم چه شود؟
هرکه در مغز رسد، پوست بر او زندان است
اگر از هر دو جهان بیخبر افتم چه شود؟
چون ز پا می فکند سختی ایام مرا
زیر کوه غم او از کمر افتم چه شود؟
چون به خشکی ز نبات است ثمر بید مرا
در برومندی اگر در ثمر افتم چه شود؟
من که چون آب دلم با همه عالم صاف است
در ته پای گل و خار اگر افتم چه شود؟
پر پروانه شد از سوختگی سرمه شمع
در فروغ تو گر از بال و پر افتم چه شود؟
عمرها رفت که چون زلف، پریشان توام
زیر پای تو شبی گر بسر افتم چه شود؟
توتیا شد گهرم زین صدف تنگ فلک
گر برون زین صدف بدگهر افتم چه شود؟
روزگاری است که از پوست برون آمده ام
همچو بادام اگر در شکر افتم چه شود؟
این که در جستن عیب دگران صد چشمم
به عیوب خود اگر دیده ور افتم چه شود؟
سایه چون کوه گران است به وحشت زدگان
گر ز خود یک دو قدم پیشتر افتم چه شود؟
یوسف جان نه عزیزی است که ماند در بند
گر به زندان تن مختصر افتم چه شود؟
نیست در یوزه دیدار، گدایی صائب
از نظربازی اگر در بدر افتم چه شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۸
شاهی به نشاه می احمر نمی رسد
تاج و نگین به شیشه وساغر نمی رسد
دست از سبب مدار که بی ابر نوبهار
یک قطره ازمحیط به گوهر نمی رسد
نتوان به دست وپازدن ازغم نجات یافت
دربحر بیکنارشناور نمی رسد
دارد اگر گشایشی از دامن شب است
دست شکایتی که به محشر نمی رسد
با حرص خواهشی است که چون یافت سلطنت
روی زمین به داد سکندر نمی رسد
تا چشم شور شمع بود در سرای تو
از غیب روشنایی دیگر نمی رسد
عارف زسیر چرخ ندارد شکایتی
از پیروان غبار به رهبر نمی رسد
غواص تا زسر نکند پای جستجو
گر آب می شود که به گوهر نمی رسد
عالم اگر پر از شکر وعود می شود
جز دود تلخ هیچ به مجمر نمی رسد
پیش از هدف همیشه کمان ناله می کند
باور مکن که غم به ستمگر نمی رسد
تعجیل تیغ یار بود در هلاک ما
حکم بیاضیی که به دفتر نمی رسد
برگ خزان رسیده ز آفت مسلم است
چشم بدان به چهره چون زرن می رسد
تنگی زرق لازم دلهای روشن است
یک قطره آب بیش به گوهرن می رسد
صائب فغان ما به ز فلکها گذشته است
فریاد این سپند به مجمر نمی رسد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۷۵
تا چند ز رسوا شدن راز توان سوخت؟
از بی تهی اشک نظرباز توان سوخت
مردیم درین خانه دلگیر قفس، چند
از شوق هم آغوشی پرواز توان سوخت؟
واسوختگی شیوه ما نیست، وگرنه
از یک سخن سرد دل ناز توان سوخت
گر در گذری از سر یک غنچه تبسم
از شعله غیرت دل اعجاز توان سوخت
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
در زیر فلک نالهٔ ما بی اثر است
بی دردان را ز درد ما کی خبر است؟
از تنگی جا، ذوق اسیری دارم
کز حلقهٔ دام، کلبه ام تنگ تر است
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
مرغان اولی اجنحه، کاندر طیرانند
از حسرت مرغان قفس بیخبرانند
در حیرتم از دردکشان کز همه عالم
دارند خبر، گر چه ز خود بیخبرانند
جز من، دگران را مکن از جور خود آگاه
آنانکه ندارند غم جان، دگرانند!
ای خضر ره عشق، غم ما مخور، اما
این تازه ز ره گمشدگان، نوسفرانند
در بزم وصال تو، بخود میطپدم دل؛
از رشک دو چشمم، که برویت نگرانند
از باغ چه گل رفته که گلها همه آذر
خونین مژه خونین دل و خونین جگرانند؟!
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
مرغ بی بالم گلستان کی هوس باشد مرا
خنده گل چاک دیوار قفس باشد مرا
التماس سوزن از عیسی مریم کی کنم
گر به نقش کفش پایی دسترس باشد مرا
کی شوم پابست تار و پود خود چون عنکبوت
قوت پرواز اگر همچون مگس باشد مرا
غنچه نشکفته را گلچین به سر برد از چمن
همچو گل جا در میان خار و خس باشد مرا
نیست صیادی که در دامش کنم خود را اسیر
شکرها گویم اگر جا در قفس باشد مرا
ای که می گویی خموشی سد راه قسمت است
می کنم فریاد اگر فریادرس باشد مرا
کاروان بوی پیراهن نمی آید ز مصر
ناله ها در دل گره همچون جرس باشد مرا
از چمن عمریست دور افتاده ام ای باغبان
چاکهای پیرهن چاک نفس باشد مرا
از تماشای چمن سر در گریبان کرده ام
غنچه گل در نظر حفظ نفس باشد مرا
از چمن زینهار پا بیرون منه ای عندلیب
در گلستان غنچه های نیمرس باشد مرا
پنجه امید پای سعی کوته کی کنم
گر به شاخ آرزوها دسترس باشد مرا
روزیی مرغ درون بیضه باشد بی حساب
رزق از اندازه بیرون در قفس باشد مرا
در به روی آرزوها بسته ام چون سیدا
تا به کی چشم طمع بر دست کس باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
غنچه‌ام خوبان غم خود دل‌نشینم کرده‌اند
صندل درد سر از چین جبینم کرده‌اند
نام من پروانه‌ها در انجمن‌ها برده‌اند
شمع‌ها روشن ز آه آتشینم کرده‌اند
در دل من آه آتشبار را نبود اثر
برق را پامال دست خوشه‌چینم کرده‌اند
گرچه عریانم گریبان کسی نگرفته‌ام
دست را کوتاه‌تر از آستینم کرده‌اند
نامدارم لیک عمر من به تلخی بگذرد
ز هر جای موم در زیر نگینم کرده‌اند
سیدا خوبان گره از کار من نکشوده‌اند
گرچه چون بند قبا پهلونشینم کرده‌اند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
چین پیشانی ارباب غم از شادی ماست
صد گره در دل زنجیر ز آزادی ماست
ما چو گل، دست در آغوش خرابی داریم
خارخار عبثی در دل آبادی ماست
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
گرفته جان به کف، آن مهرتابان را هوس کردم
تمام عمر را چون صبح، صرف یک نفس کردم
ز بی پروایی صیاد ترسیدم درین گلشن
پریدم از کمین، خود را گرفتم در قفس کردم!
احمد شاملو : شکفتن در مه
که زندانِ مرا بارو مباد
که زندانِ مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.

بارویی آری،
اما
گِرد بر گِردِ جهان
نه فراگردِ تنهاییِ جانم.

آه
آرزو! آرزو!



پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلقِ جان.
فروبسته باد
آری فروبسته باد و
فروبسته‌تر،
و با هر دربازه
هفت قفلِ آهن‌جوشِ گران!

آه
آرزو! آرزو!

۱۳۴۸

مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
کتیبه
فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود
و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می‌گفت
فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می‌گفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی‌گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت:‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
بخوان!‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود