عبارات مورد جستجو در ۸۵ گوهر پیدا شد:
فردوسی : سهراب
بخش ۱۷
چو خورشید تابان برآورد پر
سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی به فتراک بر بست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود
وزان روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رود زن
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد
که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
نباید که من با پدر جنگ جوی
شوم خیره روی اندر آرم بروی
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم به من اند بار
شنیدم که در جنگ مازندران
چه کرد آن دلاور به گرز گران
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر جنگ جویان برآمد ز خواب
بپوشید سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بران دشت جنگ
به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او به هم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستی
ز پیگار بر دل چه آراستی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم
به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
بدو گفت رستم که‌ای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفت‌وگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بسته‌ام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
بسی گشته‌ام در فراز و نشیب
نیم مرد گفتار و بند و فریب
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست
برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند
بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست
به فرمان یزدان بساییم دست
از اسپان جنگی فرود آمدند
هشیوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد
برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتی گرفتن برآویختند
ز تن خون و خوی را فرو ریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینهٔ پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگونه‌تر باشد آیین ما
جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد
ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بی‌گمان
رها کرد زو دست و آمد به دشت
چو شیری که بر پیش آهو گذشت
همی کرد نخچیر و یادش نبود
ازان کس که با او نبرد آزمود
همی دیر شد تا که هومان چو گرد
بیامد بپرسیدش از هم نبرد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هرچه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
بگفت و دل از جان او برگرفت
پرانده همی ماند ازو در شگفت
به لشکرگه خویش بنهاد روی
به خشم و دل از غم پر از کار اوی
یکی داستان زد برین شهریار
که دشمن مدار ارچه خردست خوار
چو رستم ز دست وی آزاد شد
بسان یکی تیغ پولاد شد
خرامان بشد سوی آب روان
چنان چون شده باز یابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش
بخواهد ربودن کلاه از سرش
وزان آبخور شد به جای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست
گرازان و بر گور نعره‌زنان
سمندش جهان و جهان راکنان
همی ماند رستم ازو در شگفت
ز پیگارش اندازه‌ها برگرفت
چو سهراب شیراوژن او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر
جدا مانده از زخم شیر دلیر
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به در نرود
سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می‌روم الله معک
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
بگشا پسته ی خندان و شکرریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز به شک
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
چون بر حافظ خویشش نگذاری باری
ای رقیب از بر او یک دو قدم دورترک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
نگارا مردگان از جان چه دانند؟
کلاغان قدر تابستان چه دانند؟
بر بیگانگان تا چند باشی؟
بیا جان قدر تو ایشان چه دانند؟
بپوشان قد خوبت را ازیشان
که کوران سرو در بستان چه دانند؟
خرامان جانب میدان خویش آ
مباش آن جا خران میدان چه دانند؟
بزن چوگان خود را بر در ما
که خامان لطف آن چوگان چه دانند؟
بهل ویرانه بر جغدان منکر
که جغدان شهر آبادان چه دانند؟
چه دانند ملک دل را تن پرستان؟
گدایان طبع سلطانان چه دانند؟
یکی مشتی ازین بی‌دست و بی‌پا
حدیث رستم دستان چه دانند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
آن جا که چو تو نگار باشد
سالوس و حفاظ عار باشد
سالوس و حیل کنار گیرد
چون رحمت بی‌کنار باشد
بوسی به دغا ربودم از تو
ای دوست دغا سه بار باشد
امروز وفا کن آن سوم را
امروز یکی هزار باشد
من جوی و تو آب و بوسهٔ آب
هم بر لب جویبار باشد
از بوسهٔ آب بر لب جوی
اشکوفه و سبزه زار باشد
از سبزه چه کم شود که سبزه
در دیدهٔ خیره خار باشد
موسی ز عصا چرا گریزد
گر بر فرعون مار باشد؟
بر فرعونان که نیل خون گشت
برمؤمن خوش گوار باشد
هرگز نرمد خلیل زاتش
گر بر نمرود نار باشد
یعقوب کجا رمد ز یوسف
گر بر پسرانش بار باشد؟
آن باد بهار جان باغ است
بر شوره اگر غبار باشد
زان باغ درخت برگ یابد
اشکوفه برو سوار باشد
احمد چو تو راست پس ز بوجهل
عشقا سزدت که عار باشد
این را برده‌ست و آن بدین مات
کار دنیا قمار باشد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار باشد
هین دام منه به صید خرگوش
تا شیر تو را شکار باشد
ای دل ز عبیر عشق کم گوی
خود بو برد آن که یار باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
مرا می‌گفت دوش آن یار عیار
سگ عاشق به از شیران هشیار
جهان پر شد مگر گوشت گرفته‌‌‌ست؟
سگ اصحاب کهف و صاحب غار
قرین شاه باشد آن سگی کو
برای شاه جوید کبک و کفتار
خصوصا آن سگی کو را به همت
نباشد صید او جز شاه مختار
ببوسد خاک پایش شیر گردون
بدان لب که نیالاید به مردار
دمی می‌خور دمی می‌گو به نوبت
مده خود را به گفت و گو به یک بار
نه آن مطرب که در مجلس نشیند
گهی نوشد گهی کوشد به مزمار؟
ملولان باز جنبیدن گرفتند
همی جنگند و می‌لنگند ناچار
بجنبان گوشه زنجیر خود را
رگ دیوانگیشان را بیفشار
ملول جمله عالم تازه گردد
چو خندان اندرآید یار‌ بی‌یار
الفت السکر ادرکنی باسکار
ایا جاری ایا جاری ایا جار
و لا تسق بکاسات صغار
فهذا یوم احسان و ایثار
و قاتل فی سبیل الجود بخلا
لیبقی منک منهاج و آثار
فقل انا صببنا الماء صبا
و نحن الماء لا ماء و لا نار
و سیمائی شهید لی بانی
قضیت عندهم فی العشق اوطار
و طیبوا و اسکروا قومی فانی
کریم فی کروم العصر عصار
جنون فی جنون فی جنون
تخفف عنک اثقالا و اوزار
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۷ - در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه‌ها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه‌های دیگر او راست‌گوتر باشد و امام باشد
دید احمد را ابوجهل و بگفت
زشت نقشی کز بنی‌هاشم شکفت
گفت احمد مر ورا که راستی
راست گفتی، گرچه کار افزاستی
دید صدیقش بگفت ای آفتاب
نی ز شرقی، نی ز غربی، خوش بتاب
گفت احمد راست گفتی ای عزیز
ای رهیده تو ز دنیای نه چیز
حاضران گفتند ای صدر الوری
راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا؟
گفت من آیینه‌ام، مصقول دست
ترک و هندو در من آن بیند که هست
ای زن ار طماع می‌بینی مرا
زین تحری زنانه برتر آ
آن طمع را ماند و رحمت بود
کو طمع آن‌جا که آن نعمت بود؟
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دو تو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زان که در فقر است عز ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جان تلخی‌کش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
ای دریغا مر تو را گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده‌ی خوش نمی‌گردد روان
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد
مستمع چون تازه آمد بی‌ملال
صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
چون که نامحرم درآید از درم
پرده در، پنهان شوند اهل حرم
ور درآید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیران روی‌بند
هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدۀ بینا کنند
کی بود آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بی‌حس اصم؟
مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد
بهر حس کرد و پی اخشم نکرد
حق زمین و آسمان بر ساخته‌ست
در میان بس نار و نور افراخته‌ست
این زمین را از برای خاکیان
آسمان را مسکن افلاکیان
مرد سفلی دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود
ای ستیره هیچ تو برخاستی
خویشتن را بهر کور آراستی؟
گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد، چون کنم؟
ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو
ور نمی‌گویی به ترک من بگو
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد
کین دلم از صلح‌ها هم می‌رمد
گر خمش گردی، وگرنه آن کنم
که همین دم ترک خان و مان کنم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۳ - تفسیر اوجس فی نفسه خیفة موسی قلنا لا تخف انک انت الا علی
گفت موسی سحر هم حیران کنی‌ست
چون کنم کین خلق را تمییز نیست
گفت حق تمییز را پیدا کنم
عقل بی‌تمییز را بینا کنم
گرچه چون دریا برآوردند کف
موسیا تو غالب آیی لا تخف
بود اندر عهد خود سحر افتخار
چون عصا شد مار آنها گشت عار
هر کسی را دعوی حسن و نمک
سنگ مرگ آمد نمکها را محک
سحر رفت و معجزه‌ی موسی گذشت
هر دو را از بام بود افتاد طشت
بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند؟
بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند
چون محک پنهان شده‌‌ست از مرد و زن
در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن
وقت لافستت محک چون غایب است
می‌برندت از عزیزی دست دست
قلب می‌گوید ز نخوت هر دمم
ای زر خالص من از تو کی کمم
زر همی‌گوید بلی ای خواجه‌تاش
لیک می‌آید محک آماده باش
مرگ تن هدیه‌ست بر اصحاب راز
زر خالص را چه نقصانست گاز
قلب اگر در خویش آخربین بدی
آن سیه کاخر شد او اول شدی
چون شدی اول سیه اندر لقا
دور بودی از نفاق و از شقا
کیمیای فضل را طالب بدی
عقل او بر زرق او غالب بدی
چون شکسته‌دل شدی از حال خویش
جابر اشکستگان دیدی به پیش
عاقبت را دید و او اشکسته شد
از شکسته‌بند در دم بسته شد
فضل مس‌ها را سوی اکسیر راند
آن زراندود از کرم محروم ماند
ای زراندوده مکن دعوی ببین
که نماند مشتریت اعمی چنین
نور محشر چشمشان بینا کند
چشم بندی تو را رسوا کند
بنگر آن‌ها را که آخر دیده‌اند
حسرت جان‌ها و رشک دیده‌اند
بنگر آن‌ها را که حالی دیده‌اند
سر فاسد ز اصل سر ببریده‌اند
پیش حالی‌بین که در جهل است و شک
صبح صادق صبح کاذب هر دو یک
صبح کاذب صد هزاران کاروان
داد بر باد هلاکت ای جوان
نیست نقدی کش غلط‌ انداز نیست
وای آن جان کش محک و گاز نیست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷ - تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری متحریان در وقت نماز قبله را در وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر
همچو قومی که تحری می‌کنند
بر خیال قبله سویی می‌تنند
چون که کعبه رو نماید صبحگاه
کشف گردد که که گم کرده‌ست راه؟
یا چو غواصان به زیر قعر آب
هر کسی چیزی همی‌چیند شتاب
بر امید گوهر و در ثمین
توبره پر می‌کنند از آن و این
چون بر آیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف
وان دگر که برد مروارید خرد
وآن دگر که سنگ‌ریزه و شبه برد
هکذی یبلوهم بالساهره
فتنة ذات افتضاح قاهره
هم‌چنین هر قوم چون پروانگان
گرد شمعی پرزنان اندر جهان
خویشتن بر آتشی برمی‌زنند
گرد شمع خود طوافی می‌کنند
بر امید آتش موسی بخت
کز لهیبش سبزتر گردد درخت
فضل آن آتش شنیده هر رمه
هر شرر را آن گمان برده همه
چون برآید صبح دم نور خلود
وا نماید هر یکی چه شمع بود
هر که را پر سوخت زان شمع ظفر
بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر
جوق پروانه‌ی دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته
می‌طپد اندر پشیمانی و سوز
می‌کند آه از هوای چشم‌دوز
شمع او گوید که چون من سوختم
کی ترا برهانم از سوز و ستم؟
شمع او گریان که من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته؟
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۵ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
به خدمت شمسه خوبان خلخ
زمین را بوسه داد و داد پاسخ
که دایم شهریارا کامران باش
به صاحب دولتی صاحبقران باش
مبادا بی تو هفت اقلیم را نور
غبار چشم زخم از دولتت دور
هزارت حاجت از شاهی رواباد
هزارت سال در شاهی بقاباد
کسی کو باده بر یادت کند نوش
گر آنکس خود منم بادت در آغوش
بس است این زهر شکر گون فشاندن
بر افسون خوانده‌ای افسانه خواندن
سخن‌های فسون‌آمیز گفتن
حکایت‌های بادانگیز گفتن
به نخجیر آمدن با چتر زرین
نهادن منتی بر قصر شیرین
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی
به صید اندر سگی توفیر کردن
به توفیر آهوئی نخجیر کردن
چو من گنجی که مهرم خاک نشکست
به سردستی نیایم بر سر دست
تو زین بازیچه‌ها بسیار دانی
وزین افسانها بسیار خوانی
خلاف آن شد که با من در نگیرد
گل آرد بید لیکن برنگیرد
تو آن رودی که پایانت ندانم
چو دریا راز پنهانت ندانم
من آن خانیچه‌ام کابم عیانست
هر آنچم در دل آید بر زبانست
کسی در دل چو دریا کینه دارد
که دندان چون صدف در سینه دارد
حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟
کزین چربی و شیرینی شود رام؟
شکر گفتاریت را چون نیوشم
که من خود شهد و شکر می‌فروشم
زبانی تیز می‌بینم دگر هیچ
جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ
سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی
نگوئی سخته اما سخت گوئی
سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست
که هر کس را درین غار اژدهائیست
سخن با تو نگویم تا نسنجم
نسنجیده مگو تا من نرنجم
قرار کارها دیر اوفتد دیر
که من آیینه بردارم تو شمشیر
سخن در نیک و بد دارد بسی روی
میان نیک و بد باشد یکی موی
درین محمل کسی خوشدل نشیند
که چشم زاغ پیش از پس ببیند
سر و سنگست نام و ننگ زنهار
مزن بر آبگینه سنگ زنهار
سخن تا چند گوئی از سر دست
همانا هم تو مستی هم سخن مست
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحت‌الثری آید بلند است
سخنگو چون سخن بیخود نگوید
اگر جز بد نگوید بد نگوید
سخن باید که با معیار باشد
که پر گفتن خران را بار باشد
یکی زین صد که می‌گوئی رهی را
نگوید مطربی لشگر گهی را
اگر گردی به درد سر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن
گرت باید به یک پوشیده پیغام
برآوردن توانی صد چنین کام
عروسی را چو من کردی حصاری
پس از عالم عروسی چشم داری
ببین در اشک مروارید پوشم
مکن بازی به مروارید گوشم
به آه عنبرینم بین که چونست
که عقد عنبرینه‌ام پر ز خونست
لب چون نار دانم بین چه خرد است
که نارم راز بستان دزد بر است
مگر بر فندق دستم زنی سنگ
که عناب لبم دارد دلی تنگ
مبارک رویم اما در عماری
مبارک بادم این پرهیزگاری
مکن گستاخی از چشمم بپرهیز
که در هر غمزه دارد دشنه تیز
هر آن موئی که در زلفم نهفته است
بر او ماری سیه چون قیر خفته است
ترا با من دم خوش در نگیرد
به قندیل یخ آتش در نگیرد
به طمع این رسن در چه نیفتم
به حرص این شکار از ره نیفتم
دلت بسیار گم می‌گردد از راه
درو زنگی بباید بستن از آه
نبینی زنگ در هر کاروانی
ز بهر پاس می‌دارد فغانی
سحر تا کاروان نارد شباهنگ
نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ
غلط رانی که زخمه‌ات مطلق افتاد
بر ادهم می‌زدی بر ابلق افتاد
به هندوستان جنیبت می‌دواندی
غلط شد ره به بابل باز ماندی
به دریا می‌شدی در شط نشستی
به گل رغبت نمودی لاله بستی
به جان داروی شیرین ساز کردی
ولی روزه به شکر باز کردی
ترا من یار و آنگه جز منت یار؟
ترا این کار و آنگه با منت کار؟
مکن چندین بر این غمخوار خواری
که کردی پیش از این بسیار زاری
برو فرموش کن ده رانده‌ای را
رها کن در دهی وامانده‌ای را
چو فرزندی پدر مادر ندیده
یتیمانه به لقمه پروریده
چو غولی مانده در بیغوله گاهی
که آنجا نگذرد موری به ماهی
ز تو کامی ندیده در زمانه
شده تیر ملامت را نشانه
در این سنگم رها کن زار و بی زور
دگر سنگی برونه تا شود گور
چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ
بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ
همان پندارم ای دلدار دلسوز
که افتادم ز شبدیز اولین روز
جوانمردی کن از من بار بردار
گل افشانی بس از ره خار بردار
گل افشاندن غبار انگیختن چند
نمک خوردن نمکدان ریختن چند
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مان خویش آواره گشتم
مرا آن روز شادی کرد بدرود
که شیرین را رها کردی به شهرود
من مسکین که و شهر مداین
چه شاید کردن (المقدور کاین)
ترا مثل تو باید سر بلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی
چه آنجا کن کز او آبی برآید
رگ آنجا زن کز او خونی گشاید
بنای دوستی بر باد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی
گلیم نو کز او گرمی نیاید
کهن گردد کجا گرمی فزاید
درختی کز جوانی کوژ برخاست
چو خشک و پیر گردد کی شود راست
قدم برداشتی و رنجه بودی
کرم کردی خدواندی نمودی
ولیک امشب شب در ساختن نیست
امید حجره وا پرداختن نیست
هنوز این زیربا در دیگ خامست
هنوز اسباب حلوا ناتمام است
تو امشب بازگرد از حکمرانی
به مستان کرد نتوان میهمانی
چو وقت آید که گردد پخته این کار
توانم خواندنت مهمان دگربار
به عالم وقت هر چیزی پدید است
در هر گنج را وقتی کلید است
نبینی مرغ چون بی‌وقت خواند
بجای پرفشانی سر فشاند
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۰ - به پادشاهی نشستن اسکندر در اصطخر
بیا ساقی آن شب‌چراغ مغان
بیاور ز من برمیاور فغان
چراغی کزو چشمها روشنست
چراغ دلم را ازو روغنست
بگو ای سخن کیمیای تو چیست
عیار ترا کیمیا ساز کیست
که چندین نگار از تو برساختند
هنوز از تو حرفی نپرداختند
اگر خانه خیزی قرارت کجاست
ور از در درائی دیارت کجاست
ز ما سر براری و با ما نئی
نمائی به ما نقش و پیدا نی
عمل خانه دل به فرمان تست
زبان خود علمدار دیوان تست
ندانم چه مرغی بدین نیکوی
ز ما یادگاری که ماند توی
سخن بین چه عالیست بالای او
کسادی مبیناد کالای او
متاع گرانمایه کاسد مباد
وگر باد بر کام حاسد مباد
بیارای سخنگوی چابک سرای
بساط سخن را یکایک بجای
سخن ران ازان نامور خفتگان
فسونی فرو دم به آشفتگان
گزارندهٔ سرگذشت نخست
به اندیشهٔ نغز و رای درست
چنین داد مژده که چون شهریار
به ملک سپاهان برآراست کار
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ
نبودش بسی در صفاهان درنگ
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد
به جای کیومرث و کیقباد
شد آراسته ملک ایران بدو
قوی گشت پشت دلیران بدو
بزرگان بدو تهنیت ساختند
بدان سر بزرگی سر افراختند
نثاری که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پیروز بخت
ز سرچشمه نیل تا رود گنگ
ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ
رسولان رسیدند با ساو و باج
همایون کنان شاه را تخت و تاج
چو شه پای بر تخت زرین نهاد
ز گنج سخن حصن روئین گشاد
که باد آفریننده‌ای را سپاس
که کرد آفرین گوی را حق شناس
سر چون منی را ز بالین خاک
به انجم رسانید چون نور پاک
به ایرانم آورد از اقصای روم
به فرمان من سنگ را کرد موم
بجائی رسانید کار مرا
که محمل کشد چرخ بار مرا
پذیرفتم از داور آسمان
که ناسایم از داوری یک زمان
ستمدیده را داد بخشی کنم
شب تیرگان را درخشی کنم
خرد بر وفا رهنمای منست
صلاح جهان در وفای منست
ره راستی گیرم امروز پیش
که آگاهم از روز فردای خویش
بپرهیزم از روز عذر آوری
بپرهیزگاری کنم داوری
ز پیشانی پیل تا پای مور
نیاید ز من بر کسی دست زور
ندارم طمع بر زر و سیم کس
وگر چند یابم بر آن دسترس
ز خلق ار چه آزار بینم بسی
نخواهم که آزارد از من کسی
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج
اگر گنجی آرم ز دنیا به دست
مهیا کنم قسمت هر که هست
دهم هر کسی را ز دولت کلید
کنم پایهٔ کار هر کس پدید
هنرمند را سر برآرم بلند
کشم پای دیوانه را زیر بند
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بیزبانان و بیچارگان
چو دارد تنومند کار آگهی
نخواهم که باشد ز کاری تهی
چو بینم کسی را که او رنج برد
که با خرج او دخل او هست خرد
در آن خرجش امیدواری دهم
ز گنحینه خویش یاری دهم
به دین و به دانش کنم کارها
دهم داد را روز بازارها
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زان کسی کاو بود ترسگار
در آس افکنم هر کرا سود نیست
ببخشایم آن را که بخشودنیست
جهان از سخا دارم آراسته
سخن را مدد بخشم از خواسته
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش
بجای یکی بد یکی بد کنم
به پاداش نیکی یکی صد کنم
عقوبت کنم خلق را بر گناه
نوازش کنم چون شود عذرخواه
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمنی تن زند تن زنم
بنا کردن نیکی از من بود
بدی را بدایت ز دشمن بود
من آن خاک بیزم به غربال رای
که بستانم و باز ریزم بجای
چو دولاب کو شربت تر دهد
از ین سرستاند بدان سر دهد
بهرچ از سر تیغم آید فراز
سر تازیانه‌ام کند ترکتاز
سر تیغم آرد جهان را به چنگ
سرتازیانه دهد بید رنگ
از آن آمدم بر سر این سریر
که افتادگان را شوم دستگیر
یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب
به یک دست آتش به یک دست آب
به سنگی رسم سخت بگدازمش
به کشتی رسم تشنه بنوازمش
به خود نامدم سوی ایران ز روم
خدایم فرستاد از آن مرز و بوم
بدان تا حق از باطل آرم پدید
ز من بند هر قفل یابد کلید
سر حق شناسان برارم ز خاک
به باطل پرستان درارم هلاک
ز دنیا برم رنگ ناداشتی
دهم باد را با چراغ آشتی
فرشته کنم دیو هر خانه را
برآرایم از گنج ویرانه را
کجا عدل من سر برارد چو سرو
ز بیداد شاهین نترسید تذر و
شبانی کند گرگ بر گوسفند
همان شیر بر گور نارد گزند
بدان را ز نیکی کنم ناصبور
ز نیکان بدی را کنم نیز دور
کسی را من سر برافراختم
به پای کسش در نینداختم
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درندگان دگر
نکشتم نهانی کسی را به زهر
مگر کاشکارا به شمشیر قهر
نه در کس جهانسوزی آموختم
نه بی حجتی خرمنی سوختم
نخواهم که آرم به کس بر شکست
وگر بشکنم مومیائیم هست
گر از من به چشمی رسد چشم درد
توانم درو توتیا نیز کرد
خدایم در این کار یاری دهاد
ز چشم بدان رستگاری دهاد
چو این داستان گفت شه یک به یک
نیوشنده را دست شد بر فلک
در آن انجمن بود بسیار کس
به شاه آزمائی گشاده نفس
از آن بوالفضولان بسیار گوی
وزان بوالحکیمان دیوانه خوی
پژوهنده‌ای بود حجت نمای
در آن انجمن گشت شاه آزمای
که شاها مرا یک درم درخورست
اگر بخشی از کشوری بهترست
جهاندار گفت از خداوند گاه
به اندازه قدر او گنج خواه
پژوهنده گفتا چو از یک درم
خجالت برد شه که چیزیست کم
به ار ملک عالم ببخشد به من
به انجم رساند سرم ز انجمن
دگر باره شه گفت کای بدسگال
به اندازه خود نکردی سؤال
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش
یکی کم ز من دیگری از تو بیش
به اندازه باشد سخن گسترید
گزافه سخن را نباید شنید
سخن کان به ابرو درآرد گره
اگر آفرینست ناگفته به
دگر پرسشی کرد مرد دلیر
که بالا چرائی تو و خلق زیر
چو گوئی که یک رویه هستیم بار
چرا زیر و بالا درآری به کار
ملک گفت سرور منم زین گروه
چو سر زیر باشد نباشد شکوه
سر رستنی زیر زیبا بود
سر آدمی به که بالا بود
به ار شاه را جای باشد بلند
که تا دیده‌ها زو شود بهره‌مند
دگر زیرکی گفت کای شهریار
خردمند را با رعونت چکار
ترا زیور ایزدی در دلست
به زیور چه پوشی تنی کز گلست
ملک گفت کارایش خسروی
دهد چشم بینندگان را نوی
من ار شخص خود را چو گلشن کنم
شما را به خود چشم روشن کنم
نبینی که چون بشکفد نوبهار
بدو چشم روشن شود روزگار
از آن نکته‌ها مردم تیزهوش
پر از لعل و پیروزه کردند گوش
دعا تازه کردند بر جان او
به جان باز بستند پیمان او
از آن بردباری کز او یافتند
به فرمان او پاک بشتافتند
به آیین جمشید هر روز شاه
شدی بر سر گاه هر صبحگاه
نوازش همی کرد با بندگان
نگه داشت آیین فرخندگان
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر مرزبانی و هر مهتری
گرائیدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش
جهانرا به فرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد
سعدی : غزلیات
غزل ۶
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
آن دوست که آرام دل ما باشد
گویند که زشتست بهل تا باشد
شاید که به چشم کس نه زیبا باشد
تا یاری از آن من تنها باشد
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت
بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی
به بازار گندم فروشان گرای
که این جو فروش است گندم نمای
نه از مشتری کز ز حام مگس
به یک هفته رویش ندیده‌ست کس
به دلداری آن مرد صاحب نیاز
به زن گفت کای روشنایی، بساز
به امید ما کلبه این جا گرفت
نه مردی بود نفع از او وا گرفت
ره نیکمردان آزاده گیر
چو استاده‌ای دست افتاده‌گیر
ببخشای کانان که مرد حقند
خریدار دکان بی رونقند
جوانمرد اگر راست خواهی ولی است
کرم پیشهٔ شاه مردان علی است
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش علاءالدین جوینی صاحب دیوان
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست لایعقل
اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت
به هیچ کار نیاید حیات بی‌حاصل
از آنکه من به تأمل درو گرفتارم
هزار حیف بر آن کس که بگذرد غافل
نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند
خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل
ندانم از چه گلست آن نگار یغمایی
که خط کشیده در اوصاف نیکوان چگل
بدین کمال ندارند حسن در کشمیر
چنین بلیغ ندانند سحر در بابل
به خال مشکین بر خد احمرش گویی
نهاده‌اند بر آتش به نام من فلفل
سر عزیز که سرمایهٔ وجود منست
فدای پایش اگر قاطعست وگر واصل
ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست
ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل
دوای درد مرا ای طبیب می‌نکنی
مگر تو نیز فرومانده‌ای در این مشکل
هزار کشتی بازارگان درین دریا
فرو رود که نبینند تخته بر ساحل
جهانیان به مهمات خویشتن مشغول
مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل
که من به حسن تو ماهی ندیده‌ام طالع
که من به قد تو سروی ندیده‌ام مایل
به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک
وگر به تیغ بود در میان ما فاصل
مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار
که دل نمی‌رود ای ساربان ازین منزل
شتر به جهد و جفا برنمی‌تواند خاست
که بار عشق تحمل نمی‌کند محمل
به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد
که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل
تو گوش هوش نکردی که دوش می‌گفتم
ز روزگار مخالف شکایتی با دل
که آب حیرتم از سرگذشت و پای خلاص
به استعانت دستی توان کشید از گل
چه گفت گفت ندانسته‌ای که هشیاران
چه گفته‌اند که از مقبلان شوی مقبل
تو آن نه‌ای که به هر در سرت فرو آید
نه جای همت عالیست پایهٔ نازل
پناه می‌برم از جهل عالمی به خدای
که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل
نظر به عالم صورت مکن که طایفه‌ای
به چشم خلق عزیزند و در خدای خجل
بلی درخت نشانند و دانه افشانند
به شرط آنکه ببینند مزرعی قابل
به هیچ خلق نباید که قصه پردازی
مگر به صاحب دیوان عالم عادل
نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد
بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل
ازان سبب که دل و دست وی همی باشد
چو ابر همه عالم به رحمتی شامل
ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت
بسی نماند که هر ناقصی شود کامل
مثال قطرهٔ باران ابر آذاری
که کرد هر صدفی را به لؤلؤی حامل
سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین
سحاب رأفت و باران رحمت وابل
که در فضایل او جای حیرتست و وقوف
که مر کدام یکی را بیان کند قائل
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آنکه ازو نقل می‌کند ناقل
کف کریم و عطای عمیم او نه عجب
که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل
به دست‌گیری افتادگان و محتاجان
چنانکه دوست به دیدار دوست مستعجل
چو رعب پایهٔ عالیش سایه اندازد
به رفق باز رود پیش دهشت و اجل
امید هست که در عهد جود و انعامش
چنان شود که منادی کنند بر سائل
کدام سایه ازین موهبت شود محروم
که همچو بحر محیطست بر جهان سایل
هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید
هزار چندان مستوجبست و مستأهل
به دور عدل تو ای نیک نام نیک انجام
خدای راست بر افاق نعمتی طایل
همین طریق نگه دار و خیر کن کامروز
به بوی رحمت فردا عمل کند عامل
کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟
بپاش دانهٔ عاجل که برخوری آجل
تو نیک‌بخت شوی در میان وگرنه بسست
خدای عزوجل رزق خلق را کافل
ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند
که در مواجهه گویند راکب و راجل
بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت
دعای خیر کنندت چنانکه در محفل
همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین
مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
کارگاه حریر
به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون
که کار کردن بیمزد، عمر باختن است
پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی
هر آنچه ریشته‌ای، عاقبت ترا کفن است
بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن
دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است
چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن
مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است
بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل
خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است
بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد
کسی که همچو تو، دائم بفکر خویشتن است
بدیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند
شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن است
بروز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن
بوقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است
مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم
بهر بساط که ابریشمی است، کار من است
ز جانفشانی و خون خوردن قبیلهٔ ماست
پرند و دیبهٔ گلرنگ، هر کرا بتن است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل خودرو
به طرف گلشنی، در نوبهاری
گلی خودرو، دمید از جو کناری
درخشنده، چو اندر درج گوهر
فروزنده، چو بر افلاک اختر
بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار
به جوی و جر، گل خودروست بسیار
تو در هر جا که بنشینی، گیاهی
به هر راهی که رویی، خار راهی
در اینجا، نکته‌دانان بی شمارند
شما را در شمار ما نیارند
به سوی چون تویی، خوبان نبینند
وگر روزی ببینندت، نچینند
شود گر باغبان، آگاه ازین کار
کند کار تو را ایام، دشوار
شرار کیفرت، دامن بگیرد
وبال هستیت، گردن بگیرد
ز گلشن برکنندت، خواه ناخواه
کنندت پایمال، اندر گذرگاه
بدین بی رنگی و پستی و زشتی
چرا اندر ردیف ما نشستی
بگفتا نام هر کس در شماری است
مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است
کس کاین نقش بر گل مینگارد
حساب خار و خس را نیز دارد
تو را گر باغبانی بود چالاک
مرا هم باغبانی کرد افلاک
تو را گر کرد استاد آبیاری
مرا هم آب داد ابر بهاری
شما را گر چه رونق بیشتر بود
سوی ما نیز، گردون را نظر بود
چه ترسانی ز آسیب شرارم
چه کردم تا بسوزد روزگارم
چه بودستیم جز خواب و خیالی
که گیرد گردن ما را وبالی
مرا در باغ، محکم ریشه‌ای نیست
ز داس و تیشه‌ام، اندیشه‌ای نیست
به گامی میتوان بنیاد ما کند
بهی میتوان از هم پراکند
جمال هر گلی، در جلوه و پوست
چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست
چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست
که میگوید گل خودرو، نکو نیست
دمیدم تا بدانیدم که هستم
فتادم تا نگویی خودپرستم
مپنداری که کار دهر، بازیست
مرا این اوفتادن، سرفرازیست
به هر مهدم که خواباندند خفتم
ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم
نشستم، تا رخم شبنم بشوید
نسیم صبحگاهانم ببوید
درین بی رنگ و بویی، رنگ و بوهاست
درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست
سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند
که ما افتاده‌ایم، ایشان بلندند
به یاد من، کسی تخمی نیفشاند
کشاورز سپهرم با تو بنشاند
مرا با گل، خیال همسری نیست
هوای نخوت و نام‌آوری نیست
اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست
ز هر جا رسته‌ایم، آنجا مصفاست
ز من، زین بیش کس خوبی نخواهد
گل خودرو، ز قدر گل نکاهد
گرفتم جلوه و رنگی و تابی
ز بارانی و باد و آفتابی
گلی زیبا شدم در باغ ایام
چه میدانم، چه خواهم شد سرانجام
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
هر که او معشوق دارد گو چو من عیار دار
خوش لب و شیرین زبان خوش عیش و خوش گفتار دار
یار معنی دار باید خاصه اندر دوستی
تا توانی دوستی با یار معنی دار دار
از عزیزی گر نخواهی تا به خواری اوفتی
روی نیکو را عزیز و مال و نعمت خوار دار
ماه ترکستان بسی از ماه گردون خوبتر
مه ز ترکستان گزین و ز ماه گردون دون عار دار
زلف عنبر بار گیر و جام مالامال کش
دوستی با جام و با زلفین عنبر بار دار
ور همی خواهی که گردد کار تو همچون نگار
چون سنایی خویشتن در عشق او بر کار دار
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
در دام تو هر کس که گرفتارترست
در چشم تو ای جان جهان خوارترست
وان دل که ترا به جان خریدار ترست
ای دوست به اتفاق غمخوار ترست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۶
من چون تو نیابم تو چو من یابی صد
پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
کودک نیم این مایه شناسم بخرد
پای از سر و آب از آتش و نیک از بد