عبارات مورد جستجو در ۱۰۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
چون جغد بود اصلش کی صورت باز آید؟
چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز آید؟
چون افتد شیر نر از حملهٔ حیز و غر؟
وز زخمهٔ کون خر کی بانگ نماز آید؟
پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک
پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز آید
بگشای به امیدی تو دیدهٔ جاویدی
تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید
چنگا تو سری برکن در حلقه سر اندر کن
تو خویش تهیتر کن تا چنگ به ساز آید
چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز آید؟
چون افتد شیر نر از حملهٔ حیز و غر؟
وز زخمهٔ کون خر کی بانگ نماز آید؟
پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک
پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز آید
بگشای به امیدی تو دیدهٔ جاویدی
تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید
چنگا تو سری برکن در حلقه سر اندر کن
تو خویش تهیتر کن تا چنگ به ساز آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۶
خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند میدهی؟
هست شکرلبی اگر سرکه به قند میدهی
گر تو نمیخری مخر می به هوس همیخرم
عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند میدهی؟
پیش ترآ تو ای پری از ترشی تویی بری
تاج و کمر عطا کنی بخت بلند میدهی
جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله
کاتش عشق خویش را تو به سپند میدهی
چون فرهاد میکشی جان مرا به که کنی
ورنه به دست جان من از چه کلند میدهی؟
هر چه که میدهی بده بیخبر آن کسی که او
بر تو گمان برد که تو بهر گزند میدهی
برگ گلی همیبری باغ به پیش میکشی
لاشه خری همیبری بیست سمند میدهی
شاکر خدمتی ولی گاه ز لاابالییی
نی به گنه همیزنی نی به پسند میدهی
چون سر زید بشکند چاره عمرو میکنی
چون به دمشق قحط شد آب به جند میدهی
چند بگفتمت مگو لیک تو را گناه چیست؟
ای تو چو آسیا به تو آنچه دهند میدهی
هست شکرلبی اگر سرکه به قند میدهی
گر تو نمیخری مخر می به هوس همیخرم
عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند میدهی؟
پیش ترآ تو ای پری از ترشی تویی بری
تاج و کمر عطا کنی بخت بلند میدهی
جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله
کاتش عشق خویش را تو به سپند میدهی
چون فرهاد میکشی جان مرا به که کنی
ورنه به دست جان من از چه کلند میدهی؟
هر چه که میدهی بده بیخبر آن کسی که او
بر تو گمان برد که تو بهر گزند میدهی
برگ گلی همیبری باغ به پیش میکشی
لاشه خری همیبری بیست سمند میدهی
شاکر خدمتی ولی گاه ز لاابالییی
نی به گنه همیزنی نی به پسند میدهی
چون سر زید بشکند چاره عمرو میکنی
چون به دمشق قحط شد آب به جند میدهی
چند بگفتمت مگو لیک تو را گناه چیست؟
ای تو چو آسیا به تو آنچه دهند میدهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۸
هله تا ظن نبری، کز کف من بگریزی
حیله کم کن، نگذارم که به فن بگریزی
جان شیرین تو در قبضه و در دست من است
تن بیجان چه کند، گر تو ز تن بگریزی؟
گر همه زهرم، با خوی منت باید ساخت
پس تو پروانه نهیی گر ز لگن بگریزی
چون کدو بیخبری زین که گلویت بستم
بستم و میکشمت، چون زرسن بگریزی؟
بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمن اند
جغد و بوم و جعلی، گر زچمن بگریزی
چون گرفتار منی، حیله میندیش، آن به
که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی
تو که قاف نهیی، گر چو که از جا بروی
تو زر صاف نهیی، گر ز شکن بگریزی
جان مردان همه از جان تو بیزار شوند
چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی
تو چو نقشی، نرهی از کف نقاش، مکوش
وثنی، چون ز کف کلک و شمن بگریزی؟
من تو را ماه گرفتم، هله خورشید تویی
در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی
تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی
وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی
نه، خمش کن، که مرا با تو هزاران کار است
خود سهیلت نهلد تا زیمن بگریزی
حیله کم کن، نگذارم که به فن بگریزی
جان شیرین تو در قبضه و در دست من است
تن بیجان چه کند، گر تو ز تن بگریزی؟
گر همه زهرم، با خوی منت باید ساخت
پس تو پروانه نهیی گر ز لگن بگریزی
چون کدو بیخبری زین که گلویت بستم
بستم و میکشمت، چون زرسن بگریزی؟
بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمن اند
جغد و بوم و جعلی، گر زچمن بگریزی
چون گرفتار منی، حیله میندیش، آن به
که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی
تو که قاف نهیی، گر چو که از جا بروی
تو زر صاف نهیی، گر ز شکن بگریزی
جان مردان همه از جان تو بیزار شوند
چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی
تو چو نقشی، نرهی از کف نقاش، مکوش
وثنی، چون ز کف کلک و شمن بگریزی؟
من تو را ماه گرفتم، هله خورشید تویی
در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی
تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی
وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی
نه، خمش کن، که مرا با تو هزاران کار است
خود سهیلت نهلد تا زیمن بگریزی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در نکوهش و ملامت حسودان
مشتی خسیس ریزه که اهل سخن نیند
با من قران کنند وقرینان من نیند
چون ماه نخشبند مزور از آن چو من
انجم فروز گنبد هر انجمن نیند
از هول صور فکرت من در قیامتند
گر چه چو اهل صور فکنده کفن نیند
پروردگان مائدهٔ خاطر منند
گر خود به جمله جز پسر ذوالیزن نیند
بل نایبان یاوگیان ولایتند
زیرا که شه طغان جهان سخن نیند
گاوی کنند و چون صدف آبستنند لیک
از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند
چون طشت بیسرند و چو در جنبش آمدند
الا شناعتی و دریده دهن نیند
گاه فریب دمنهٔ افسون گرند لیک
روز هنر غضنفر لشکر شکن نیند
چون ارقم از درون همه زهرند و از برون
جز کآبش رنگ رنگ و شگال شکن نیند
اوباش آفرینش و حشو طبیعتند
کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند
اندر چه اثیر اسیرند تا ابد
زان جز شکسته پای و گسسته رسن نیند
گویند در خلافه ولیعهد آدمیم
مشنو خلافشان که جز ابلیس فن نیند
گویند عیسی دگریم از طریق نطق
برکن بروتشان که به جز گور کن نیند
خود را همای دولت خوانند و غافلند
کالا غراب ریمن و جغد دمن نیند
بر قلههای کوه ریاضت کشیدهاند
ارباب تهمتند ولی برهمن نیند
از روی مخرقه همه دعوی دین کنند
وز کوی زندقه به جز اهل فتن نیند
چون شمع صبحگاهی و چون مرغ بیگهی
الا سزاید کشتن و گردن زدن نیند
من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه
و ایشان ز روح نامیه جز نارون نیند
جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف
موران با پرند و سپاه پرن نیند
تازند رخش بدعت و سازند تیر کید
اما سفندیار مرا تهمتن نیند
فرعونیان بیفر و عونند لاجرم
اصحاب بینش ید بیضای من نیند
خود عذرشان نهم که جعل پیشهاند پاک
ز آن طالبان مشک و نسیم سمن نیند
آری به آب نایژه خو کردهاند از آنک
مستسقیان لجهٔ بحر عدن نیند
بل تا مرض کشند ز خوانهای بد گوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند
بینا دلان ز گفتهٔ من در بشاشتاند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند
جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن
کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند
نساج نسبتم که صناعات فکر من
الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند
نجار گوهرم که نجیبان طبع من
جز زیر تیشهٔ پدر خویشتن نیند
وین جاهلان ملمع کارند و منتحل
ز آن گاه امتحان به جز از ممتحن نیند
از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم
کایشان زنخ زنند، همه خامه زن نیند
آنجا که من فقاع گشایم ز جیب فضل
الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند
معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من
کز نوح عصمت الا فرزند و زن نیند
در کون هم طویلهٔ خاقانیند لیک
از نقش و نطرتند ز نفس و فطن نیند
حقا به جان شاه که هم شاه آگه است
کایشان سزای حضرت شاه ز من نیند
با من قران کنند وقرینان من نیند
چون ماه نخشبند مزور از آن چو من
انجم فروز گنبد هر انجمن نیند
از هول صور فکرت من در قیامتند
گر چه چو اهل صور فکنده کفن نیند
پروردگان مائدهٔ خاطر منند
گر خود به جمله جز پسر ذوالیزن نیند
بل نایبان یاوگیان ولایتند
زیرا که شه طغان جهان سخن نیند
گاوی کنند و چون صدف آبستنند لیک
از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند
چون طشت بیسرند و چو در جنبش آمدند
الا شناعتی و دریده دهن نیند
گاه فریب دمنهٔ افسون گرند لیک
روز هنر غضنفر لشکر شکن نیند
چون ارقم از درون همه زهرند و از برون
جز کآبش رنگ رنگ و شگال شکن نیند
اوباش آفرینش و حشو طبیعتند
کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند
اندر چه اثیر اسیرند تا ابد
زان جز شکسته پای و گسسته رسن نیند
گویند در خلافه ولیعهد آدمیم
مشنو خلافشان که جز ابلیس فن نیند
گویند عیسی دگریم از طریق نطق
برکن بروتشان که به جز گور کن نیند
خود را همای دولت خوانند و غافلند
کالا غراب ریمن و جغد دمن نیند
بر قلههای کوه ریاضت کشیدهاند
ارباب تهمتند ولی برهمن نیند
از روی مخرقه همه دعوی دین کنند
وز کوی زندقه به جز اهل فتن نیند
چون شمع صبحگاهی و چون مرغ بیگهی
الا سزاید کشتن و گردن زدن نیند
من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه
و ایشان ز روح نامیه جز نارون نیند
جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف
موران با پرند و سپاه پرن نیند
تازند رخش بدعت و سازند تیر کید
اما سفندیار مرا تهمتن نیند
فرعونیان بیفر و عونند لاجرم
اصحاب بینش ید بیضای من نیند
خود عذرشان نهم که جعل پیشهاند پاک
ز آن طالبان مشک و نسیم سمن نیند
آری به آب نایژه خو کردهاند از آنک
مستسقیان لجهٔ بحر عدن نیند
بل تا مرض کشند ز خوانهای بد گوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند
بینا دلان ز گفتهٔ من در بشاشتاند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند
جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن
کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند
نساج نسبتم که صناعات فکر من
الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند
نجار گوهرم که نجیبان طبع من
جز زیر تیشهٔ پدر خویشتن نیند
وین جاهلان ملمع کارند و منتحل
ز آن گاه امتحان به جز از ممتحن نیند
از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم
کایشان زنخ زنند، همه خامه زن نیند
آنجا که من فقاع گشایم ز جیب فضل
الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند
معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من
کز نوح عصمت الا فرزند و زن نیند
در کون هم طویلهٔ خاقانیند لیک
از نقش و نطرتند ز نفس و فطن نیند
حقا به جان شاه که هم شاه آگه است
کایشان سزای حضرت شاه ز من نیند
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من
از خدای خود نترسد چون کند آزار من
سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم
تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من
کوشم اندر معصیت چندان که گردم کشتنی
تا بود در کشتن من بیگنه دلدار من
دوستان را حضم خود سازم که بعد از کشتنم
خون من قطعا نخواهند از بت خونخوار من
دشمنان را دوست دارم تا پس از قتلم نهد
این گنه بر گردن ایشان مه پرکار من
گوسیه شورویم از ترک عبادت تا مرا
بندهٔ یک رنگ خود داند پری رخسار من
محتشم خواهد به خاک تیره یکسان خویش را
تا مرا دیگر به کام خویش بیند یار من
از خدای خود نترسد چون کند آزار من
سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم
تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من
کوشم اندر معصیت چندان که گردم کشتنی
تا بود در کشتن من بیگنه دلدار من
دوستان را حضم خود سازم که بعد از کشتنم
خون من قطعا نخواهند از بت خونخوار من
دشمنان را دوست دارم تا پس از قتلم نهد
این گنه بر گردن ایشان مه پرکار من
گوسیه شورویم از ترک عبادت تا مرا
بندهٔ یک رنگ خود داند پری رخسار من
محتشم خواهد به خاک تیره یکسان خویش را
تا مرا دیگر به کام خویش بیند یار من
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۱
گفتی که بترسد ز همه خلق سنایی
پاسخ شنو ار چند نهای در خور پاسخ
جغد ار که بترسد بنترسد ز پی جنس
آن مرغ که دارند شهانش همه فرخ
آن مست ز مستی بنترسد نه ز مردی
ور نه بخرد نیزهٔ خطی شمرد لخ
در بند بود رخ همه از اسب و پیاده
هر چند همه نطع بود جایگه رخ
نز روی عزیزیست که چون مرکب شاهان
رایض نکند بر سر خر کره همی مخ
گویی که نترسم ز همه دیوان آری
از میخ چه ترسد که مر او را نبود مخ
بیدار نهای فارغی از بانگ تکاتک
بیمار نهای فارغی از بند اخ و اخ
ایمن بود از چشم بد آن را که ز زشتی
در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ
زان ایمنی از دیدن هر کس که بگویند
اندر مثل عامه که کخ را نبرد کخ
پاسخ شنو ار چند نهای در خور پاسخ
جغد ار که بترسد بنترسد ز پی جنس
آن مرغ که دارند شهانش همه فرخ
آن مست ز مستی بنترسد نه ز مردی
ور نه بخرد نیزهٔ خطی شمرد لخ
در بند بود رخ همه از اسب و پیاده
هر چند همه نطع بود جایگه رخ
نز روی عزیزیست که چون مرکب شاهان
رایض نکند بر سر خر کره همی مخ
گویی که نترسم ز همه دیوان آری
از میخ چه ترسد که مر او را نبود مخ
بیدار نهای فارغی از بانگ تکاتک
بیمار نهای فارغی از بند اخ و اخ
ایمن بود از چشم بد آن را که ز زشتی
در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ
زان ایمنی از دیدن هر کس که بگویند
اندر مثل عامه که کخ را نبرد کخ
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۲
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۰
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۵
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۶
ای سر از کبر بر فلک برده
گشته گردان چو انجم فلکی
به عقابی رسیده از مگسی
به سماکی رسیده از سمکی
بس بس اکنون که بیش از این نرسد
حاش لله دیو را ملکی
بر جهان خواجگی همی رانی
هنرت چه و نسبت تو به کی
نمک دیگ خواجگی جودست
نه بخیلی و خشم و بینمکی
ای که خرچنگ و خارپشتی تو
صدفی آید از تو نی فنکی
خواجه دانم که پیش جیش سخاش
موج دریا همی کند یزکی
باز اگر تو فقع خوری به مثل
چوبک کوزه فقع بمکی
از تو یک قطره خون به حیله چکد
دور از اینجا اگر ز هم بچکی
خواجه هستی چرا نیاموزی
خواجگی کردن از شهاب زکی
گشته گردان چو انجم فلکی
به عقابی رسیده از مگسی
به سماکی رسیده از سمکی
بس بس اکنون که بیش از این نرسد
حاش لله دیو را ملکی
بر جهان خواجگی همی رانی
هنرت چه و نسبت تو به کی
نمک دیگ خواجگی جودست
نه بخیلی و خشم و بینمکی
ای که خرچنگ و خارپشتی تو
صدفی آید از تو نی فنکی
خواجه دانم که پیش جیش سخاش
موج دریا همی کند یزکی
باز اگر تو فقع خوری به مثل
چوبک کوزه فقع بمکی
از تو یک قطره خون به حیله چکد
دور از اینجا اگر ز هم بچکی
خواجه هستی چرا نیاموزی
خواجگی کردن از شهاب زکی
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر دیوانهٔ میشد براهی
سر خر دید بر پالیز گاهی
بدیشان گفت چون خر شد لگدکوب
چراست این استخوانش بر سر چوب
چنین گفتند کای پرسندهٔ زار
برای آنک دارد چشم بد باز
چو شد دیوانه زان معنی خبردار
بدیشان گفت ای مشتی جگرخوار
گر آنستی که این خر زنده بودی
بسی زین کار خر را خنده بودی
شما را مغز خر دادست ایام
از آنید این سر خر بسته بر دام
نداشت او زنده چوب از کون خود باز
چگونه مرده دارد چشم بد باز
برو دم درکش و تن زن چه گویی
چو چیزی می ندانی می چه جویی
مشو چون سایه در دنبال این کار
که ناید شمع را سایه پدیدار
تو خود سایه برین مفکن که خورشید
برای تو کند چون سایه جاوید
اگر تو پیش کار خویش آیی
ز خود خود را بلایی بیش آیی
وگر تو دم زنی از پرده بیرون
میان پردهٔ دل افکنی خون
مکش چندین کمان بر تیر تدبیر
که از تو بر تو میآید همان تیر
سر خر دید بر پالیز گاهی
بدیشان گفت چون خر شد لگدکوب
چراست این استخوانش بر سر چوب
چنین گفتند کای پرسندهٔ زار
برای آنک دارد چشم بد باز
چو شد دیوانه زان معنی خبردار
بدیشان گفت ای مشتی جگرخوار
گر آنستی که این خر زنده بودی
بسی زین کار خر را خنده بودی
شما را مغز خر دادست ایام
از آنید این سر خر بسته بر دام
نداشت او زنده چوب از کون خود باز
چگونه مرده دارد چشم بد باز
برو دم درکش و تن زن چه گویی
چو چیزی می ندانی می چه جویی
مشو چون سایه در دنبال این کار
که ناید شمع را سایه پدیدار
تو خود سایه برین مفکن که خورشید
برای تو کند چون سایه جاوید
اگر تو پیش کار خویش آیی
ز خود خود را بلایی بیش آیی
وگر تو دم زنی از پرده بیرون
میان پردهٔ دل افکنی خون
مکش چندین کمان بر تیر تدبیر
که از تو بر تو میآید همان تیر
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۲۷
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اگر اینب و جاهی از فرنگ است
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۴۰
یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد ملک در خشم رفت و مرو را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخرالجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. چنان که ظریفان گفتهاند
آنگه بغلی نعوذ بالله
مردار به آفتاب مرداد
...
گفت اگر در مفاوضه او شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی گفت ای خداوند روی زمین نشنیدهای
ملحد گرسنه در خانه خالی بر خوان
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
هرگز آن را به دوستی مپسند
که رود جای ناپسندیده
آنگه بغلی نعوذ بالله
مردار به آفتاب مرداد
...
گفت اگر در مفاوضه او شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی گفت ای خداوند روی زمین نشنیدهای
ملحد گرسنه در خانه خالی بر خوان
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
هرگز آن را به دوستی مپسند
که رود جای ناپسندیده
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۰
گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود یکی از پادشاهان گفتش همینمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگر به برخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته. گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدایی آلوده کردن که جوجو به گدایی فراهم آوردهام گفت غم نیست که به کافر میدهم اَلخبیثاتُ لِلخبیثین
قالو عَجینُ الکِلْسِ لَیْسَ بِطاهِر
قُلْنا نَسُدُّ بِه شُقوقَ المَبرَزِ
به لطافت چو بر نیاید کار
سر به بی حرمتی کشد ناچار
قالو عَجینُ الکِلْسِ لَیْسَ بِطاهِر
قُلْنا نَسُدُّ بِه شُقوقَ المَبرَزِ
به لطافت چو بر نیاید کار
سر به بی حرمتی کشد ناچار
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۵۱
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
دم سرد بسته به پیش خود چقدر دماغ فسرده یخ
که بهگرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ
شده خلقی آینه دار دین به غرور فطرت عیب بین
سر و برگ دیدهوریست اینکه ز خال می شمرند رخ
به تسلی دل بیصفا نبری زموعظه ماجرا
که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ
چه سبب شد آینهٔ طلب که دمید این همه تاب و تب
که پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ
ز فسون عالم عنکبوت املتکشیده به دام و بس
نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ
ز قضا چه مژده شنیدهای که سرت به فتنه کشیدهای
به جنون اگر نتنیدهای رگ گردن توکهکرده شخ
به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر
تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ
که بهگرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ
شده خلقی آینه دار دین به غرور فطرت عیب بین
سر و برگ دیدهوریست اینکه ز خال می شمرند رخ
به تسلی دل بیصفا نبری زموعظه ماجرا
که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ
چه سبب شد آینهٔ طلب که دمید این همه تاب و تب
که پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ
ز فسون عالم عنکبوت املتکشیده به دام و بس
نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ
ز قضا چه مژده شنیدهای که سرت به فتنه کشیدهای
به جنون اگر نتنیدهای رگ گردن توکهکرده شخ
به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر
تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
اینقدر ریش چه معنی دارد
غیر تشویش چه معنی دارد
آدمی، خرس؟ چهظلم است آخر!
مرد حق، میش؟ چه معنی دارد
حذر از زاهد مسواک به سر
عقرب و نیش چه معنی دارد
دعوی پوچ به این سامان ریش
نرود پیش چه معنی دارد
یک نخود کله و ده من دستار
این کم و بیش چه معنی دارد
شیخ برعرش نپرد چه کند
غیر پر ریش چه معنی دارد
بیدل اینجا همه ریش است و فشاست
ملت و کیش چه معنی دارد
غیر تشویش چه معنی دارد
آدمی، خرس؟ چهظلم است آخر!
مرد حق، میش؟ چه معنی دارد
حذر از زاهد مسواک به سر
عقرب و نیش چه معنی دارد
دعوی پوچ به این سامان ریش
نرود پیش چه معنی دارد
یک نخود کله و ده من دستار
این کم و بیش چه معنی دارد
شیخ برعرش نپرد چه کند
غیر پر ریش چه معنی دارد
بیدل اینجا همه ریش است و فشاست
ملت و کیش چه معنی دارد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - باز هم به همان مناسبت (مد شدن موی کوتاه برای زنان)
سراسر تار گیسوی سیه چیدند خانمها
ندانم از چه این مد را پسندیدند خانمها
کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران
گناه بستگان عشق، بخشیدند خانمها
دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را
به رغبت از سر راه تو برچیدند خانمها
کسی بیشقه گیسو نمیبندد به خانم دل
که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانمها
مسلم بود جنس نر بود از ماده خوشگل تر
چه خوب این مدعی را زود فهمیدند خانمها
ز فرط بچهبازیها به پاریس این عمل مد شد
در ایران هم پی تقلید جنبیدند خانمها
سخن دور از مقام دوستان زین حرکت بیجا
به گیس خویش و ریش شوهران ریدند خانمها
ندانم از چه این مد را پسندیدند خانمها
کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران
گناه بستگان عشق، بخشیدند خانمها
دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را
به رغبت از سر راه تو برچیدند خانمها
کسی بیشقه گیسو نمیبندد به خانم دل
که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانمها
مسلم بود جنس نر بود از ماده خوشگل تر
چه خوب این مدعی را زود فهمیدند خانمها
ز فرط بچهبازیها به پاریس این عمل مد شد
در ایران هم پی تقلید جنبیدند خانمها
سخن دور از مقام دوستان زین حرکت بیجا
به گیس خویش و ریش شوهران ریدند خانمها