عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
شاهد به کام و شیشه به دست و سبو به دوش
مستانه میرسم ز در پیر میفروش
خواهی که کام دل ببری لعل وی ببوس
خواهی که نیش غم نخوری جام می بنوش
ماییم و کوی عشق و درونی پر از خراش
ماییم و بزم شوق و دهانی پر از خروش
دانی که داد بلبل شیدا به دست کیست
از دست آن که کرد لب غنچه را خموش
مرغی که میپرد به لب بام آن پری
بس طعنه میزند پر او بر پر سروش
پند کسی چگونه نیوشم که آن دو لب
از من گرفتهاند دو گوش سخننیوش
گر چشم فیض داری از آن چشمهٔ کرم
ای دل به سینه خون شو و ای چشم تر به جوش
من والهٔ جمال تو با صد هزار چشم
من بندهٔ خطاب تو با صد هزار گوش
زان باده دوش چشم تو پیموده خلق را
شاید که روز حشر نیاید کسی به هوش
کارم ازین مثلث خاکی به جان رسید
قد برفراز و زلف بیفشان و رخ مپوش
بی جهد از آن نرسد هیچ کس به کام
تا هست ممکن تو فروغی به جان به کوش
مستانه میرسم ز در پیر میفروش
خواهی که کام دل ببری لعل وی ببوس
خواهی که نیش غم نخوری جام می بنوش
ماییم و کوی عشق و درونی پر از خراش
ماییم و بزم شوق و دهانی پر از خروش
دانی که داد بلبل شیدا به دست کیست
از دست آن که کرد لب غنچه را خموش
مرغی که میپرد به لب بام آن پری
بس طعنه میزند پر او بر پر سروش
پند کسی چگونه نیوشم که آن دو لب
از من گرفتهاند دو گوش سخننیوش
گر چشم فیض داری از آن چشمهٔ کرم
ای دل به سینه خون شو و ای چشم تر به جوش
من والهٔ جمال تو با صد هزار چشم
من بندهٔ خطاب تو با صد هزار گوش
زان باده دوش چشم تو پیموده خلق را
شاید که روز حشر نیاید کسی به هوش
کارم ازین مثلث خاکی به جان رسید
قد برفراز و زلف بیفشان و رخ مپوش
بی جهد از آن نرسد هیچ کس به کام
تا هست ممکن تو فروغی به جان به کوش
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۴
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹ - باده وحدت
سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم
باز در خم فلک باده وحدت سافی است
سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز
سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم
خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه
تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم
چند بر سینه زدن سنگ محبت باری
سر به سکوی در آینه روئی بزنیم
آری این نعره مستانه که امشب ما راست
به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم
خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز
خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم
بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما
آن ترازوی دقیقیم که موئی بزنیم
شهریارا سر آزاده نه سربار تن است
چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم
خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم
باز در خم فلک باده وحدت سافی است
سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز
سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم
خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه
تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم
چند بر سینه زدن سنگ محبت باری
سر به سکوی در آینه روئی بزنیم
آری این نعره مستانه که امشب ما راست
به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم
خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز
خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم
بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما
آن ترازوی دقیقیم که موئی بزنیم
شهریارا سر آزاده نه سربار تن است
چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۱۵
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس موبد را
چو بشنید این سخن ویس دلارای
چو سرو بوستانی جست از جای
بدو گفت ای گرانمایه خداوند
گران تر حکمت از کوه دماوند
دل تو پیشه کرده بردباری
کف تو پیشه کرده در باری
ترا دادست یزدان هر چه باید
هنرهایی که اورنگت فزاید
هنرهای تو پیداتر ز خورشید
کنشهای تو زیباتر ز امید
توی فرخ شهنشاه زمانه
بمان اندر زمانه جاودانه
به همت آسمان نامداری
به دولت آفتاب کامگاری
خجسته نام چون خورشید تابان
رونده حکم چون تقدیر یزدان
خداوندا تو خود دانی که گردون
کند هر ساعتی لونی دگرگون
کنشهایی کزو بینیم هموار
بدو بر حکم و بر فرمان دادار
خدا او را به اندازه براندست
کم و بیشش بر آن اندازه ماندست
ز آغاز جهان تا روز فرجام
به رفتن سربسر یکسان نهد گام
چنان گردد که دادارش بفرمود
چنان چون خواست او را راه بنمود
بهی و بتری در ما سرشتست
چنان چون نیک و بد بر ما نبشتست
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردی دگر گردد نوشته
درین گیتی چه نادان و چه گربز
به کار خویش حیرانند و عاجز
آگر پاکست طبعم یا پلیدست
چنانست او که یزدان آفریدست
چو از آغاز گشتم آفریده
بدان آندازه گشتم پروریده
چو یزدان مر ترا پیروز کردست
مگر جان مرا بد روز کردست
من از خوبی و زشتی بی گناهم
کجا من خویشتر را بد نخواهم
نه من گفتی که نپذیرم سلامت
همه غم خواهم و رنج و ملامت
مرا از بهر سختی آفریدند
چنان کز بهر خواری پروریدند
نه من گفتم که گونه زرد خواهم
همیشه جان و دل پر درد خواهم
هر آن روزی که گفتم شادمانم
شکنجه گشت شادی بر روانم
مرا چه چاره چون بختم چنینست
تو گویی چرخ با جانم به کینست
ز گمراهی دلم همرنگ نیلست
همانا غول بختم را دلیلست
کنون از جان خود گشتی چنان سیر
که خواهم خویشتن را خوردهء شیر
به ناخن پردهء دل را بدرم
به دندان رشتهء جان را ببرم
نه دل باید مرا زین بیش نه جان
که خورد تیمار و دردم هست ازیشان
نه اندر دل مرا روزی وزد باد
نه جان اندر تنم روزی شود شاد
چو کار من چنین آشفته ماندست
همیشه چشم بختم خفته ماندست
چرا ورزم بدین سان مهربانی
کزو دردست و ننگ جاودانی
مرا دشمن شده چون تو خداوند
ز من بیزار گشته خویش و پیوند
ز رازم دشمنان آگاه گشته
جهان بر چشم من چون چاه گشته
بدین سختی چه باید مهر کاری
بدین خواری چه باید دوستداری
ز بس کامد به گوش من ملامت
شدم یکباره در گیتی علامت
دری در جان تاریکم گشادند
چراغی اندر آن درگه نهادند
فتاد اندر دل من روشنایی
خرد از جان من جست آشنایی
ز راه مهر جستن باز گشتم
ز رخت مهر دل پرداز گشتم
بدانستم که از مهرم به پایان
نیاید جز هلاک هر دو گیهان
مثال مهر همچون ژرف دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
اگر تا جاودان در وی نشینم
بدو دیده کنارش را نبینم
اگر جان هزاران نوح دارم
یکی جان را ازو بیرون نیارم
چرا با جان بیچاره ستیزم
چرا بیهوده خون خویش ریزم
چرا از تو نصیحت نه پذیرم
چرا راه سلاممت بر نگیرم
اگر بینی ز من دیگر تباهی
بکن با من ز کینه هرچه خواهی
اگر رامین ازین پس شیر گردد
نپندارم که بر من چیر گردد
اگر بادست بویمن نیابد
گذر بر بام و کوی من نیابد
اگر جادوست از کارم بماند
و گر کیدست از چارم بماند
پذیرفتم هم از تو هم ز یزدان
که هرگز نشکنم این عهد و پیمان
اگر کار پرستش را سزایم
ازین پس تو مرایی من ترایم
دلت خشنود کن یک بار دیگر
کزین پس با تو باشم همچو شکر
همانا گر دهانم را ببویی
ازو آیدت بوی راستگویی
شهنشه چشم و رویش را ببوسید
که بشنید آنکه زو هرگز بنشنید
دگر باره نوازشها نمودش
به نیکو و ستایش بر فزودش
ز یکدیگار جدا گشتند خرم
میان دل شکسته لشکر غم
چو سرو بوستانی جست از جای
بدو گفت ای گرانمایه خداوند
گران تر حکمت از کوه دماوند
دل تو پیشه کرده بردباری
کف تو پیشه کرده در باری
ترا دادست یزدان هر چه باید
هنرهایی که اورنگت فزاید
هنرهای تو پیداتر ز خورشید
کنشهای تو زیباتر ز امید
توی فرخ شهنشاه زمانه
بمان اندر زمانه جاودانه
به همت آسمان نامداری
به دولت آفتاب کامگاری
خجسته نام چون خورشید تابان
رونده حکم چون تقدیر یزدان
خداوندا تو خود دانی که گردون
کند هر ساعتی لونی دگرگون
کنشهایی کزو بینیم هموار
بدو بر حکم و بر فرمان دادار
خدا او را به اندازه براندست
کم و بیشش بر آن اندازه ماندست
ز آغاز جهان تا روز فرجام
به رفتن سربسر یکسان نهد گام
چنان گردد که دادارش بفرمود
چنان چون خواست او را راه بنمود
بهی و بتری در ما سرشتست
چنان چون نیک و بد بر ما نبشتست
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردی دگر گردد نوشته
درین گیتی چه نادان و چه گربز
به کار خویش حیرانند و عاجز
آگر پاکست طبعم یا پلیدست
چنانست او که یزدان آفریدست
چو از آغاز گشتم آفریده
بدان آندازه گشتم پروریده
چو یزدان مر ترا پیروز کردست
مگر جان مرا بد روز کردست
من از خوبی و زشتی بی گناهم
کجا من خویشتر را بد نخواهم
نه من گفتی که نپذیرم سلامت
همه غم خواهم و رنج و ملامت
مرا از بهر سختی آفریدند
چنان کز بهر خواری پروریدند
نه من گفتم که گونه زرد خواهم
همیشه جان و دل پر درد خواهم
هر آن روزی که گفتم شادمانم
شکنجه گشت شادی بر روانم
مرا چه چاره چون بختم چنینست
تو گویی چرخ با جانم به کینست
ز گمراهی دلم همرنگ نیلست
همانا غول بختم را دلیلست
کنون از جان خود گشتی چنان سیر
که خواهم خویشتن را خوردهء شیر
به ناخن پردهء دل را بدرم
به دندان رشتهء جان را ببرم
نه دل باید مرا زین بیش نه جان
که خورد تیمار و دردم هست ازیشان
نه اندر دل مرا روزی وزد باد
نه جان اندر تنم روزی شود شاد
چو کار من چنین آشفته ماندست
همیشه چشم بختم خفته ماندست
چرا ورزم بدین سان مهربانی
کزو دردست و ننگ جاودانی
مرا دشمن شده چون تو خداوند
ز من بیزار گشته خویش و پیوند
ز رازم دشمنان آگاه گشته
جهان بر چشم من چون چاه گشته
بدین سختی چه باید مهر کاری
بدین خواری چه باید دوستداری
ز بس کامد به گوش من ملامت
شدم یکباره در گیتی علامت
دری در جان تاریکم گشادند
چراغی اندر آن درگه نهادند
فتاد اندر دل من روشنایی
خرد از جان من جست آشنایی
ز راه مهر جستن باز گشتم
ز رخت مهر دل پرداز گشتم
بدانستم که از مهرم به پایان
نیاید جز هلاک هر دو گیهان
مثال مهر همچون ژرف دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
اگر تا جاودان در وی نشینم
بدو دیده کنارش را نبینم
اگر جان هزاران نوح دارم
یکی جان را ازو بیرون نیارم
چرا با جان بیچاره ستیزم
چرا بیهوده خون خویش ریزم
چرا از تو نصیحت نه پذیرم
چرا راه سلاممت بر نگیرم
اگر بینی ز من دیگر تباهی
بکن با من ز کینه هرچه خواهی
اگر رامین ازین پس شیر گردد
نپندارم که بر من چیر گردد
اگر بادست بویمن نیابد
گذر بر بام و کوی من نیابد
اگر جادوست از کارم بماند
و گر کیدست از چارم بماند
پذیرفتم هم از تو هم ز یزدان
که هرگز نشکنم این عهد و پیمان
اگر کار پرستش را سزایم
ازین پس تو مرایی من ترایم
دلت خشنود کن یک بار دیگر
کزین پس با تو باشم همچو شکر
همانا گر دهانم را ببویی
ازو آیدت بوی راستگویی
شهنشه چشم و رویش را ببوسید
که بشنید آنکه زو هرگز بنشنید
دگر باره نوازشها نمودش
به نیکو و ستایش بر فزودش
ز یکدیگار جدا گشتند خرم
میان دل شکسته لشکر غم
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۲۳
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۸
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
نیست خاکسترما شعله صفت بسترما
رنگ آرام برون تاخته ازپیکر ما
نالهها در شکن دام خموشی داریم
خفته پرواز در آغوش شکست پر ما
اشک شمعیمکه از خجلت اظهار نیاز
با عرق میچکد از جبههٔ خودگوهر ما
معنی آبلهٔ بسته به خون جگریم
بیتأمل نگذشتهستکسی از سر ما
بسکه مخمور تمنای تو رفتیم به خاک
گل خمیازه توان چید ز خاکستر ما
بیجمالت به لباس مژهٔ اشکآلود
میکند روز سیهگریه به چشم ترما
در مقامی که سخن آینهپرداز دلاست
چون خموشی نفس سوخته شد جوهرما
معنی سرخط پیشانی ما نتوان خواند
چون شررگم شده در سنگ پی اختر ما
کینهٔ ما اثر جنبش مژگان دارد
نخلیدهست مگر در دل خود نشتر ما
یک قلم نسخهٔ وارستگی آینهایم
هیچ نقشی نبرد سادگی از دفتر ما
همه جا عرض سبکروحی شبنم داریم
دل سنگین نشود همچوگوهر لنگر ما
حاصل جام امل نشئهٔ آزادی نیست
تا قفس میرسد اندیشهٔ مشت پر ما
بسکه جان سختی ما آینهٔ خجلت بود
هرکه شد آب ز درد تو،گذشت ازسر ما
بیدل ازهمت مخمور می عشق مپرس
بیگداز دو جهان پر نشود ساغر ما
رنگ آرام برون تاخته ازپیکر ما
نالهها در شکن دام خموشی داریم
خفته پرواز در آغوش شکست پر ما
اشک شمعیمکه از خجلت اظهار نیاز
با عرق میچکد از جبههٔ خودگوهر ما
معنی آبلهٔ بسته به خون جگریم
بیتأمل نگذشتهستکسی از سر ما
بسکه مخمور تمنای تو رفتیم به خاک
گل خمیازه توان چید ز خاکستر ما
بیجمالت به لباس مژهٔ اشکآلود
میکند روز سیهگریه به چشم ترما
در مقامی که سخن آینهپرداز دلاست
چون خموشی نفس سوخته شد جوهرما
معنی سرخط پیشانی ما نتوان خواند
چون شررگم شده در سنگ پی اختر ما
کینهٔ ما اثر جنبش مژگان دارد
نخلیدهست مگر در دل خود نشتر ما
یک قلم نسخهٔ وارستگی آینهایم
هیچ نقشی نبرد سادگی از دفتر ما
همه جا عرض سبکروحی شبنم داریم
دل سنگین نشود همچوگوهر لنگر ما
حاصل جام امل نشئهٔ آزادی نیست
تا قفس میرسد اندیشهٔ مشت پر ما
بسکه جان سختی ما آینهٔ خجلت بود
هرکه شد آب ز درد تو،گذشت ازسر ما
بیدل ازهمت مخمور می عشق مپرس
بیگداز دو جهان پر نشود ساغر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
بسکه ساز این بساط آشفتگیهای دل است
بیشکست شیشه امید چراغان مشکل است
صید مجنونطینتان بیدام الفت مشکل است
هرکه بیمار محبتگشت سرتا پا دل است
چشم واکردنکفیل فرصت نظاره نیست
پرتواین شمع آغوش وداع محفل است
وحدتوکثرت چو جسمو جاندر آغوشهمند
کاروان روز وشب را در دل هم منزل است
در غبار بیدلان دام نزاکت چیدهاند
کیست دریابدکه لیلی پردهدار محمل است
دیده تنها کاسهٔ دریوزهٔ دیدار نیست
ازتپش در هر بن مویم هجوم سایل است
دانهٔ مجنون سرشت مزرع رسواییم
ریشهامگل کردن چاک گریبان دل است
حیرت آبینه با شوخی نمیگردد بدل
بیخود آنجلوهام تکلیف هوشم مشکل است
هیچموجودی بهعرض شوق ناقص جلوه نیست
ذرههم در رقص موهومیکه داردکامل است
بسکه هر عضوم اثرپروردهٔ بیداد اوست
رنگ اگر در خون من یابی حنای قاتل است
غرقهٔ صدکلفتم از عجز من غافان مباش
هر نفسکز سینهامسر میکشد دستدلاست
عرض نیرنگ تپشهای مرا تکرارنیست
اشک هر مژگانزدنها رنگ دیگر بسملاست
تا به بیدردی توانی ساعتی آسوده زیست
بیدل از الفت تبراکنکه الفت قاتل است
بیشکست شیشه امید چراغان مشکل است
صید مجنونطینتان بیدام الفت مشکل است
هرکه بیمار محبتگشت سرتا پا دل است
چشم واکردنکفیل فرصت نظاره نیست
پرتواین شمع آغوش وداع محفل است
وحدتوکثرت چو جسمو جاندر آغوشهمند
کاروان روز وشب را در دل هم منزل است
در غبار بیدلان دام نزاکت چیدهاند
کیست دریابدکه لیلی پردهدار محمل است
دیده تنها کاسهٔ دریوزهٔ دیدار نیست
ازتپش در هر بن مویم هجوم سایل است
دانهٔ مجنون سرشت مزرع رسواییم
ریشهامگل کردن چاک گریبان دل است
حیرت آبینه با شوخی نمیگردد بدل
بیخود آنجلوهام تکلیف هوشم مشکل است
هیچموجودی بهعرض شوق ناقص جلوه نیست
ذرههم در رقص موهومیکه داردکامل است
بسکه هر عضوم اثرپروردهٔ بیداد اوست
رنگ اگر در خون من یابی حنای قاتل است
غرقهٔ صدکلفتم از عجز من غافان مباش
هر نفسکز سینهامسر میکشد دستدلاست
عرض نیرنگ تپشهای مرا تکرارنیست
اشک هر مژگانزدنها رنگ دیگر بسملاست
تا به بیدردی توانی ساعتی آسوده زیست
بیدل از الفت تبراکنکه الفت قاتل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
زندگانی در جگرخار است و در پا سوزن است
تا نفس باقیست در پیراهن ما سوزن است
سر بهصد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست
وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن است
ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار
ما سراسر آبله، عالم سراپا سوزن است
میکشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز
گر همه امروز شمشیر است، فردا سوزن است
زحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگیست
زخم خار این بیابان را مداوا سوزن است
جامهٔ ازادی اسان نیست بر خود دوختن
سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است
ناتوانان ناگزیر الفت یکدیگرند
بیتکلف رشته را گر هست همتا سوزن است
طبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست
خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن است
خلقی از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم
هر کجا گل میکند عریانی ما سوزن است
ترک هستی گیر و بیرون آ، ز تشویش امل
ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن است
لاف آزادیست بیدل تهمت وارستگان
شوخی نام تجرد بر مسیحا سوزن است
تا نفس باقیست در پیراهن ما سوزن است
سر بهصد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست
وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن است
ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار
ما سراسر آبله، عالم سراپا سوزن است
میکشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز
گر همه امروز شمشیر است، فردا سوزن است
زحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگیست
زخم خار این بیابان را مداوا سوزن است
جامهٔ ازادی اسان نیست بر خود دوختن
سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است
ناتوانان ناگزیر الفت یکدیگرند
بیتکلف رشته را گر هست همتا سوزن است
طبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست
خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن است
خلقی از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم
هر کجا گل میکند عریانی ما سوزن است
ترک هستی گیر و بیرون آ، ز تشویش امل
ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن است
لاف آزادیست بیدل تهمت وارستگان
شوخی نام تجرد بر مسیحا سوزن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد
شرم تغافل آخر حق وفا ادا کرد
خاک رهیم ما را آسان نمیتوان دید
مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد
گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت
پرواز خود سریها زان دامنم جدا کرد
یا رب که خشک گردد مانند شانه دستش
مشاطهایکه دل را از طرهء تو واکرد
فطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت
جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کرد
غرق نم جبینم از خجلت تعین
کار هزار توفان این یک عرق حیا کرد
گفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد
تمثال جلوهگر شد آیینه خندهها کرد
دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق
بند قبال نازی پیراهنم قباکرد
در عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت
ازخودگسستن آخر این رشته را رساکرد
ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر
دلخانهایستکانجا نتوان به زور جاکرد
رستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت
یاس اینکدو به خود بست تا زندگی شناکرد
دست ترحمکیست مژگان بیدل ما
بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کرد
شرم تغافل آخر حق وفا ادا کرد
خاک رهیم ما را آسان نمیتوان دید
مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد
گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت
پرواز خود سریها زان دامنم جدا کرد
یا رب که خشک گردد مانند شانه دستش
مشاطهایکه دل را از طرهء تو واکرد
فطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت
جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کرد
غرق نم جبینم از خجلت تعین
کار هزار توفان این یک عرق حیا کرد
گفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد
تمثال جلوهگر شد آیینه خندهها کرد
دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق
بند قبال نازی پیراهنم قباکرد
در عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت
ازخودگسستن آخر این رشته را رساکرد
ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر
دلخانهایستکانجا نتوان به زور جاکرد
رستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت
یاس اینکدو به خود بست تا زندگی شناکرد
دست ترحمکیست مژگان بیدل ما
بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۵
دهر، توفان دارد از طبع جنون پیمای من
قلقلی دزدیده است این بحر از مینای من
نیست خالی یک کف خاک از غبار وحشتم
چون نفس میجوشد از هر دل تپیدنهای من
غنچه را جز شوخی رنگ آفتی دربار نیست
خودنمایی میدهد آخر به باد اجزای من
هر نفس کز دل کشیدم خامشی افشاند بال
میزند موج از زبان ماهیان دریای من
بسکه افشردم قدم در خاک راه نیستی
همچو شمع آخرسر منگشت نقش پای من
صافی دل در غبار عرض استعداد رفت
موج می شد جوهر آیینهٔ مینای من
راه از خود رفتنم از شمع هم روشنتر است
جاده پرداز است برق ناله در صحرای من
حسن هرجا جلوهگر شد عشق میآید برون
عرض مجنون میدهد آیینهٔ لیلای من
تا قیامت بایدم سرگشتهٔ پرواز بود
دام دارد بر هوا صیاد بیپروای من
همچو برق آغوش از وحشت مهیا کردهام
طول صد عقبا امل صرفست بر پهنای من
پردهٔ تحقیق بیدل تا کجا خواهی شکافت
عالمی دارد نهان کیفیت پیدای من
قلقلی دزدیده است این بحر از مینای من
نیست خالی یک کف خاک از غبار وحشتم
چون نفس میجوشد از هر دل تپیدنهای من
غنچه را جز شوخی رنگ آفتی دربار نیست
خودنمایی میدهد آخر به باد اجزای من
هر نفس کز دل کشیدم خامشی افشاند بال
میزند موج از زبان ماهیان دریای من
بسکه افشردم قدم در خاک راه نیستی
همچو شمع آخرسر منگشت نقش پای من
صافی دل در غبار عرض استعداد رفت
موج می شد جوهر آیینهٔ مینای من
راه از خود رفتنم از شمع هم روشنتر است
جاده پرداز است برق ناله در صحرای من
حسن هرجا جلوهگر شد عشق میآید برون
عرض مجنون میدهد آیینهٔ لیلای من
تا قیامت بایدم سرگشتهٔ پرواز بود
دام دارد بر هوا صیاد بیپروای من
همچو برق آغوش از وحشت مهیا کردهام
طول صد عقبا امل صرفست بر پهنای من
پردهٔ تحقیق بیدل تا کجا خواهی شکافت
عالمی دارد نهان کیفیت پیدای من
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۶
شمع ما را عاقبت اشک دمادم می خورد
حاصل این بوستان را چشم شبنم می خورد
می خورم خون از سفال و لب به دندان می گزم
وای بر آن کس که می از ساغر جم می خورد
باده لعلی نهان در سنگ اگر گردد رواست
در چنین عهدی که آدم خون آدم می خورد
شعله خاشاک را پا در رکاب رحلت است
گرمی هنگامه خط زود بر هم می خورد
لطف حق در سنگ روزی می رساند بی دریغ
بهر روزی آدمی چندین چرا غم می خورد؟
فیض اهل جود یکسان است در موت و حیات
کاروان روزی همان از خاک حاتم می خورد
پشت بر گل کرد شبنم، دید تا خورشید را
صحبت زود آشنایان زود بر هم می خورد
غوطه در خون شفق زد ماه نو تا رزق یافت
کیست کز گردون لب نانی مسلم می خورد؟
موج بی پروا زتعمیر حباب آسوده است
کی غم دلهای ما آن زلف پرخم می خورد؟
گر نگیرد پنجه اش را سیر چشمیهای حسن
تیغ او خون دو عالم را به یک دم می خورد
حاصل این بوستان را چشم شبنم می خورد
می خورم خون از سفال و لب به دندان می گزم
وای بر آن کس که می از ساغر جم می خورد
باده لعلی نهان در سنگ اگر گردد رواست
در چنین عهدی که آدم خون آدم می خورد
شعله خاشاک را پا در رکاب رحلت است
گرمی هنگامه خط زود بر هم می خورد
لطف حق در سنگ روزی می رساند بی دریغ
بهر روزی آدمی چندین چرا غم می خورد؟
فیض اهل جود یکسان است در موت و حیات
کاروان روزی همان از خاک حاتم می خورد
پشت بر گل کرد شبنم، دید تا خورشید را
صحبت زود آشنایان زود بر هم می خورد
غوطه در خون شفق زد ماه نو تا رزق یافت
کیست کز گردون لب نانی مسلم می خورد؟
موج بی پروا زتعمیر حباب آسوده است
کی غم دلهای ما آن زلف پرخم می خورد؟
گر نگیرد پنجه اش را سیر چشمیهای حسن
تیغ او خون دو عالم را به یک دم می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۳
زخاموشی دل آگاه روشن بیش می گردد
فروغ شمع ما در زیر دامن بیش می گردد
کمینگاهی است خواب امن سیلاب حوادث را
دل بیدار را وحشت ز مأمن بیش می گردد
امید فتح باب از چشم بینا داشتم، غافل
که از در بستن این غمخانه روشن بیش می گردد
نگردد حرص را کوتاه دست از لقمه سنگین
چو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد
گریبان چاک سازد بخیه منت غیوران را
نمایان زخم ما از چشم سوزن بیش می گردد
مرا بگذار چون پرگار تا گرد جهان گردم
که سرگردانیم از پا فشردن بیش می گردد
مجو از نعمت بسیار سیری از تهی چشمان
که این غربال سرگردان زخرمن بیش می گردد
زخط عنبرین شد شوخی آن چشم مست افزون
چو خون شد مشک، آهو را رمیدن بیش می گردد
شب وصل تو می لرزم به چشم از گریه شادی
خطر باشد چراغی را که روغن بیش می گردد
لب پیمانه می را مکیدن خشک اگر سازد
لب او را طراوت از مکیدن بیش می گردد
بجز رویش که گلگل شد زتأثیر نگاه من
کدامین گل درین گلشن زچیدن بیش می گردد؟
زخط شد خار خار دلربایی حسن را افزون
که حرص گل به جمع زر زدامن بیش می گردد
عرق پاک از جبینش می کند مشاطه زین غافل
که آب چشمه ها از پاک کردن بیش می گردد
به عجز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سرکش را
چو شمع از سر زدن رگهای گردن بیش می گردد
فروغ شمع ما در زیر دامن بیش می گردد
کمینگاهی است خواب امن سیلاب حوادث را
دل بیدار را وحشت ز مأمن بیش می گردد
امید فتح باب از چشم بینا داشتم، غافل
که از در بستن این غمخانه روشن بیش می گردد
نگردد حرص را کوتاه دست از لقمه سنگین
چو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد
گریبان چاک سازد بخیه منت غیوران را
نمایان زخم ما از چشم سوزن بیش می گردد
مرا بگذار چون پرگار تا گرد جهان گردم
که سرگردانیم از پا فشردن بیش می گردد
مجو از نعمت بسیار سیری از تهی چشمان
که این غربال سرگردان زخرمن بیش می گردد
زخط عنبرین شد شوخی آن چشم مست افزون
چو خون شد مشک، آهو را رمیدن بیش می گردد
شب وصل تو می لرزم به چشم از گریه شادی
خطر باشد چراغی را که روغن بیش می گردد
لب پیمانه می را مکیدن خشک اگر سازد
لب او را طراوت از مکیدن بیش می گردد
بجز رویش که گلگل شد زتأثیر نگاه من
کدامین گل درین گلشن زچیدن بیش می گردد؟
زخط شد خار خار دلربایی حسن را افزون
که حرص گل به جمع زر زدامن بیش می گردد
عرق پاک از جبینش می کند مشاطه زین غافل
که آب چشمه ها از پاک کردن بیش می گردد
به عجز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سرکش را
چو شمع از سر زدن رگهای گردن بیش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۴
از سفره قسمت لب نانش لب گورست
دندان حریصی که به صد سال برآید
تا دخل نباشد نتوان خرج نمودن
کز بستگی گوش زبان لال برآید
رخسار تو هر گاه بر آیینه کند پشت
ز آیینه نفس سوخته تمثال برآید
در زیر فلک همت عالی نتوان یافت
در بیضه محال است پر و بال برآید
صائب شود امید من سوخته دل بیش
روزی که خط سبز ازان خال برآید
آن روز ز دل شهپر اقبال برآید
کز دامگه رشته آمال برآید
کامی که برآید ز خسیسان نظر تنگ
آبی است که از چاه به غربال برآید
گردد خنک از شکوه خونین جگر گرم
از عهده تب عقده تبخال برآید
با صد دل بی غم چه کند یک دل غمگین
دیوانه محال است به اطفال برآید
دندان حریصی که به صد سال برآید
تا دخل نباشد نتوان خرج نمودن
کز بستگی گوش زبان لال برآید
رخسار تو هر گاه بر آیینه کند پشت
ز آیینه نفس سوخته تمثال برآید
در زیر فلک همت عالی نتوان یافت
در بیضه محال است پر و بال برآید
صائب شود امید من سوخته دل بیش
روزی که خط سبز ازان خال برآید
آن روز ز دل شهپر اقبال برآید
کز دامگه رشته آمال برآید
کامی که برآید ز خسیسان نظر تنگ
آبی است که از چاه به غربال برآید
گردد خنک از شکوه خونین جگر گرم
از عهده تب عقده تبخال برآید
با صد دل بی غم چه کند یک دل غمگین
دیوانه محال است به اطفال برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۹
نیست بی خار درین بادیه یک آبله وار
پای فرسوده چه گل چیند ازین نشترزار؟
رفرف موج درین بحر به ساحل نرسید
کشتی ما چه خیال است که آید به کنار
در گرانجان نکند پند و نصیحت تأثیر
پای خوابیده به فریاد نگردد بیدار
طاقت دست تهی نیست کهنسالان را
مشرق آتش سوزنده ازان گشت چنار
سر برون آورد گرد گریبان گهر
رهنوردی که کند رشته جان را هموار
تانگشته است دوتا قدبه عبادت کن راست
که محال است شود راست چو کج شددیوار
تا تو دامان تر خود نکنی خشک از آه
نیست ممکن، شود آیینه دل بی زنگار
چون به گرد تو چو پرگار نگردم،که شده است
نقطه خال تو از حلقه خط خوش پرگار
دل سودازده از باده نگردد خوشوقت
دانه چون سوخت برومند نگردد زبهار
چون مه بدر، هلالی شود از دیده شور
ساغر هر که درین میکده گردد سرشار
حرص را جمع زر وسیم نسازد خرسند
گنج بیرون نبرد پیچ و خم از طینت مار
باش سنجیده که هر چند بودراه درشت
می توان کرد به آهسته رویها هموار
در کمان قصد اقامت نکند صائب تیر
قد چو خم گشت دل از عمر سبکرو بردار
پای فرسوده چه گل چیند ازین نشترزار؟
رفرف موج درین بحر به ساحل نرسید
کشتی ما چه خیال است که آید به کنار
در گرانجان نکند پند و نصیحت تأثیر
پای خوابیده به فریاد نگردد بیدار
طاقت دست تهی نیست کهنسالان را
مشرق آتش سوزنده ازان گشت چنار
سر برون آورد گرد گریبان گهر
رهنوردی که کند رشته جان را هموار
تانگشته است دوتا قدبه عبادت کن راست
که محال است شود راست چو کج شددیوار
تا تو دامان تر خود نکنی خشک از آه
نیست ممکن، شود آیینه دل بی زنگار
چون به گرد تو چو پرگار نگردم،که شده است
نقطه خال تو از حلقه خط خوش پرگار
دل سودازده از باده نگردد خوشوقت
دانه چون سوخت برومند نگردد زبهار
چون مه بدر، هلالی شود از دیده شور
ساغر هر که درین میکده گردد سرشار
حرص را جمع زر وسیم نسازد خرسند
گنج بیرون نبرد پیچ و خم از طینت مار
باش سنجیده که هر چند بودراه درشت
می توان کرد به آهسته رویها هموار
در کمان قصد اقامت نکند صائب تیر
قد چو خم گشت دل از عمر سبکرو بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۳
نیست مقدور علاج غم دنیا کردن
گره از جبهه به ناخن نتوان وا کردن
از ولی نعمت عقبی نتوان رو گرداند
از بصیرت نبود پشت به دنیا کردن
می شود بسته در فیض ز واکردن لب
درد خود عرض نباید به مسیحا کردن
آنقدر از دل صد پاره نمانده است بجا
که به احباب توان رقعه ای انشا کردن
پیش دریای گهرخیز به هر قطره گدا
لب به دریوزه نباید چو صدف وا کردن
عنقریب است که هم پله قارون شده است
خواجه از تکیه به جمعیت دنیا کردن
خامه بیهوده دهد نبض به دستی هر دم
نشود درد سخن به، به مداوا کردن
نیست ممکن به فسون بدگهران نیک شوند
که گره از دم عقرب نتوان وا کردن
زن چه باشد که ازو مرد به فریاد آید؟
شاهد عجز بود شکوه ز دنیا کردن
نور خورشید دهد دیده دل را صائب
گریه چون شمع نهان در دل شبها کردن
گره از جبهه به ناخن نتوان وا کردن
از ولی نعمت عقبی نتوان رو گرداند
از بصیرت نبود پشت به دنیا کردن
می شود بسته در فیض ز واکردن لب
درد خود عرض نباید به مسیحا کردن
آنقدر از دل صد پاره نمانده است بجا
که به احباب توان رقعه ای انشا کردن
پیش دریای گهرخیز به هر قطره گدا
لب به دریوزه نباید چو صدف وا کردن
عنقریب است که هم پله قارون شده است
خواجه از تکیه به جمعیت دنیا کردن
خامه بیهوده دهد نبض به دستی هر دم
نشود درد سخن به، به مداوا کردن
نیست ممکن به فسون بدگهران نیک شوند
که گره از دم عقرب نتوان وا کردن
زن چه باشد که ازو مرد به فریاد آید؟
شاهد عجز بود شکوه ز دنیا کردن
نور خورشید دهد دیده دل را صائب
گریه چون شمع نهان در دل شبها کردن