عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
میخانهٔ فرنگ
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
هر کجا حسن خوشی می نگرم
جان به عشق تو به او می سپرم
نگرانم به جمال خوبان
چه کنم حسن تو را می نگرم
دم به دم کلک خیالت به کرم
صورتی نقش کند در نظرم
می خورم جام می عشق مدام
غم بیهودهٔ عالم نخورم
به هوای در میخانهٔ تو
از سر هر دو جهان در گذرم
تا ز اسرار می و دیر مغان
خبری یافته ام بی خبرم
بندهٔ سید سرمستانم
پیش رندان جهان معتبرم
جان به عشق تو به او می سپرم
نگرانم به جمال خوبان
چه کنم حسن تو را می نگرم
دم به دم کلک خیالت به کرم
صورتی نقش کند در نظرم
می خورم جام می عشق مدام
غم بیهودهٔ عالم نخورم
به هوای در میخانهٔ تو
از سر هر دو جهان در گذرم
تا ز اسرار می و دیر مغان
خبری یافته ام بی خبرم
بندهٔ سید سرمستانم
پیش رندان جهان معتبرم
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۰۵
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۱
خاک ما در گوشه میخانه بودی کاشکی
حشر ما با شیشه و پیمانه بودی کاشکی
تا شدی محو از بساط آفرینش تخم شید
نقل مستان سبحه صد دانه بودی کاشکی
در غم روی زمین افکند معموری مرا
سیل دایم فرش این ویرانه بودی کاشکی
در حریم زلف، بی مانع سراسر می رود
دست ما را اعتبار شانه بودی کاشکی
چند با بیگانگان عمر گرامی بگذرد؟
آشنارویی درین غمخانه بودی کاشکی
حسن را دارالامانی نیست چون آغوش عشق
شمع در زیر پر پروانه بودی کاشکی
آشنایی در محبت پرده بیگانگی است
با من آن ناآشنا بیگانه بودی کاشکی
حشر ما با شیشه و پیمانه بودی کاشکی
تا شدی محو از بساط آفرینش تخم شید
نقل مستان سبحه صد دانه بودی کاشکی
در غم روی زمین افکند معموری مرا
سیل دایم فرش این ویرانه بودی کاشکی
در حریم زلف، بی مانع سراسر می رود
دست ما را اعتبار شانه بودی کاشکی
چند با بیگانگان عمر گرامی بگذرد؟
آشنارویی درین غمخانه بودی کاشکی
حسن را دارالامانی نیست چون آغوش عشق
شمع در زیر پر پروانه بودی کاشکی
آشنایی در محبت پرده بیگانگی است
با من آن ناآشنا بیگانه بودی کاشکی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷
می چون سبو کشید، لب می پرست ما
در کارگاه سعی، نجنبید دست ما
ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق
از آسیای چرخ نیاید شکست ما
امروز، زاهد از لب ما بوی می شنید
ای بی خبر ز بزم شراب الست ما
پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم
باشد چو تاک، میکده ها زیر دست ما
خمخانه ها تهی شد و ما تشنه لب حزین
می، شد کبابِ حوصله ی دیر مست ما
در کارگاه سعی، نجنبید دست ما
ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق
از آسیای چرخ نیاید شکست ما
امروز، زاهد از لب ما بوی می شنید
ای بی خبر ز بزم شراب الست ما
پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم
باشد چو تاک، میکده ها زیر دست ما
خمخانه ها تهی شد و ما تشنه لب حزین
می، شد کبابِ حوصله ی دیر مست ما
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۷۰
ساقیا ساغر دوشینه نبرد از هوشم
باده پیش آر که مخمور در شراب دوشم
گر چنین جلوه نماید رخ گندم وش یار
حاصل دنیی و عقبی بجوی نفروشم
اینچنینم که سر زلف توئی سامان کرد
آخر از روسیهی خانه دهد بر دوشم
گوش پر کرده مرا زمزمۀ صوت سماع
خواجه معذورم اگر حرف دگر ننپوشم
گر چه دانم سفر وصل مرا پایان نیست
لیک تا پای روش هست بجان میکوشم
گفتگو نیست مرا با تو برو ایزاهد
هر چه خواهی تو فرو گوی که من خاموشم
ساقی ار زهر بجام من دلخون ریزد
بفلک میرود آوازۀ نوشا نوشم
دارم اینخرقه که در زیر کشم جام شراب
ظن بدگو نبرد شیخ مرقع پوشم
جز می صاف نمی آیدم از شیشۀ طبع
بسکه از آتش روی تو چو خم در جوشم
ساقیا بادۀ انگور بهشیاران ده
که من امشب ز خیال لب او مدهوشم
ایدل اندر خم زلفش چه کشی ناله خموش
فاش شد در همه عالم سخن سرگوشم
همه دل میبرد از دست حدیث نیرّ
تا حدیث سر زلف تو بود در گوشم
باده پیش آر که مخمور در شراب دوشم
گر چنین جلوه نماید رخ گندم وش یار
حاصل دنیی و عقبی بجوی نفروشم
اینچنینم که سر زلف توئی سامان کرد
آخر از روسیهی خانه دهد بر دوشم
گوش پر کرده مرا زمزمۀ صوت سماع
خواجه معذورم اگر حرف دگر ننپوشم
گر چه دانم سفر وصل مرا پایان نیست
لیک تا پای روش هست بجان میکوشم
گفتگو نیست مرا با تو برو ایزاهد
هر چه خواهی تو فرو گوی که من خاموشم
ساقی ار زهر بجام من دلخون ریزد
بفلک میرود آوازۀ نوشا نوشم
دارم اینخرقه که در زیر کشم جام شراب
ظن بدگو نبرد شیخ مرقع پوشم
جز می صاف نمی آیدم از شیشۀ طبع
بسکه از آتش روی تو چو خم در جوشم
ساقیا بادۀ انگور بهشیاران ده
که من امشب ز خیال لب او مدهوشم
ایدل اندر خم زلفش چه کشی ناله خموش
فاش شد در همه عالم سخن سرگوشم
همه دل میبرد از دست حدیث نیرّ
تا حدیث سر زلف تو بود در گوشم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
مرا کناره ی جویی و یک سبوی شراب
هزار بار زجنت به است و بوی شراب
کنون که در دم نزعم پیاله ده که به گور
کسی شراب برو به که آرزوی شراب
عجب که روزه ما را خدا قبول کند
هلال عید نه بینم اگر به روی شراب
اگر بهشت نبودی مقام می خواران
نیافریدی دروی خدای جوی شراب
نه کعبه است که ره بی دلیل نتوان رفت
به سوی میکده ات رهنماست بوی شراب
هزار بار زجنت به است و بوی شراب
کنون که در دم نزعم پیاله ده که به گور
کسی شراب برو به که آرزوی شراب
عجب که روزه ما را خدا قبول کند
هلال عید نه بینم اگر به روی شراب
اگر بهشت نبودی مقام می خواران
نیافریدی دروی خدای جوی شراب
نه کعبه است که ره بی دلیل نتوان رفت
به سوی میکده ات رهنماست بوی شراب
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - تتبع خواجه
تا گدایی در میکده آئین منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵ - تتبع خواجه
رندان که میل باده به دیر فنا کنند
آیا بود که جام اشارت بما کنند
رنجم خمار گر چه بود مهلک ای حکیم
باید که هم به جام شرابش دوا کنند
ماییم و خاک دیر حجابش کنند رفع
آنانکه چشم روشن ازین توتیا کنند
ندهند نیمه جان مرا می به میکده
چون قطره اش به جان گرامی بها کنند
از کلک صنع زانچه رقم شد صواب دان
فکر خطا بود که خیال خطا کنند
رندان که تیره اند ز بد مستیم به دیر
یک شیشه می برم برشان تا صفا کنند
زهاد اگر کشاد ندیدند در ورع
فانی صفت عزیمت دیر فنا کنند
آیا بود که جام اشارت بما کنند
رنجم خمار گر چه بود مهلک ای حکیم
باید که هم به جام شرابش دوا کنند
ماییم و خاک دیر حجابش کنند رفع
آنانکه چشم روشن ازین توتیا کنند
ندهند نیمه جان مرا می به میکده
چون قطره اش به جان گرامی بها کنند
از کلک صنع زانچه رقم شد صواب دان
فکر خطا بود که خیال خطا کنند
رندان که تیره اند ز بد مستیم به دیر
یک شیشه می برم برشان تا صفا کنند
زهاد اگر کشاد ندیدند در ورع
فانی صفت عزیمت دیر فنا کنند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
هین قدح، شمع شبستان این است
مونس خلوت مستان این است
پر ترک ده که به ذوقی برسیم
مرکبم تا به گلستان این است
باش تا سجده میخانه کنیم
کعبه باده پرستان این است
غافل از طوق صراحی مگذر
دست زن مروه مستان این است
یک بت ساده و یک بط باده
برگ و سامان زمستان این است
می و خمار و خرابات مغان
درس استاد دبستان این است
گردن تاک به بازی نبرند
سر و سر فتنه بستان این است
کهربا رنگ و تهمتن زور است
زال یا رستم دستان این است
می فردوس «نظیری » جستی
به میان آمده بستان این است
مونس خلوت مستان این است
پر ترک ده که به ذوقی برسیم
مرکبم تا به گلستان این است
باش تا سجده میخانه کنیم
کعبه باده پرستان این است
غافل از طوق صراحی مگذر
دست زن مروه مستان این است
یک بت ساده و یک بط باده
برگ و سامان زمستان این است
می و خمار و خرابات مغان
درس استاد دبستان این است
گردن تاک به بازی نبرند
سر و سر فتنه بستان این است
کهربا رنگ و تهمتن زور است
زال یا رستم دستان این است
می فردوس «نظیری » جستی
به میان آمده بستان این است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۰ - عشق و عاشقی
ز عشق و، عشقبازی پیشهای خوشتر نمیبینم
به عالم هرچه میبینم از این بهتر نمیبینم
ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد میکند منعم
میان صدهزاران خر، از این خرتر نمیبینم
مریض عشقم و هرروز افزون میشود دردم
دوایش غیر عناب لب دلبر نمیبینم
گرفتارم به مالیخولیای عشق مهرویان
علاج این مرض را جز می احمر نمیبینم
شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو
جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمیبینم
نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن
به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمیبینم
در میخانه باز است ای حریفان قدحپیما!
دری از بهر آسایش به جز این در نمیبینم
به غیر از بادهخوارانی که دایم تردماغ استند
به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمیبینم
دل از بیهمدمی در سینهام یاران، به تنگ آمد
به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمیبینم
به شبهای زمستان از برای رفع تنهایی
رفیقی باوفاتر از می خلر نمیبینم
کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل
من بیچاره زر جز در کف زرگر نمیبینم
به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را
ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمیبینم
به هند افتادهام بیمونس و بییار و بیناصر
ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمیبینم
به عالم هرچه میبینم از این بهتر نمیبینم
ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد میکند منعم
میان صدهزاران خر، از این خرتر نمیبینم
مریض عشقم و هرروز افزون میشود دردم
دوایش غیر عناب لب دلبر نمیبینم
گرفتارم به مالیخولیای عشق مهرویان
علاج این مرض را جز می احمر نمیبینم
شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو
جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمیبینم
نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن
به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمیبینم
در میخانه باز است ای حریفان قدحپیما!
دری از بهر آسایش به جز این در نمیبینم
به غیر از بادهخوارانی که دایم تردماغ استند
به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمیبینم
دل از بیهمدمی در سینهام یاران، به تنگ آمد
به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمیبینم
به شبهای زمستان از برای رفع تنهایی
رفیقی باوفاتر از می خلر نمیبینم
کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل
من بیچاره زر جز در کف زرگر نمیبینم
به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را
ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمیبینم
به هند افتادهام بیمونس و بییار و بیناصر
ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمیبینم
امام خمینی : غزلیات
با که گویم
با که گویم غم دیوانگی خود، جز یار؟
از که جویم ره میخانه، به غیر از دلدار؟
سرّ عشق است که جز دوست نداند دیگر
مینگنجد غم هجران وی، اندر گفتار
نو بهار است، درِ میکده را بگشایید
نتوان بست در میکده در فصل بهار
باده آرید در این فصل، به یاد ساقی
نسزد رفت به گلزار بدین حال خمار
خَم زلفی بگشا، ای صنم باده فروش
حاجت این دل غمگین به سر زلف برآر
روز میلادِ مهین عاشق یار است، امروز
مددی کن، سر خُم را بگشا بر ابرار
حالتی رفت ز دیدار رُخش بر مستان
مینگویم به کسی، جز صنم باده گسار
از که جویم ره میخانه، به غیر از دلدار؟
سرّ عشق است که جز دوست نداند دیگر
مینگنجد غم هجران وی، اندر گفتار
نو بهار است، درِ میکده را بگشایید
نتوان بست در میکده در فصل بهار
باده آرید در این فصل، به یاد ساقی
نسزد رفت به گلزار بدین حال خمار
خَم زلفی بگشا، ای صنم باده فروش
حاجت این دل غمگین به سر زلف برآر
روز میلادِ مهین عاشق یار است، امروز
مددی کن، سر خُم را بگشا بر ابرار
حالتی رفت ز دیدار رُخش بر مستان
مینگویم به کسی، جز صنم باده گسار