عبارات مورد جستجو در ۴۱ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۶ - در طلب صاحب
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۴۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۵۲
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳۰
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳۳
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳۹
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۲
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۹
دل اگر محو مدعا گردد
درد در کام ما دوا گردد
طعمهٔ درد اگر رسد دریا
هرمگس همسر هما گردد
محو اسرار طرهٔ او
رگ گل دام مدعا گردد
گرسگالد وداع سلک هوس
گره دلگهر اداگردد
گسلد گر هوس سلاسل وهم
کوه و صحرا همه هوا گردد
محوگردد سواد مصرع سرو
مدّ آهم اگر رسا گردد
ما و احرام آه دردآلود
هم هواگرد را عصاگردد
دل آسوده کو؟ مگر وسواس
گره آرد که دام ما گردد
در طلوع کمال بیدل ما
ماه در هالهٔ سها گردد
درد در کام ما دوا گردد
طعمهٔ درد اگر رسد دریا
هرمگس همسر هما گردد
محو اسرار طرهٔ او
رگ گل دام مدعا گردد
گرسگالد وداع سلک هوس
گره دلگهر اداگردد
گسلد گر هوس سلاسل وهم
کوه و صحرا همه هوا گردد
محوگردد سواد مصرع سرو
مدّ آهم اگر رسا گردد
ما و احرام آه دردآلود
هم هواگرد را عصاگردد
دل آسوده کو؟ مگر وسواس
گره آرد که دام ما گردد
در طلوع کمال بیدل ما
ماه در هالهٔ سها گردد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
جام می گر به دست ما برسد
پادشاهی به این گدا برسد
لب جام شراب اگر بوسم
خوش نوائی به بینوا برسد
دُردی درد دل اگر نوشم
درد ما را از آن دوا برسد
گر جفا و وفا رسد ما را
خوش بود هر چه از خدا برسد
هر که فانی شود از این خانه
به سراپردهٔ بقا برسد
بحر عشق است و ما در او غرقیم
هر که آید به آشنا برسد
نعمت الله را به دست آرد
هر غریبی که او به ما برسد
پادشاهی به این گدا برسد
لب جام شراب اگر بوسم
خوش نوائی به بینوا برسد
دُردی درد دل اگر نوشم
درد ما را از آن دوا برسد
گر جفا و وفا رسد ما را
خوش بود هر چه از خدا برسد
هر که فانی شود از این خانه
به سراپردهٔ بقا برسد
بحر عشق است و ما در او غرقیم
هر که آید به آشنا برسد
نعمت الله را به دست آرد
هر غریبی که او به ما برسد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
بیا و همدم ما شو به عشق او یک دم
مباش غافل از این دم به جان بجو یک دم
مدام همدم جامیم و محرم ساقی
به جان او که نجوئیم غیر او یک دم
دمیست حاصل عمرت غنیمتی می دان
دریغ باشد اگر گم شود ز تو یکدم
سبوکشی خرابات ، دولتی باشد
بجو سعادت دولت بکش سبو یکدم
بنال بلبل مسکین که همدم مائی
بگیر دستهٔ گل را و خوش ببو یکدم
همیشه همدم رندان یک جهت می باش
مباش هم نفس زاهد دو رو یک دم
مگو حکایت دنیا و آخرت با ما
حدیث سید سرمست را بگو یک دم
مباش غافل از این دم به جان بجو یک دم
مدام همدم جامیم و محرم ساقی
به جان او که نجوئیم غیر او یک دم
دمیست حاصل عمرت غنیمتی می دان
دریغ باشد اگر گم شود ز تو یکدم
سبوکشی خرابات ، دولتی باشد
بجو سعادت دولت بکش سبو یکدم
بنال بلبل مسکین که همدم مائی
بگیر دستهٔ گل را و خوش ببو یکدم
همیشه همدم رندان یک جهت می باش
مباش هم نفس زاهد دو رو یک دم
مگو حکایت دنیا و آخرت با ما
حدیث سید سرمست را بگو یک دم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
ما حلقه به گوش می فروشیم
ما مست و خراب و باده نوشیم
ز اسرار الست در سماعیم
وز جام بلاش در خروشیم
هر دم به هوای آتش دل
چون بحر به خویشتن بجوشیم
یک جرعه ز دُرد درد عشقش
والله اگر به جان فروشیم
می نوش تو پند و باده می نوش
ز آن ساغر و خم که ما سبوشیم
گر دُرد دهد به ما و گر صاف
شادی روان او بنوشیم
سید چو نگار ساقی ماست
شاید که به می خوری بکوشیم
ما مست و خراب و باده نوشیم
ز اسرار الست در سماعیم
وز جام بلاش در خروشیم
هر دم به هوای آتش دل
چون بحر به خویشتن بجوشیم
یک جرعه ز دُرد درد عشقش
والله اگر به جان فروشیم
می نوش تو پند و باده می نوش
ز آن ساغر و خم که ما سبوشیم
گر دُرد دهد به ما و گر صاف
شادی روان او بنوشیم
سید چو نگار ساقی ماست
شاید که به می خوری بکوشیم
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۶
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۲۹
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۵ - در سفر استعلاجی سوییس گفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
روشن است از دل بی کینه ما سینه ما
گوهر ماست چراغ دل گنجینه ما
گر چه در نافه ما جز جگر سوخته نیست
جگر نافه بود داغ ز پشمینه ما
(صبح شنبه به نظر جلوه کند مستان را
از فروغ می گلگون شب آدینه ما)
گر شود موجه دریای حوادث صیقل
نیست ممکن که شود صیقلی آیینه ما
دل ما را بشکن گوهر اگر می خواهی
که شکست است کلید در گنجینه ما
جای شکرست که امسال شد از گردش چرخ
چون می کهنه گوارا غم دیرینه ما
چشم زخمی ز گرانان جهان گر نرسد
خطر از سنگ ندارد دل آیینه ما
هر کماندار که از دست قضا قبضه گرفت
می کند دست روان بر ورق سینه ما
کار فانوس کند در دل شبها صائب
خانه ما ز صفای دل بی کینه ما
گوهر ماست چراغ دل گنجینه ما
گر چه در نافه ما جز جگر سوخته نیست
جگر نافه بود داغ ز پشمینه ما
(صبح شنبه به نظر جلوه کند مستان را
از فروغ می گلگون شب آدینه ما)
گر شود موجه دریای حوادث صیقل
نیست ممکن که شود صیقلی آیینه ما
دل ما را بشکن گوهر اگر می خواهی
که شکست است کلید در گنجینه ما
جای شکرست که امسال شد از گردش چرخ
چون می کهنه گوارا غم دیرینه ما
چشم زخمی ز گرانان جهان گر نرسد
خطر از سنگ ندارد دل آیینه ما
هر کماندار که از دست قضا قبضه گرفت
می کند دست روان بر ورق سینه ما
کار فانوس کند در دل شبها صائب
خانه ما ز صفای دل بی کینه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۷
شادی هر که زیادست ز غم، کامل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۷
زدست تنگ بر بی برگ دنیا تنگ می گردد
به ره پیما زکفش تنگ صحرا تنگ می گردد
زجان بگسل اگر آزاده ای، کز رشته مریم
جهان چون دیده سوزن به عیسی تنگ می گردد
زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون
که می پرزور چون افتاد مینا تنگ می گردد
برآر از قید عقل و هوش دل را، کز نگهبانان
به طفل شوخ میدان تماشا تنگ می گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری سینه صافان را
زجوش عکس بر آیینه کی جا تنگ می گردد؟
زشوق قطع راه عشق اگر برخود چنین بالد
به نقش پای من دامان صحرا تنگ می گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که بر گوهر چو غلطان گشت دریا تنگ می گردد
به ریزش هر که عادت کرد در میخانه همت
به افشردن گلویش کی چو مینا تنگ می گردد؟
جهان در دیده کوتاه بینان وسعتی دارد
به مقدار بصیرت ملک دنیا تنگ می گردد
تلاش صدر در بیرون در بگذار و خوش بنشین
که بر بالانشینان بیشتر جا تنگ می گردد
چه سازد تنگنای شهر صائب با جنون من؟
که بر دیوانه من کوه و صحرا تنگ می گردد
به ره پیما زکفش تنگ صحرا تنگ می گردد
زجان بگسل اگر آزاده ای، کز رشته مریم
جهان چون دیده سوزن به عیسی تنگ می گردد
زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون
که می پرزور چون افتاد مینا تنگ می گردد
برآر از قید عقل و هوش دل را، کز نگهبانان
به طفل شوخ میدان تماشا تنگ می گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری سینه صافان را
زجوش عکس بر آیینه کی جا تنگ می گردد؟
زشوق قطع راه عشق اگر برخود چنین بالد
به نقش پای من دامان صحرا تنگ می گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که بر گوهر چو غلطان گشت دریا تنگ می گردد
به ریزش هر که عادت کرد در میخانه همت
به افشردن گلویش کی چو مینا تنگ می گردد؟
جهان در دیده کوتاه بینان وسعتی دارد
به مقدار بصیرت ملک دنیا تنگ می گردد
تلاش صدر در بیرون در بگذار و خوش بنشین
که بر بالانشینان بیشتر جا تنگ می گردد
چه سازد تنگنای شهر صائب با جنون من؟
که بر دیوانه من کوه و صحرا تنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۳
قضا روزی که کرد از چار عنصر خشت بالینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم