تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید
جنگ، سیل، زلزله، خشکسالی، تحریم، آلودگی هوا، تخریب محیط زیست، تغذیه ناسالم، سرطان، ایدز، روغن پالم، سقوط، تصادف و… و مهاجرت هم بلای دیگریست. بلایی غیر طبیعی.

«س.م.ط.بالا»
یک، دو، سه، چهار، … پله ای از پس پله ی دیگر. بالا و بالاتر رفتیم. گاهی ایستادیم اما به پایین نگاه نکردیم و نگاهمان به بالا بود. باز هم پله های بیشتر. آنقدر رفتیم که گمان کردیم تا خدا راهی نمانده است. زهی خیال باطل. خدا در همان پله ی اول مانده بود. …

«س.م.ط.بالا»

جرقه ی ذهنی این مطلب صدای زنگ در بود. فردی که مدعی بود فقیر است و نیازمند کمک. فارغ از بحث نیازمند واقعی و متکدیان دروغین. با خود گفتم حوصله ای نیست طبقات را به سمت پایین طی کنم حتی با آسانسور. کارگران شهرداری هم که باشند وضع همین است.
حتی آنگاه که بی نوایی در کوچه فریادکنان می دود نهایت عکس العمل سرهایی است که از پنجره ها بیرون آمده و منبع صدا را می کاوند.
انقلاب خیابانی است که تقاطع های بسیاری دارد؛ ممکن است به آزادی نرسیم…

«س.م.ط.بالا»
آنچه می خواهم، نمی فروشند و آنچه می فروشم خریداری ندارد؛ مرا به این بازار چه حاجت است…!؟

«س.م.ط.بالا»
دست فروش، دستهایش را فروخت و هنوز نمی تواند یک دست لباس نو بخرد…

«س.م.ط.بالا»
روزگاریست نه غریب؛ روزگاریست نه عجیب. همانطور که می پنداشتم. گاهی سخت می گذرد، گاهی آسان. روزگار است دیگر. بگذار بگذرد…

«س.م.ط.بالا»
فرزندان آدم چون پای بر عرصه ی حیات می کوبند؛ دو منظور بر نظر دارند. خدمت به انسانیت و خیانت به انسانیت. و من نمی دانم که این به اختیار است یا به جبر.
چونان که نوبت به من رسید متحیر ماندم که این چه حالت است. شواهد و قرائن چنین می نمایاند که مرا جز خدمت از دست نیاید اما چرخ آنگونه چرخید که خیانت حاصل شد. با آنکه هنوز نفس می کشم، شناسنامه ام باطل شد.

«س.م.ط.بالا»
جهان سومی ها مردمانی هستند سخت کوش در نام جویی و استوار بر یک پا (که مرغ را یک پا بیشتر نباشد و باقی بهانه است.) جهان اولی ها مردمانی هستند سخت کوش در کام جویی و دوان با دو پا (دو پا هم قرض می کنند، اگر نشد به زور به چنگ می آورند.)
جهان سومی ها آرزوهای بلند دارند و از کودکی دوست داشته اند یک جهان اولی باشند اما آرزو بر دل مانده و فغان می کنند از جبر جغرافیایی. جهان اولی ها، فرزندان جهان سومی هایی هستند که روزی تصمیم گرفته اند جهان اول را بنا کنند و چون چنین شد سال هاست که پایکوبی می کنند.
جهان سومی ها مردمانی هستند که آنچه ندارند از جهان اولی ها می خرند. جهان اولی ها مردمانی هستند که آنچه دارند به جهان سومی ها می فروشند به شرط آنکه فاصله ی مناسب طبق استانداردهای بین المللی، بین جهان اول و جهان سوم حفظ شود.
اصولا جهان اولی ها مردمانی زیباتر هستند. زنانی خوش سیما و مردانی خوش تیپ، با چشمان آبی و موهای بلوند و قامتی چون سرو. چرا؟ چون آنها زودتر به فکرشان رسید که مجلات مُد منتشر کنند، سالن های زیبایی راه اندازی کنند، رنگ و هنر و تصویر و صدا را با هم درآمیزند و بشوند مظهر زیبایی. جهان سومی ها می مانند با اتاق های عمل، آرایشگاه ها و هزار جور مصیبت دیگر تا کمی نزدیک شوند به این نمونه های زیبایی از جهان اول.
اصولا جهان سومی ها مردمانی هستند که همیشه باید روی سکوی نفر سوم بایستند، حتی اگر اول شده باشند.
جهان اولی ها غنی هستند و جهان سومی ها فقیر…
جهان سومی ها تروریست هستند و جهان اولی ها پرچم داران حقوق بشر…
کافیست. کافیست. کافیست این همه اباطیل.
من از جهان سوم، چهارم، دهم یا ته دنیا فکر می کنم مرزی نیست بین جهان سوم و جهان اول جز اندیشه، آنچه به آن می اندیشیم و نتیجه ای که از آن می گیریم (مرزی که دشوار است عبور از آن.)

«س.م.ط.بالا»
اقتصادمان قرار بود اسلامی باشد، بانکداری بدون ربا. بدهیم از مال خود خمس و زکات، ببارد از آسمان برکات.
فرهنگ مان قرار بود محفوظ باشد از تفنگ. هم از چوب و بیل و کُلنگ. به رشد و تعالی رساند کمال، جلیل و خلیل و جلال و جمال. چنین به کودکان سرمشق دهیم؛ که هر شب کنند مشق با خودکار بیک، چه خوب است گفتار و کردار و پندار نیک.
عزم مان قرار بود جزم باشد. چه برای رزم، چه برای بزم. تا مستدام شود نظم. کمی راه برویم تا غذایمان شود هضم.
مدیران مان قرار بود جهاد کنند. هم اصغر، هم اکبر. دلبسته نباشند به میز و صندلی نیز. اهل عمل باشند و عملی نباشند. نه اختلاف کنند و نه اختلاس. دوران ارباب و رعیتی را دهیم در دست باد، میهن خویش را کنیم آباد.
قرار گذاشتیم اما… فرار را بر قرار ترجیح دادیم… فوقع ما وقع…

«س.م.ط.بالا»
توی گذر راه که می رفتم، سلام و ارادت بود که نثار من می شد. پیر و جوون دست به سینه سر خم می کردند. عزت بود و احترام. صدقه سری حجی که پارسال با خانم جان رفته بودم شده بودم حاج یوسف. یه بازار بود و یه حاج یوسف. اهالی و کاسب های محل روی من حساب می کردند. حرفم اعتبار داشت و دست نوشته ام نعوذ بالله وحی منزل بود. دستم به کار خیر بود. جهیزیه و ایتام و موسسات خیریه و امثال این ها رو رد نمی کردم.
همین دوسال پیش بود. یه روزایی مثل همین روزا. جنس کم شده بود و منم تازه جنس هامو از گمرک ترخیص کرده بودم. با بدبختی زیاد. خلاصه رسونده بودم به تهران و انبار کرده بودم. زنگ زدم به کاظم که تکلیف جنس هارو روشن کنه و توزیع کنه تو بازار.
گفت: “حاج یوسف! چند وقت دست نگهدار. خبر شدم که چند وقته دیگه قیمت ها می کشه بالا…”
گفتم: “یعنی چی؟ یعنی من جنس احتکار کنم؟ تو خجالت نمی کشی؟ حاج یوسف و نون حروم؟ حرف دهنت رو بفهم!”
تلفن رو قطع کردم. تا شب فکرم مشغول بود. با خودم فکر کردم من با این همه بدبختی این جنس ها رو آوردم. حالا فرض کنیم چند روز بیشتر جنس ها تو گمرک مونده. مگه چی میشه؟! کسی که نمی میره؟!
یک ماه بعد کاظم زنگ زد و گفت: “حاجی! نمی خوای جنس ها رو پخش کنیم؟ الان قیمت ها حسابی رفته بالا. الان وقتشه”.
گفتم: “تو اصلا از اقتصاد چی میدونی؟ چند تا از رفقا خبر دادن که قیمت ها بازم میره بالا. صبر کن به وقتش خودم خبرت می کنم”.
دو روز بعدش، نمی دونم بازرس ها از کجا بو بردن و سر و کلشون پیدا شد. رفتن سراغ انبار و تشت رسوایی حاج یوسف از بام افتاد. انبار رو پلمب کردند. خبر مثل بمب تو بازار منفجر شد. جای سلام، فحش و ناسزا بود که نثار من می شد. خانم جان سایه ی من رو با تیر می زد. حرفم که هیچ، چکم رو هم قبول نمی کردند.
خلاصه مغازه و انبار رو فروختم. هر چی داشتم، نقد کردم. یه خونه رهن کردم و بقیه ی پول رو آوردم تو کار ساختمون. دو سال گذشته. خدا رو شکر. ملک و املاکم زیاد شده. وارد بانک که می شم از آبدارچی گرفته تا رئیس بانک بلند می شن. سرپناهی شدم برای… در ماه چند تا چک می کشم برای امور خیریه. منشی های خوبی هم دارم. صدقه سری کت و شلواری که می پوشم و کیفی که دست می گیرم، شدم آقای مهندس.
سرتون رو درد نیارم؛ درسته از اصل افتادم ولی خوب اسبی رو سوار شدم.

«س.م.ط.بالا»
حکیم به راهی می رفت. سر به زیر داشت و زیر لب ذکر می گفت (بعدها روشن شد که حکیم به راننده ای که چندی پیش با سرعت از کنارش رد شده و آب جمع شده در خیابان را بر لباسش پاشیده بود، ناسزا می گفت). پسری را دید در کنار خیابان بساط کرده و سیگار و آدامس می فروشد. نزد وی رفت و گفت: “تو را چه می شود که در این هوای سرد اینجا نشسته ای. چه می کنی؟ پدرت در چه کار است؟”
پسر گفت: “مگر چشمانت را موش خورده؟ سیگار و آدامس می فروشم. بعد از مدرسه به اینجا می آیم و کار می کنم. تکالیفم را هم همینجا می نویسم. پدری پیر دارم که پس از سی سال کار بازنشسته شده و مستمریش کفاف هزینه های درمان خودش را هم نمی دهد.”
حکیم گفت: “آیا پدرت بیمه نبود؟”
گفت: “چرا بود. اما در صندوق بیمه پولی نمانده بود. همه را هبه کرده بودند.”
حکیم گفت: “آیا تو را خواهر و برادری هست؟”
گفت: “آری. برادری دارم که در کارخانه ای بزرگ، کار می کند. اما شش ماه است حقوق نگرفته است. به تازگی هم می خواهند او را بیرون بیاندازند.”
حکیم گفت: “آیا باز هم هست؟”
گفت: “آری برادر دیگری دارم که دوستان ناباب زیادی داشت. به دام اعتیاد افتاد و الان نمی دانم در کدام خیابان افتاده است.”
حکیم گفت: “آیا باز هم هست؟”
گفت: “آری. خواهری دارم. با کمالات و با هنر. مانده است در خانه بی شوهر.”
حکیم گفت: “آیا باز هم هست؟”
گفت: “آری. برادر دیگری دارم. او هم درس می خواند. به دانشگاه می رود که بیکار نباشد. او معتقد است نباید باعث افزایش آمار بیکاران باشد.”
حکیم گفت: “آیا بازهم هست؟”
پسر گفت: “آری. آری. خواهر دیگرم در راه است. یک یا دو ماه دیگر به دنیا می آید.”
حکیم گفت: “تکلیف امروزت چیست؟”
پسر گفت: “باید از روی جمله ی – فرزند بیشتر، زندگی بهتر – صد بار بنویسم.”
حکیم از پسر سیگاری خرید و روشن کرد و رفت تا در افق محو شود که مریدان رسیدند و مانع شدند.

«س.م.ط.بالا»
اصلا فکرش رو هم نمی کردم. وقتی شنیدم شوکه شدم. نمی دونم، شاید هم منتظر چنین خبری بودم. به هر حال می دونستم، می دونستم… می دونستم که مرگ وجود داره. اما هیچوقت اینقدر به من نزدیک نشده بود. یک مدت که گذشت دیدم که دیگه کاری نمیشه کرد. تو مُردی. هیچوقت برنمی گردی. هیچوقت.
اصلا فکرش رو هم نمی کردم. وقتی بالای سر قبرت ایستاده بودم، توی ذهنم خاطراتت رو مرور می کردم. فکر می کردم همیشه با این خاطرات تو ذهن من زنده می مونی. همیشه در یاد من هستی. جای خالیت رو احساس می کنم… اما…
می دونی؟! باید صادق باشم. وقتی مُردی اصلا فکرش رو هم نمی کردم که به نبودنت عادت کنم. به اینکه باهات نخندم. به اینکه باهات بحث و دعوا نکنم. یا اینکه بازی های دوران کودکیمون از یادم بره. اما اتفاق افتاد. من فراموش کردم. روزمرگی… روزمرگی ها… این قاتلان یادها و خواب ها… تو رو فراموش کردم. رویاهاتو. آرزوهاتو. حس خوبی نیست. اصلا حس خوبی نیست.
تا اینکه امروز یه نگاهی به آلبوم عکس انداختم. وقتی به عکس تو رسیدم بغض گلوم رو گرفت. دوباره تو یاد من زنده شدی. خاطره ها دوباره اومد جلوی چشمم. فهمیدم حتی اگه تو ذهن من نباشی هنوز تو قلب من زنده ای. آره. از همون روز اینطوری شد، از وقتی مُردی…
(به یاد برادری که دیگر نیست)

«س.م.ط.بالا»
در پایتخت همه چیز را گران می فروشند. تخت را، رخت را و حتی بخت را. از بامش که به پایین نگاه می کنی؛ همه دارند همه چیز را می فروشند. جام را، کام را و حتی نام را. من پایتخت را دوست دارم. چرا که تجارت را دوست دارم. اینجا همه خریدارند و همه فروشنده. همه در این بازار آشفته ضرر می کنند و من ضرر را دوست ندارم. و این همان تناقضی است که مرا مجبور می سازد عقل را از دل، احساس را از منطق و روح را از جسم جدا کنم. حال آنکه آدمی چیست جز عقل در کنار دل، احساس در کنار منطق و روح در کنار جسم؟ پایتخت معمایی شده است پیچیده. اما کلید حل معما همان است که پدرم می گفت :”پسرم آدم باش” …
دریغ که کلید گم شد…

«س.م.ط.بالا»
از سیاست گفتیم، از سیاست نوشتیم؛ اما با سیاست عمل نکردیم. از دیانت گفتیم، از دیانت نوشتیم؛ اما با دیانت عمل نکردیم. راست می گفت مرحوم مدرس: “دیانت ما عین سیاست ما و سیاست ما عین دیانت ماست”. نه این برای خداست نه آن.

«س.م.ط.بالا»
این بار شیر ماده بسیار خوش شانس بود. پیدا کردن چنین شکاری در این فصل از سال همیشه آسان نیست (او به خوبی می داند که شیر نر توانایی خرید گوشت از بازار را ندارد. رکود اقتصادی یال و کوپال شیر نر را تحت تاثیر قرار داده است). توله شیرها اشتهای زیادی دارند، پس از مدت ها می توانند طعم گوشت تازه را بچشند. شیر ماده به دقت اطراف را زیر نظر دارد. او مراقب حرکات کفتارهاست.
کفتارها اغلب به صورت دسته جمعی حرکت می کنند (خانواده ی کفتارها توجهی به شرایط اقتصادی ندارند. آنها اصولا به مفت خوری عادت داشته و این ضرب المثل بین آنها رایج است که:« مفت باشه، کوفت باشه »). کفتارها صبر زیادی دارند. آنها خطر نکرده و با شیر ماده درگیر نمی شوند. آنها منتظر می مانند، چراکه می دانند نوبت به آنها خواهد رسید. تنها مشکل وجود کرکس هاست.
کرکس ها رقیب جدی برای خانواده ی کفتار به شمار می روند. اما معده ی کوچکتری نسبت به آنها دارند. بر اساس قراردادهای نانوشته ی طبیعت، کرکس ها پس از کفتارها وارد عمل می شوند، مگر آنکه گروهی قانون گریز در بینشان وجود داشته باشد.
کمی آنطرف تر گاومیش ماده ایستاده است. او و گوساله اش از گله جا ماندند. گوساله که جثه ی کوچکتری داشت نتوانست از دست شیر ماده جان سالم به در برد. گاومیش ماده اصولا درکی از شرایط اقتصادی ندارد. او نمی داند چرا گاومیش ها به دست شیرها شکار می شوند. اما می داند که باید خود را به گله برساند چراکه فصل جفت گیری نزدیک است و او باید جفت مناسب خود را بیابد تا گوساله ی دیگری را به گله ی گاومیش ها تحویل دهد.

«س.م.ط.بالا»