عبارات مورد جستجو در ۵۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
اگر چرخ وجود من ازین گردش فرو ماند
بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند
اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد
به امر شاه لشکرها از آن بالا فرو آید
اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران
بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند
شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری
کف موسی یکایک را به جای خویش بنشاند
مترسان دل مترسان دل ز سختیهای این منزل
که آب چشمهٔ حیوان بتا هرگز نمیراند
رأیناکم رأیناکم واخرجنا خفایاکم
فإن لم تنتهوا عنها فإیانا وإیاکم
وان طفتم حوالینا وانتم نور عینانا
فلا تستیسوا منا فان العیش احیاکم
شکسته بسته تازیها برای عشق بازیها
بگویم هرچه من گویم شهی دارم که بستاند
چو من خود را نمییابم سخن را از کجا یابم
همان شمعی که داد این را همو شمعم بگیراند
بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند
اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد
به امر شاه لشکرها از آن بالا فرو آید
اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران
بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند
شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری
کف موسی یکایک را به جای خویش بنشاند
مترسان دل مترسان دل ز سختیهای این منزل
که آب چشمهٔ حیوان بتا هرگز نمیراند
رأیناکم رأیناکم واخرجنا خفایاکم
فإن لم تنتهوا عنها فإیانا وإیاکم
وان طفتم حوالینا وانتم نور عینانا
فلا تستیسوا منا فان العیش احیاکم
شکسته بسته تازیها برای عشق بازیها
بگویم هرچه من گویم شهی دارم که بستاند
چو من خود را نمییابم سخن را از کجا یابم
همان شمعی که داد این را همو شمعم بگیراند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
بیا ما چند کس با هم بسازیم
چو شادی کم شود با غم بسازیم
بیا تا با خدا خلوت گزینیم
چو عیسی با چنین مریم بسازیم
گر از فرزند آدم کس نماند
چه غم داریم؟ با آدم بسازیم
ور آدم نیز از ما گوشه گیرد
به جان تو که بیاو هم بسازیم
یکی جانیست ما را شادی انگیز
که گر ویران شود عالم بسازیم
اگر دریا شود آتش بنوشیم
وگر زخمی رسد مرهم بسازیم
به پیش کعبه رویش بمیریم
بدان چاه و بدان زمزم بسازیم
چو شادی کم شود با غم بسازیم
بیا تا با خدا خلوت گزینیم
چو عیسی با چنین مریم بسازیم
گر از فرزند آدم کس نماند
چه غم داریم؟ با آدم بسازیم
ور آدم نیز از ما گوشه گیرد
به جان تو که بیاو هم بسازیم
یکی جانیست ما را شادی انگیز
که گر ویران شود عالم بسازیم
اگر دریا شود آتش بنوشیم
وگر زخمی رسد مرهم بسازیم
به پیش کعبه رویش بمیریم
بدان چاه و بدان زمزم بسازیم
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۳
مبر تو رنج که روزی به رنج نفزاید
به رنج بردن تو چرخ زی تو نگراید
چو روزگار فرو بست تو از آن مندیش
که آنگهی که بباید گشاد بگشاید
چو بستههای زمانه گشاده خواهد گشت
چنان گشاید گویی که آن چنان باید
وگر نیاز برد نزد همچو خویشتنی
از آن نیاز اسیر و ذلیل باز آید
چو اعتقاد کند گر کسش نیاید هیچ
خدای رحمت پس آنگهیش بنماید
به دست بنده زحل و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
به رنج بردن تو چرخ زی تو نگراید
چو روزگار فرو بست تو از آن مندیش
که آنگهی که بباید گشاد بگشاید
چو بستههای زمانه گشاده خواهد گشت
چنان گشاید گویی که آن چنان باید
وگر نیاز برد نزد همچو خویشتنی
از آن نیاز اسیر و ذلیل باز آید
چو اعتقاد کند گر کسش نیاید هیچ
خدای رحمت پس آنگهیش بنماید
به دست بنده زحل و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۵۷
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بیت
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۰۹۷
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۴۲
اقبال لاهوری : زبور عجم
چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردن
چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردن
همین خاک سیه را جلوه گاهی میتوان کردن
نگاه خویش را از نوک سوزن تیز تر گردان
چو جوهر در دل آئینه راهی میتوان کردن
درین گلشن که بر مرغ چمن راه فغان تنگ است
بانداز گشود غنچه آهی می توان کردن
نه این عالم حجاب او را نه آن عالم نقاب او را
اگر تاب نظر داری نگاهی میتوان کردن
« تو در زیر درختان همچو طفلان آشیان بینی»
به پرواز آکه صید مهر و ماهی میتوان کردن
همین خاک سیه را جلوه گاهی میتوان کردن
نگاه خویش را از نوک سوزن تیز تر گردان
چو جوهر در دل آئینه راهی میتوان کردن
درین گلشن که بر مرغ چمن راه فغان تنگ است
بانداز گشود غنچه آهی می توان کردن
نه این عالم حجاب او را نه آن عالم نقاب او را
اگر تاب نظر داری نگاهی میتوان کردن
« تو در زیر درختان همچو طفلان آشیان بینی»
به پرواز آکه صید مهر و ماهی میتوان کردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
دل فتح و دست فتح و نظرفتح وکارفتح
گلجوش هر نفس زدنت صدهزار فتح
دستت به بازوی نسب مرتضی قوی
تیغ تو را همین حسب ذوالفقار فتح
یک غنچه غیر گل نتوان یافت تا ابد
در گلشنی که کرد حقش آبیار فتح
گردون چو زخمکهنهکند چارپارهاش
گر با دل عدوی تو سازد دچار فتح
هرجا به عزم رزم ببالد ارادهات
مژگان گشودنی نکشد انتظار فتح
یارب چو آفتاب به هرجا قدم زنی
گردد رهت چو صبح کند آشکار فتح
چندانکه چشم کار کند گل دمیده گیر
چون آسمان گرفته جهان در کنار فتح
آغوش خرمی چقدر باز کردهای
کافاق از تو باغ گل است ای بهار فتح
یکبار اگر رسد به زبان نام نصرتت
هشتاد و هشت وچارصد ارد شمار فتح
تا حشر ای سحاب چمنساز بیدلان
بر مزرع امید دو عالم ببار فتح
گلجوش هر نفس زدنت صدهزار فتح
دستت به بازوی نسب مرتضی قوی
تیغ تو را همین حسب ذوالفقار فتح
یک غنچه غیر گل نتوان یافت تا ابد
در گلشنی که کرد حقش آبیار فتح
گردون چو زخمکهنهکند چارپارهاش
گر با دل عدوی تو سازد دچار فتح
هرجا به عزم رزم ببالد ارادهات
مژگان گشودنی نکشد انتظار فتح
یارب چو آفتاب به هرجا قدم زنی
گردد رهت چو صبح کند آشکار فتح
چندانکه چشم کار کند گل دمیده گیر
چون آسمان گرفته جهان در کنار فتح
آغوش خرمی چقدر باز کردهای
کافاق از تو باغ گل است ای بهار فتح
یکبار اگر رسد به زبان نام نصرتت
هشتاد و هشت وچارصد ارد شمار فتح
تا حشر ای سحاب چمنساز بیدلان
بر مزرع امید دو عالم ببار فتح
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۵۱
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۱ - سلام به هند بزرگ
باز خنگ فکرتم جولان گرفت
فیل طبعم یاد هندستان گرفت
تا خیالم نقش روی هند بست
یافت ذوقم جلوهٔ طاوس مست
بلبل فکرم خوش آوایی نمود
طوطی طبعم شکرخایی نمود
بستهام پاتاوه بر پای نیاز
تا شود در هند آن پاتاوه باز
دل اسیر حلقهٔ زنجیر هند
جان فدای خاک دامن گیر هند
بسملاحتهادرآنخاکو هواست
هند را کان نمک خواندن رواست
آننمکزاری که خاکش عنبر است
خار اوچمپا، خسش نیلوفر است
هرکه رفت آنجا نمکپالود شد
سادگی افکند و رنگآلود شد
جان فدای آن نمکزار سیاه
بینمک، آنجا نمیروبد گیاه
فکرها رنگین و رنگین جویها
رنگ بیرنگی عیان بر رویها
لشکر یونان از آنجا رم گرفت
عـبرت ازکار بنی آدم گـرفت
شدعربدرهند و وحدتپی فکند
عاقبت آنجا عرب هم نی فکند
ترک آنجا ترکی از سرواگرفت
فارسی بود آن که آنجا پا گرفت
ایزدی بود آشناییهای ما
آشنا داند صدای آشنا
هند و ایران آشنایان همند
هر دو از نسل فریدون و جم اند
آن که کندم خورد و دور ازخلد ماند
در سراندیب آمد و گندم فشاند
خاک هند از خلد دارد بهرهها
رنگ آن گندم عیان بر چهرهها
گرچه گندمگون و میگون آمدیم
هر دو از یک خمره بیرون آمدیم
چون «دیوژن» خمنشینان حقیم
وز «فلاطون» و «دیوژن» اسبقیم
ساغری گیر از می عرفان هـند
نوش باد پارسی گویان هند
یادی از مسعود سعد راد کن
بعد یاد «رونی» استاد کن
آن که چون سعدی سخنگویی نو است
بلبل گلزار دهلی «خسرو» است
خمسهٔ «خسرو» که تقلیدیست فرد
با حکیم گنجوی جوید نبرد
طبع پاکش مایهدار فکر بود
صدهزاران بچه زاد و بکر بود
با «حسن» صد لطف و گرمی توأم است
در کلامش آتش و گل با هم است
بزم «اکبر» شد ز «فیضی» فیض باب
دکهناز «بوالفضل» وفیضییافت آب
طبع عرفی خون به مضمون راه جست
داد، داد لفظ و معنی را درست
با کلیمش ساحران را نیست تاب
کسنگفتآخرسهبیتش را جواب
از نظیری و ظهوری دم مزن
هند و ایران را دگر بر هم مزن
گر ز تبریز است یا از اصفهان
هست صائب طوطی هندی زبان
خاک آمل دامنش از دست داد
لاجرم طالب به هندستان فتاد
چون کسی را صنعتی غالب بود
میشتابد هرکجا طالب بود
از همایون گیر تا شاه جهان
شاعران را بود هند آرام جان
هند بازار خرید ذوق بود
هند یکسر عشق و شور و شوق بود
صنعت و ذوق و هنر ترکیب یافت
کاروانها جانب دهلی شتافت
بس روان شد کاروان در کاروان
تنگهای دل پر ازکالای جان
رشک غزنین گشت بزم اکبری
نغمهخوان هر سو،هزاران عنصری
بزم نورالدین، گلستانی دگر
درگه نور جهان، جانی دگر
بذلهگو از شاه تا بانو همه
پیش یک مصرع زده زانو همه
جوشد ایهام و مثل چون موج آب
نکتهبر هر موج خندان چون حباب
کار تاربخ و تتبع تازه گشت
صنعت انشا بلند آوازه کشت
در لغت فرهنگها پرداختند
لعبها در دینو حکمت باختند
کار نقاشی بسی بالا گرفت
خوبسی پایهٔ والاگرفت
صنع معماری بسی پیرایه یافت
ذوق حجاری فراوان مایه یافت
ثروت و جاه و رفاه و خرمی
صلح وعیش و خوشدلی و بیغمی
چشم شور اختران را خیره کرد
هرطرفخصمیبر ایشانچیره کرد
گرچه امروز آن جلال و جاه نیست
هیچ کس از راز دهر اگاه نیست
نیست گر آن کروفر، نظمی بپاست
رفت اگر آن کیف، کیفیت بجاست
نیست گر دهلی ز اکبر پرخروش
میزند هرکوشه دیگ علم جوش
ور نمیخندد بهرگل صد، هزار
باز نالد قمریئی بر شاخسار
«غالبی» آمد اگر شد طالبی
شبلیئی هست ار نباشد غالبی
«بیدلی» گر رفت «اقبالی» رسید
بیدلان را نوبت حالی رسید
هیکلی گشت از سخنگوبان بپا
گفت: کل الصید فی جوف الفرا
قرن حاضر خاصهٔ اقبال گشت
واحدی کز صدهزاران برگذشت
شاعران گشتند جیشی تارومار
وین مبارز کرد کار صد سوار
عالم از حجت نمیماند تهی
فرق باشد از ورم تا فربهی
تیغ همت راین ای هند عزیز
با فسان جرئت و امّید، تیز
صنعت و علم و امید و اتحاد
کسب کن تا وارهی زین انفراد
«بار دیگر از ملک پران شوی
آنچه اندر وهم ناید آن شوی»
نکتهای گویم، سخن کوته کنم
خاطر پاک تو را آگه کنم
شمهای در حال و استقبال تو
هان نه من گویم، که گفت اقبال تو
زندگیجهد استو استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
گفت حکمت را خدا، خیرکثیر
هرکجا این خیر را دیدی بگیر
فارغ از اندیشهٔ اغیار شو
قوّت خوابیدهای، بیدار شو»
ناامیدی حربهٔ اهریمن است
پیشش امّید آسمانی جوشن است
جوشن امّید را بر خود بپوش
روز و شب تا جان به تن داری بکوش
خویش را خوار و زبونِ کس مدان
در نبرد زندگی واپس مدان
زین قناعتپیشگی پرهیز کن
مرکب همت به جولان تیز کن
همت از آمال کوچک بازگیر
تا فرازکهکشان پروازگیر
این کسالات و تنآسانی بس است
تربیتآموز، نادانی بس است
زندگی جنگست و تدبیر معاش
زندگیخواهی،چو مردان کن تلاش
فقر و درویشی تباهت میکند
در دو عالم روسیاهت می کند
فقر و درویشی در استغنا نکوست
با غنا،شو صوفیو درویش دوست
با بزرگی و غنا درویش باش
با تواضع پادشاه خویش باش
کر بترسی درد و رنجت در قفاست
خیز و جنبش کن که گنجت زیر پاست
جز یکی نبود سراپای وجود
قطره قطره محو دریای وجود
از جدایی بگذر و مأنوس باش
قطرگی بگذار و اقیانوس باش
جز بهراه یکدلی سالک مباش
محو یکتایی شو و مشرک مباش
کفر دانی چیست؟ کثرت ساختن
از یکی سوی دوتایی تاختن
سویوحدت پوی و دستاز شرکشوی
متحد باش و به ترک کفر گوی
ای بهار از هند دم با من مزن
بیش از این بر آتشم دامن مزن
کز فراق هند بس دلخستهام
نام هند است این که بر خود بستهام
نام اصل هند باشد مه بهار
جذب گردد که به مه بیاختیار
من بهارکوچکم در ری مقیم
دلطپان از فرقت هند عظیم
طوطی بازارگانم من مدام
طوطیان هند را گویم سلام
ز آرزوی دیدن یاران هند
میچکد از دیدهام باران هند
آرزو بر نوجوانان عیب نیست
لیک بر پیران فزون زین عیب چیست؟
عمر من در زحمت و محنت گذشت
میروم اکنون سوی پنجاه و هشت
در چنین هنگامه چالاکی سزاست
من نیم چالاک و دوران بیوفاست
لاعلاج از دور بوسم روی هند
روی گبر و مسلم و هندوی هند
پس پیامی میفرستم سوی یار
در لطافت چون نسیم نوبهار
گویم ای هند گرامی شاد باش
سال و ماه از بند غم آزاد باش
از سر اخلاص داریم این پیام
هان سخن کوتاه کردم والسلام
فیل طبعم یاد هندستان گرفت
تا خیالم نقش روی هند بست
یافت ذوقم جلوهٔ طاوس مست
بلبل فکرم خوش آوایی نمود
طوطی طبعم شکرخایی نمود
بستهام پاتاوه بر پای نیاز
تا شود در هند آن پاتاوه باز
دل اسیر حلقهٔ زنجیر هند
جان فدای خاک دامن گیر هند
بسملاحتهادرآنخاکو هواست
هند را کان نمک خواندن رواست
آننمکزاری که خاکش عنبر است
خار اوچمپا، خسش نیلوفر است
هرکه رفت آنجا نمکپالود شد
سادگی افکند و رنگآلود شد
جان فدای آن نمکزار سیاه
بینمک، آنجا نمیروبد گیاه
فکرها رنگین و رنگین جویها
رنگ بیرنگی عیان بر رویها
لشکر یونان از آنجا رم گرفت
عـبرت ازکار بنی آدم گـرفت
شدعربدرهند و وحدتپی فکند
عاقبت آنجا عرب هم نی فکند
ترک آنجا ترکی از سرواگرفت
فارسی بود آن که آنجا پا گرفت
ایزدی بود آشناییهای ما
آشنا داند صدای آشنا
هند و ایران آشنایان همند
هر دو از نسل فریدون و جم اند
آن که کندم خورد و دور ازخلد ماند
در سراندیب آمد و گندم فشاند
خاک هند از خلد دارد بهرهها
رنگ آن گندم عیان بر چهرهها
گرچه گندمگون و میگون آمدیم
هر دو از یک خمره بیرون آمدیم
چون «دیوژن» خمنشینان حقیم
وز «فلاطون» و «دیوژن» اسبقیم
ساغری گیر از می عرفان هـند
نوش باد پارسی گویان هند
یادی از مسعود سعد راد کن
بعد یاد «رونی» استاد کن
آن که چون سعدی سخنگویی نو است
بلبل گلزار دهلی «خسرو» است
خمسهٔ «خسرو» که تقلیدیست فرد
با حکیم گنجوی جوید نبرد
طبع پاکش مایهدار فکر بود
صدهزاران بچه زاد و بکر بود
با «حسن» صد لطف و گرمی توأم است
در کلامش آتش و گل با هم است
بزم «اکبر» شد ز «فیضی» فیض باب
دکهناز «بوالفضل» وفیضییافت آب
طبع عرفی خون به مضمون راه جست
داد، داد لفظ و معنی را درست
با کلیمش ساحران را نیست تاب
کسنگفتآخرسهبیتش را جواب
از نظیری و ظهوری دم مزن
هند و ایران را دگر بر هم مزن
گر ز تبریز است یا از اصفهان
هست صائب طوطی هندی زبان
خاک آمل دامنش از دست داد
لاجرم طالب به هندستان فتاد
چون کسی را صنعتی غالب بود
میشتابد هرکجا طالب بود
از همایون گیر تا شاه جهان
شاعران را بود هند آرام جان
هند بازار خرید ذوق بود
هند یکسر عشق و شور و شوق بود
صنعت و ذوق و هنر ترکیب یافت
کاروانها جانب دهلی شتافت
بس روان شد کاروان در کاروان
تنگهای دل پر ازکالای جان
رشک غزنین گشت بزم اکبری
نغمهخوان هر سو،هزاران عنصری
بزم نورالدین، گلستانی دگر
درگه نور جهان، جانی دگر
بذلهگو از شاه تا بانو همه
پیش یک مصرع زده زانو همه
جوشد ایهام و مثل چون موج آب
نکتهبر هر موج خندان چون حباب
کار تاربخ و تتبع تازه گشت
صنعت انشا بلند آوازه کشت
در لغت فرهنگها پرداختند
لعبها در دینو حکمت باختند
کار نقاشی بسی بالا گرفت
خوبسی پایهٔ والاگرفت
صنع معماری بسی پیرایه یافت
ذوق حجاری فراوان مایه یافت
ثروت و جاه و رفاه و خرمی
صلح وعیش و خوشدلی و بیغمی
چشم شور اختران را خیره کرد
هرطرفخصمیبر ایشانچیره کرد
گرچه امروز آن جلال و جاه نیست
هیچ کس از راز دهر اگاه نیست
نیست گر آن کروفر، نظمی بپاست
رفت اگر آن کیف، کیفیت بجاست
نیست گر دهلی ز اکبر پرخروش
میزند هرکوشه دیگ علم جوش
ور نمیخندد بهرگل صد، هزار
باز نالد قمریئی بر شاخسار
«غالبی» آمد اگر شد طالبی
شبلیئی هست ار نباشد غالبی
«بیدلی» گر رفت «اقبالی» رسید
بیدلان را نوبت حالی رسید
هیکلی گشت از سخنگوبان بپا
گفت: کل الصید فی جوف الفرا
قرن حاضر خاصهٔ اقبال گشت
واحدی کز صدهزاران برگذشت
شاعران گشتند جیشی تارومار
وین مبارز کرد کار صد سوار
عالم از حجت نمیماند تهی
فرق باشد از ورم تا فربهی
تیغ همت راین ای هند عزیز
با فسان جرئت و امّید، تیز
صنعت و علم و امید و اتحاد
کسب کن تا وارهی زین انفراد
«بار دیگر از ملک پران شوی
آنچه اندر وهم ناید آن شوی»
نکتهای گویم، سخن کوته کنم
خاطر پاک تو را آگه کنم
شمهای در حال و استقبال تو
هان نه من گویم، که گفت اقبال تو
زندگیجهد استو استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
گفت حکمت را خدا، خیرکثیر
هرکجا این خیر را دیدی بگیر
فارغ از اندیشهٔ اغیار شو
قوّت خوابیدهای، بیدار شو»
ناامیدی حربهٔ اهریمن است
پیشش امّید آسمانی جوشن است
جوشن امّید را بر خود بپوش
روز و شب تا جان به تن داری بکوش
خویش را خوار و زبونِ کس مدان
در نبرد زندگی واپس مدان
زین قناعتپیشگی پرهیز کن
مرکب همت به جولان تیز کن
همت از آمال کوچک بازگیر
تا فرازکهکشان پروازگیر
این کسالات و تنآسانی بس است
تربیتآموز، نادانی بس است
زندگی جنگست و تدبیر معاش
زندگیخواهی،چو مردان کن تلاش
فقر و درویشی تباهت میکند
در دو عالم روسیاهت می کند
فقر و درویشی در استغنا نکوست
با غنا،شو صوفیو درویش دوست
با بزرگی و غنا درویش باش
با تواضع پادشاه خویش باش
کر بترسی درد و رنجت در قفاست
خیز و جنبش کن که گنجت زیر پاست
جز یکی نبود سراپای وجود
قطره قطره محو دریای وجود
از جدایی بگذر و مأنوس باش
قطرگی بگذار و اقیانوس باش
جز بهراه یکدلی سالک مباش
محو یکتایی شو و مشرک مباش
کفر دانی چیست؟ کثرت ساختن
از یکی سوی دوتایی تاختن
سویوحدت پوی و دستاز شرکشوی
متحد باش و به ترک کفر گوی
ای بهار از هند دم با من مزن
بیش از این بر آتشم دامن مزن
کز فراق هند بس دلخستهام
نام هند است این که بر خود بستهام
نام اصل هند باشد مه بهار
جذب گردد که به مه بیاختیار
من بهارکوچکم در ری مقیم
دلطپان از فرقت هند عظیم
طوطی بازارگانم من مدام
طوطیان هند را گویم سلام
ز آرزوی دیدن یاران هند
میچکد از دیدهام باران هند
آرزو بر نوجوانان عیب نیست
لیک بر پیران فزون زین عیب چیست؟
عمر من در زحمت و محنت گذشت
میروم اکنون سوی پنجاه و هشت
در چنین هنگامه چالاکی سزاست
من نیم چالاک و دوران بیوفاست
لاعلاج از دور بوسم روی هند
روی گبر و مسلم و هندوی هند
پس پیامی میفرستم سوی یار
در لطافت چون نسیم نوبهار
گویم ای هند گرامی شاد باش
سال و ماه از بند غم آزاد باش
از سر اخلاص داریم این پیام
هان سخن کوتاه کردم والسلام
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
ترانهٔ ملی
دوشینه ز رنج دهر بدخواه
رفتم سوی بوستان نهانی
تا وارهم از خمار جانکاه
در لطف و هوای بوستانی
دیدم گلهای نغز و دلخواه
خندان ز طراوات جوانی
مرغان لطیف طبع آگاه
نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه
هر یک سرگرم زندخوانی
من بیخبرانه رفتم از راه
از آن نغمات آسمانی
با خود گفتم به ناله و آه
کای رانده ز عالم معانی
با بال ضعیف و پر کوتاه
پرواز بلند کی توانی
بودم در این سخن که ناگاه
مرغی به زبان بیزبانی
این مژده به گوش من رسانید
کزرحمت حق مباش نومید
گر از ستم سپهرکین توز
یک چند بهار ما خزان شد
وز کید مصاحب بدآموز
چوپان بر گله سر گران شد
روزی دو سه، آتش جهانسوز
در خرمن ملک میهمان شد
خونهای شریف پاک هر روز
بر خاک منازعت روان شد
وان قصهٔ زشت حیرتاندوز
سرمایهٔ عبرت جهان شد
امروز به فر بخت فیروز
دلهای فسرده شادمان شد
از فر مجاهدان بهروز
آن را که دل تو خواست آن شد
وز تابش مهر عالمافروز
ایران فردوس جاودان شد
شد شامش روز و روز نوروز
زین بهتر نیز میتوان شد
روزی دو سه صبرکن به امید
از رحمت حق مباش نومید
از عرصهٔ تنگ حصن بیداد
انصاف برون جهاند مرکب
در معرکه داد پردلی داد
آن دانا فارس مهذب
شاهین کمال، بال بگشاد
برکند ز جغد جهل مخلب
استاد بزرگ، لوح بنهاد
شد مدرس کودکان مرتب
آمد به نیاز، پیش استاد
آن طفل گریخته ز مکتب
استاد خجسته پی در استاد
تا کودک را کند مؤدب
آواز به شش جهت درافتاد
از غفلت دیو و سطوت رب
ای از شب هجر بوده ناشاد
برخیز که رهسپار شد شب
صبح آمد و بردمید خورشید
از رحمت حق مباش نومید
ای سر به ره نیاز سوده
با سرخوشی و امیدواری
منشور دلاوری ربوده
در عرصهٔ رزم جانسپاری
با داس مقاومت دروده
کشت ستم و تباهکاری
زنگار ظلام را زدوده
ز آئینهٔ دین کردگاری
لب بسته و بازوان گشوده
وز دین قویم، کرده یاری
وندر طلب حقوق بوده
چون کوه، قرین بردباری
جان داده و آبرو فزوده
در راه بقای کامکاری
وین گلشن تازه را نموده
از خون شریف، آبیاری
مشتیز به دهر ناستوده
کز منظرهٔ امیدواری
خورشید امید باز تابید
از رحمت حق مباش نومید
ای شیردل ای دلیر ستار
سردار مجاهدان تبریز
ای بسته میان به فر دادار
در حفظ حقوق عزتآمیز
ای ناصر ملت ای سپهدار
ای ازره جور کرده پرهیز
ای باقرخان راد سالار
بر خرمن جور آتشانگیز
ای صمصام ای بزرگ سردار
آب دم تیغت آتش تیز
ای سید لاری ای ز پیکار
کرمان بگرفته تابه نیریز
همدست شوید جمله احرار
تا پای کشد عدوی خونریز
بر رایت خود کنید ستوار
زین معنی دلکش دلاویز
کانصاف بساط جور برچید
از رحمت حق مباش نومید
ای حجتدین حکیم مشفق
وی محیی دین حق محمد
ای فخر تبار و آل صادق
سبط علی و سلیل احمد
ای بر تو شعار شرع لایق
ای از تو اساس دین مشید
گر بر تو ز دهر ناموافق
شد ظلم و جفا و جور بیحد
خوش باش که بخت شد موافق
و اقبال برون کشید مسند
طوس از علمای فحل مفلق
گردید چو جنت مخلد
خرم شد مشهد حقایق
از فر مجاهدین مشهد
با ترکان برخلاف سابق
گشتند به دوستی مقید
در یاری دین شدند شایق
زان کرد خدایشان مؤید
دین یابد از این گروه تأیید
از رحمت حق مباش نومید
صد شکر که کار یافت قوت
از یاری حجهٔ خراسان
وان قبله و پیشوای امت
سرمایه حرمت خراسان
بن موسی جعفر آن که عزت
افزوده به عزت خراسان
بگرفت نکو به دست قدرت
سررشتهٔ قدرت خراسان
وز همت عاقلان ملت
شد نادره ملت خراسان
وز عالم فحل با حمیت
شد شهره حمیت خراسان
ترکان دلیر با فتوت
کردند حمایت خراسان
نیز از علمای خوش رویت
خوش گشت رویت خراسان
زین بهتر نیز خواهیش دید
از رحمت حق مباش نومید
رفتم سوی بوستان نهانی
تا وارهم از خمار جانکاه
در لطف و هوای بوستانی
دیدم گلهای نغز و دلخواه
خندان ز طراوات جوانی
مرغان لطیف طبع آگاه
نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه
هر یک سرگرم زندخوانی
من بیخبرانه رفتم از راه
از آن نغمات آسمانی
با خود گفتم به ناله و آه
کای رانده ز عالم معانی
با بال ضعیف و پر کوتاه
پرواز بلند کی توانی
بودم در این سخن که ناگاه
مرغی به زبان بیزبانی
این مژده به گوش من رسانید
کزرحمت حق مباش نومید
گر از ستم سپهرکین توز
یک چند بهار ما خزان شد
وز کید مصاحب بدآموز
چوپان بر گله سر گران شد
روزی دو سه، آتش جهانسوز
در خرمن ملک میهمان شد
خونهای شریف پاک هر روز
بر خاک منازعت روان شد
وان قصهٔ زشت حیرتاندوز
سرمایهٔ عبرت جهان شد
امروز به فر بخت فیروز
دلهای فسرده شادمان شد
از فر مجاهدان بهروز
آن را که دل تو خواست آن شد
وز تابش مهر عالمافروز
ایران فردوس جاودان شد
شد شامش روز و روز نوروز
زین بهتر نیز میتوان شد
روزی دو سه صبرکن به امید
از رحمت حق مباش نومید
از عرصهٔ تنگ حصن بیداد
انصاف برون جهاند مرکب
در معرکه داد پردلی داد
آن دانا فارس مهذب
شاهین کمال، بال بگشاد
برکند ز جغد جهل مخلب
استاد بزرگ، لوح بنهاد
شد مدرس کودکان مرتب
آمد به نیاز، پیش استاد
آن طفل گریخته ز مکتب
استاد خجسته پی در استاد
تا کودک را کند مؤدب
آواز به شش جهت درافتاد
از غفلت دیو و سطوت رب
ای از شب هجر بوده ناشاد
برخیز که رهسپار شد شب
صبح آمد و بردمید خورشید
از رحمت حق مباش نومید
ای سر به ره نیاز سوده
با سرخوشی و امیدواری
منشور دلاوری ربوده
در عرصهٔ رزم جانسپاری
با داس مقاومت دروده
کشت ستم و تباهکاری
زنگار ظلام را زدوده
ز آئینهٔ دین کردگاری
لب بسته و بازوان گشوده
وز دین قویم، کرده یاری
وندر طلب حقوق بوده
چون کوه، قرین بردباری
جان داده و آبرو فزوده
در راه بقای کامکاری
وین گلشن تازه را نموده
از خون شریف، آبیاری
مشتیز به دهر ناستوده
کز منظرهٔ امیدواری
خورشید امید باز تابید
از رحمت حق مباش نومید
ای شیردل ای دلیر ستار
سردار مجاهدان تبریز
ای بسته میان به فر دادار
در حفظ حقوق عزتآمیز
ای ناصر ملت ای سپهدار
ای ازره جور کرده پرهیز
ای باقرخان راد سالار
بر خرمن جور آتشانگیز
ای صمصام ای بزرگ سردار
آب دم تیغت آتش تیز
ای سید لاری ای ز پیکار
کرمان بگرفته تابه نیریز
همدست شوید جمله احرار
تا پای کشد عدوی خونریز
بر رایت خود کنید ستوار
زین معنی دلکش دلاویز
کانصاف بساط جور برچید
از رحمت حق مباش نومید
ای حجتدین حکیم مشفق
وی محیی دین حق محمد
ای فخر تبار و آل صادق
سبط علی و سلیل احمد
ای بر تو شعار شرع لایق
ای از تو اساس دین مشید
گر بر تو ز دهر ناموافق
شد ظلم و جفا و جور بیحد
خوش باش که بخت شد موافق
و اقبال برون کشید مسند
طوس از علمای فحل مفلق
گردید چو جنت مخلد
خرم شد مشهد حقایق
از فر مجاهدین مشهد
با ترکان برخلاف سابق
گشتند به دوستی مقید
در یاری دین شدند شایق
زان کرد خدایشان مؤید
دین یابد از این گروه تأیید
از رحمت حق مباش نومید
صد شکر که کار یافت قوت
از یاری حجهٔ خراسان
وان قبله و پیشوای امت
سرمایه حرمت خراسان
بن موسی جعفر آن که عزت
افزوده به عزت خراسان
بگرفت نکو به دست قدرت
سررشتهٔ قدرت خراسان
وز همت عاقلان ملت
شد نادره ملت خراسان
وز عالم فحل با حمیت
شد شهره حمیت خراسان
ترکان دلیر با فتوت
کردند حمایت خراسان
نیز از علمای خوش رویت
خوش گشت رویت خراسان
زین بهتر نیز خواهیش دید
از رحمت حق مباش نومید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۱
ز عشق در اگر نور آشنایی هست
به زیر خاک هم امید روشنایی هست
حریم وصل محال است بی قریب بود
که هر کجا که بود عید، روستایی هست
چه گل ز دیدن صیاد می توانی چید؟
ترا که در قفس اندیشه رهایی هست
ز داغ عشق مکش سر، که خانه دل را
به قدر روزنه داغ، روشنایی هست
عنایتی است که بند قبا گشایی خود
وگرنه دست مرا در گرهگشایی هست
همین زیادتی زلف و خط و خال بود
میانه تو و خورشید اگر جدایی هست
چه نعمتی است که تن پروران نمی دانند
که عیش روی زمین در برهنه پایی هست
شکستگی نشود در وجود پا بر جای
در آن دیار که امید مومیایی هست
ببر ز هر دو جهان چون مجردان صائب
اگر به عشق ترا ذوق آشنایی هست
به زیر خاک هم امید روشنایی هست
حریم وصل محال است بی قریب بود
که هر کجا که بود عید، روستایی هست
چه گل ز دیدن صیاد می توانی چید؟
ترا که در قفس اندیشه رهایی هست
ز داغ عشق مکش سر، که خانه دل را
به قدر روزنه داغ، روشنایی هست
عنایتی است که بند قبا گشایی خود
وگرنه دست مرا در گرهگشایی هست
همین زیادتی زلف و خط و خال بود
میانه تو و خورشید اگر جدایی هست
چه نعمتی است که تن پروران نمی دانند
که عیش روی زمین در برهنه پایی هست
شکستگی نشود در وجود پا بر جای
در آن دیار که امید مومیایی هست
ببر ز هر دو جهان چون مجردان صائب
اگر به عشق ترا ذوق آشنایی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۷
هر شام ز ماه رمضان صبح امیدی است
هر روز ازین ماه مبارک شب عیدی است
هر آه جگرسوز که از سینه برآید
در دامن صحرای جزا سایه بیدی است
هر نوع شکستی که ترا روی نماید
چون موج درین بحر پر و بال جدیدی است
تا خلوت یوسف که صبا راه ندارد
از دیده یعقوب عجب راه سفیدی است
در دامن دشتی که تو می می کشی امروز
هر لاله او شمع سر خاک شهیدی است
صائب اگرت دیده بیدار نخفته است
در پرده شبگیر عجب صبح امیدی است
هر روز ازین ماه مبارک شب عیدی است
هر آه جگرسوز که از سینه برآید
در دامن صحرای جزا سایه بیدی است
هر نوع شکستی که ترا روی نماید
چون موج درین بحر پر و بال جدیدی است
تا خلوت یوسف که صبا راه ندارد
از دیده یعقوب عجب راه سفیدی است
در دامن دشتی که تو می می کشی امروز
هر لاله او شمع سر خاک شهیدی است
صائب اگرت دیده بیدار نخفته است
در پرده شبگیر عجب صبح امیدی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۹
چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود
مرا به خنده شادی دهان گشاده شود
ز تنگ گیری گردون مدار دل را تنگ
که دل گشاده چو گردد جهان گشاده شود
به روی دولت بیدار در مبند از خواب
که وقت صبح در آسمان گشاده شود
گرفتم این که کند رخنه در فلک آهم
ز رخنه های قفس دل چسان گشاده شود
نچیده گل ز طرب خرج روزگار شدم
چو غنچه ای که به فصل خزان گشاده شود
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
اگر به خنده لبی در جهان گشاده شود
به دوستان چه شکایت کنم ز تنگدلی
ازین چه به که دل دشمنان گشاده شود
کجاست فرصت وکو جرأت سخن صائب
گرفتم این که گره از زبان گشاده شود
مرا به خنده شادی دهان گشاده شود
ز تنگ گیری گردون مدار دل را تنگ
که دل گشاده چو گردد جهان گشاده شود
به روی دولت بیدار در مبند از خواب
که وقت صبح در آسمان گشاده شود
گرفتم این که کند رخنه در فلک آهم
ز رخنه های قفس دل چسان گشاده شود
نچیده گل ز طرب خرج روزگار شدم
چو غنچه ای که به فصل خزان گشاده شود
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
اگر به خنده لبی در جهان گشاده شود
به دوستان چه شکایت کنم ز تنگدلی
ازین چه به که دل دشمنان گشاده شود
کجاست فرصت وکو جرأت سخن صائب
گرفتم این که گره از زبان گشاده شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۶
دل ز تن چون دور شد وامی شود غمگین مباش
کور را فرزند بینا می شود غمگین مباش
گر ترا از کار کردن فرصت گفتار نیست
رفته رفته کار گویا می شود غمگین مباش
چون حباب این عقده کز کسب هوا در کار توست
از نسیمی عین دریا می شود غمگین مباش
گر ترا در پرده دل هست حسن یوسفی
مشتری بسیار پیدا می شود غمگین مباش
در کنار گل نخواهد ماند شبنم جاودان
آخر از پستی به بالا می شود غمگین مباش
گر نسیم صبح غافل از گشاد دل شود
این گره چون غنچه خود وا می شود غمگین مباش
خون به مهلت مشک شد درناف آهوی ختن
گریه های تلخ صهبا می شود غمگین مباش
جوهر تیغ زبان لاف یک دم بیش نیست
صبح کاذب زود رسوا می شود غمگین مباش
نقطه خاک سیه، صائب اگر صاحبدلی
دلنشین تر از سویدا می شود غمگین مباش
کور را فرزند بینا می شود غمگین مباش
گر ترا از کار کردن فرصت گفتار نیست
رفته رفته کار گویا می شود غمگین مباش
چون حباب این عقده کز کسب هوا در کار توست
از نسیمی عین دریا می شود غمگین مباش
گر ترا در پرده دل هست حسن یوسفی
مشتری بسیار پیدا می شود غمگین مباش
در کنار گل نخواهد ماند شبنم جاودان
آخر از پستی به بالا می شود غمگین مباش
گر نسیم صبح غافل از گشاد دل شود
این گره چون غنچه خود وا می شود غمگین مباش
خون به مهلت مشک شد درناف آهوی ختن
گریه های تلخ صهبا می شود غمگین مباش
جوهر تیغ زبان لاف یک دم بیش نیست
صبح کاذب زود رسوا می شود غمگین مباش
نقطه خاک سیه، صائب اگر صاحبدلی
دلنشین تر از سویدا می شود غمگین مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۸
ما همچو آفتاب به هر جا رسیده ایم
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ایم
وحشت کنیم ازان که به خلق است آشنا
ما چون غزال، رام زهر خود رمیده ایم
گر خون عرق کنیم چو خورشید دور نیست
باری که آسمان نکشد ما کشیده ایم
چون میوه پخته گشت گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده ایم
دلهای مرده را ز دمی زنده کرده ایم
هر جا که همچو صبح قیامت دمیده ایم
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ایم
وحشت کنیم ازان که به خلق است آشنا
ما چون غزال، رام زهر خود رمیده ایم
گر خون عرق کنیم چو خورشید دور نیست
باری که آسمان نکشد ما کشیده ایم
چون میوه پخته گشت گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده ایم
دلهای مرده را ز دمی زنده کرده ایم
هر جا که همچو صبح قیامت دمیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۰
مطربا صبح است، قانون صبوحی ساز کن
دانه دل را سپند شعله آواز کن
از ته دل چون سحر برکش نوای ساده ای
نقش بر بال تذروان چنگل شهباز کن
سهل باشد پرده قانون خود را ساختن
می توانی، طالع ناساز ما را ساز کن
ناقه را ذوق حدی (بر) دارد از دل فکر بار
زیر بار غم منه دل را، حدی آغاز کن
در رکاب برق دارد پای، فیض صبحگاه
ای کم از شبنم، درین گلزار چشمی باز کن
زیر کوه آهنین منت صیقل مرو
خانه آیینه دل را به می پرداز کن
ناخنی بر پرده های چنگ خواب آلود زن
عیش های شب پریشان گشته را آواز کن
غنچه باغ خموشی ایمن است از برگریز
لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن
ماه صائب از نیاز خویش دایم زردروست
بی نیازی شیوه خود کن، به عالم ناز کن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
پادشاه امروز گشتی در جهان آواز کن
دانه دل را سپند شعله آواز کن
از ته دل چون سحر برکش نوای ساده ای
نقش بر بال تذروان چنگل شهباز کن
سهل باشد پرده قانون خود را ساختن
می توانی، طالع ناساز ما را ساز کن
ناقه را ذوق حدی (بر) دارد از دل فکر بار
زیر بار غم منه دل را، حدی آغاز کن
در رکاب برق دارد پای، فیض صبحگاه
ای کم از شبنم، درین گلزار چشمی باز کن
زیر کوه آهنین منت صیقل مرو
خانه آیینه دل را به می پرداز کن
ناخنی بر پرده های چنگ خواب آلود زن
عیش های شب پریشان گشته را آواز کن
غنچه باغ خموشی ایمن است از برگریز
لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن
ماه صائب از نیاز خویش دایم زردروست
بی نیازی شیوه خود کن، به عالم ناز کن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
پادشاه امروز گشتی در جهان آواز کن