تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید
تو چنان زخمِ عمیقی زده ای بر دلِ من
که دوایی بهرِ درمانش در این عالم نیست
خود نشین در برِ من
تو طبیب من باش
تو نگهدارم باش
غمِ دوری کم نیست، بیش از این یادم نیست
این چه تقدیرم بود؟
شوم و در فالم بود
کِی شود برگردم؟ پیش تو برگردم؟
حالِ من می دانی، چون مرا می رانی؟
همچو برگی زردم، کِی شود برگردم؟

«س.م.ط.بالا»
نمانده هیچ آرزو که رَه بَرَد مرا به او
نمانده هیچ خاطره، لحظه به لحظه، مو به مو

نه غم خورم ز دوری اش، نه غصه از صبوری اش
فقط نگاه می کنم به قاب عکس رو به رو

نشسته در درون من، تمام حسِ خوبِ او
چه حاجتم که جویمش کوچه به کوچه، کو به کو

باز ولی تلنگری دین و دلم دهد به باد
دوباره شارژ می خرم؛ پیامکی زنم به او

«س.م.ط.بالا»
سرِ من پُر شده است از یک درد
از صدای خش خشِ زجرآورِ یک برگِ زرد

از شکستِ قهرمانِ داستان در نبرد
از فراموشی و خاموشی در خاکِ سرد

و نوای ناله های پیرمردِ دوره گرد
سرِ من پُر شده است از یک مرد

«س.م.ط.بالا»
چون تو نگاه می کنی
شبم چو روز می شود

حُکم نظربازیِ ما
بازی دوز می شود

تا که دلم را ببری
قافیه تنگ می شود

هر چه فرار می کنم
قوز بالا قوز* می شود

باز شکست می خورم
خنده ی تو نشان آن

حال، تو چشم بسته ای
صفحه به روز می شود

«س.م.ط.بالا»

فرهنگ لغت دهخدا: قوز بالا قوز؛ به معنی مشکل بالای مشکل. رنج و تعبی بر رنج و تعبی.
هیچکس به فکر سلامت شهر نبود
یک جور بی خیالی
غذاهای چرب ما دلیل انسداد رگها بود
یک جور چربی حیوانی
تدبیر ما رگهای جدید پلاستیکی بود
یک جور آنژیوپلاستی
وظیفه ما تزریق فاضلاب درون رگها بود
یک جور وظیفه ملی
تعفن، تنفس شهر را سخت کرده بود
یک جور تنفس هندلی
امید ما به تنفس مصنوعی دهان به دهان بود
یک جور حالی به حالی
دیگر شهر به حالت کما رفته بود
یک جور بی خیالی
حکیم برای ما یک اسم گذاشته بود
یک جور سلول های سرطانی
***
آه… ای شهر بیچاره
نمی دانم اگر چشم بگشایی
چه می کنی
مرا می بخشی؟!
مرا می بلعی؟!

«س.م.ط.بالا»

چند پیشنهاد:
الف- فیلم سینمایی: طهران تهران، به کارگردانی داریوش مهرجویی (طهران: روز‌های آشنایی) و مهدی کرم پور (تهران: سیم آخر)
ب- فیلم مستند: تهران انار ندارد، به کارگردانی مسعود بخشی
پ- موسیقی: صدای طهرون، مرحوم مرتضی احمدی
بعد از این، پنجره های بسته رو باز می کنم
بی بهونه
بعد از این تو عمق چشمای تو پرواز می کنم
بی بهونه
میشم اون ستاره ای که به تو چشمک میزنه
بی بهونه
بین این همه هیاهو اسمتو داد میزنه
بی بهونه
حالا این دنیا برام یه رنگ دیگه ست
بی بهونه
زنگ نقاشی حالا یه زنگ دیگه ست
بی بهونه
دوست ندارم که برم دیگه از اینجا
چه با بهونه
چه بی بهونه

«س.م.ط.بالا»
جانم به بلا افتاد
راهم به خطا افتاد
کارم به قضا افتاد
چون قدر ندانستم

«س.م.ط.بالا»
(کوچه اول)
یه جای کار می لنگه؛ کجاشو من نمی دونم
یه چیزایی سرش جنگه؛ چیزاشو من نمی دونم
یه جاهایی کمی تنگه؛ جاهاشو من نمی دونم

(کوچه دوم)
یه حرفایی پُر از دردِ؛ من این دردُ نمی فهمم
میگن شهر خالی از مردِ؛ من این مردُ نمی فهمم
نوشتن آخرش مرگِ؛ من این مرگُ نمی فهمم

(کوچه سوم)
اگه پُر غصه ست این قصه؛ من از این قصه بیزارم
اگه این خواب، کابوسه؛ تمام عمر بیدارم

(کوچه علی چپ)
به جز یک کوچه ی تاریک
تمام شهر بن بستِ
همین کوچه که می پیچم
همین کوچه که گُم میشم

«س.م.ط.بالا»

فرهنگ لغت دهخدا: «خود را به کوچه علی چپ زدن؛ در تداول عامه برای جلب نفعی یا احتراز از زیانی تجاهل کردن. نمودن که از موضوع به کلی بی خبر است»
دلِ تو دریا بود
دلِ من نبود
دلم را گره زدم به دلت
گره کور بود
دریا توفانی شد
تمام کشتی هایم غرق شد
حالا این گره ی کور با دندان هم باز نمی شود

«س.م.ط.بالا»

عنوان این مطلب برگرفته از آیه ی 172 سوره ی مبارکه ی اعراف – با اندکی تغییر نگارشی – است.
شب سردیست
تنم می لرزد
دلم از لغزش خود می ترسد
من اما ... به آتش می کشم دل را
اشکهای شمع، بیش از اینها
بسیار می ارزد

«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ سیزدهم مهرماه یک هزار و سیصد و نود و سه خورشیدی)
مدعی خواست که از بُن بکند ریشه ی ما
به دو دینار خرید از پدرم تیشه ی ما

از همان روز نشست کینه ی او بر دل ما
آتش کینه گرفت دامن اندیشه ی ما

پس از آن شعله کشید در افق دیده ی ما
اثری نیست نه از خانه نه از بیشه ی ما

«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: نوزدهم اردیبهشت ماه یک هزار و سیصد و نود و سه خورشیدی)
چشم می بندم بر تو
نگاه می گیرم از تو
رو به سوی دیگرم باید
جاودانه ها رنگ دیگری دارد

«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: چهارم اردیبهشت ماه یک هزار و سیصد و نود و سه خورشیدی)
دگر از دست تو یاری نگیرم
برای رفت و شد گاری نگیرم

چو یک لحظه ز عمرم مانده باشد
خدایا! از سگان هاری نگیرم!

اگر رفتم برای خواستگاری
جواب رد من از نازی نگیرم

تمام عالم هستی مهم است
چغندر هم برا بازی نگیرم

شود بر فقر من هر روز افزون
اگر حق غنی سازی نگیرم

روم در میکده فریاد سازم
که من بوی می و ساقی نگیرم

دگر از دست تو یاری نگیرم
سبدهای پر از خالی نگیرم

«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: بیست و پنجم فروردین ماه یک هزار و سیصد و نود و سه خورشیدی)
نشسته بود کودکی
کنار دست قلکی
تا که بگیرد اندکی
وزن ز ما و رزقکی

بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو

بساط کرده آن جوان
خم شده پشتش چو کمان
تا که فروشد این زمان
قصه ی موسی و شبان

بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو

پهن شده روی زمین
تمام خانه اش همین
دیده و دل هر دو غمین
مرگ نشسته در کمین

بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو

دست نموده ای دراز
فاش نموده ای تو راز
با همه عشوه، همه ناز
یا زدن زخمه به ساز
این همه از سر نیاز

بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو

راه نمی دهد به من
با تو بگویم این سخن
بَرَد ز مردم آبرو
آینه های رو به رو
امان از این پیاده رو

«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: بیست و نهم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)
آی آسمان خراش ها
چقدر کوتاهید!!
پای در زمین، سر در غبار
به چه می نازید؟
هزاران پله بالاتر، هنوز؛
راه ماندست تا خورشید

آی آسمان خراش ها
با چراغ قرمز کوچک
گاه روشن، گاه خاموش
چقدر کوتاهید!!
و من کوته نظر گشتم
که عمری چند
به باروتان* نظر بستم

«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: سوم شهریور ماه سال یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)

* “بارو” به معنای دیوار و حصار است.