اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی 
شمارهٔ ۱۳
دوش از سر پای یار با من بنشست وحشی بافقی : ناظر و منظور
رسیدن آن گل نودمیدهٔ چمن رعنایی و سرو تازه رسیدهٔ گلشن زیبایی به مرغزاری که پنجهٔ چنارش شاخ بیداد شکستی و آفتاب بلند پایه در سایه بیدش نشستی
سمند ره نورد این بیانان رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۷
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید؟ همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
تا کی رخ دل سوی گناه آوردن واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
غم او ساخت دلم تنگ و، هم او بگشاید هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۹- ابوعبداللّه محمد بن اسماعیل المغربی، رضی اللّه عنه
و منهم: استاد متوکلان، و شیخ محققان، ابوعبداللّه محمد بن اسماعیل المغربی، رضی اللّه عنه کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۷۴
دلدار مرا اگر فراخست دهان غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل دهم
همانا گویی که اگر عذاب القبر از جهت علاقه ی دل است به این عالم، هیچ کس از این خالی نباشد که زن و فرزند و مال و جاه را دوست دارد، پس همه را عذاب القبر خواهد بود و هیچ کس از این نرهد جواب آن است که نه چنین است که کسانی باشند که از دنیا سیر شده باشند و ایشان را در دنیا هیچ مسرت گاه و هیچ آسایش جای نمانده باشد و آرزومند مرگ باشند و بسیاری از مسلمانان، که درویش باشند، چنین باشند آن قوم که توانگر باشند نیز بر دو گروه می باشندگروهی باز آن که این اسباب را دوست دارند، خدای را، عزوجل، نیز دوست دارند، ایشان را نیز عذابی نبود و مثال ایشان چون کسی بود که سرایی دارد و شهری دارد که آن را دوست دارد، ولکن ریاست و سلطنت و کوشک باغ از آن دوستتر دارد، چون وی را منشور سلطان به ریاست شهری دیگر رسد، وی را بیرون شدن از آن وطن هیچ رنج نباشد که دوستی خانه و سرای و شهر، در آن دوستی ریاست که غالبتر است، ناچیز گردد و ناپیدا شود و هیچ اثر بنماند پس انبیا و اولیا و پارسیان مسلمان اگرچه دل ایشان را به زن و فرزند و شهر و وطن التفاتی باشد، چون دوستی خدا پیدا آید و لذت انس به وی پیوندد، آن همه ناچیز گردد و لذت به مرگ پیدا آید، پس ایشان از این ایمن باشند اما کسانی که شهوات دنیا را دوستتر دارند، از این عذاب نرهند و بیشتر این باشند برای این گفت ایزد، عزوعلا، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا ثم ننجی الذین اتقوا و نذر الظالمین فیها جثیا» این قوم را مدتی عذاب کنند، پس چون عهد ایشان از دنیا دراز شود، فراموش کنند لذت دنیا را و اصل دوستی خدای تعالی که در دل بوده باشد، پا دیدار آمدن ایستد و مثل وی چون کسی بود که وی سرایی را دوستتر دارد از سرای دیگر یا شهری را از شهری یا زنی را از زنی دیگر؛ ولکن آن دیگر را نیز دوست دارد، چون وی را از دوستترین دور کنند و بدان دیگر اوفتد، مدتی در فراق آن رنجور باشد، آنگاه آن را فراموش کند، و خوی فرا آن دیگر کند و اصل آن دوستی که در دل بوده است به مدت دراز پادیدار آید. سعدی : غزلیات
غزل ۳۸۶
شب دراز به امید صبح بیدارم الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۸ - در مقدمه ی شهادت ح علی اکبر(ع) و شکایت از روزگار غدار گوید
چو رزم سپهبد به پایان رسید ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۸
ابوالفتح خان ای که ایوان قدرت لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۹ - به شاهد لغت غرواشه، به معنی لیف جولاهه
چو غرواشه ریشی به سرخی و چندان رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۲
مرا تو راحت جانی، معاینه، نه خبر نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۱
حسرت کشتن من در دل او مردم و ماند مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳۵
ای دوست بهر سخن در جنگ زنی اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مرا در عصر بی سوز آفریدند
مرا در عصر بی سوز آفریدند عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۲
عشق خود را در حدقۀ عاشق جای کند تا روح باصرۀ او را جز بمعشوق نگران ندارد و گفتهاند که عاشق در در هرچه نگرد معشوق را بیند راستست و سرّاین معنیست. ای عزیز چون عشق با کمال رسد در ولایت وجود عاشق نگنجد آنچه از راه دیده بیرون افتد ناظر بخط او شود برای سلوت را و این آنگاه بود که دانسته بود که مَن مُنِعَ عَنِ النظَر یَتَسلَّی بالاَثَرِ بحقیقت داند که آنچه او را در نظر آید یا از آن بسوی او خبر آید آن خطی بود که معشوق بیند قدرت بر صفحۀ فکرت نگاشته است او بامید سلوت بدان نگران شود و زبان جانش میگوید این آن نیست اما بی آن نیست ما رَأیتُ شَیئاً قَطُّ الّا وَرَأیْتُ اللّهَ فیهِ و این رمزی لطیف است: امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۸۳
امیر گنه: اینْ شهررِهْ چه کارْ بسازِمْ فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۸
دلا امشب نه وقت قال و قیل است محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۹
خواجه بوالفتح شیخ گفت که چون خواجگک سنکانی به نزدیک شیخ ما آمد جوانی ظریف بود و جامهاء نیکو پوشیده داشت. شیخ را بدعوتی میبردند، شیخ را عادت بودی کی از پس جمع راندی. خواجگک در پیش شیخ میرفت و بخود فرومینگریست. شیخ گفت در پیش مرو! خواجگک واپس ایستاد. چون گامی چند برفتند شیخ گفت واپس مرو! او بردست راست شیخ آمد. چون گامی چند برفتند شیخ گفت خواجه بر دست راست مرو! خواجه بر دست چپ شیخ آمد. شیخ گفت خواجه بر دست چپ مرو! او دل تنگ شد و گفت ای شیخ کجاروم؟ گفت ای خواجه خود را بنه و راست برو! پس شیخ این بیت را بگفت:
        شمارهٔ ۱۳
دوش از سر پای یار با من بنشست وحشی بافقی : ناظر و منظور
رسیدن آن گل نودمیدهٔ چمن رعنایی و سرو تازه رسیدهٔ گلشن زیبایی به مرغزاری که پنجهٔ چنارش شاخ بیداد شکستی و آفتاب بلند پایه در سایه بیدش نشستی
سمند ره نورد این بیانان رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۷
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید؟ همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
تا کی رخ دل سوی گناه آوردن واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
غم او ساخت دلم تنگ و، هم او بگشاید هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۹- ابوعبداللّه محمد بن اسماعیل المغربی، رضی اللّه عنه
و منهم: استاد متوکلان، و شیخ محققان، ابوعبداللّه محمد بن اسماعیل المغربی، رضی اللّه عنه کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۷۴
دلدار مرا اگر فراخست دهان غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل دهم
همانا گویی که اگر عذاب القبر از جهت علاقه ی دل است به این عالم، هیچ کس از این خالی نباشد که زن و فرزند و مال و جاه را دوست دارد، پس همه را عذاب القبر خواهد بود و هیچ کس از این نرهد جواب آن است که نه چنین است که کسانی باشند که از دنیا سیر شده باشند و ایشان را در دنیا هیچ مسرت گاه و هیچ آسایش جای نمانده باشد و آرزومند مرگ باشند و بسیاری از مسلمانان، که درویش باشند، چنین باشند آن قوم که توانگر باشند نیز بر دو گروه می باشندگروهی باز آن که این اسباب را دوست دارند، خدای را، عزوجل، نیز دوست دارند، ایشان را نیز عذابی نبود و مثال ایشان چون کسی بود که سرایی دارد و شهری دارد که آن را دوست دارد، ولکن ریاست و سلطنت و کوشک باغ از آن دوستتر دارد، چون وی را منشور سلطان به ریاست شهری دیگر رسد، وی را بیرون شدن از آن وطن هیچ رنج نباشد که دوستی خانه و سرای و شهر، در آن دوستی ریاست که غالبتر است، ناچیز گردد و ناپیدا شود و هیچ اثر بنماند پس انبیا و اولیا و پارسیان مسلمان اگرچه دل ایشان را به زن و فرزند و شهر و وطن التفاتی باشد، چون دوستی خدا پیدا آید و لذت انس به وی پیوندد، آن همه ناچیز گردد و لذت به مرگ پیدا آید، پس ایشان از این ایمن باشند اما کسانی که شهوات دنیا را دوستتر دارند، از این عذاب نرهند و بیشتر این باشند برای این گفت ایزد، عزوعلا، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا ثم ننجی الذین اتقوا و نذر الظالمین فیها جثیا» این قوم را مدتی عذاب کنند، پس چون عهد ایشان از دنیا دراز شود، فراموش کنند لذت دنیا را و اصل دوستی خدای تعالی که در دل بوده باشد، پا دیدار آمدن ایستد و مثل وی چون کسی بود که وی سرایی را دوستتر دارد از سرای دیگر یا شهری را از شهری یا زنی را از زنی دیگر؛ ولکن آن دیگر را نیز دوست دارد، چون وی را از دوستترین دور کنند و بدان دیگر اوفتد، مدتی در فراق آن رنجور باشد، آنگاه آن را فراموش کند، و خوی فرا آن دیگر کند و اصل آن دوستی که در دل بوده است به مدت دراز پادیدار آید. سعدی : غزلیات
غزل ۳۸۶
شب دراز به امید صبح بیدارم الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۸ - در مقدمه ی شهادت ح علی اکبر(ع) و شکایت از روزگار غدار گوید
چو رزم سپهبد به پایان رسید ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۸
ابوالفتح خان ای که ایوان قدرت لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۹ - به شاهد لغت غرواشه، به معنی لیف جولاهه
چو غرواشه ریشی به سرخی و چندان رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۲
مرا تو راحت جانی، معاینه، نه خبر نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۱
حسرت کشتن من در دل او مردم و ماند مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳۵
ای دوست بهر سخن در جنگ زنی اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مرا در عصر بی سوز آفریدند
مرا در عصر بی سوز آفریدند عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۲
عشق خود را در حدقۀ عاشق جای کند تا روح باصرۀ او را جز بمعشوق نگران ندارد و گفتهاند که عاشق در در هرچه نگرد معشوق را بیند راستست و سرّاین معنیست. ای عزیز چون عشق با کمال رسد در ولایت وجود عاشق نگنجد آنچه از راه دیده بیرون افتد ناظر بخط او شود برای سلوت را و این آنگاه بود که دانسته بود که مَن مُنِعَ عَنِ النظَر یَتَسلَّی بالاَثَرِ بحقیقت داند که آنچه او را در نظر آید یا از آن بسوی او خبر آید آن خطی بود که معشوق بیند قدرت بر صفحۀ فکرت نگاشته است او بامید سلوت بدان نگران شود و زبان جانش میگوید این آن نیست اما بی آن نیست ما رَأیتُ شَیئاً قَطُّ الّا وَرَأیْتُ اللّهَ فیهِ و این رمزی لطیف است: امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۸۳
امیر گنه: اینْ شهررِهْ چه کارْ بسازِمْ فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۸
دلا امشب نه وقت قال و قیل است محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۹
خواجه بوالفتح شیخ گفت که چون خواجگک سنکانی به نزدیک شیخ ما آمد جوانی ظریف بود و جامهاء نیکو پوشیده داشت. شیخ را بدعوتی میبردند، شیخ را عادت بودی کی از پس جمع راندی. خواجگک در پیش شیخ میرفت و بخود فرومینگریست. شیخ گفت در پیش مرو! خواجگک واپس ایستاد. چون گامی چند برفتند شیخ گفت واپس مرو! او بردست راست شیخ آمد. چون گامی چند برفتند شیخ گفت خواجه بر دست راست مرو! خواجه بر دست چپ شیخ آمد. شیخ گفت خواجه بر دست چپ مرو! او دل تنگ شد و گفت ای شیخ کجاروم؟ گفت ای خواجه خود را بنه و راست برو! پس شیخ این بیت را بگفت:
