تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید

صبح، چشم که باز می کنم؛ تو هستی.

شب، تو هستی، آن وقت که چشم هایم را می بندم.

هستی وقتی که کار میکنم؛ وقتی که غذا می خورم؛ وقتی که فکر می کنم.

تو هستی وقتی که هستم.

اما تو. یک تصویر مبهم. یک زنگ صدای غریب. یک خاطره ی دور. یک احساس و یک نام. چند عکس که نه تو در آن حضور داری و نه من. و خطوطی بی نظم روی یک کاغذ سفید.

بگذار همه فکر کنند تو فقط یک نقاشی هستی. طرحی که نقاش در خواب دیده است.

اما من. من می دانم که: تو هستی….

«س.م.ط.بالا»

دندانپزشکی حالا خیلی ترقی کرده. مثل گذشته ها نیست که با سرِ دستمال بسته پیش سلمانی محل بروی تا با انبُر دندان خراب را بکشد و راحتت کند. خرجِ درمانِ دندان حالا کمرشکن است و دندان های این قوم همه خراب. امیدی به بیمه های درمانی نیست. آنها اولویت شان سود است تا سلامت. امیدی به پزشکان نیست. آنها نان آورانِ نام آورِ خانواده ی خود هستند. امیدی به واردکنندگان تجهیزات و مواد پزشکی نیست. حتما دلیلش را خودتان می دانید! امیدی به دولت نیست. همین که یارانه ها را واریز کند و حقوق مدیران خود را پرداخت کند؛ هنر بزرگی است. لااقل هنگام تسویه حسابِ هزینه های درمان، یک آمپولِ بی حسی به بیمارِ درمانده، تزریق نمایید!! لطفا!! «س.م.ط.بالا»

گربه ها و سگ ها مجبور شدند در شهر زندگی کنند؛ اهلی شدند. آدم ها با زندگی در شهر، یا گوسفند شدند یا گرگ؛ تا مستندِ زیرِ پوستِ شهر، همچنان راز بقا باشد.

«س.م.ط.بالا»

قلبم تیر می کشد. نشانی بیمارستان قلب را به من دادند. دکتر چیزهایی می گفت از انسدادِ رگ ها. از دریچه ی تنگ. من چیزی نفهمیدم. او هم نفهمید. هیچ کس نفهمید که قلبِ من از کودکی، تنها تیر کشیدن را آموخت. این روزها قلبم بیشتر تیر می کشد. شاید می خواهد مایحتاج سپاهی را برای نبرد مهیا کند. کاش بداند که این تیرها، نخست خودش را پاره پاره می کنند. «س.م.ط.بالا»
پرسید: «ما چرا می بینیم؟» میشه از دید علمی به این سوال جواب داد. فلسفه هم شاید جوابی برای این پرسش داشته باشه. مذهب هم. اما یه جواب ساده وجود داره: «خیلی هم خوبه كه ما می بینیم ورنه خوب كفشامون لنگه به لنگه می شد اگه ما نمی دیدیم از كجا می فهمیدیم كه سفید یعنی چه؟ كه سیاه یعنی چی؟ سرمون تاق می خورد به در؟ پامون می گرفت به سنگ از كجا می دونستیم بوته ای كه زیر پامون له می شه كلمِ یا گل سرخ؟(نقل از: حسین پناهی)» و همین جواب او رو قانع کرد. پرسید: «ما چه را می بینیم؟» یه زمانی خیلی چیزها رو می دیدیم. آسمون رو می دیدیم؛ درخت ها رو، آدم ها رو، خونه ها رو، پرنده ها رو. دست های پُر مهرِ پدر رو می دیدیم، صورت مهربون مادر، لبخند دلنشین خواهر و برق شیطنت توی چشم های برادر. می دیدیم دستی رو که به سمتمون دراز می شد. زندگی رو می دیدیم توی نگاه اون کسی که دوستمون داشت و دوستش داشتیم. اما مدت هاست که اینها رو نمی بینیم. بینایی حبس شده توی جعبه ها. ما فقط چیزهایی رو می بینیم که رسانه ها، تلویزیون ها و سایت ها به ما نشون میدن. عصرِ کوری، آغاز شده از همون زمانی که دیگه تو رو نمی بینم. صدا جوابش رو گرفت و خاموش شد. “س.م.ط.بالا”

گفت: «بیا با هم قله رو فتح کنیم. چرا باید تا آخر عمر فقط در دامنه ی کوه باشیم؟»

گفتم: «اُه … خدای من!! شنیدم هوای اونجا خیلی سرده. هیچ علفی برای خوردن پیدا نمی کنیم. چه دلیلی داره که خودمون رو به خطر بندازیم؟»

گفت: «یه افتخار بزرگ! من و تو تنها گوسفندانی میشیم که قله رو فتح کردیم. شکوه و جلال ابدی در انتظار ماست.»

– دلیلش کاملا منطقی بود.

– از گله جدا شدیم. کمی که دور شدیم؛ برگشتم و دیدم که یه دسته گرگ به گله حمله کردن.

گفتم: «چه خوب شد که به سمت قله راه افتادیم.»

گفت: «بله. حق با من بود. پیش به سوی افتخار.»

گفتم: «نه! منظورم این بود که هیچ گرگی اینقدر گوسفند نیست که به قله بیاد.»

«س.م.ط.بالا»

شاعر، شعور نداشت. شعرش متناقض بود. معلم پرسید: «این شعر چه آرایه ی ادبی ای دارد؟» ما یک صدا جواب دادیم: «پارادوکس». معلم شعور داشت، اما شاعر، مدیر مدرسه بود. معلم گفت: «غیر عریانی ‌لباسی ‌نیست ‌تا پوشد كسی‌ ؛ از خجالت ‌چون‌ صدا در خویش ‌پنهانیم ‌ما *» «س.م.ط.بالا» * این بیت از “بیدل دهلوی” است.
به چهارراه که می رسی، درنگی، تاملی و شاید توقفی. چراغ ها راهنمایی می کنند. کوتاه و می روی به آن راه که می دانی. عده ای می مانند در همان چهارراه، چون راهی ندارند. «س.م.ط.بالا»
مردمی بی گناه و با گناه، در فضایی به مساحت X، به کام مرگ فرو برده می شوند. N + M در یک اتاق دور هم می نشینند و بقال سر کوچه و پیرزن همسایه را هم دعوت می کنند تا مذاکره کنند که چطور غنائم و میراث مردگان را با هم قسمت کنند. محاسبه کنید هر یک از اعضای حاضر در اتاق، چند لیتر آب برای شستن خون های ریخته شده روی سهم دریافتی خود، نیاز دارند؟ «س.م.ط.بالا»
وقتی نتایج اعلام شد؛ رتبه ی من فوق العاده نه، اما قابل قبول بود. می تونستم توی شهرستانی به غیر از تهران رشته های مهندسی خوبی رو برای ادامه تحصیل انتخاب کنم. برای مشورت پیش پدرم رفتم. بعد از سی سال خدمت بازنشسته شده بود. حقوق بازنشستگی که کفایت مخارج خانواده رو نمی کرد، پدرم عضو یه شرکت خصوصی تاکسیرانی شده بود و با ماشینش کار می کرد. گفتم: به نظرت رشته مهندسی … چطوره؟ گفت: خیلی خوبه. یکی از بچه های خط ما فوق لیسانس همین رشته رو داره. خیلی آدم با ادب و ماخوذ به حیایی هست. به دفترچه راهنمای انتخاب رشته اشاره کردم و گفتم: این یکی چی؟ گفت: اون هم خوبه. پسرعموی خودم همین رشته رو خونده. تازگی ها هم تو طرح نوسازی تاکسی های فرسوده یه ماشین صفر گرفته و داره کار میکنه. گفتم: رشته … که دیگه میگن خیلی عالیه. گفت: نه پسرم. این فقط اسمش دهن پُر کنه. یه بنده خدایی تو خط ما مدرک همین رشته رو داره؛ ولی اهلِ دود و این صحبت هاست. مبادا ببینم از این غلط ها بکنی. خلاصه اون روز من دست روی هر رشته ای گذاشتم دیدم که آخرش به شغل شریف تاکسیرانی ختم شده. الان چند سالی هست که با ماشین پدرم کار می کنم. توی فرم ثبت نام یارانه نوشتم: مدرک تحصیلی: دیپلم ریاضی. شغل: تاکسیران. «س.م.ط.بالا» پی نوشت: با احترام به اونهایی که برای کسب روزی حلال از آرزوهاشون گذشتن.
مردی نزد حکیم رفت و چنین گفت: «دیرگاهیست از خوردن هیچ طعام و هیچ اشربه ای مرا لذتی حاصل نمی شود. این چه بیماریست که بدان مبتلا گشته ام.» حکیم نگاهی به چهره ی مرد انداخت و گفت: «چون بدانی آنچه می خوری و آنچه می آشامی به اقسام زیان ها برای بدن آمیخته است و تو را راه گریزی از آن نباشد؛ چگونه توانی از چنین خوردن و نوشیدنی لذت ببری؟ برو که من خود نیز به همین بلا گرفتار آمده ام.» مرد گفت: «حکیم! نشان جایی را به من بده که بتوانم طعامی نیکو و پاک به دست آورم؛ و برای شما نیز تحفه ای بیاورم.» حکیم گفت: «هر آنجایی که آدمی دو پا به آن، راه نیافته باشد. و چون بدانجا رَوی؛ دیگر آنجا، آنجا نباشد.» چون مریدان این شنیدند، نعره ها برآوردند و مرد را دریدند که پایش به آنجا نرسد. «س.م.ط.بالا»
از آب لبریز میشه تا زمانی که توی آب باشه. وقتی که بیرون میاد، کم کم شروع می کنه به تهی شدن. این که چه مقدار آب رو ذخیره کنه به میزان بزرگیش وابسته ست و این که چه مقدار زمان بگذره تا کاملا تهی بشه بستگی داره به اندازه و تعداد منافذش. هر چه تعدادشون بیشتر و یا قطرشون بزرگتر باشه سرعت تخلیه بیشتر میشه. این شرحِ حالِ مختصرِ آبکش هاست. و چقدر شبیه به حال و روزگار آدم ها. اونها هم همینطوری هستن. وقتی آدم ها درون توده های جمعی قرار می گیرن و یا تحت تاثیر “جو” هستن، وقتی یک ویدئوی اثرگذار رو تماشا می کنن و یا گوش به یک سخنرانی جذاب میسپارن، وقتی در مورد یک مسئله ی مهم نظرشون رو می پرسن و یا حتی گاهی که با خودشون می گن: «اُه… بله… من هم آدم هستم…» انگار که پُر از آب شدن. اما خیلی طول نمی کشه. ماجرای منافذ و تخلیه و … «س.م.ط.بالا»
روزی حکیم به همراه تعدادی از مریدان، به بازار بزرگ شهر روانه شدند. هر یک را به سویی از بازار فرستاد و نشان آنچه می خواست داد تا بجویند و بپویند. آنگاه در گوشه ای به انتظار نشست. جمعی از بازاریان چون این حال بدیدند، نزد حکیم آمدند و گفتند: «گشته ایم ما، یافت می نشود» حکیم درحالیکه نگاهش به سوی تیمچه ی حاجب الدوله دوخته شده بود، گفت: «آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست». این گذشت و ساعتی دیگر هم. حکیم اما آرام نشسته بود. ناگهان ولوله ای در بازار به پا شد. یکی از مریدان به سرعت می دوید و فریاد می زد: «یافتم، یافتم!» و باقی به دنبال او. جوانک ظرفی که در دست داشت به حکیم داد. نقش و نگاری دلربا با رنگ هایی جادویی داشت. حکیم به پشت ظرف نگاه کرد و درست همان جایی که انتظار می رفت حک شده بود “Made In Iran” ( ساخت ایران )، برق شعف در نگاهش هویدا شد. چون برخاست گفت: «سال ها بود که این ندیده بودم اما همیشه ایمان داشتم که هنوز هم می توانیم بسازیم…» مریدان که این سخن بشنیدند، نعره ها زده و هر آنچه نام ایران بر آن نبود بدریدند… «س.م.ط.بالا» پی نوشت: حکیم و مریدان با چند زبان زنده ی دنیا، از جمله زبان انگلیسی، آشنا هستند.
کودکان با هزاران امید به این دنیا آمدند اما … خیلی زود باید کودکی را رها کنند … جنگ های زیادی هست، رنج های زیادی هست. جبرهای زیادی هست. به قول صائب تبریزی: می زنم بر کوچه دیوانگی در این بهار بیش ازین خجلت ز روی کودکان نتوان کشید
یکی از ویژگی های دنیای مجازی (شبکه های اجتماعی، سایت ها، فروم ها و از این دست) الزامی نبودن داشتن یک هویت مشخص برای افراد حاضر است. حتی در مواردی که فرد باید اطلاعاتی نظیر ایمیل و شماره تلفن خود را ارائه دهد، به او اطمینان داده می شود که این اطلاعات منتشر نشده و محفوظ می ماند. حتی گاهی خود فرد می تواند نحوه ی دسترسی دیگران به این داده ها را مدیریت کند. خیلی جذاب است. فرض کنید در دنیای واقعی به شکلی نامحسوس حضور داشته باشیم و تاثیر گذار. اما به هیچ وجه شناخته نشویم. حتی اگر به طور کامل به مسائل اخلاقی پایبند باشیم، باز هم جذابیت های زیادی برای لذت بردن وجود دارد. این امکانیست که در دنیای مجازی فراهم شده. نداشتن هویت موجب می شود که افراد حاضر در دنیای مجازی همچون ذرات و بُراده های آهن باشند که به سمت آهنربا جذب می شوند. پس موج ها، فرازها، فرودها و هیجانات خیلی سریع شکل می گیرند و به همان سرعت از بین می روند. گاهی یک شخص، گروه، کمپین، قوم، واقعه، تصویر و حتی مکان فیزیکی، به شدت مورد حمایت، همدردی، توجه و یا احترام قرار می گیرد و گاهی به شدت مورد تمسخر، تنفر، برائت و یا توهین واقع می شود. طنز دنیای مجازی اینجاست؛ همان افرادی که به طور پیوسته و با پشتکار مشغول به اشتراک گذاری و کپی کردن متن ها، تصاویر و ویدئوهای عاشقانه، عارفانه، میهن پرستانه، مذهب گرایانه، هم نوع دوستانه و انسان منشانه هستند، همان ها می توانند بخشی از سربازان ارتش های سیاهِ توهین و فحش و تخریب و تمسخر باشند. هر انسانی جنبه های مثبت و منفی زیادی در شخصیت خود دارد که بسته به شرایط آن ها را بروز می دهد. عشق، خشم، ترس، غم، غرور، شادی و … همه از احساساتی هستند که تمام انسان ها کم و بیش از آن ها بهره برده اند. منتهی در دنیای واقعی بروز هر کدام از آن ها به شکل کنترل شده تری (کنترل های درونی و بیرونی) است که همیشه هم خوب نیست و گاهی آزاردهنده است. اما در دنیای مجازی، مجال و عرصه برای بروز احساسات بسیار بازتر است که همیشه هم خوب نیست و گاهی آزاردهنده است. همین باعث می شود که دنیای مجازی گاهی خیلی شور باشد و گاهی بی نمک. «س.م.ط.بالا» پی نوشت: من هم یکی از همین حاضران دنیای مجازی هستم که شاید گاهی اسیر ویژگی های آن می شوم.