عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
من آن صیدم که از ضعفم نفس بیرون نمی آید
به جز آهی که آنهم از قفس بیرون نمی آید
نمی دانم که آسودست در محمل؟ همی دانم
که از پاس ادب بانگ جرس بیرون نمی آید
به گلزاری که بندم آشیان یا رب چه بختست این
کز آن گلزار غیر از خار و خس بیرون نمی آید
طبیب از آتش عشقت سراپا سوخت حیرانم
که از پای دلش خار هوس بیرون نمی آید
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
نه همین ز آتش عشقت دل ما می سوزد
هر کراهست دلی، سوخته یا می سوزد
خاک این بادیه بین کز قدم گرم روان
بسکه گرمست درو پای صبا می سوزد
آتش ناله ما بسکه جهان را افروخت
هر کرامی نگری ز آتش ما می سوزد
محفل امشب ز فروغ رخ ساقی گرمست
گل جدا باده جدا شمع جدا می سوزد
خضر اگر غوطه بسر چشمه حیوان دهدم
بسکه دلسوخته ام آب بقا می سوزد
سایه داغ جنون تا بسرم افتادست
گر کند سایه بمن بال هما می سوزد
گشته با غیر چرا گرم سخن یار، طبیب
گرنه از آتش می شرم و حیا می سوزد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
بس دل که ز عشق تو سر خویش گرفت
بس جان که به بازار تو از دست برفت
عالم همه سوختی وزین کم نکنی
تا بر رخت آتشست و در پیش تو نفت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
نفسی نیست تمنای تو بیرون ز سرم
تو ز من بی خبری کی ز تو من بی خبرم
گر چه دوری ز نظر نیست ز هجرم گله
هر کجا می نگرم باز تویی در نظرم
فلک از آتش رخسار تو دورم افکند
چون نسوزد غم این هجر بسان شررم
اثر درد توام هست ز من تا اثریست
مرد این درد نیم کاش نماندی اثرم
غرضم بود فنا در ره عشقت صد شکر
که بسر منزل مقصود رساند این سفرم
غم دل خوردم و از سینه برونش کردم
چه توان کرد خطر داشت ز سوز جگرم
فارغ از من مگذر بر سر من نه قدمی
که براه تو من از خاک ره افتاده ترم
در خیالم همه آنست که میرم بوفات
بجفایم بکش ار هست خیال دگرم
آتش هجر فضولی جگرم را می سوخت
که برو آب نمی ریخت دمی چشم ترم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نهم بر خاک پهلو شب، باین امید در کویت
که ننشیند کسی از هم نشینان روز پهلویت
فغان، کامشب که دارم راه در بزم تو، از غیرت
بسوی غیر باید بنگرم، تا ننگرد سویت!
در این گلشن، که هر مرغی گلی جوید، من آن مرغم
که بینم روی هر گل، آیدم یاد از گل رویت
نیم آزرده از برگشتن کویت، اگر بینم
که جز من دیگری آزرده بر می گردد از کویت
به افسونت زبان بستم، ببزم غیر و میترسم؛
که باشد با کسی در گفتگو چشم سخن گویت
پس از رنجش، بسویت میکشد هر دم دلم، اما
بدامن میکشم پا، میکنم چون یاد از خویت!
کشی چون تیغ کین، از شوق جان دادن مرا خوشتر؛
که از قتلم خدا ناکرده گردد رنجه بازویت
در آن مجلس نداند تا کسی احوال من، باید
که بینم یک نظر سوی رقیبان، یک نظر سویت
ز لطفت تا شود قطع امید غیر یکباره
بکویت هر سحر شب نالد آذر چون سگ کویت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
گفتا که: بسینه ز منت کینه نماند؟!
گفتم که: نه، این سینه بآن سینه نماند!
بیش از همه شب، در شب آدینه کشم می؛
در میکده می تا شب آدینه نماند!
آیا بچه رو می نگری سوی من آن روز
کز خجلت خط، در کفت آیینه نماند؟!
کی جان برم از میکده، گر رخت برم؟ کاش
من مانم و این خرقه ی پشمینه نماند!
جز راز محبت، که شد آذر ز دلم فاش
کس گنج ندیده است بگنجینه نماند!
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گفتی شویم کی من از او او ز من جدا
روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا
خوش آنکه جا کنم ببرت چند سوزدم
رشک قبا جدا حسد پیرهن جدا
نالان از آن چو مرغ اسیرم که سوزدم
هجران گل جدا و فراق چمن جدا
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
پیوسته دلم کباب میخواهد عشق
دایم چشمم پرآب میخواهد عشق
ویران‌تر از آنچه گوئیم کرد و هنوز
زین بیشترم خراب میخواهد عشق
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بی‌تپش آرام کی باشد دل زار مرا
ذوق جستن زنده دارد نبض بیمار مرا
من کجا و این‌قدر تاب تزلزل‌های عشق
عطسة گل می‌کند اشفته دستار مرا
شکوة نازکدلان از برگ گل نازک‌ترست
می‌توان در یک نفس طی کرد طومار مرا
کرده‌ام کوته به خود راه دراز آرزو
یک گره درهم نوردد رشتة کار مرا
نغمه روحانیست زاهد پنبه‌ای در گوش نه
بو که بتوانی شنیدن نالة زار مرا
گلبنم را ناامیدی از بهار فیض نیست
یک گلستان گل در آغوش است هر خار مرا
در فروغ آفتاب عشق منزل کرده‌ام
نیست دست سایه دامن‌گیر دیوار مرا
خون دل بی‌خواست می‌جوشد ز شریان نفس
نیش مضرابی نمی‌باید رگ تار مرا
تا زبان عشق دارم در دهان فیّاض‌وار
سرخط کردار می‌سازند گفتار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
نه همین دل در برم چون مرغ بسمل می‌جهد
هر سر مو زاضطرابم چون رگ دل می‌جهد
آنچنان آمادة زخمم که هر گه در خیال
یاد آن مژگان کنم، خون از رگ دل می‌جهد
بسکه می‌پیچد غبار خاطرم بر دود آه
گردباد از شرم من منزل به منزل می‌جهد
می‌نهد عمدا به قصد سینة من در کمان
هر خدنگی کز کمان غمزه غافل می‌جهد
قتل عاشق دهشتی دارد که از تأثیر آن
تا ابد دل در بر شمشیر قاتل می‌جهد
درد بیمار تب غم را مداوا مشکل است
ای طبیب اینجا مرا نبض و ترا دل می‌جهد
می‌جهد از بزم ما پیوسته فیّاض از هراس
آن چنان کز صحبت دیوانه عاقل می‌جهد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
بترس از آن که دمی دامن سحر گیرم
چو شعله دم به دم از سوز سینه درگیرم
به کوی زخم فروشان روم به سنه چاک
هزار زخم در آغوش یک جگر گیرم
بیا شکفته و شیرین که گر مرا باشد
رخ و لب تو جهان در گل و شکر گیرم
به فتوی جگر از شمع خویشتن هر شب
هزار شعله به تاوان بال و پر گیرم
شدم مسافر اقلیم دل فصیحی‌وار
بود که دامن دردی درین سفرگیرم
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴
سینه بگدازم و دل خون کنم و جان سوزم
شعله شوقم و خاصیت من بسیار است
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
مائیم و دلی به عشق جانانه خراب
یک سینه در آتش جنون پر تب و تاب
انبانه ای از توشه محشر خالی
چشمی همه چون ابر بهاران پر آب
احمد شاملو : در آستانه
ظلماتِ مطلقِ نابینایی
به ایرج کابلی

ظلماتِ مطلقِ نابینایی.
احساسِ مرگ‌زای تنهایی.

«ــ چه ساعتی‌ست؟ (از ذهنت می‌گذرد)
چه روزی
چه ماهی
از چه سالِ کدام قرنِ کدام تاریخِ کدام سیاره؟»

تک‌سُرفه‌یی ناگاه
تنگ از کنارِ تو.

آه، احساسِ رهایی‌بخشِ همچراغی!

۱ مهرِ ۱۳۷۰

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
شبانه
ــ بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

ــ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن می‌گویم.

شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرند‌گانِ کوچ
دیرگاه‌ها می‌گذرد.
اشکِ بی‌بهانه‌ام آیا
تلخه‌ی این تالاب نیست؟



ــ از این گونه
بی‌اشک
به چه می‌گریی؟
ــ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.

به هر اندازه که بیگانه‌وار
به شانه‌بَرَت سَر نهم
سنگ‌باری آشناست
سنگ‌باری آشناست غم.

۲۲ خردادِ ۱۳۷۳

سهراب سپهری : آوار آفتاب
طنین
به روی شط وحشت برگی لرزانم،
ریشه ات را بیاویز.
من از صداها گذشتم.
روشنی را رها کردم.
رویای کلید از دستم افتاد.
کنار راه زمان دراز کشیدم.
ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند.
خاک تپید.
هوا موجی زد.
علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی،
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم،
طنین تاریکی تو.
سکوتم را شنیدی:
بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست،
درها را خواهم گشود،
در شب جاویدان خواهم وزید.
چشمانت را گشودی :
شب در من فرود آمد.
فروغ فرخزاد : دیوار
شوق
یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟
چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید
اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز


چه ره آورد سفر دارم ای مایهٔ عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پردهٔ رویایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال


چه ره آورد سفر دارم ... ای مایهٔ عمر ؟
دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز
بوسه ای داغتر از بوسهٔ خورشید جنوب


ای بسا در پی آن هدیه که زیبندهٔ تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که تو را هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان


چو در آیینه نگه کردم ، دیدم افسوس
جلوهٔ روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید


حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانهٔ اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
قصیده
۱
همچو دیوی سهمگین در خواب
پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب
درکنار برکهٔ آرام
اوفتاده صخره‌ای پوشیده از گلسنگ
کز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب
سوی دیگر بیشهٔ انبوه
همچو روح عرصهٔ شطرنج
در همان لحظهٔ شکست سخت ، چون پیروزی دشوار
لحظهٔ ژرف نجیب دلکش بغرنج
سوی دیگر آسمان باز
واندر آن مرغان آرام سکوتی پاک ، در پرواز
گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه خوش می‌خواند
با صدایی چون بلور آبی روشن
غوکهای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می‌خواندند
با صداهایی چو آوار پلی ز آهن
خرد می‌گشت آن بلوری شمش
زیر آن آوار
باز خامش بود
پهنهٔ سیمابگون برکهٔ هموار
عصر بود و آفتاب زرد کجتابی
برکه بود و بیشه بود و آسمان باز
برکه چون عهدی که با انکار
در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود
بیشه چون نقشی
کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
آسمان خموش
همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود
۲
من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته
در نجیب پر شکوه آسمان پرواز می‌کردم
تکیه داده بر ستبر صخرهٔ ساحل
با بلورین دشت صیقل خوردهٔ آرام
راز می‌کردم
می‌فشاندم گاه بی قصدی
در صفای برکه مشتی ریگ خاک آلود
و زلال سادهٔ آیینه وارش را
با کدورت یار می‌کردم
و بدین اندیشه لختی می‌سپردم دل
که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟
باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می‌کردم
بیشه کم کم در کنار برکه می‌خوابید
و آفتاب زرد و نارنجی
جون ترنجی پیر و پژمرده
از خال شاخ و برگ ابر می‌تابید
عصر تنگی بود
و مرا با خویشتن گویی
خوش خوشک آهنگ جنگی بود
من نمی‌دانم کدامین دیو
به نهانگاه کدامین بیشهٔ افسون
در کنار برکهٔ جادو ، پرم در آتش افکنده ست
لیک می‌دانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان
از ملال و و حشت و اندوه کنده ست
۳
خوابگرد قصه‌های شوم وحشتناک را مانم
قصه‌هایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات
پیچ و خمهاشان بسی آفات رایی‌ات
سوی بس پس کوچه‌ها رانده
کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده
با غرور تشنهٔ مجروح
با تواضع‌های نادلخواه
نیمی آتش را و نیمی خاک را مانم
روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری
می‌سپارم زیر پای لحظه‌های پست
لحظه‌های مست ، یا هشیار
از دریغ و از دروغ انبوه
وز تهی سرشار
و شبان را همچو چنگی سکه‌های از رواج افتاده و تیره
می‌کنم پرتاب
پشت کوه مستی و اشک و فراموشی
جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین
غرقه در سردی و خاموشی
خوابگرد قصه‌های بی سرانجام
قصه‌هایی با فضای تیره و غمگین
و هوای گند و گرد آلود
کوچه‌ها بن بست
راه‌ها مسدود
۴
در شب قطبی
این سحر گم کردهٔ بی کوکب قطبی
در شب جاوید
زی شبستان غریب من
نقبی از زندان به کشتنگاه
برگ زردی هم نیارد باد ولگردی
از خزان جاودان بیشهٔ خورشید