عبارات مورد جستجو در ۶۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
سر بر خط عاشقی نهادیم
در محنت و رنج اوفتادیم
تن را به بلا و غم سپردیم
دل را به امید عشق دادیم
غمخواره شدیم در ره عشق
وز خوردن غم همیشه شادیم
قصه چکنم که در ره عشق
با محنت و غم جنابه زادیم
در حضرت عشق خوبرویان
بر تارک سر بایستادیم
بی درد چو بد سنایی از عشق
از جستن این حدیث بادیم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۴
زان یک نظر نهان که ما دزدیدیم
دور از تو هزار درد و محنت دیدیم
اندر هوست پردهٔ خود بدریدیم
تو عشوه فروختی و ما بخریدیم
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در آغاز داستان و چگونگی عشق
مرا زین گفتگوی عشق بنیاد
که دارد نسبت از شیرین و فرهاد
غرض عشق است و شرح نسبت عشق
بیان رنج عشق و محنت عشق
دروغی میسرایم راست مانند
به نسبت می‌دهم با عشق پیوند
که هر نوگل که عشقم می‌نهد پیش
نوایی می‌زنم بر عادت خویش
به آهنگی که مطرب می‌کند ساز
به آن آهنگ می‌آیم به آواز
منم فرهاد و شیرین آن شکرخند
کز آن چون کوهکن جان بایدم کند
چه فرهاد و چه شیرین این بهانه‌ست
سخن اینست و دیگرها فسانه‌ست
بیا ای کوهکن با تیشهٔ تیز
که دارد کار شیرین شکر ریز
چو شیرینی ترا شد کارفرمای
بیا خوش پای کوبان پیش نه پای
برو پرویز گو از کوی شیرین
اگر نبود حریف خوی شیرین
که آمد تیشه بر کف سخت جانی
که بگذارد به عالم داستانی
کنون بشنو در این دیباچهٔ راز
که شیرین می‌رود چون بر سر ناز
تقاضای جمال اینست و خوبی
که شوقی باشد اندر پای کوبی
چو خواهد غمزه بر جانی زند نیش
کسی باید که جانی آورد پیش
و گر گاهی برون تازد نگاهی
تواند تاختن بر قلبگاهی
به عشقی گر نباشد حسن مشغول
بماند کاروان ناز معزول
چو خسرو جست از شیرین جدایی
معطل ماند شغل دلربایی
به غایت خاطر شیرین غمین ماند
از آن بی رونقی اندوهگین ماند
ز بی یاری دلی بودش چنان تنگ
که بودی با در ودیوار در جنگ
دلش در تنگنای سینه خسته
به لب جان در خبر گیری نشسته
به جاسوسان سپرده راه پرویز
خبردار از شمار گام شبدیز
اگر بر سنگ خوردی نعل شبرنگ
وزان خوردن شراری جستی از سنگ
هنوز آثار گرمی با شرر بود
کز آن در مجلس شیرین خبر بود
خبر دادند شیرین را که خسرو
به شکر کرده پیمان هوس نو
از آن پیمان شکن یار هوس کوش
تف غیرت نهادش در جگر نوش
از آن بد عهد دمساز قدم سست
تراوشهای اشکش رخ به خون شست
از آن زخمی که بر دل کارگر داشت
گذار گریه بر خون جگر داشت
از آن نیشش که در جان کار می‌کرد
درون سنگ را افکار می‌کرد
نه غیرت با دلش می‌کرد کاری
کز آسیبش توان کردن شماری
دو جا غیرت کند زور آزمایی
چنان گیرد کز و نتوان رهایی
یکی آنجا که بیند عاشق از دور
ز شمع خویش بزم غیر پر نور
دگر جایی که معشوق وفا کیش
ببیند نوگلی با بلبل خویش
چو شیرین را ز طبع غیرت اندوز
شکست اندر دل آن تیر جگر دوز
بر آن می‌بود کرد چاره‌ای پیش
که بیرون آردش از سینه ریش
ولی هر چند کوشش بیش می‌کرد
دل خود را فزونتر ریش می‌کرد
نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت
که آسان مهرش از دل بر توان داشت
چو در طبع کسی ذوقی کند جای
عجب دارم کزان بیرون نهد پای
ز بیخ و بن درختی کی توان کند
کز آن بر جا نماند ریشه‌ای چند
نهالی بود خسرو رسته زان گل
ز بیخ و ریشه کندن بود مشکل
نمی‌رفت از دل شیرین خیالش
که با جان داشت پیوند آن نهالش
نه با کس حرف گفتی نه شنفتی
وگر گفتی عتاب آلوده گفتی
به رنجش رفتن پرویز از آن کاخ
بر او اهل حرم را داشت گستاخ
به آن گستاخ گویان سرایی
نبودش هیچ میل آشنایی
جدایی را بهانه ساز می‌کرد
به هر حرفی عتاب آغاز می‌کرد
زبانش زخم خنجر داشت در زیر
چه خنجر ، زخم زهر آلوده شمشیر
کسی کالودهٔ زخمی‌ست جانش
همیشه زهر بارد از زبانش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
یک نظر دوش از شکنج زلف او دزدیده‌ام
زیر هر تار صد شکنجی جهان جان دیده‌ام
دوش از آن سودا که جانم ز آن میان گوئی کجاست
مرغ و ماهی آرمید و من نیارامیده‌ام
بی‌میانجی زبان و زحمت گوش آن زمان
لابه‌ها بنموده‌ام لبیک‌ها بشنیده‌ام
گوهری کز چشم من زاد آفتاب روی تو
هم به دست اشک در پای غمش پاشیده‌ام
از نحیفی همچو تار رشته‌ام در عقد او
لاجرم هم بستر اویم وز او پوشیده‌ام
گرچه آن خوش لب جهان خرمی را برفروخت
من به دندان محنت او را به جان بخریده‌ام
او مرا بی‌زحمت من دوست دارد زین قبل
دشمن خاقانیم تا مهر او بگزیده‌ام
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
بر جان من از بار بلا چیست که نیست
بر فرق من از تیر قضا چیست که نیست
گویند تو را چیست که نالی شب و روز
از محنت روز و شب مرا چیست که نیست
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در عصر خزان‌ها بهار کرده
ای ملک ملک چون نگار کرده
در عصر خزان‌ها بهار کرده
شغل همه دولت قرار داده
در مرکز دولت قرار کرده
از عدل بسی قاعده نهاده
بر کلک تکاور سوار کرده
کلکی که بسی خورده قار و گیتی
در چشم عدو همچو قار کرده
گوید همه ساله بلند گردون
کو هست به ما بر مدار کرده
این ملک به حق طاهرعلی را
هست از همه خلق اختیار کرده
تو صدر جهانی و صدر حشمت
از حشمت تو افتخار کرده
اقبال تو مانند گل شکفته
در دیدهٔ بدخواه خار کرده
ای هیبت تو چون هزبر حربی
جان و دل دشمن شکار کرده
کام ملک کامگار عادل
بر کام ترا کامگار کرده
مسعود که پیش سپهر والا
بر تاج سعادت نثار کرده
ای شهرگشایی که مر ترا شه
بر کل جهان شهریار کرده
پرورده به حق عدل را و تکیه
بر یاری پروردگار کرده
ای از پدر خویش کار دیده
بهتر ز پدر یادگار کرده
زیور زده‌ای دولت و به حشمت
از جاه تو دولت شعار کرده
اقبال ترا روزگار شاهی
تاج و شرف روزگار کرده
این روز بزرگیت را سعادت
در دهر بسی انتظار کرده
ای حیدر مردی و مردی تو
بر ملک ترا ذوالفقار کرده
ای حاتم رادی و رادی تو
مر سایل را با یسار کرده
دریاب تنم را که دست محنت
در حبس تنم را بشار کرده
هست این تن من در حصار اندوه
جان را ز تنم در حصار کرده
من دی به بر تو عزیز بودم
و امروز مرا حبس خوار کرده
بی‌رنگم و چون رنگ، روزگارم
بر تارک این کوهسار کرده
این گیتی پر نور و نار زین سان
نور دل من پاک نار کرده
با منش بسی کارزار بوده
بر من ز بلا کار، زار کرده
این آهن در کوره مانده بوده
بر پای منش چرخ مار کرده
چون دانهٔ نارم سرشک اندوه
آکنده دلم را چو نار کرده
این دیدهٔ پرخون، زمین زندان
در فصل خزان لاله‌زار کرده
بیماری و پیری و ناتوانی
دربند مرا زرد و زار کرده
این چرخ نهال سعادتم را
بر کنده و بی بیخ و بار کرده
نی نی که مزور شدم از رنجی
کو بود تنم را نزار کرده
زین پیش به زندان نشسته بودم
بیمار دلم را فگار کرده
از آتش دل محنت زمانه
چون دود تنم پر شرار کرده
اندر غم و تیمار بی‌شمارم
پیداست همان را شمار کرده
امروز منم با هزار نعمت
صد آرزو اندر کنار کرده
زین دولت ناسازگار بوده
با بخت مرا سازگار کرده
از بخشش تو شادمانه گشته
اقبال توام بختیار کرده
باریده دو کفت چو ابر بر من
ایام مرا بی‌غبار کرده
نعمت رسدم هر زمان دمادم
بر پشت ستوران بار کرده
تو با فلک تند کارزاری
از بهر مرا کارزار کرده
از رغم مخالفت پناه جانم
اندر کنف زینهار کرده
من بندهٔ از صدر دور مانده
بر مدح و دعا اختصار کرده
از دوری و نادیدن جمالت
نهمار سرم را خمار کرده
تا چهرهٔ گردون بود به شب‌ها
از اختر تابان نگار کرده
در ملک شهنشاه باد و یزدان
اقبال ترا پایدار کرده
تو پیش شه تاجدار و گردون
بدخواه ترا تاج دار کرده
در دولت سالی هزار مانده
یک عز تو گردون هزار کرده
بر یاد تو خورده جهان و دایم
از خلق ترا یادگار کرده
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
عاشقی چیست مبتلا بودن
با غم و محنت آشنا بودن
سپر خنجر بلا گشتن
هدف ناوک قضا بودن
بند معشوق چون به بستت پای
از همه بندها جدا بودن
زیر بار بلای او همه عمر
چون سر زلف او دوتا بودن
آفتاب رخش چو رخ بنمود
پیش او ذرهٔ هوا بودن
به همه محنتی رضا دادن
وز همه دولتی جدا بودن
گر لگدکوب صد جفا باشی
همچنان بر سر وفا بودن
عشق اگر استخوانت آس کند
سنگ زیرین آسیا بودن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
من که خمارم، به مسجدها مده را هم دگر
کین زمان میخوردم و در حال می‌خواهم دگر
محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی
باده‌ای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر
رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟
رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر
مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب
صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر
روی گندم‌گون او با من نمی‌دانم چه کرد؟
این همی دانم که: همچون کاه می‌کاهم دگر
با زنخدانش مرا میلیست، می‌دانم که: زود
خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر
هم ببخشیدی دلش بر نالهٔ شبهای من
گر به گوش او رسیدی ناله و آهم دگر
من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی
چون توان از عشق ببریدن با کراهم دگر؟
اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن می‌کند
گو: سفر می‌کن، که من حیران آن ماهم دگر
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
پیش ازینم خوشترک می‌داشتی
تا چه کردم؟ کز کفم بگذاشتی
باز بر خاکم چرا می‌افگنی؟
چون ز خاک افتاده را برداشتی
من هنوز از عشق جانی می‌کنم
تو مرا خود مرده‌ای انگاشتی
تا نیابم یک دم از محنت خلاص
صد بلا بر جان من بگماشتی
تا شبیخونی کنی بر جان من
صد علم از عاشقی افراشتی
من ندارم طاقت آزار تو
جنگ بگذار، آشتی کن، آشتی
هان! عراقی، خون گری کامید تو
آن چنان نامد که می‌پنداشتی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۵
بی پا و سران دشت خون آشامی
مردند ز حسرت و غم ناکامی
محنت زدگان وادی شوق ترا
هجران کشد و اجل کشد بدنامی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۷
مانده‌ام در شکنج رنج و تعب
زین بلا وارهان مرا، یارب!
دلم آمد در این خرابه به جان
جانم آمد در این مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام
شده‌ام از خدای مرگ طلب
ای دریغا لباس علم و هنر
ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس
که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندها! که گذشت
عمر در راه مسلک و مذهب
غم فرزندگان و اهل و عیال
روز عیشم سیه نموده چو شب
با قناعت کجا توان دادن
پاسخ پنج بچهٔ مکتب ؟
بخت بد بین که با چنین حالی
پادشا هم نموده است غضب
کیستم ؟ شاعری قصیده سرای
چیستم ؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم که اندر این زندان
درد باید کشید و گرم و کرب ؟
به یکی تنگنای مانده درون
چون به دیوار، درشده مثقب
روز، محروم دیدن خورشید
شام، ممنوع ریت کوکب
از یکی روزنک همی بینم
پاره‌ای ز آسمان به روز و به شب
شب نبینم همی از آن روزن
جز سر تیر و جز دم عقرب
دزد آزاد و اهل خانه به بند
داوری کردنی است سخت عجب
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
دروغ است آنکه گوید این که در سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت
دل او هست سنگین پس چه معنی
که عشق او عقیق از اشک من ساخت
من از دل آزمائی دست شستم
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت
به کرم پیله می‌ماند دل من
که خود را هم به فعل خود کفن ساخت
کنون دل انده دل می‌خورد زانک
هلاک خویشتن هم خویشتن ساخت
ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل
جز آن کورا به محنت ممتحن ساخت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۲
تا به غربت فتاد خاقانی
یکدری خانه‌ایش زندان است
نه درون ساختنش توفیق است
نه برون تاختنش امکان است
روی چون عنکبوت در دیوار
پس سنگی چو مور پنهان است
پاسبانش برون در قفل است
پرده دارش درون کلیدان است
اشک جیحون و دم سمرقندی
دل بخاری و آه سوزان است
یعنی این در چهار دیواری است
که درش سوی چرخ گردان است
از برون لب به قفل خاموشی است
وز درون دل به بند ایمان است
خانه در بسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است
برگ عیشی مساز خاقانی
که وجودش ورای امکان است
عالم از چار علت است به پای
که یکی زان چار ارکان است
خانه را هم چهار حد باید
کان چهار اصل کار بنیان است
علت عیش را سه چیز نهند
کان مکان و زمان و اخوان است
ز آن نگفتند چارمین یعنی
نیست چیزی که چارم آن است
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۸
ای دل ز هزار دیده خون می‌راند
عشقی که ترا سلسله می‌جنباند
خوش خوش به دعای شب میفکن کارت
بنشین که به روز محنتت بنشاند
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی بنیشابور در
زو ندیدم در جهان رنجورتر
محنت و بیماری ده ساله داشت
تن چو نالی و زفان بی ناله داشت
سینه پر سوز و دل پر درد او
لب بخون برهم بسی میخورد او
آنچه در سرما و در گرما کشید
کی تواند کوه آن تنها کشید
نور از رویش بگردون میشدی
هر نفس حالش دگرگون میشدی
زو بپرسیدم من آشفته کار
کاین جنونت از کجا شد آشکار
گفت یک روزی درآمد آفتاب
درگلویم رفت و من گشتم خراب
خویشتن را کردهام زان روز گم
گم شود هر دو جهان زان سوز گم
بر سر او رفت در وقت وفات
نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات
این زمان چونی که جان خواهی سپرد
گفت آنگه تو چه دانی و بمرد
گر ز کار افتادگی گویم بسی
تا نیفتد کار کی داند کسی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
شب و روز در ره تو من مبتلا نشسته
تو گذر کنی نگوئی تو کئی چرا نشسته
ز تو کار بسته دارم دل و جان خسته دارم
بدر طبیب عشقم بامیدها نشسته
چه شود همین تو باشی ره مدعی نباشد
من و شمع ایستاده تو بمدعا نشسته
ز دو چشم نیم خفته باشاره نکته گفته
که برد دل نهفته بکمین ما نشسته
بتو کی رسد نگاهم که ز زلف و چشم و ابرو
برهش سلاح داران همه جابجا نشسته
بتو چون رسد فغانم چو پر از صداست کویت
ز فغان داد خواهان که براهها نشسته
همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم
سپه بلای عشقت چه بجان ما نشسته
ره خیر ا گر بپوئی دل خستهٔ بجوئی
چو ملک چو حور بینی بدر دعا نشسته
چو ز دست فیض آید به جز از فغان و ناله
چکنم بغیر زاری من در بلا نشسته
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷
شب تا سحر کنم عجز، تا بوسم آستان را
آخر سپارشی کن، بی درد پاسبان را
کین را به مهر مفروش ای عشق دوست دشمن
زین بهترک فرا گیر یاران خرده دان را
تا کی فروشم آخر بی سود گوهر مهر
هر چند گفته باشم من دوستم زیان را
من بلبل بهشتم اما درین گلستان
در روز بد نهادم بنیاد آشیان را
پروای کشتنم نیست اما به موسم گل
آب و هوای گلشن آتش کند جهان را
بشنو ترانه ی عشق ای بلبل بلاغت
بیدار ساز گوشت در خواب کن زبان را
عشقم ببست و افکند در پیش درد و محنت
سلطان شکار لاغر بخشد ملازمان را
عرفی نکرد صیدی در دشت معرفت لیک
بنشاند پر به ناوک، بر بسته زه کمان را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۰
آن فتنه ای که مرا از تو التماس نیست
تا هست او به ملک دلم روشناس نیست
گر خلق پاسبان متاع سلامت اند
محنت متاع ماست که محتاج پاس نیست
با گفته در مساز که گفتار پرده است
هر نکته ای که گفته شود بی لیاس نیست
شیر آیدم به راه و بر او بر غلط کنم
ور نه به راه عشق مگس بی هراس نیست
منزل شناس عشق گرامی بود ولی
منزل چو نیست قیمت منزل شناس نیست
عرفی به شکر نعمت غم کوتهی مکن
کز دوست دشمنان بتر از ناسپاس نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۶
بازم به جنون زد هوس طرح زمینی
کز نام سخن تازه کنم قطعه نگینی
حیرت به دلم ره نگشاید چه خیال است
بوی نگهی برده‌ام از آینه بینی
زین ساز ضعیفی به چه آهنگ خروشم
صور است اگر واکشی از پشه طنینی
ای فقرگزین‌! خرقهٔ صد رنگ مپرداز
حیف‌ست دمد گلبنی از خاک ‌نشینی
در طینت خست نسبان جوهر اخلاق
از تنگی جا در رحمی مرده جنینی
افسوس به دامان هوایت نشکستیم
گردی که زند دست به آرایش چینی
خجلت‌کش نقش قدم آبله‌دارست
در راه تو هر سو عرق آلوده جبینی
بافتنهٔ آن نرگس کافر چه توان کرد
چون سبحه گرفتم به هم آرم دل و دینی
پیش آی که چون شمع نشسته‌ست به راهت
در گردش رنگم نگه بازپسینی
بیدل چو شرر چشم به فرصت نگشودم
تا یک مژه جاروب کشم خانهٔ زینی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - غضب شاه
مانده‌ام در شکنج رنج و تعب
زبن بلا وارهان مرا یارب
دلم آمد درین خرابه به جان
جانم آمد درین مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام
شده‌ام از خدای مرگ طلب
ای دریغا لباس علم و هنر
ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس
که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندها که گذشت
عمر در راه مسلک و مذهب
وای دردا و حسرتاکه نگشت
زندگی صرف مطعم و مشرب
غم فرزندگان و اهل و عیال
روز عیشم سیه نمود چو شب
با قناعت کجا توان دادن
پاسخ پنج بچه مکتب
بخت بدبین که با چنین حالی
پادشا هم نموده است غضب
من کیم‌، چیستم‌، تنی لاغر
ناتوان تر ز تارهای قصب
کیست گنجشک تا عقاب دلیر
به تعصب بر او زند مخلب
نه بلوچم من و نه کرد و نه ترک
نه رئیس لرم نه شیخ عرب
کیستم‌، شاعری قصیده‌ سرای
چیستم‌؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم که اندرین زندان
درد باید کشید و گرم و کرب
به یکی تنگنای مانده درون
چون به دیوار، در شده مثقب
تنگنایی سه گام در سه به ‌دست
خوابگاهی دو گام درد و وجب
روز، محروم دیدن خورشید
شام‌، ممنوع رؤیتِ کوکب
از یکی روزنک همی بینم
پاره‌ای ز آسمان به‌ روز و به‌ شب
شب نه‌بینم همی از آن روزن
جز سر تیر و جز دم عقرب
تنگ سمجی چو خانهٔ خرگوش
گنده جایی چو آغل ثعلب
چون یکی خنب اوفتاده ستان
همچو آهن بر او دری زخشب
پس‌ پشتش ‌یکی عفن مبرز
مرده ریک هزار دزد جلب
دزد آزاد و اهل خانه به بند
داوری کردنی است سخت‌ عجب