تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید
آقای رئیس جمهور می گوید هیچ منکری بالاتر از فقر و بیکاری نیست و آقای شهردار می گوید در شهر پانزده هزار کارتن خواب داریم … و من انکار می کنم که معروف نیستم. «س.م.ط.بالا»
تو را دوست دارم. خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد. البته نه به اندازه ی تمام دنیا، یا نیمی از دنیا. مطمئن باش اگر حتی ربعی از دنیا را به من بدهند، تو را رها خواهم کرد. اما خیالت آسوده؛ غصه نخور. بیش از دو متر از این دنیا به من نمی رسد. هنوز هم مرا دوست داری؟ «س.م.ط.بالا»
چشم هایم، صورتم می سوزد. هنوز هوا سرد نشده است. اما باران های شهر، اسیدی شده اند. «س.م.ط.بالا»
گریه می کنم. برای …، برای …، برای … … و برای همه ی آن هایی که باید به خاطرشان گریه کنم و برای خودم؛ شاید کسی نداند که باید به خاطر من گریه کند، شاید کسی نباشد … می دانم که هیچ سودی ندارد! «س.م.ط.بالا»
در میان راه بود. نه. نه! هنوز چند قدم نرفته بودم که چراغ را گم کردم. نمی دانم کدام دوراهی را اشتباه کردم. کدام دوراهی ها را اشتباه کردم. سالهاست در مسیری تاریک و وهم آلود گام برمی دارم. بعید می دانم این راه جز تباهی مقصدی داشته باشد. شک؛ همان موریانه ای است که درون را پوچ و تهی می کند. تردید دارم. آیا از ابتدا چراغی وجود داشت؟ خیال بود و خواب؟ آیا امید نوری هست؟ این شک برای من مقدمه ی فروپاشی ست … «س.م.ط.بالا»
یک روز سرد زمستانی، یک روز گرم تابستانی و یا یک شب مهتابی. ایستاده کنار پنجره ی دوجداره ی اتاق یا نشسته روی نیمکتِ سیمانی سبزِ پارک. با تیشرتِ یقه گرد ِ سفید یا کت و شلوارِ مشکی مارک دار. حتی یادم نیست قلم در دستم بود یا سیگار. این پیشِ پا افتاده ها چه اهمیتی دارند؟ وقتی می خواستم عاشق باشم، نشد. حالا هر چه بادا باد. نیستم و رفتم از یاد. «س.م.ط.بالا»
خشک آمد کشتگاه من در جوار کشت همسایه. قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟ (بخشی از شعر “داروگ” سروده ی نیما یوشیج) خبری از غوغای رودخانه ی خروشان نبود. دشت تشنه بود و هر آنچه در دل داشت بخشیده بود به درختان تا زخم های مانده از شلاق سوزان خورشید را التیام بخشند. کودکان نمی خندیدند تا خشکی لب هاشان نترکد. مردم دسته دسته سوی خانه ی حکیم روان شدند. چون گرد آمدند حکیم را خواندند. گفت: از من چه می خواهید؟ گفتند: این چه حکایت است، چگونه است که نعمتی از آسمان بر ما فرو نمی ریزد؟ چگونه درهای رحمت خداوند بر ما بسته شده است؟ آیا دعای ما را نمی شنود و از حال ما خبر ندارد؟ گفت: پاک است خداوند از آنچه می پندارید. چگونه فراموش کردید آنگاه که غرق در نعمت بودید؟ چگونه قدر ندانسته و ناسپاسی کردید؟ این بلایی است که خود در آن تقصیر کارید. گفتند: حکیم! چگونه ما را ناسپاس می خوانی حال آنکه شب و روز ذکر خدا می گوییم و عبادت می کنیم؟ چرا مردمان سرزمین های دیگر که به عیش و نوش مشغولند و غرق در لذات دنیا شدند به چنین بلایی گرفتار نیامدند؟ حکیم نگاهی به جمعیت انداخت و گفت: قرآن خوانده اید؟ گفتند: آری!!! گفت: “لاَ تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لاَ یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ(آیه ی 31 سوره ی اعراف)” ما اسراف کردیم و خدا ما را دوست ندارد …
در عالم موسیقی، “رضا یزدانی” آلبومی منتشر کرد به نام “ساعتا خوابن”. یکی از قطعات این آلبوم “کسی از ما جهان آرا نمیشه” است. چند روز پیش به یکی از بچه های دهه ی هفتاد پیشنهاد دادم که این قطعه رو گوش کنه. اولین چیزی که گفت این بود که: «جهان آرا کیه؟» من انگشت حیرت به دندان گرفتم که چطور نمیدونی که جهان آرا کیه؟ پس توی این مدرسه ها و دانشگاه ها چی یاد میگیرین؟ خواستم داده های ذهنی ام رو سازمان دهی کنم تا جهان آرا رو براش معرفی کنم. ولی، خاک سیاه بر سرم شد که دیدم اصلا خبری از داده های ذهنی نیست و من با این همه ادعا چیزی از محمد جهان آرا نمی دونم که قابل بیان باشه. فقط اینکه از فرماندهان سپاه و از مدافعان خرمشهر بوده. خودم رو جمع کردم و گفتم:« آهنگ “ممد نبودی ببینی” رو شنیدی؟» گفت: «آره» گفتم: «ممد همون محمد جهان آراست» گفت: «آهان». کسی از ما جهان آرا نمیشه حتی یه قهرمان تو نسل من نیست هوا انقد آلودست که انگار نیازی به شیمیایی شدن نیست ما صبر کردیم واسه فردای بهتر ما صبر کردیم ولی فردا نمیشه جهان ما قد خرمشهر هم نیست کسی اینجا جهان آرا نمیشه نمی گیره کسی دستای ما رو داریم با چشم بسته راه میریم یه عمره که پلاکامونو حتی نمیدونیم باید از کی بگیریم زیره پامونو خالی کردن اما هنوز اینجا پر از میدون مینه ببین ویرونه ای که از تو داریم هنوز زیباترین جای زمینه فقط یه زخم کهنه باقی مونده برای نسلی که ترکش نخورده برای نسل من که قهرمانش زیر رگباری از خاطره مرده همه رویای ما رو باد برده نشستیم روی مرز بی خیالی برای ما که سنگری نداریم فقط مونده همین تفنگ خالی کسی از ما جهان آرا نمیشه همه روزای ما با غصه سر شد یه روزی توی تاریخ مینویسن یه جا این نسل مفقود الاثر شد
جنگ، سیل، زلزله، خشکسالی، تحریم، آلودگی هوا، تخریب محیط زیست، تغذیه ناسالم، سرطان، ایدز، روغن پالم، سقوط، تصادف و… و مهاجرت هم بلای دیگریست. بلایی غیر طبیعی. «س.م.ط.بالا»
یک، دو، سه، چهار، … پله ای از پس پله ی دیگر. بالا و بالاتر رفتیم. گاهی ایستادیم اما به پایین نگاه نکردیم و نگاهمان به بالا بود. باز هم پله های بیشتر. آنقدر رفتیم که گمان کردیم تا خدا راهی نمانده است. زهی خیال باطل. خدا در همان پله ی اول مانده بود. … «س.م.ط.بالا» جرقه ی ذهنی این مطلب صدای زنگ در بود. فردی که مدعی بود فقیر است و نیازمند کمک. فارغ از بحث نیازمند واقعی و متکدیان دروغین. با خود گفتم حوصله ای نیست طبقات را به سمت پایین طی کنم حتی با آسانسور. کارگران شهرداری هم که باشند وضع همین است. حتی آنگاه که بی نوایی در کوچه فریادکنان می دود نهایت عکس العمل سرهایی است که از پنجره ها بیرون آمده و منبع صدا را می کاوند.
انقلاب خیابانی است که تقاطع های بسیاری دارد؛ ممکن است به آزادی نرسیم… «س.م.ط.بالا»
آنچه می خواهم، نمی فروشند و آنچه می فروشم خریداری ندارد؛ مرا به این بازار چه حاجت است…!؟ «س.م.ط.بالا»
دست فروش، دستهایش را فروخت و هنوز نمی تواند یک دست لباس نو بخرد… «س.م.ط.بالا»
روزگاریست نه غریب؛ روزگاریست نه عجیب. همانطور که می پنداشتم. گاهی سخت می گذرد، گاهی آسان. روزگار است دیگر. بگذار بگذرد… «س.م.ط.بالا»
فرزندان آدم چون پای بر عرصه ی حیات می کوبند؛ دو منظور بر نظر دارند. خدمت به انسانیت و خیانت به انسانیت. و من نمی دانم که این به اختیار است یا به جبر. چونان که نوبت به من رسید متحیر ماندم که این چه حالت است. شواهد و قرائن چنین می نمایاند که مرا جز خدمت از دست نیاید اما چرخ آنگونه چرخید که خیانت حاصل شد. با آنکه هنوز نفس می کشم، شناسنامه ام باطل شد. «س.م.ط.بالا»