عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
گر چه از وعدهٔ احسان فلک پیر شدیم
نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم
نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی
غنچه بودیم درین باغ، که دلگیر شدیم
گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی
اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پیر، همان روز که ما پیر شدیم
تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس
راضی از سلسلهٔ زلف به زنجیر شدیم
صلح کردیم به یک نفس ز نقاش جهان
محو یک چهره چو آیینهٔ تصویر شدیم
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم
نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی
غنچه بودیم درین باغ، که دلگیر شدیم
گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی
اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پیر، همان روز که ما پیر شدیم
تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس
راضی از سلسلهٔ زلف به زنجیر شدیم
صلح کردیم به یک نفس ز نقاش جهان
محو یک چهره چو آیینهٔ تصویر شدیم
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
عاشق سلسلهٔ زلف گرهگیرم من
روزگاری است که دیوانهٔ زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینهٔ تصویرم من
مرغ بیپر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب مینالد
بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سرپنجهٔ تقدیرم من
روزگاری است که دیوانهٔ زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینهٔ تصویرم من
مرغ بیپر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب مینالد
بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سرپنجهٔ تقدیرم من
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۳۷
هزار افسوس کز بزم جهان ناگاه بیرون شد
ز جور اختر و بیداد گردون میرعبدالله
هزار افغان ز بیمهری چرخ پیر کز کینش
به عقبی شد جوان از گیتی دون میرعبدالله
دریغا گشت در گلزار هستی ناگهان چون گل
شراب زندگی در ساغرش خون میرعبدالله
رخ تابان نهفت و کرد روز جمله یاران را
جدا از مهر روی خویش شبگون میرعبدالله
بود از ماتمش از حد فزون داغ دل یاران
که بودش مهربانی از حد افزون میرعبدالله
ز کج رفتاری گردون و بیداد سپهر دون
به ناکامی شد از بزم جهان چون میرعبدالله
رقم زد از پی تاریخ سال رحلتش هاتف
شد از بزم جهان ناکام بیرون میرعبدالله
ز جور اختر و بیداد گردون میرعبدالله
هزار افغان ز بیمهری چرخ پیر کز کینش
به عقبی شد جوان از گیتی دون میرعبدالله
دریغا گشت در گلزار هستی ناگهان چون گل
شراب زندگی در ساغرش خون میرعبدالله
رخ تابان نهفت و کرد روز جمله یاران را
جدا از مهر روی خویش شبگون میرعبدالله
بود از ماتمش از حد فزون داغ دل یاران
که بودش مهربانی از حد افزون میرعبدالله
ز کج رفتاری گردون و بیداد سپهر دون
به ناکامی شد از بزم جهان چون میرعبدالله
رقم زد از پی تاریخ سال رحلتش هاتف
شد از بزم جهان ناکام بیرون میرعبدالله
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹۵
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۲
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱
شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله بر گرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت از او اشک ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسمکنان دیو پیشش به پای
بجستیش برق نحوست ز چشم
از او منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشهاش
از اندیشهاش شومتر، پیشهاش
درون دلش عقدهای زهردار
بپیچد و خمید مانند مار
ز کامش برون جست مانند دود
تنورهزنان، شعلههای کبود
بپیچد تا بامدادان به درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان نعرهها کرد سخت
جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
به برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بیامان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان سوی خاک تاخت
به خاک آمد و جان عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشادهزبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا به سان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشادهدل و برگشاده جبین
وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به واقع سرانجام خویش
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان بختش چو گل چاکچاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته بر شاخهٔ آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که از شست کیوان یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بیگناه
ز صنع بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
به مدبر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به غاری درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیرهدلان و به روشندلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دریغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیهشان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش به استمگران
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیهرو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی در این بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاهتر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله بر گرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت از او اشک ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسمکنان دیو پیشش به پای
بجستیش برق نحوست ز چشم
از او منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشهاش
از اندیشهاش شومتر، پیشهاش
درون دلش عقدهای زهردار
بپیچد و خمید مانند مار
ز کامش برون جست مانند دود
تنورهزنان، شعلههای کبود
بپیچد تا بامدادان به درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان نعرهها کرد سخت
جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
به برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بیامان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان سوی خاک تاخت
به خاک آمد و جان عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشادهزبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا به سان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشادهدل و برگشاده جبین
وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به واقع سرانجام خویش
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان بختش چو گل چاکچاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته بر شاخهٔ آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که از شست کیوان یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بیگناه
ز صنع بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
به مدبر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به غاری درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیرهدلان و به روشندلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دریغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیهشان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش به استمگران
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیهرو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی در این بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاهتر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۶
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۲۹
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۶۴
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۶۹
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۲
بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد
هم شب شاهی در درویش فرخ فال زد
جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آن زمان
کان گران تمکین در این مضطرب احوال زد
طایر گرم آشیان خواب از وحشت پرید
فتنهٔ تیری از کمین بر مرغ فار غبال زد
ساقی دولت به دستم ساغری پر فیض داد
مطرب عشرت به گوشم نغمهٔ پر خال زد
آن که میکشتش خمار هجر در کنج ملال
از شراب وصل ساغرهای مالامال زد
پیش از آن کاید به اقبال آن شه اقلیم حسن
جانم از تن خیمه بیرون بهر استقبال زد
محتشم زد بر سپاه غم شبیخون شاه وصل
بر به ملک دل ز عشرت خیمهٔ اجلال زد
هم شب شاهی در درویش فرخ فال زد
جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آن زمان
کان گران تمکین در این مضطرب احوال زد
طایر گرم آشیان خواب از وحشت پرید
فتنهٔ تیری از کمین بر مرغ فار غبال زد
ساقی دولت به دستم ساغری پر فیض داد
مطرب عشرت به گوشم نغمهٔ پر خال زد
آن که میکشتش خمار هجر در کنج ملال
از شراب وصل ساغرهای مالامال زد
پیش از آن کاید به اقبال آن شه اقلیم حسن
جانم از تن خیمه بیرون بهر استقبال زد
محتشم زد بر سپاه غم شبیخون شاه وصل
بر به ملک دل ز عشرت خیمهٔ اجلال زد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
تا همتم به دست طلب زد در بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا
دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود
چون مینهاد بر سر من افسر بلا
آن دم هنوز قلعه مهدم حصار بود
کاورد عشق بر سر من لشکر بلا
بر کوهکن ز رتبهٔ مقدم نوشتهاند
نام بلا کشان تو در دفتر بلا
تا بنده بود بیتو بدغ جنون اسیر
تابنده بود بر سر او افسر بلا
تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر
کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا
مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم
در یوزه مراد کند از در بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا
دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود
چون مینهاد بر سر من افسر بلا
آن دم هنوز قلعه مهدم حصار بود
کاورد عشق بر سر من لشکر بلا
بر کوهکن ز رتبهٔ مقدم نوشتهاند
نام بلا کشان تو در دفتر بلا
تا بنده بود بیتو بدغ جنون اسیر
تابنده بود بر سر او افسر بلا
تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر
کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا
مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم
در یوزه مراد کند از در بلا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
بهر دعا از درت چون به درون آمدم
قوت نطقم نماند لال برون آمدم
عشق چو بازم به ناز سوی تو خواند از برون
در ز درون بسته بود من به فسون آمدم
من که زدم از ازل لاف شکیب ابد
از سر کویت ببین رفتم و چون آمدم
زخم امانت بس است مرهم لطفی فرست
داغ مرا کز ازل جسته درون آمدم
شد در و دیوار او از تن من لاله فام
بس که ز داغ غرقه به خون آمدم
نقد نیازم نزد بر محک امتحان
در نظر درک او بس که زبون آمدم
محتشم این در نبود جای چو من ناکسی
لیک چو تقدیر بود راهنمون آمدم
قوت نطقم نماند لال برون آمدم
عشق چو بازم به ناز سوی تو خواند از برون
در ز درون بسته بود من به فسون آمدم
من که زدم از ازل لاف شکیب ابد
از سر کویت ببین رفتم و چون آمدم
زخم امانت بس است مرهم لطفی فرست
داغ مرا کز ازل جسته درون آمدم
شد در و دیوار او از تن من لاله فام
بس که ز داغ غرقه به خون آمدم
نقد نیازم نزد بر محک امتحان
در نظر درک او بس که زبون آمدم
محتشم این در نبود جای چو من ناکسی
لیک چو تقدیر بود راهنمون آمدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم
با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم
در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال
آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم
بعد صد چله به قدی چو کمان در ره عشق
یکی از خاک نشینان تو چون تیر شدیم
قلعهٔ تن که خطر از سپه تفرقه داشت
زان خطر کی به در از رخنهٔ تدبیر شدیم
رد نشد تیر بلای تو به تدبیر از ما
ما همانا هدف ناوک تقدیر شدیم
داد دادیم وفا را و ز بدگوئی غیر
متهم پیش سگان تو به تقصیر شدیم
محتشم عشق و جوانی و نشاط از تو که ما
در غم و محنت آن تازه جوان پیر شدیم
با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم
در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال
آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم
بعد صد چله به قدی چو کمان در ره عشق
یکی از خاک نشینان تو چون تیر شدیم
قلعهٔ تن که خطر از سپه تفرقه داشت
زان خطر کی به در از رخنهٔ تدبیر شدیم
رد نشد تیر بلای تو به تدبیر از ما
ما همانا هدف ناوک تقدیر شدیم
داد دادیم وفا را و ز بدگوئی غیر
متهم پیش سگان تو به تقصیر شدیم
محتشم عشق و جوانی و نشاط از تو که ما
در غم و محنت آن تازه جوان پیر شدیم
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۳
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۴ - این قطعه را به دوست خود شیخ نور الدین فرزند شیخ محمود نوشت
با حسن چو لطف یار کردی،
ای جان بنگر چه کار کردی؟!
دل را به سخن گشاد دادی
دی را به نفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف،
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی
از نامهٔ خود طویلهٔ در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامهای را
از خامه پر از نگار کردی
زین نامه که دام مرغ روح است
چون من زغنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی
ای جان بنگر چه کار کردی؟!
دل را به سخن گشاد دادی
دی را به نفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف،
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی
از نامهٔ خود طویلهٔ در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامهای را
از خامه پر از نگار کردی
زین نامه که دام مرغ روح است
چون من زغنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی