تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید
خیلی دوست دارم متنی بنویسم که مخاطب رو وادار به خندیدن کنه. حالا قهقهه نشد، یه لبخند کوچیک. متنی که زشت و زننده نباشه. تکراری نباشه. محدودیت سنی نداشته باشه. حرفی از نژاد، قوم، جنسیت، زبان و دین نداشته باشه. بوی بدی نداشته باشه. صدای بدی هم نداشته باشه. ماندگار باشه. سینه به سینه و نسل به نسل منتقل بشه و هیچوقت تازگی و طنازیشو از دست نده. فکر نکنم بتونم. خیلی هنر می خواد. قرار نیست آدم هر کاری که دوست داره رو بتونه انجام بده. اصلا چشم مخاطب کور! خودش لبخند بزنه! … والا … «س.م.ط.بالا»
چنان نفرت انگیز شده ام که تحمل ام برایش سخت شده است. انگار کتابی باشم که از روی اجبار باید تمامش کند. هر روز صبح با اکراه صفحه ای را آغاز می کند؛ هر حرف را با انبوهی از اندوه، خشم، حسرت، غم و نفرت آنچنان از دیده می گذراند که هیچگاه کلمه ای مستقل و معنادار در ذهن و زبانش جاری نمی شود. با این حال نمی دانم چرا هر شب یک علامت می گذارد؟! گوشه ی آخرین صفحه ی خوانده شده را تا می کند. گویی قصد ندارد صفحه ای ناخوانده باقی بماند. مرا ذره ذره و حرف حرف… و جایی برای شکایت و گله نیست. زندگی تا آخرین نقطه از آخرین صفحه ی مرا نخواند، رهایم نمی کند. این انصاف نیست! یوسف را از چاه بیرون آوردند و من هنوز آن پایین منتظرم. «س.م.ط.بالا»
وقتی ذهن یک آدم، متروکه یا فاسد باشه؛ با خوندن، شنیدن و دیدن رونق نمی گیره. وقتی زندگی بوی تعفن بگیره؛ با عطر و ادکلن نمیشه بوی اون رو خوش کرد. وقتی جامعه ای دچار انحطاط سیاسی، اقتصادی یا فرهنگی بشه؛ کاری از دست پیامبران و مصلحان اجتماعی ساخته نیست. هیچ روح نا آرامی با دیازپام آروم نمی گیره. تمام این دردها یک درمان بیشتر نداره و اون هم مرگ، هلاکت و نابودی ست. حکیم می گفت:«از من نشنیده بگیرید؛ اما پزشک بیراه نمی گوید» «س.م.ط.بالا» پزشک مذکور در حال حاضر جهت درمان بستری شده است.
پیرمرد می گفت: «یعنی چه عقلی داشته اونی که اینو ساخته. سوزن رو می ذاری تو، نخ رو می ذاری اینجا. حالا اینو ول می کنی. به همین سادگی». پیرمرد توی مترو “سوزن نخ کن” می فروخت. به همین سادگی. انگار خبر نداشت از سفر به فضا، شکاف اتم و سوراخ لایه ی اوزون، ربات ها و … از اینها بی خبر بود اما یک چیز را خوب می دانست. ای کاش از او می پرسیدم؛ آدرس زندگی را… «س.م.ط.بالا»
پدر ما خیلی آدم باشعوری است. او از کودکی چیزهای زیادی به ما آموخته است. پدر ما خیلی زحمت می کشد، اما نمی تواند همه چیز برای ما بخرد. او به ما یاد داده است هیچگاه حسرت چیزهایی که نمی تواند بخرد، نخوریم. پدر ما می گوید به جای حسرت، آب بخوریم. من و برادرانم خیلی آب می خوریم. چند روزی است که پدر ما خیلی ناراحت و نگران است. او می گوید آب سدها ته کشیده است. اگر آب نباشد من و برادرانم باید حسرت بخوریم. «س.م.ط.بالا» خداوند پدر ما و پدر شما را حفظ کند.
ضمیر خودآگاه من، ضمیر ناخودآگاهم را نقض می کند و من نمیدانم به کدام ساز … «س.م.ط.بالا»
خسته و کلافه و درمانده… اینچنین حالتی داشت. به هر کس که میشناخت رو انداخته بود. حتی به آن ها که نمی شناخت. اما نه … کسی وقت ندارد. همه گرفتار. تلفن ها یا خاموشند یا اشغالند و یا «مشترک مورد نظر …» بدون کمکی مانده بود عاجز در گِل … این همه فشار را تاب نداشت. به دنبال راه رهایی، تصمیم گرفت و برای آخرین Status نوشت: «امشب خودم را خلاص می کنم» حالا نشسته است و با هر قرص یک “لایک” می خورد. «س.م.ط.بالا» الف- عنوان مطلب از کتاب “شازده کوچولو” گرفته شده که: «آدم ها مانده اند بی دوست» ب- “دوست” و “فرند” با هم فرق دارند. فرهنگ لغت دهخدا، دوست را اینگونه می گوید: «محب و یکدل و یکرنگ. خیرخواه و یار و رفیق. آنکه نیک اندیشد و نیک خواهد» فرهنگ لغت آکسفورد(Oxford)، “فرند” را چنین می انگارد: «A person with whom one has a bond of mutual affection, typically one exclusive of sexual or family relations» معلومه که فرق دارند؛ معلوم نیست؟؟؟
جمعی از جامعه شناسان در مجلسی گرد آمدند تا بررسی کنند؛ چطور در جامعه ای که “گوجه فرنگی” کالایی اساسی و استراتژیک است، مردم به صورت افراطی “گوشی” می خرند و می فروشند؟!! از مدلی به مدل دیگر و از رنگی به رنگ دیگر. آن ها که غنی هستند، تکلیفشان روشن است و آن ها که فقیرند تا آنجا که سکه ای ته جیبشان مانده باشد از کوششی در این راستا دریغ نمی کنند. هر کس چیزی می گفت اما اجماعی حاصل نمی شد؛ تا آنکه حکیم (نمی دونم چه کسی حکیم رو دعوت کرده بود) به پاخاست و گفت: «اشکال از مردم نیست. اشکال از گوشی ها هم نیست. ایراد آنجاست که دیگر “گوشی” برای شنیدن نیست» مریدان چو این سخن شنیدند، نعره ها زده و جامه ها رها کرده، جامعه شناسان بدریدند … «س.م.ط.بالا»
الف – آدم پول نداشته باشه، ملالی نیست اما سالم باشه، ب – آدم قیافه نداشته باشه، خیالی نیست اما سالم باشه، پ – پرستارها خوش گِل هستن ولی خوش خُلق نیستن، ت – همه ی کسایی که تو بیمارستانن، بیمار نیستن؛ اما همشون درد دارن، ث – دریافت مطلوب خدماتِ سلامت، حق بیمار است، ج – صدقه دفع بلاست، چ – قبرستون حس بهتری نسبت به بیمارستان داره، ح – دوست ندارم تو بیمارستان بمیرم. «س.م.ط.بالا» پی‌نوشت: هر چند بنا به ملاحظاتی این دعا اجابت نمیشه؛ اما خدا همه ی بیمارها رو شفا بده. آمین.
مرد نشست روی صندلی. کمی عرق کرده بود. هوا گرم نبود اما او … نمی خواست لرزش دلش از لرزش صدایش معلوم شود. سینه اش را صاف کرد و گفت: «آقای دکتر! بالاخره من موندنی هستم یا مُردنی». دکتر کمی مکث کرد؛ بعد همانطور که داشت برگه های آزمایش رو نگاه می کرد گفت: «هیچکس موندنی نیست». کاغذها رو گذاشت کنار. تو چشم های مرد خیره شد. ترس بود با امید. گفت: «اما شما باید زودتر چمدونت رو حاضر کنی». «س.م.ط.بالا»
هیچ مُرده ای نبود که مرا بیازارد. چه با کلام، چه با کردار. هیچ مُرده ای کلاه از سرم برنداشت و کلاهی نگذاشت بر سرم به غایت گشاد. هیچ مُرده ای به من دروغ نگفت. چه دونه دونه چه جُفت جُفت. هیچ مُرده ای نبود که پشتش خنجری داشته باشد نهان و یا نیشتری در زبان. هیچ مُرده ای حقی را نخورد چه کلان چه خُرد. ما زنده ها آنقدر به هم آزار می رسانیم که بیزار شدیم از هم؛ و بیزار شدند از من … پس در پیش گرفتم مسلکی چنین … «س.م.ط.بالا» “حسین پناهی” که رفته است، گفته است: «چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان نه به دستی ظرفی را چرک می كنند نه به حرفی دلی را آلوده تنها به شمعی قانعند و اندكی سكوت … »
روی مبل نشسته بودم، روبروی تلویزیون. کانال ها را می چرخاندم. لانه ی شیطان ثابت بود و شیطان ها رنگ عوض می کردند. صدای در آمد. سرم را چرخاندم. پدر بود. سلام کردم. پدر نفسی تازه کرد و گفت: «علیک سلام». دو تا نون بربری تازه و داغ در دستان پدر خودنمایی می کرد. اما وجدانم آزرده بود. با خودم فکر می کردم که واقعا نسل پدر من، “نسل سوخته” هستند. تا زمانی که در خانه ی پدری بودند کار می کردند تا کمک خرج خانواده باشند. وقتی صاحب زن و فرزند شدند، باز کار می کنند و فرمانبر زن و بچه. ما هم که تا سی و پنج سالگی مشغول کنگر خوردن و لنگر انداختنیم. صدای پدر مرا را از فکر بیرون آورد؛ همانطور که داشت نان ها را توی سفره می پیچید می گفت:«پسرم! من واقعا برای نسل شما نگرانم. نسل “پدر سوخته” ای هستید.» «س.م.ط.بالا»
نشسته ای درست روبروی من. کنار پنجره. همه لباس سفید به تن کرده اند، حتی کلبه ی کوچک ما؛ و تو سرمای سیاه زمستان را تماشا می کنی – خودت اینطور می گویی – و مرا مهمان می کنی به گرمای نگاهی از عشق و لبخندی از سر لطف و آغو… بهتره من برم هیزم جمع کنم تا کار به جاهای باریک نکشیده …. «س.م.ط.بالا»
در خیل نگاه های خیره ی ساکنان شهری خیالی، دو چشم رؤیایی هست که خواب مرا آشفته می کند. «س.م.ط.بالا»
دیگر به کسی نخواهم گفت: «بالای چشم هایت ابروست». شاید ابروهایش را دوست نداشته باشد! «س.م.ط.بالا»