عبارات مورد جستجو در ۳۲۹ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
باغبان لطف قد آن سرو در شمشاد نیست
کی نماید تربیت جایی که استعداد نیست
گر خط دور لبت را بر زبان آرم مرنج
نقش شیرین را ضرر از تیشه فرهاد نیست
ساغر خونابه دل بسته ره بر ناله ام
مست بزم حیرتت را رخصت فریاد نیست
کی شود واقف ز ادراک عذاب آخرت
آنکه در دنیا به بیداد بتان معتاد نیست
زاهدان را نیست منع عشق اندک محنتی
هیچ کس از محنت قید جهان آزاد نیست
رغبت نزهتگه میخانه از زاهد مجو
جغد را در طبع میل منزل آباد نیست
کرده تدبیر ترک می فضولی فکر کن
گر ز عقلست ای بنای عقل را بنیاد نیست
کی نماید تربیت جایی که استعداد نیست
گر خط دور لبت را بر زبان آرم مرنج
نقش شیرین را ضرر از تیشه فرهاد نیست
ساغر خونابه دل بسته ره بر ناله ام
مست بزم حیرتت را رخصت فریاد نیست
کی شود واقف ز ادراک عذاب آخرت
آنکه در دنیا به بیداد بتان معتاد نیست
زاهدان را نیست منع عشق اندک محنتی
هیچ کس از محنت قید جهان آزاد نیست
رغبت نزهتگه میخانه از زاهد مجو
جغد را در طبع میل منزل آباد نیست
کرده تدبیر ترک می فضولی فکر کن
گر ز عقلست ای بنای عقل را بنیاد نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ما نظر جز بر تبان سیمبر کم کرده ایم
وز بتان سیمبر قطع نظر کم کرده ایم
زاهدا از ما مجو بسیار آیین صلاح
عشق بازانیم ما کار دگر کم کرده ایم
کرده ایم اندیشه بسیار در هر کار لیک
فکری از سودای خوبان خوبتر کم کرده ایم
از بلای عشق در راه وفای گلرخان
گر چه بیش از پیش هم باشد حذر کم کرده ایم
سیم اشک و روی چون زر بر رهت افکنده ایم
ما فقیرانیم جمع سیم و زر کم کرده ایم
نیست ملک سلطنت را اعتباری پیش ما
شاهبازانیم صید مختصر کم کرده ایم
شد فضولی شهره عالم حدیث عشق ما
گر چه زین راز نهان کس را خبر کم کرده ایم
وز بتان سیمبر قطع نظر کم کرده ایم
زاهدا از ما مجو بسیار آیین صلاح
عشق بازانیم ما کار دگر کم کرده ایم
کرده ایم اندیشه بسیار در هر کار لیک
فکری از سودای خوبان خوبتر کم کرده ایم
از بلای عشق در راه وفای گلرخان
گر چه بیش از پیش هم باشد حذر کم کرده ایم
سیم اشک و روی چون زر بر رهت افکنده ایم
ما فقیرانیم جمع سیم و زر کم کرده ایم
نیست ملک سلطنت را اعتباری پیش ما
شاهبازانیم صید مختصر کم کرده ایم
شد فضولی شهره عالم حدیث عشق ما
گر چه زین راز نهان کس را خبر کم کرده ایم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
بیا ای احسن صورت! بیا ای اکمل معنی
به میدان الوهیت که داری جای این دعوی
وصالت جنت عدن است در دل اهل جنت را
جز این صورت نمی بندد که باشد جنت اعلی
مراد از دنیی و عقبی تویی ما را و کی باشد
بجز وصل تو عاشق را مراد از دنیی و عقبی
جمالت در همه اشیاء تجلی کرده است اما
چو مجنون عاشقی بیند خدا را در رخ لیلی
خیال صورت رویت به چین گر بگذرد روزی
شود بر کافران بسته در بتخانه مانی
به ناز و نعمت دنیی مناز ای صاحب کشور
که نادانی بود نازش به ناز و نعمت دنیی
مگو با منکر رویش حدیث آن لب، ای عاشق
که در دجال نابینا نگیرد نفخه عیسی
به بند زلف او زاهد از آنرو دل نمی بندد
که بر ساحر سیه مار است و عقرب: معجز موسی
غم عشق پریرویان مگو با ساکن خلوت
حدیث آفتاب و مه مگو با دیده اعمی
فقیه از آیت خطش به نور حق نشد بینا
زمرد می کشد لعلش مگر در دیده افعی
گدای کوی آن شاهم که درویش در او را
طفیل همتش باشد سریر و افسر کسری
ز عرش روی خود بگشا نقاب، ای صورت رحمان
که تا از لوح محفوظت بخوانند آیت کبری
(چو عاشق بر محک زاهد کی آید سرخ رو چون زر
که رنگ عاشقان خون است و رنگ زاهدان هندی)
نسیمی را تو معبودی و دین و قبله و ایمان
تو خواهی حق پرستش خوان و خواهی عابد عزی
به میدان الوهیت که داری جای این دعوی
وصالت جنت عدن است در دل اهل جنت را
جز این صورت نمی بندد که باشد جنت اعلی
مراد از دنیی و عقبی تویی ما را و کی باشد
بجز وصل تو عاشق را مراد از دنیی و عقبی
جمالت در همه اشیاء تجلی کرده است اما
چو مجنون عاشقی بیند خدا را در رخ لیلی
خیال صورت رویت به چین گر بگذرد روزی
شود بر کافران بسته در بتخانه مانی
به ناز و نعمت دنیی مناز ای صاحب کشور
که نادانی بود نازش به ناز و نعمت دنیی
مگو با منکر رویش حدیث آن لب، ای عاشق
که در دجال نابینا نگیرد نفخه عیسی
به بند زلف او زاهد از آنرو دل نمی بندد
که بر ساحر سیه مار است و عقرب: معجز موسی
غم عشق پریرویان مگو با ساکن خلوت
حدیث آفتاب و مه مگو با دیده اعمی
فقیه از آیت خطش به نور حق نشد بینا
زمرد می کشد لعلش مگر در دیده افعی
گدای کوی آن شاهم که درویش در او را
طفیل همتش باشد سریر و افسر کسری
ز عرش روی خود بگشا نقاب، ای صورت رحمان
که تا از لوح محفوظت بخوانند آیت کبری
(چو عاشق بر محک زاهد کی آید سرخ رو چون زر
که رنگ عاشقان خون است و رنگ زاهدان هندی)
نسیمی را تو معبودی و دین و قبله و ایمان
تو خواهی حق پرستش خوان و خواهی عابد عزی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
روز کی چند پی زهد و سلامت گیرم
ور ملامت کندم عشق از او نپذیرم
جام صافی ببر و جامه ی سالوس بیار
صدق بگذار که من در گرو تزویرم
بر سر کوی بت سلسله گیسو زین پس
نتوان داشت دگر باز بسد زنجیرم
نگه یار کمان ابرویم اکنون بنظر
آید آنسان که زند خصم همی با تیرم
خواستم زهد بتدبیر بیاموزم لیک
میکشد باز سوی دیر مغان تقدیرم
جای در صومعه از دیر گزیدست نشاط
مپسندید خدا را که بغربت میرم
عاشقی رنج و بدین رنج همان به مانم
بیخودی عیب و بدین عیب همان به میرم
ور ملامت کندم عشق از او نپذیرم
جام صافی ببر و جامه ی سالوس بیار
صدق بگذار که من در گرو تزویرم
بر سر کوی بت سلسله گیسو زین پس
نتوان داشت دگر باز بسد زنجیرم
نگه یار کمان ابرویم اکنون بنظر
آید آنسان که زند خصم همی با تیرم
خواستم زهد بتدبیر بیاموزم لیک
میکشد باز سوی دیر مغان تقدیرم
جای در صومعه از دیر گزیدست نشاط
مپسندید خدا را که بغربت میرم
عاشقی رنج و بدین رنج همان به مانم
بیخودی عیب و بدین عیب همان به میرم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
در اول جذب عشق از جانب جانانه بایستی
وگرنه سوز شمع از آتش پروانه بایستی
خرد را لاف و تا با دل نبودی آشنا عشقش
ندانستی که جا دیوانه را ویرانه بایستی
سزای هر که چیزی بود بگذر زاهد از رندان
و گرنه مسجد و معبد خم وخمخانه بایستی
نمیدانم چه افسون کردی ای زاهد چرا دادم
به پیمان تو دستی را که بر پیمانه بایستی
نشاط از آشنایان بی سبب بیگانگی کردی
بما گر آشنا بودی زخود بیگانه بایستی
وگرنه سوز شمع از آتش پروانه بایستی
خرد را لاف و تا با دل نبودی آشنا عشقش
ندانستی که جا دیوانه را ویرانه بایستی
سزای هر که چیزی بود بگذر زاهد از رندان
و گرنه مسجد و معبد خم وخمخانه بایستی
نمیدانم چه افسون کردی ای زاهد چرا دادم
به پیمان تو دستی را که بر پیمانه بایستی
نشاط از آشنایان بی سبب بیگانگی کردی
بما گر آشنا بودی زخود بیگانه بایستی
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - تتبع امیر خسرو در طور خواجه حافظ
کی به چشم آرم لباس و مسند شاهانه را
من که خواهم دلق فقر و گوشه میخانه را
طایر فرخنده عیش است رام نقل و می
از پی صیدی چنین میریزم آب و دانه را
بهر ما دریا کشان باید که سازد می فروش
از تغارش جام را وز خم می پیمانه را
خویش را کشتم چو می کردی علاجم ای حکیم
هر که را باشد خرد چون می دهد دیوانه را
مستی آرد بوی خاک میکده ای پیر دیر
گویی اندودی به لای باده این کاشانه را
غفلت آرد واعظا در دل مسلسل گفتنت
ساختی گویا ز بهر خواب این افسانه را
یک دمم با یاد نی احباب آید نی رقیب
چون بگنجد آشنا کی ره بود بیگانه را!
کلبه ام صد رخنه از سنگ حوادث کرد چرخ
بر سرم خواهد فکندن گویی این ویرانه را
جان فدایت سازم ای فانی اگر خواهی رساند
وقت جان دادن به سر وقتم دمی جانانه را
من که خواهم دلق فقر و گوشه میخانه را
طایر فرخنده عیش است رام نقل و می
از پی صیدی چنین میریزم آب و دانه را
بهر ما دریا کشان باید که سازد می فروش
از تغارش جام را وز خم می پیمانه را
خویش را کشتم چو می کردی علاجم ای حکیم
هر که را باشد خرد چون می دهد دیوانه را
مستی آرد بوی خاک میکده ای پیر دیر
گویی اندودی به لای باده این کاشانه را
غفلت آرد واعظا در دل مسلسل گفتنت
ساختی گویا ز بهر خواب این افسانه را
یک دمم با یاد نی احباب آید نی رقیب
چون بگنجد آشنا کی ره بود بیگانه را!
کلبه ام صد رخنه از سنگ حوادث کرد چرخ
بر سرم خواهد فکندن گویی این ویرانه را
جان فدایت سازم ای فانی اگر خواهی رساند
وقت جان دادن به سر وقتم دمی جانانه را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴ - ایضا له
مانده در کوی مغان تا ابدم عاشق و مست
که شدم شیفته مغبچگان روز الست
سر نهم پیش قدح همچو صراحی هر دم
در خرابات مغان تا شده ام باده پرست
رفتم از دست ز تشویر خمار ای ساقی
لطف باشد به یکی جرعه گرم گیری دست
آن میان هست در آغوش و کسی گوید نیست
وان دهن نیست به گفتار و تو پنداری هست
دلم ای مغبچه مشکن که درین دیر کهن
هست بد مست هر آن شوخ که او جام شکست
قامتم خم شده از خدمت رندان در دیر
پیر از بس سبوی باده بدوشم که نشست
زاهدا چند ریاضت کشی اینک فانی
خورد یک جام فنا وز خودی خود وادست
که شدم شیفته مغبچگان روز الست
سر نهم پیش قدح همچو صراحی هر دم
در خرابات مغان تا شده ام باده پرست
رفتم از دست ز تشویر خمار ای ساقی
لطف باشد به یکی جرعه گرم گیری دست
آن میان هست در آغوش و کسی گوید نیست
وان دهن نیست به گفتار و تو پنداری هست
دلم ای مغبچه مشکن که درین دیر کهن
هست بد مست هر آن شوخ که او جام شکست
قامتم خم شده از خدمت رندان در دیر
پیر از بس سبوی باده بدوشم که نشست
زاهدا چند ریاضت کشی اینک فانی
خورد یک جام فنا وز خودی خود وادست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳ - در طور شیخ کمال
ملمع خرقه ام از وصله ها باد پالا شد
بدان هیأت که گویی داغهای باده هر جا شد
وز آنها پاره ای دیگر بسان جامه کعبه
به بین کش دوخته بر روی محراب مصلا شد
چه عالی رتبه شد دیر مغان کز نام او مستی
اگر یک پایه بالا جست بر نام مسیحا شد
مر زان مغبچه زاهد که ترک عشق فرمودی
چو دیدش سبحه و سجاده زنار و چلیپا شد
جوانی دل ز دستم برد و عشقش می به دستم داد
مرا پیرانه سر اسباب رسوایی مهیا شد
بآئین صلاح و تقویم آراست شیخ آوه
همه بر باد رفت از دور چون آنشوخ پیدا شد
چه پرسی در خراباتم که نقد صبر و هوشت کو
هم اول روز ز آشوب می و شاهد به یغما شد
مرا در خانقه زهد و خرد بس تیره میدارد
خوش آن رندی که در دیر مغان سر مست شیدا شد
نبوده وادی عشق و محبت را کران ایدل
که شد آواره تر فانی درین دشت بلا تا شد
بدان هیأت که گویی داغهای باده هر جا شد
وز آنها پاره ای دیگر بسان جامه کعبه
به بین کش دوخته بر روی محراب مصلا شد
چه عالی رتبه شد دیر مغان کز نام او مستی
اگر یک پایه بالا جست بر نام مسیحا شد
مر زان مغبچه زاهد که ترک عشق فرمودی
چو دیدش سبحه و سجاده زنار و چلیپا شد
جوانی دل ز دستم برد و عشقش می به دستم داد
مرا پیرانه سر اسباب رسوایی مهیا شد
بآئین صلاح و تقویم آراست شیخ آوه
همه بر باد رفت از دور چون آنشوخ پیدا شد
چه پرسی در خراباتم که نقد صبر و هوشت کو
هم اول روز ز آشوب می و شاهد به یغما شد
مرا در خانقه زهد و خرد بس تیره میدارد
خوش آن رندی که در دیر مغان سر مست شیدا شد
نبوده وادی عشق و محبت را کران ایدل
که شد آواره تر فانی درین دشت بلا تا شد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴ - تتبع مولانا کاهی
نقد جان در میکده آرند قوت جان برند
جانفشان آنجا قدم نه کانچه آرند آن برند
چون روم در میکده با خرقه زهد و ورع
دیگرم زانجا بصد دیوانگی عریان برند
این چنین کز تیرباران بلا گشتم هلاک
صد سپه بهر خدنگ از خاک من پرسان برند
دل ربایان بیدلان را دل به دشواری دهند
لیک هر کامی که دل خواهد برد آسان برند
گر بود خوبان دوران را سر خون ریختن
سر بسر تعلیم ازان سر فتنه خوبان برند
جان ز چشم او نهان بردم ز لعل جانفزاش
زانکه هر جا دزد باشد نقد را پنهان برند
تا که ویران گشت فانی بین که معماران صنع
چون کنند آباد جایی خاک ازان ویران برند
جانفشان آنجا قدم نه کانچه آرند آن برند
چون روم در میکده با خرقه زهد و ورع
دیگرم زانجا بصد دیوانگی عریان برند
این چنین کز تیرباران بلا گشتم هلاک
صد سپه بهر خدنگ از خاک من پرسان برند
دل ربایان بیدلان را دل به دشواری دهند
لیک هر کامی که دل خواهد برد آسان برند
گر بود خوبان دوران را سر خون ریختن
سر بسر تعلیم ازان سر فتنه خوبان برند
جان ز چشم او نهان بردم ز لعل جانفزاش
زانکه هر جا دزد باشد نقد را پنهان برند
تا که ویران گشت فانی بین که معماران صنع
چون کنند آباد جایی خاک ازان ویران برند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵ - در طور خواجه
خوش آن رندی که از دوران دلش چون زنگ غم گیرد
سفال میکده بر کف به جای جام جم گیرد
چو ساقی از پی ساغر گزک هم لب بلب بخشد
من دیوانه میخواهم که ساغر دم به دم گیرد
شود چون عاشق و می نوشد از من خوارتر بینی
کسی کو در حریم زهد خود را محترم گیرد
چو دارم سیم و زر مجموع حق میفروش است آن
و گر آن صرف شد باید گرو را خرقه هم گیرد
نباشد در عجم واندر عرب چون ماه من شاهی
که چون ماه عرب طالع شود ملک عجم گیرد
بدان ماند که یوسف را به سیم قلب سازد بیع
کسی کاو گوهر معنی دهد و آنگه درم گیرد
چو فانی هر که خواهد دولت باقی مگر آنکس
وجود خویش کرده مرتفع راه عدم گیرد
سفال میکده بر کف به جای جام جم گیرد
چو ساقی از پی ساغر گزک هم لب بلب بخشد
من دیوانه میخواهم که ساغر دم به دم گیرد
شود چون عاشق و می نوشد از من خوارتر بینی
کسی کو در حریم زهد خود را محترم گیرد
چو دارم سیم و زر مجموع حق میفروش است آن
و گر آن صرف شد باید گرو را خرقه هم گیرد
نباشد در عجم واندر عرب چون ماه من شاهی
که چون ماه عرب طالع شود ملک عجم گیرد
بدان ماند که یوسف را به سیم قلب سازد بیع
کسی کاو گوهر معنی دهد و آنگه درم گیرد
چو فانی هر که خواهد دولت باقی مگر آنکس
وجود خویش کرده مرتفع راه عدم گیرد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۱
چند در دل آتش سود ای جانان داشتن
آتش اندر سوخته تا چند پنهان داشتن
در پی چوگان و گوی آنچنان زلف وزنخ
دل چو گوی افکندن و قامت چو چوگان داشتن
ناوک مژگان گشاید بر دل و گوید منال
ز خم ما را رسم باشد چهره خندان داشتن
عشق او آموخت آئینی عجب عشاق را
رسم خامش بودن و در سینه افغان داشتن
تیر مژگان در کمان ابروان نی قتل راست
بل برای زینت آمد تیر مژگان داشتن
نقره بر سندان بسی دارندو دل در زیر درد
طرفه آئینی ست نو در نقره سندان داشتن
هستی من نیست شد در عشق و غربت آه اگر
یار خواهد مان چنین در بند هجران داشتن
خاک گشتم زیر پایش از سرم دامن کشید
چند خواهد خون جانم در گریبان داشتن
لاف عشقش می زنم دعوی توبت چون کنم
بس شنیع آید به یکجا کفر و ایمان داشتن
برگ عیش و خلوت اندر تون و قاین ساختن
مذهب اصحاب سنت در قهستان داشتن
زهد خشک آوردنم تر دامنی باشد خصوص
توبتی کردن نه از دل عشق در جان داشتن
در حضر از بیم خصمان داشتم تن را به رنج
در سفر با ناتوانی روزه نتوان داشتن
او به برگ عیش و لهو عید مشغول و مرا
همت ره رفتن و عزم خراسان داشتن
از برای دست بوس سایه حق شمس دین
آنکه داند چرخ را در تحت فرمان داشتن
صاحب دیوان شرق و غرب کش نایب سزد
آنکه دیوان داشت در طاعت به دیوان داشتن
آن خداوندی که فرض آمد بر اهل اعتقاد
امر او را ثانی فرمان یزدان داشتن
آنکه از تاثیر پاس حشمتش باد سحر
غنچه ای در دل نمی یارد پریشان داشتن
شرم باد از روی ورای او جهان سلفه را
چشم بر خورشید و دل در بند باران داشتن
ابر گریان دژم کو تا بیاموزد مرا
در فشاندن همچو باران چهره خندان داشتن
آزسیر آمد ز خوانش آنچنان کز شرق و غرب
شرم دار قرص مه را صورت نان داشتن
ای به جائی در کمال عدل کز بس راستی ست
آسمان نادم شده ست از برج میزان داشتن
از نهیب تیغ پاست کز شکم دندان نمود
فتنه را معتاد شد دامن به دندان داشتن
عدل معمارت چو نگذارد یکی ویرانه را
هم نشاید جغد رابی خان وبی مان داشتن
تو یدبیضا نمائی لیک ننمائی به خود
از تو آید حرمت موسی عمران داشتن
بس دل آهن صفت در دست تو چون موم شد
اینت منت بس بود براهل ایمان داشتن
شرق تا غرب جهان آرد خبر سوی توباد
اینت معجز باد را مامور فرمان داشتن
در تو لافی از نبوت نی و هم باشد روا
اینقدر آزرم داوود سلیمان داشتن
با وجود لطف خاک پایت آز تشنه لب
ننگ دارد دست پیش آب حیوان داشتن
رای تست از مال خیرات فراوان توختن
هست خیر دیگران مال فراوان داشتن
دزد را لطفت نمی دارد به زندان از کرم
سیم و زر را چون روا داری به زندان داشتن
زر عزیز از بهر نفع مردم آمد ور نه زو
نفع چون یابد چه در کنج و چه در کان داشتن
با نفاذ کلک دربار تو کار دشمنت
اشک چون دردانه را در خاک غلطان داشتن
سایه بر در نفکنی وز رحمت طبعت سزد
سایه بر فرق یتیم طفل عمان داشتن
خصم را روزی دو گر دارد فلک فربه چه شد
چون شتر باشد برای روز قربان داشتن
با خلاف رای تو چون شرک در راه خدا
نیست با عفو خدا امکان غفران داشتن
منع را بردفع سائل چون نمی داری روا
بر در عالیت دربان چیست چندان داشتن
گر نبودی عزت گردنکشان از درگهت
لطف تو برداشتن آئین دربان داشتن
کامل اهل جهانی از تو آید در جهان
جن وانس اندر مقام امن واحسان داشتن
ای چو یوسف در جوانی و جمال و جاه وجود
فرض دان تیمار کار پیر کنعان داشتن
سوی خیر از قول پیغمبر رهی دارد تمام
گوش سوی قول ملهوف مسلمان داشتن
استعانت می کنم ز آنها که ایشان را به شر
حیف بر شیطان بود در سلک شیطان داشتن
داد می خواهم از آن قومی که عادت کرده اند
خون انسان خوردن آنگه نام انسان داشتن
تن به رنگ خواجگی آزاد وار آراستن
جان به ننگ بندگی سگدار و سگبان داشتن
دیو را ره دادن و در دل نشاندن وانگهی
دفع شر را در بغل تعویذ قرآن داشتن
بر خر افکندن جل اطلس ز همجنسی و باز
عیسی یکروزه را بی مهد و عریان داشتن
باشد از ساده دلی ها سنگ ناهموار را
در بهاء همسنگ ممسوخ بدخشان داشتن
زان گروهم چشم نیکی داشتن باشد چنانک
چشم مهر آل یاسین زآل مروان داشتن
ای ز ساسان و ز سامان در زمانه یادگار
از تو زیبد ملک ساسان را به سامان داشتن
من ز ساسان اصلم وتو فرع را سامان دهی
زیبد از تو نابسامان اهل ساسان داشتن؟
با چنین قدرت که دایم باد سخت آسان بود
با مراد دل جهانی را تن آسان داشتن
مکنت جاهت چنان آمد که سهل آید ترا
اهل شرق و غرب را از جاه مهمان داشتن
معدلت را در زمانه دایم آسان ساختن
مملکت را از عدالت ثابت ارکان داشتن
هم توانی گر بخواهی از طریق معدلت
گورخر در بحر و ماهی در بیابان داشتن
منت مالی بسی در گردنم داری ولیک
حق جاهی خواهمت در گردن جان داشتن
زین نمط دارد سنائی رحمه الله گفته
کز جزالت زیبدش فهرست دیوان داشتن
وین که من گفتم ز فرنام و یمن مدحتت
از لطافت شایدش با روح یکسان داشتن
عرض این جوهر بر طبع تنک نظمان بود
آینه زی روی زنگی در گلستان داشتن
کسب نام خوبت از اشعار ایشان خواستن
دیو باشد بهر نسل اندر شبستان داشتن
از تسلسل مقطع و مطلع ندارد مدح تو
زانکه مستغنی ست از آغاز و پایان داشتن
آتش اندر سوخته تا چند پنهان داشتن
در پی چوگان و گوی آنچنان زلف وزنخ
دل چو گوی افکندن و قامت چو چوگان داشتن
ناوک مژگان گشاید بر دل و گوید منال
ز خم ما را رسم باشد چهره خندان داشتن
عشق او آموخت آئینی عجب عشاق را
رسم خامش بودن و در سینه افغان داشتن
تیر مژگان در کمان ابروان نی قتل راست
بل برای زینت آمد تیر مژگان داشتن
نقره بر سندان بسی دارندو دل در زیر درد
طرفه آئینی ست نو در نقره سندان داشتن
هستی من نیست شد در عشق و غربت آه اگر
یار خواهد مان چنین در بند هجران داشتن
خاک گشتم زیر پایش از سرم دامن کشید
چند خواهد خون جانم در گریبان داشتن
لاف عشقش می زنم دعوی توبت چون کنم
بس شنیع آید به یکجا کفر و ایمان داشتن
برگ عیش و خلوت اندر تون و قاین ساختن
مذهب اصحاب سنت در قهستان داشتن
زهد خشک آوردنم تر دامنی باشد خصوص
توبتی کردن نه از دل عشق در جان داشتن
در حضر از بیم خصمان داشتم تن را به رنج
در سفر با ناتوانی روزه نتوان داشتن
او به برگ عیش و لهو عید مشغول و مرا
همت ره رفتن و عزم خراسان داشتن
از برای دست بوس سایه حق شمس دین
آنکه داند چرخ را در تحت فرمان داشتن
صاحب دیوان شرق و غرب کش نایب سزد
آنکه دیوان داشت در طاعت به دیوان داشتن
آن خداوندی که فرض آمد بر اهل اعتقاد
امر او را ثانی فرمان یزدان داشتن
آنکه از تاثیر پاس حشمتش باد سحر
غنچه ای در دل نمی یارد پریشان داشتن
شرم باد از روی ورای او جهان سلفه را
چشم بر خورشید و دل در بند باران داشتن
ابر گریان دژم کو تا بیاموزد مرا
در فشاندن همچو باران چهره خندان داشتن
آزسیر آمد ز خوانش آنچنان کز شرق و غرب
شرم دار قرص مه را صورت نان داشتن
ای به جائی در کمال عدل کز بس راستی ست
آسمان نادم شده ست از برج میزان داشتن
از نهیب تیغ پاست کز شکم دندان نمود
فتنه را معتاد شد دامن به دندان داشتن
عدل معمارت چو نگذارد یکی ویرانه را
هم نشاید جغد رابی خان وبی مان داشتن
تو یدبیضا نمائی لیک ننمائی به خود
از تو آید حرمت موسی عمران داشتن
بس دل آهن صفت در دست تو چون موم شد
اینت منت بس بود براهل ایمان داشتن
شرق تا غرب جهان آرد خبر سوی توباد
اینت معجز باد را مامور فرمان داشتن
در تو لافی از نبوت نی و هم باشد روا
اینقدر آزرم داوود سلیمان داشتن
با وجود لطف خاک پایت آز تشنه لب
ننگ دارد دست پیش آب حیوان داشتن
رای تست از مال خیرات فراوان توختن
هست خیر دیگران مال فراوان داشتن
دزد را لطفت نمی دارد به زندان از کرم
سیم و زر را چون روا داری به زندان داشتن
زر عزیز از بهر نفع مردم آمد ور نه زو
نفع چون یابد چه در کنج و چه در کان داشتن
با نفاذ کلک دربار تو کار دشمنت
اشک چون دردانه را در خاک غلطان داشتن
سایه بر در نفکنی وز رحمت طبعت سزد
سایه بر فرق یتیم طفل عمان داشتن
خصم را روزی دو گر دارد فلک فربه چه شد
چون شتر باشد برای روز قربان داشتن
با خلاف رای تو چون شرک در راه خدا
نیست با عفو خدا امکان غفران داشتن
منع را بردفع سائل چون نمی داری روا
بر در عالیت دربان چیست چندان داشتن
گر نبودی عزت گردنکشان از درگهت
لطف تو برداشتن آئین دربان داشتن
کامل اهل جهانی از تو آید در جهان
جن وانس اندر مقام امن واحسان داشتن
ای چو یوسف در جوانی و جمال و جاه وجود
فرض دان تیمار کار پیر کنعان داشتن
سوی خیر از قول پیغمبر رهی دارد تمام
گوش سوی قول ملهوف مسلمان داشتن
استعانت می کنم ز آنها که ایشان را به شر
حیف بر شیطان بود در سلک شیطان داشتن
داد می خواهم از آن قومی که عادت کرده اند
خون انسان خوردن آنگه نام انسان داشتن
تن به رنگ خواجگی آزاد وار آراستن
جان به ننگ بندگی سگدار و سگبان داشتن
دیو را ره دادن و در دل نشاندن وانگهی
دفع شر را در بغل تعویذ قرآن داشتن
بر خر افکندن جل اطلس ز همجنسی و باز
عیسی یکروزه را بی مهد و عریان داشتن
باشد از ساده دلی ها سنگ ناهموار را
در بهاء همسنگ ممسوخ بدخشان داشتن
زان گروهم چشم نیکی داشتن باشد چنانک
چشم مهر آل یاسین زآل مروان داشتن
ای ز ساسان و ز سامان در زمانه یادگار
از تو زیبد ملک ساسان را به سامان داشتن
من ز ساسان اصلم وتو فرع را سامان دهی
زیبد از تو نابسامان اهل ساسان داشتن؟
با چنین قدرت که دایم باد سخت آسان بود
با مراد دل جهانی را تن آسان داشتن
مکنت جاهت چنان آمد که سهل آید ترا
اهل شرق و غرب را از جاه مهمان داشتن
معدلت را در زمانه دایم آسان ساختن
مملکت را از عدالت ثابت ارکان داشتن
هم توانی گر بخواهی از طریق معدلت
گورخر در بحر و ماهی در بیابان داشتن
منت مالی بسی در گردنم داری ولیک
حق جاهی خواهمت در گردن جان داشتن
زین نمط دارد سنائی رحمه الله گفته
کز جزالت زیبدش فهرست دیوان داشتن
وین که من گفتم ز فرنام و یمن مدحتت
از لطافت شایدش با روح یکسان داشتن
عرض این جوهر بر طبع تنک نظمان بود
آینه زی روی زنگی در گلستان داشتن
کسب نام خوبت از اشعار ایشان خواستن
دیو باشد بهر نسل اندر شبستان داشتن
از تسلسل مقطع و مطلع ندارد مدح تو
زانکه مستغنی ست از آغاز و پایان داشتن
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
مخوان ز دیرم به کعبه ی زاهد که برده از کف دل من آن جا
به ناله ی مطرب به عشوه ی ساقی به خنده ی ساغر به گریه ی مینا
به عقل نازی حکیم تا کی به فکرت این ره نمی شود طی
به کنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس به قعر دریا
چو نیست بینش به دیده دل رخ ار نماید حقت چه حاصل
که هست یکسان به چشم کوران چه نقش پنهان چه آشکارا
چو نیست قدرت به عیش و مستی بساز ای دل به تنگ دستی
چو قسمت این شد ز خوان هستی دگر چه خیزد ز سعی بی جا
ربوده مهری چو ذره تابم ز آفتابی در اضطرابم
که گر فروغش به کوه تابد ز بیقراری درآید از پا
در این بیابان ز ناتوانی فتادم از پا چنان که دانی
صبا پیامی ز مهربانی ببر ز مجنون به سوی لیلا
همین نه مشتاق در آرزویت مدام گیرد سراغ کویت
تمام عالم به جستجویت به کعبه مومن به دیر ترسا
به ناله ی مطرب به عشوه ی ساقی به خنده ی ساغر به گریه ی مینا
به عقل نازی حکیم تا کی به فکرت این ره نمی شود طی
به کنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس به قعر دریا
چو نیست بینش به دیده دل رخ ار نماید حقت چه حاصل
که هست یکسان به چشم کوران چه نقش پنهان چه آشکارا
چو نیست قدرت به عیش و مستی بساز ای دل به تنگ دستی
چو قسمت این شد ز خوان هستی دگر چه خیزد ز سعی بی جا
ربوده مهری چو ذره تابم ز آفتابی در اضطرابم
که گر فروغش به کوه تابد ز بیقراری درآید از پا
در این بیابان ز ناتوانی فتادم از پا چنان که دانی
صبا پیامی ز مهربانی ببر ز مجنون به سوی لیلا
همین نه مشتاق در آرزویت مدام گیرد سراغ کویت
تمام عالم به جستجویت به کعبه مومن به دیر ترسا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
گوشه گیران را بره درگه سلطان چه کار؟!
سیر چشمان را بچین ابرو دربان چه کار؟!
بوریا چون موج آب زندگی استاده است
کلبه درویش را با قالی کرمان چه کار؟!
نیکنامان، فارغند از منت عمر دراز
زنده جاوید را،با چشمه حیوان چه کار؟!
پیش پای آب، یکسانست سنگ و خاک جو
مرد سالک را بسخت و سست این دوران چه کار؟!
گر نباشی اشعب طماع، عالم حاتم است
بی طمع را در جهان با بخل و با احسان چه کار؟!
چشمه تا در جوش باشد، خس نیابد ره در آن
خواب را با چشم گریان سحر خیزان چه کار؟!
راستی باید سخن را، بعد از آن الفاظ خوش
با کجی، آید ز تیر خوش پر و پیکان چه کار؟!
گر خدا را بنده یی، واعظ غم روزی مخور
خواجه تا باشد، غلامان را بآب و نان چه کار؟!
سیر چشمان را بچین ابرو دربان چه کار؟!
بوریا چون موج آب زندگی استاده است
کلبه درویش را با قالی کرمان چه کار؟!
نیکنامان، فارغند از منت عمر دراز
زنده جاوید را،با چشمه حیوان چه کار؟!
پیش پای آب، یکسانست سنگ و خاک جو
مرد سالک را بسخت و سست این دوران چه کار؟!
گر نباشی اشعب طماع، عالم حاتم است
بی طمع را در جهان با بخل و با احسان چه کار؟!
چشمه تا در جوش باشد، خس نیابد ره در آن
خواب را با چشم گریان سحر خیزان چه کار؟!
راستی باید سخن را، بعد از آن الفاظ خوش
با کجی، آید ز تیر خوش پر و پیکان چه کار؟!
گر خدا را بنده یی، واعظ غم روزی مخور
خواجه تا باشد، غلامان را بآب و نان چه کار؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
ما ز هر عشرت دنیا بسخن ساخته ایم
بلبلانیم و، ز عالم بچمن ساخته ایم
خون خوردیم و ز ادب نام لب او نبریم
به انار دل از آن سیب ذقن ساخته ایم
کام ما نیست بجز رخصت بوسی ز لبش
ما بیک حرف، از آن میم دهن ساخته ایم
دلنشین تا شده ما را شکرین گفتارش
با دل تنگ از آن تنگ دهن ساخته ایم
ز آن جهان تافته رو، واله دنیا شده ایم
ز آن همه سرو و سمن ما به دمن ساخته ایم
غافل از یاد حق و، شاد که از اهل دلیم
ما از آن شمع فروزان، بلگن ساخته ایم
طول عمری ز جهان یافته بی حسن عمل
ما ازین چاه، ز یوسف برسن ساخته ایم
زنده در گور چه از گرد کدورت باشیم؟
ما که با مردن بی گور و کفن ساخته ایم!
از سفرهای جهان فایده ما این بود
که بآسودگی کنج وطن ساخته ایم
زینت دل غم یار است و، غم دین، واعظ
ما از آنها همه با زینت تن ساخته ایم
بلبلانیم و، ز عالم بچمن ساخته ایم
خون خوردیم و ز ادب نام لب او نبریم
به انار دل از آن سیب ذقن ساخته ایم
کام ما نیست بجز رخصت بوسی ز لبش
ما بیک حرف، از آن میم دهن ساخته ایم
دلنشین تا شده ما را شکرین گفتارش
با دل تنگ از آن تنگ دهن ساخته ایم
ز آن جهان تافته رو، واله دنیا شده ایم
ز آن همه سرو و سمن ما به دمن ساخته ایم
غافل از یاد حق و، شاد که از اهل دلیم
ما از آن شمع فروزان، بلگن ساخته ایم
طول عمری ز جهان یافته بی حسن عمل
ما ازین چاه، ز یوسف برسن ساخته ایم
زنده در گور چه از گرد کدورت باشیم؟
ما که با مردن بی گور و کفن ساخته ایم!
از سفرهای جهان فایده ما این بود
که بآسودگی کنج وطن ساخته ایم
زینت دل غم یار است و، غم دین، واعظ
ما از آنها همه با زینت تن ساخته ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
از برای مال، گشتن کوه صحرا تا بکی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا بکی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن بدنیا تا بکی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا بچند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا بکی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا بکی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا بکی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پافتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا بکی؟!
این قدر گردنکشی از گفته حق تا بچند؟!
این چنین فرمانپذیری پیش دنیا تا بکی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا بکی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا بکی؟!
خشک کردن کشت طاعت را زبس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر بصحرا تا بکی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا بکی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا بکی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن بدنیا تا بکی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا بچند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا بکی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا بکی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا بکی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پافتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا بکی؟!
این قدر گردنکشی از گفته حق تا بچند؟!
این چنین فرمانپذیری پیش دنیا تا بکی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا بکی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا بکی؟!
خشک کردن کشت طاعت را زبس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر بصحرا تا بکی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا بکی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
از حال میزند دم، صوفی بهرزه نالی
الحق ولی توان شد، زین حالهای قالی!
پیران این زمان را، چون معتقد نباشیم؟
هستند گر چه ناپاک، دارند پاک مالی!
کس را به اوج عزت، افتادگی رساند
پرواز رنگ نبود، جز با شکسته بالی
پیری رسید و، داریم رو سوی کودکی باز
شاید دگر ببینیم دیدار خردسالی!
سرمایه تعیش، همت بود، نه مکنت
بس خرجها که کردیم از کیسه های خالی
بر باد اگر رود دین، از سود زر چه نقصان؟
نبود زیان درین عهد، غیر از زیان مالی
تاکی نهی ز غفلت، سر بر سر این جهان را
از سر ببین چه سرها واکرده این نهالی
از بهر طاق ایوان، صد طاق دل شکسته
پر همچو طاق کسری، افتاده است خالی
فرداست صر صر مرگ، برچیده این بساطت
هر چند پا فشاری ای دل چو سنگ قالی
نبود حریر اگر فرش، افتادگی طلب کن
نبود بلند اگر قصر، همت بدار عالی
باشی اگر ملایم، با طبعها، دهندت
جا در دل و زبانها، چون شعرهای حالی
از خود نمیفشاند زآن خواجه گرد خست
ترسد مباد آن هم باشد زیان مالی
در عهد ما، حرامست از بسکه رسم دادن
یاران دگر نخواهند، از یکدگر حلالی
از بسکه گشته دادن، مکروه طبع مردم
باشد حرام از هم خواهند اگر حلالی
از بس غرور دیدم ز اهل کمال، ترسم
مغرور گردم آخر، من هم به بیکمالی
گردیده پای تاسر پر از خیال جانان
واعظ نکرده بیجا شهرت بخوش خیالی
الحق ولی توان شد، زین حالهای قالی!
پیران این زمان را، چون معتقد نباشیم؟
هستند گر چه ناپاک، دارند پاک مالی!
کس را به اوج عزت، افتادگی رساند
پرواز رنگ نبود، جز با شکسته بالی
پیری رسید و، داریم رو سوی کودکی باز
شاید دگر ببینیم دیدار خردسالی!
سرمایه تعیش، همت بود، نه مکنت
بس خرجها که کردیم از کیسه های خالی
بر باد اگر رود دین، از سود زر چه نقصان؟
نبود زیان درین عهد، غیر از زیان مالی
تاکی نهی ز غفلت، سر بر سر این جهان را
از سر ببین چه سرها واکرده این نهالی
از بهر طاق ایوان، صد طاق دل شکسته
پر همچو طاق کسری، افتاده است خالی
فرداست صر صر مرگ، برچیده این بساطت
هر چند پا فشاری ای دل چو سنگ قالی
نبود حریر اگر فرش، افتادگی طلب کن
نبود بلند اگر قصر، همت بدار عالی
باشی اگر ملایم، با طبعها، دهندت
جا در دل و زبانها، چون شعرهای حالی
از خود نمیفشاند زآن خواجه گرد خست
ترسد مباد آن هم باشد زیان مالی
در عهد ما، حرامست از بسکه رسم دادن
یاران دگر نخواهند، از یکدگر حلالی
از بسکه گشته دادن، مکروه طبع مردم
باشد حرام از هم خواهند اگر حلالی
از بس غرور دیدم ز اهل کمال، ترسم
مغرور گردم آخر، من هم به بیکمالی
گردیده پای تاسر پر از خیال جانان
واعظ نکرده بیجا شهرت بخوش خیالی
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۶ - باب پنجم
بدان که هر که وی را تجارت دنیا از تجارت آخرت مشغول کند وی بدبخت است. و چگونه بود حال کسی که کوزه زرین یه سیمین بدل کند؟ و مثل دنیا چون کوزه سفالین است که زشت است و زود بشکند و مثل آخرت چون کوزه زرین است که هم نیکوست و خم بسیار بماند و پاینده بود و بلکه هرگز بترسد؟. و تجارت دنیا زاد آخرت را نشاید، بلکه جهد بسیار باید تا راه دوزخ بگردد. و سرمایه آدمی دین و آخرت وی است، نباید که از آن غافل ماند بر دین خویش شفقت نبرد و همگی وی مشغله تجارت و دهقانی گیرد و این شفقت بر دین خویش آن وقت برده باشد که هفت احتیاط کند:
احتیاط اول
آن که هر روزی بامداد نیتهای نیکو بر دل تازه کند که به بازار بدان می شود که تا قوت خویش و عیال خویش به دست آرد تا از روی خلق بی نیاز بود و طمع از خلق بسته دارد. و تا چندان قوت و فراغت به دست آرد که به خدای تعالی پردازد و راه آخرت برود. و نیت کند که امروز شفقت و نصیحت و امانت با خلق نگاه دارد و نیت کند که امر معروف و نهی منکر کند و هر که خیانتی کند بر وی حسبت کند و بدان رضا ندهد. چون این نیتها بکند، این از جمله اعمال آخرت بود و سود دین بود. اگر دنیایی چیزی به دست آید زیادتی بود.
احتیاط دوم
آن که بداند که وی یک روز زندگانی نتواند کردن تا کمترین هزار کس از آدمیان، هر یکی به شغلی مشغول نباشد، چون نانبا و زرگر و جولاهه و آهنگر و حلاج و دیگر پیشه ها و همه کار وی می کنند که وی را به همه حاجت می باشد. و نشاید که دیگران در کار وی باشند و او را از همه منفعت باشد و هیچ کس را از وی منفعت نبود که همه عالم در این جهان در سفراند و مسافران باید که دست یکی دارند که یکدیگر را یار باشند. وی نیز نیت کند که من با بازار شوم و شغلی کنم تا مسلمانی را راحتی باشد، چنان که مسلمانان دیگر شغل من می کنند که جمله شغلها از فروض کفایات است. وی نیز نیت کند که به یکی از این فروض قیام نماید و نشان درستی این نیت آن بود که به کاری مشغول بود که خلق بدان حاجتمند بود که اگر آن نبود کار مردمان به خلل شود، نه چون زرگری و نقاشی و گچ و کنده گری که این همه آرایش دنیاست و به این حاجت نیست و ناکردن این بهتر است، اگر چه مباح است، اما جامه دیبا دوختن و ساخت زرکردن برای مردان، این خود حرام بود. و از پیشه ها که سلف کراهیت داشته اند فروختن طعام است و کفن و قصابی و صرافی که از دقایق ربوا خود را دشوار نگاه توان داشت و حجامی که در او جراحت کردن است آدمی را برگمان آن که سود دارد و باشد که ندارد و دباغی و کناسی که جامه پاک داشتن از آن دشوار بود و نیز دلیل خسیس همتی است و ستوربانی همچنین و دلالی که از بسیار گفتن و زیادت گفتن حذر نتوان کردن.
و در خبر است که بهترین کارها و تجارتها بزازی است و بهترین پیشه ها خرازی. آن که مشک و مطهره و امثال این دوزد. و در خبر است که اگر در بهشت بازرگانی بودی بزازی بودی و اگر در دوزخ بودی صرافی بودی. و چهار پیشه را رکیک داشته اند: جولاهکی و پنبه فروشی و دوک گری و معلمی. و سبب آن است که معاملت این قوم با کودکان و زنان است و هر که را مخالطت با ضعیف عقلان بود ضعیف عقل شود.
احتیاط سوم
آن که بازار دنیا وی را از بازار آخرت بازندارد و بازار آخرت مسجدهاست که خدای تعالی می گوید، « لاتلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکرالله » می گوید، « بیدار باشید تا مشغله تجارت شما را از ذکر حق تعالی بازندارد »، آنگاه زیان کنید.
عمر گفت: « بازرگان، اول روز آخرت را بگذارد و پس از آن دنیا را ». و عادت سلف آن بوده است که بامداد و شبانگاه آخرت را داشته اند، یا در مسجد بودندی به ذکر و اوراد مشغول یا در مجلس علم. و هریسه و سر بریان با همه کودکان یا اهل ذمت فروختندی که در آن وقت مردان در مسجدها بودندی. و در خبر است که ملایکه چون صحیفه بنده به آسمان برند و در اول روز و آخر روز خیری کرده باشد، آنچه در میانه باشد به وی بخشند. و در خبر است که ملایکه شب و ملایکه روز، بامداد و شبانگاه به هم رسند. حق تعالی گوید، « چون گذاشتید بندگان مرا؟ » ملایکه گویند، « چون بگذاشتیم نماز می کردند و چون در رسیدیم نماز می کردند ». حق تعالی گوید، « گواه کردم شما را که ایشان را بیامرزیدم ». و باید که چون در میان روز بانگ نماز شنید هیچ نه ایستد و در هر کاری که بود بماند و به مسجد رود. و در تفسیر این آیت که لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله آمده است که قومی بودند آمده است که قومی بودند که آهنگرایشان پتک در هوا کرده بودی، چون بانگ نماز برآمدی فرو نیاوردی و خر از درفش فرو برده بودی، چون بانگ نماز شنیدی بازنکشیدی.
احتیاط چهارم
آن که در بازار از ذکر و تسبیح و یادکرد خدای تعالی غافل نباشد و چندانکه تواند زبان و دل بی کار ندارد و بداند که این سود که بدین فوت شد همه جهان در مقابله آن نیاید. و ذکر در میان غافلان ثواب آن بیش بود. و رسول (ص) گفت، «ذکر خدای تعالی در میان غافلان، چون درخت سبز باشد در میان درختان خشک و چون زنده باشد در میان مردگان و چون مبارز بود در میان گریختگان». و گفت رسول (ص)، «هرکه به بازار رسد و بگوید لااله الاالله وحده لا شریک له، له الملک و له الحمد و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شییء قدیر» وی را دو بار هزار هزار ثواب نویسند». و جنید روزی می گفت که بسیار کس است در بازار که اگر صوفی را گوش گیرد و بر جای او بایستد اهل آن باشد. و گفت، «کس دانیم که ورد وی هر روزی در بازار سیصد رکعت نماز است و سی هزار تسبیح» و چنین گفته اند که بدین خود را می خواست.
و در جمله هرکه در بازار برای قوت شود تا فراغت دین یابد، چنین بود و اصل مقصود فرو نگذارد و هرکه برای زیادت دنیا شود این از وی نیاید، بلکه اگر در مسجد شود و نماز کند، پس بشولیده دل و پراکنده بود و با حساب دکان بود.
احتیاط پنجم
آن که بر بازار حریص نباشد، چنان که نخستین کس وی بود که در شود و آخرین کس وی بود که بیرون آید و سفرهای دراز و باخطر کردن و در دریا نشستن و مانند وی. این همه دلیل غایت حرص باشد.
و معاذبن جبل رحمه الله می گوید که ابلیس را پسری است نام وی زلنبور، نایب وی است که در بازارها بود لعنه الله. وی را گوید که در بازار رو و دروغ و سوگند و مکر و خیانت در دل ایشان بیارای و با کسی که اول وی رود و آخر وی بیرون آید همراه باش. پس واجب اقتضای آن کند تا از مجلس علم و ورد بامداد و نماز چاشت نپردازد به بازار نشود. و چون چندان سود کرد که کفایت روز بود بازگردد و به مسجد شود و کفایت عمر آخرت به دست آرد که آن عمر درازتر است و حاجت بدان بیشتر است و از زاد آن مفلس تر است. حماد بن سلمه استاد ابو حنیفه رحمه الله علیهما مقنعه فروختی. چون دو حبه سود کردی سفط فراز کردی و بازگشتی. و در خبر است که بدترین جایها بازار است و بدترین ایشان آن که اول روز آید و آخر بیرون شود. ابراهیم بن بشار فرا ابراهیم بن ادهم گفت، «امروز به کار گل می روم»، گفت، «یا بن بشار تو می جویی و تو را می جویند. آن که تو را می جوید از وی درنگذری و آنچه تو می جویی از تو درنگذرد مگر هرگز حریص محروم ندیده ای و کامل مرزوق؟» گفت، «در ملک من هیچ چیز نیست مگر دانگی بر بقالی دارم». گفت، «داری و آنگاه به کار می شوی؟»
و در سلف گروهی چنین بودندی که در هفته دو روز بیش نشدندی به بازار. گروهی هر روز بشدندی و نماز پیشین برخاستندی و گروهی نماز دیگر. هر کسی چون نان روز به دست آوردندی به مسجد شدندی.
احتیاط ششم
آن که از شبهت دور باشد، اما حرام اگر گرد آن گردد، خود فاسق و عاصی بود و هرچه در آن درشک باشد، از دل خویش فتوی پرسد نه از مفتیان. اگر وی از اهل دل است و این عزیز بود. هرچه در دل خویش از آن کراهتی یابد نخرد و با ظالمان و پیوستگان ایشان معاملت نکند و هیچ ظالم را نسیه کالا نفروشد که آنگاه به مرگ وی اندوهگین شود و نشاید به مرگ ظالم اندوهگین شدن و به توانگری وی شاد نشود و هرچه به ایشان فروشد که داند ایشان بدان استعانت خواهند کردن بر ظلم، وی را در آن شریک باشد. مثلا اگر کاغذ به مستوفیان ظالمان فروشد، بدان مواخذ بود. و در جمله باید که با همه کس معاملت نکند، بلکه اهل معاملت طلب کند.
و چنین گفته اند که روزگاری بودی که هرکه در بازار شدی گفتی، «معاملت با کی کنم؟»گفتند، «با هرکه خواهی که همه اهل احتیاط اند». پس از آن روزگاری برآمد که گفتند، «با هیچ کس معاملت مکن مگر با فلان و فلان»، و بیم است که روزگاری آید با هیچ کس معاملت نتوان کرد. و این پیش از روزگار ما گفته اند. و همانا در روزگار ما چنین شده است که فرق برگرفته اند در معاملت و دلیر شده اند بدانکه از دشمنان ناقص علم و ناقص دین شنیده اند که مال دنیا همه به یک رنگ شده است و همه حرام شده است. و این خطایی بزرگ است و نه چنین است و شرط این در کتاب حلال و حرام که پس از این است یاد کرده آید، انشاءالله تعالی وحده.
احتیاط هفتم
آن که با هرکسی معاملت کند حساب خویش با وی راست می دارد در گفت و کرد و داد و ستد، و بداند که قیامت با هر یکی بخواهند داشت و انصاف هر یکی از وی طلب خواهند کرد.
یکی از بزرگان بازرگانی را به خواب دید گفت، «خدای تعالی با تو چه کرد؟»، گفت، «پنجاه هزار صحیفه در پیش من نهاد، گفتم: بار خدایا این همه صحیفه گناه است، گفت: با پنجاه هزار کس معاملت کرده ای، هر یکی صحیفه یکی است، گفت: در هر یکی صحیفه خویش دیدم با وی از اول تا آخر». و در جمله اگر دانگی در گردن وی بود که به تلبیس وی را زیان کرده باشد گرفتار شود. و هیچ چیز وی را سود ندارد تا از عهده آن بیرون نیارد.
این است طریق سلف و راه شریعت که گفته آمد در معاملت. و این سنت برخاسته است. و معاملت و علم این در این روزگارها فراموش کرده اند. هرکه از این یک سنت به جای آرد ثواب وی عظیم بود که در خبر است که رسول (ص) گفت، «روزگاری آید هرکه ده یک این احتیاط که شما می کنید بکند وی را کفایت بود». گفتند، «چرا؟» گفت، «برای آن که شما یار دارید بر خیرات. بدین سبب بر شما آسان بود و ایشان یار ندارند و غریب باشند در میان غافلان» و این بدان گفته آید تا کسی این بشنود نومید نشود و نگوید که این همه کی به جای می توان آوردن که همان قدر که به جای تواند آورد بسیار بود. بلکه هرکه ایمان دارد بدان که آخرت از دنیا بهتر، این همه به جای تواند آورد که از این احتیاط جز درویشی چیزی تولد نکند و هر درویشی که سبب پادشاهی ابد بود بتوان کشید که مردمان بر بی برگی و رنج سفر و مذلت بسیار صبر می کنند تا به مالی رسند یا به ولایتی که اگر مرگ درآید همه ضایع شود. چندین کار نباشد اگر کسی برای پادشاهی ابد را معاملتی کند. آنچه درست ندارد با وی نیز با مردمان نکند.
احتیاط اول
آن که هر روزی بامداد نیتهای نیکو بر دل تازه کند که به بازار بدان می شود که تا قوت خویش و عیال خویش به دست آرد تا از روی خلق بی نیاز بود و طمع از خلق بسته دارد. و تا چندان قوت و فراغت به دست آرد که به خدای تعالی پردازد و راه آخرت برود. و نیت کند که امروز شفقت و نصیحت و امانت با خلق نگاه دارد و نیت کند که امر معروف و نهی منکر کند و هر که خیانتی کند بر وی حسبت کند و بدان رضا ندهد. چون این نیتها بکند، این از جمله اعمال آخرت بود و سود دین بود. اگر دنیایی چیزی به دست آید زیادتی بود.
احتیاط دوم
آن که بداند که وی یک روز زندگانی نتواند کردن تا کمترین هزار کس از آدمیان، هر یکی به شغلی مشغول نباشد، چون نانبا و زرگر و جولاهه و آهنگر و حلاج و دیگر پیشه ها و همه کار وی می کنند که وی را به همه حاجت می باشد. و نشاید که دیگران در کار وی باشند و او را از همه منفعت باشد و هیچ کس را از وی منفعت نبود که همه عالم در این جهان در سفراند و مسافران باید که دست یکی دارند که یکدیگر را یار باشند. وی نیز نیت کند که من با بازار شوم و شغلی کنم تا مسلمانی را راحتی باشد، چنان که مسلمانان دیگر شغل من می کنند که جمله شغلها از فروض کفایات است. وی نیز نیت کند که به یکی از این فروض قیام نماید و نشان درستی این نیت آن بود که به کاری مشغول بود که خلق بدان حاجتمند بود که اگر آن نبود کار مردمان به خلل شود، نه چون زرگری و نقاشی و گچ و کنده گری که این همه آرایش دنیاست و به این حاجت نیست و ناکردن این بهتر است، اگر چه مباح است، اما جامه دیبا دوختن و ساخت زرکردن برای مردان، این خود حرام بود. و از پیشه ها که سلف کراهیت داشته اند فروختن طعام است و کفن و قصابی و صرافی که از دقایق ربوا خود را دشوار نگاه توان داشت و حجامی که در او جراحت کردن است آدمی را برگمان آن که سود دارد و باشد که ندارد و دباغی و کناسی که جامه پاک داشتن از آن دشوار بود و نیز دلیل خسیس همتی است و ستوربانی همچنین و دلالی که از بسیار گفتن و زیادت گفتن حذر نتوان کردن.
و در خبر است که بهترین کارها و تجارتها بزازی است و بهترین پیشه ها خرازی. آن که مشک و مطهره و امثال این دوزد. و در خبر است که اگر در بهشت بازرگانی بودی بزازی بودی و اگر در دوزخ بودی صرافی بودی. و چهار پیشه را رکیک داشته اند: جولاهکی و پنبه فروشی و دوک گری و معلمی. و سبب آن است که معاملت این قوم با کودکان و زنان است و هر که را مخالطت با ضعیف عقلان بود ضعیف عقل شود.
احتیاط سوم
آن که بازار دنیا وی را از بازار آخرت بازندارد و بازار آخرت مسجدهاست که خدای تعالی می گوید، « لاتلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکرالله » می گوید، « بیدار باشید تا مشغله تجارت شما را از ذکر حق تعالی بازندارد »، آنگاه زیان کنید.
عمر گفت: « بازرگان، اول روز آخرت را بگذارد و پس از آن دنیا را ». و عادت سلف آن بوده است که بامداد و شبانگاه آخرت را داشته اند، یا در مسجد بودندی به ذکر و اوراد مشغول یا در مجلس علم. و هریسه و سر بریان با همه کودکان یا اهل ذمت فروختندی که در آن وقت مردان در مسجدها بودندی. و در خبر است که ملایکه چون صحیفه بنده به آسمان برند و در اول روز و آخر روز خیری کرده باشد، آنچه در میانه باشد به وی بخشند. و در خبر است که ملایکه شب و ملایکه روز، بامداد و شبانگاه به هم رسند. حق تعالی گوید، « چون گذاشتید بندگان مرا؟ » ملایکه گویند، « چون بگذاشتیم نماز می کردند و چون در رسیدیم نماز می کردند ». حق تعالی گوید، « گواه کردم شما را که ایشان را بیامرزیدم ». و باید که چون در میان روز بانگ نماز شنید هیچ نه ایستد و در هر کاری که بود بماند و به مسجد رود. و در تفسیر این آیت که لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله آمده است که قومی بودند آمده است که قومی بودند که آهنگرایشان پتک در هوا کرده بودی، چون بانگ نماز برآمدی فرو نیاوردی و خر از درفش فرو برده بودی، چون بانگ نماز شنیدی بازنکشیدی.
احتیاط چهارم
آن که در بازار از ذکر و تسبیح و یادکرد خدای تعالی غافل نباشد و چندانکه تواند زبان و دل بی کار ندارد و بداند که این سود که بدین فوت شد همه جهان در مقابله آن نیاید. و ذکر در میان غافلان ثواب آن بیش بود. و رسول (ص) گفت، «ذکر خدای تعالی در میان غافلان، چون درخت سبز باشد در میان درختان خشک و چون زنده باشد در میان مردگان و چون مبارز بود در میان گریختگان». و گفت رسول (ص)، «هرکه به بازار رسد و بگوید لااله الاالله وحده لا شریک له، له الملک و له الحمد و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شییء قدیر» وی را دو بار هزار هزار ثواب نویسند». و جنید روزی می گفت که بسیار کس است در بازار که اگر صوفی را گوش گیرد و بر جای او بایستد اهل آن باشد. و گفت، «کس دانیم که ورد وی هر روزی در بازار سیصد رکعت نماز است و سی هزار تسبیح» و چنین گفته اند که بدین خود را می خواست.
و در جمله هرکه در بازار برای قوت شود تا فراغت دین یابد، چنین بود و اصل مقصود فرو نگذارد و هرکه برای زیادت دنیا شود این از وی نیاید، بلکه اگر در مسجد شود و نماز کند، پس بشولیده دل و پراکنده بود و با حساب دکان بود.
احتیاط پنجم
آن که بر بازار حریص نباشد، چنان که نخستین کس وی بود که در شود و آخرین کس وی بود که بیرون آید و سفرهای دراز و باخطر کردن و در دریا نشستن و مانند وی. این همه دلیل غایت حرص باشد.
و معاذبن جبل رحمه الله می گوید که ابلیس را پسری است نام وی زلنبور، نایب وی است که در بازارها بود لعنه الله. وی را گوید که در بازار رو و دروغ و سوگند و مکر و خیانت در دل ایشان بیارای و با کسی که اول وی رود و آخر وی بیرون آید همراه باش. پس واجب اقتضای آن کند تا از مجلس علم و ورد بامداد و نماز چاشت نپردازد به بازار نشود. و چون چندان سود کرد که کفایت روز بود بازگردد و به مسجد شود و کفایت عمر آخرت به دست آرد که آن عمر درازتر است و حاجت بدان بیشتر است و از زاد آن مفلس تر است. حماد بن سلمه استاد ابو حنیفه رحمه الله علیهما مقنعه فروختی. چون دو حبه سود کردی سفط فراز کردی و بازگشتی. و در خبر است که بدترین جایها بازار است و بدترین ایشان آن که اول روز آید و آخر بیرون شود. ابراهیم بن بشار فرا ابراهیم بن ادهم گفت، «امروز به کار گل می روم»، گفت، «یا بن بشار تو می جویی و تو را می جویند. آن که تو را می جوید از وی درنگذری و آنچه تو می جویی از تو درنگذرد مگر هرگز حریص محروم ندیده ای و کامل مرزوق؟» گفت، «در ملک من هیچ چیز نیست مگر دانگی بر بقالی دارم». گفت، «داری و آنگاه به کار می شوی؟»
و در سلف گروهی چنین بودندی که در هفته دو روز بیش نشدندی به بازار. گروهی هر روز بشدندی و نماز پیشین برخاستندی و گروهی نماز دیگر. هر کسی چون نان روز به دست آوردندی به مسجد شدندی.
احتیاط ششم
آن که از شبهت دور باشد، اما حرام اگر گرد آن گردد، خود فاسق و عاصی بود و هرچه در آن درشک باشد، از دل خویش فتوی پرسد نه از مفتیان. اگر وی از اهل دل است و این عزیز بود. هرچه در دل خویش از آن کراهتی یابد نخرد و با ظالمان و پیوستگان ایشان معاملت نکند و هیچ ظالم را نسیه کالا نفروشد که آنگاه به مرگ وی اندوهگین شود و نشاید به مرگ ظالم اندوهگین شدن و به توانگری وی شاد نشود و هرچه به ایشان فروشد که داند ایشان بدان استعانت خواهند کردن بر ظلم، وی را در آن شریک باشد. مثلا اگر کاغذ به مستوفیان ظالمان فروشد، بدان مواخذ بود. و در جمله باید که با همه کس معاملت نکند، بلکه اهل معاملت طلب کند.
و چنین گفته اند که روزگاری بودی که هرکه در بازار شدی گفتی، «معاملت با کی کنم؟»گفتند، «با هرکه خواهی که همه اهل احتیاط اند». پس از آن روزگاری برآمد که گفتند، «با هیچ کس معاملت مکن مگر با فلان و فلان»، و بیم است که روزگاری آید با هیچ کس معاملت نتوان کرد. و این پیش از روزگار ما گفته اند. و همانا در روزگار ما چنین شده است که فرق برگرفته اند در معاملت و دلیر شده اند بدانکه از دشمنان ناقص علم و ناقص دین شنیده اند که مال دنیا همه به یک رنگ شده است و همه حرام شده است. و این خطایی بزرگ است و نه چنین است و شرط این در کتاب حلال و حرام که پس از این است یاد کرده آید، انشاءالله تعالی وحده.
احتیاط هفتم
آن که با هرکسی معاملت کند حساب خویش با وی راست می دارد در گفت و کرد و داد و ستد، و بداند که قیامت با هر یکی بخواهند داشت و انصاف هر یکی از وی طلب خواهند کرد.
یکی از بزرگان بازرگانی را به خواب دید گفت، «خدای تعالی با تو چه کرد؟»، گفت، «پنجاه هزار صحیفه در پیش من نهاد، گفتم: بار خدایا این همه صحیفه گناه است، گفت: با پنجاه هزار کس معاملت کرده ای، هر یکی صحیفه یکی است، گفت: در هر یکی صحیفه خویش دیدم با وی از اول تا آخر». و در جمله اگر دانگی در گردن وی بود که به تلبیس وی را زیان کرده باشد گرفتار شود. و هیچ چیز وی را سود ندارد تا از عهده آن بیرون نیارد.
این است طریق سلف و راه شریعت که گفته آمد در معاملت. و این سنت برخاسته است. و معاملت و علم این در این روزگارها فراموش کرده اند. هرکه از این یک سنت به جای آرد ثواب وی عظیم بود که در خبر است که رسول (ص) گفت، «روزگاری آید هرکه ده یک این احتیاط که شما می کنید بکند وی را کفایت بود». گفتند، «چرا؟» گفت، «برای آن که شما یار دارید بر خیرات. بدین سبب بر شما آسان بود و ایشان یار ندارند و غریب باشند در میان غافلان» و این بدان گفته آید تا کسی این بشنود نومید نشود و نگوید که این همه کی به جای می توان آوردن که همان قدر که به جای تواند آورد بسیار بود. بلکه هرکه ایمان دارد بدان که آخرت از دنیا بهتر، این همه به جای تواند آورد که از این احتیاط جز درویشی چیزی تولد نکند و هر درویشی که سبب پادشاهی ابد بود بتوان کشید که مردمان بر بی برگی و رنج سفر و مذلت بسیار صبر می کنند تا به مالی رسند یا به ولایتی که اگر مرگ درآید همه ضایع شود. چندین کار نباشد اگر کسی برای پادشاهی ابد را معاملتی کند. آنچه درست ندارد با وی نیز با مردمان نکند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۴ - پیدا کردن فضیلت گرسنگی
بدان که رسول (ص) گفت، «جهاد کنید با خویشتن به گرسنگی و تشنگی که ثواب این ثواب جهاد است با کفار و هیچ کردار نزدیک خدای تعالی دوست تر از گرسنگی و تشنگی نیست» و گفت، «هر که شکم پر کرد وی را به ملکوت آسمان راه ندهند» و پرسیدند که، «که فاضلتر؟» گفت، «آن که اندک خورد و اندک خسبد و به عورت پوشی قناعت کند». و گفت، «جامه کهنه پوشید و طعام و شراب خورید اندر نیم شکم که آن جزوی است از نبوت»، و گفت، «اندیشه یک نیمه از عبادت است و کم خوردن همه عبادت است» و گفت، «فاضل ترین شما به نزدیک خدای تعالی آن است که تفکر و گرسنگی وی درازتر است و دشمن ترین شما به نزدیک خدای تعالی آن است که طعام بسیار خورد و آب بسیار خورد و بسیار خسبد و گفت، «حق تعالی با فریشتگان مباهات کند به کسی که اندک خورد و گوید، «بنگرید که وی را مبتلا کردم به شهوت طعام و او از برای من دست بداشت. گواه باشید ای فریشتگان که به هر لقمه ای که بگذاشت اندر بهشت درجه ای به وی دهم». و گفت، «دلهای خود مرده مگردانید به بسیاری طعام و شراب که دل همچون کشته ای است که چون آب اندر وی بسیار شود پژمرده شود»، و گفت، «آدمی را هیچ چیز پر نکند بتر از شکم. بس بود آدمی را لقمه ای چند که پشت وی راست همی دارد. اگر چاره ای نبود، سیکی از شکم طعام را و سیکی شراب را و سیکی نفس را و به روایت دیگر ذکر راه».
و عیسی (ع) گفت، «خویشتن گرسنه و برهنه دارید تا باشد که دلهای شما حق را بیند». و رسول (ص) گفت، «شیطان اندر تن آدمی روان است چون خون اندر رگ، راهگذر وی به گرسنگی تنگ کنید»، و گفت، «مومن به یک امعا خورد و منافق به هفت امعا روده و شکم بود» و معنی آن است که شهوت و خورش منافق هفت چندان بود که از آن مومن.
و عایشه می گوید که رسول (ص) گفت که پیوسته در بهشت می کوبید تا درتان باز کنند. گفتم، «یا رسول الله به چه؟» گفت، «به تشنگی و گرسنگی».
بوحنیفه را پیش رسول (ص) آروغی برآمد، گفت، «دور دار این آروغ را که هر که در دنیا سیرتر در آن جهان گرسنه تر» و عایشه رضی الله عنه همی گوید که رسول (ص) هرگز سیر نخوردی و بودی که مرا بر وی رحمت آمدی از گرسنگی و تشنگی و دست به شکم وی فرود آوردمی و گفتمی تن من فدای تو باد. چه باشد که از دنیا چندان نخوری که در گرسنگی نباشی؟» گفت، «یا عایشه اولوالعزم جمله برادران و پیغمبران پیش از من برفتند و از حق تعالی کرامتها یافتند. ترسم که اگر من تنعم کنم درجه من از ایشان کمتر باشد. روزی چند صبر کنم به اندکی دوست تر دارم از آن که حظ من در آخرت ناقص شود و هیچ بر من از آن دوست تر نیست که به برادران رسم». عایشه گفت، «به خدای که رسول از آن پیش بیشتر از یک هفته زندگانی نیافت».
فاطمه (ع) پاره ای نان در دست داشت. در پیش رسول (ص) آمد و گفت، «این چیست؟» گفت، «این یک قرص نان پخته بودم، نخواستم که بی تو بخورم». رسول (ص) گفت، «از سه روز با این پیشین طعام است که اندر شکم پدر تو خواهد رسید».
بوهریره رحمهم الله می گوید «هرگز سه روز متصل نان گندمین نخوردند در خانه رسول (ص) ». بوسلیمان دارانی رحمهم الله می گوید که یک لقمه از شام کمتر خورم دوست تر دارم که همه شب تا روز نماز کنم. و فضیل با خویشتن همی گفت، «از چه همی ترسی؟ از آن می ترسی که گرسنه بمانی؟ هیهات که حق تعالی گرسنگی به محمد و اصحاب وی دهد و از تو و امثال تو دریغ دارد.» کهمش رضی الله عنه گفت، «بار خدایا مرا گرسنه و برهنه همی داری، این منزلت نزدیک تو به چه یافتم که این با اولیای خویش کنی؟»
مالک دینار گفت، «خنک کسی را چندان غله بود که کفایت وی بود تا از خلق بی نیاز شود» محمد بن واسع رحمهم الله گفت، «نی! خنک کسی را بود که بامداد گرسنه بود و شبانگاه گرسنه و از حق تعالی بدان خشنود بود». و سهل تستری رحمهم الله گفت، «بزرگان و زیرکان دین نگاه کردند در دین و دنیا. هیچ چیز نافع تر از گرسنگی ندیدند در دنیا و هیچ چیز در آخرت زیانکارتر از سیری ندیدند». و عبدالواحد گفت که حق تعالی هیچ کس را به دوستی نگرفت مگر به گرسنگی و هیچ کس بر آب نرفت مگر به گرسنگی و از بهر هیچ کس زمین اندر ننوشتند تا شبی چندین برفت الا به گرسنگی و اندر خبر است که موسی (ع) اندر آن چهل روز که حق تعالی با وی سخن گفت هیچ چیز نخورد.
و عیسی (ع) گفت، «خویشتن گرسنه و برهنه دارید تا باشد که دلهای شما حق را بیند». و رسول (ص) گفت، «شیطان اندر تن آدمی روان است چون خون اندر رگ، راهگذر وی به گرسنگی تنگ کنید»، و گفت، «مومن به یک امعا خورد و منافق به هفت امعا روده و شکم بود» و معنی آن است که شهوت و خورش منافق هفت چندان بود که از آن مومن.
و عایشه می گوید که رسول (ص) گفت که پیوسته در بهشت می کوبید تا درتان باز کنند. گفتم، «یا رسول الله به چه؟» گفت، «به تشنگی و گرسنگی».
بوحنیفه را پیش رسول (ص) آروغی برآمد، گفت، «دور دار این آروغ را که هر که در دنیا سیرتر در آن جهان گرسنه تر» و عایشه رضی الله عنه همی گوید که رسول (ص) هرگز سیر نخوردی و بودی که مرا بر وی رحمت آمدی از گرسنگی و تشنگی و دست به شکم وی فرود آوردمی و گفتمی تن من فدای تو باد. چه باشد که از دنیا چندان نخوری که در گرسنگی نباشی؟» گفت، «یا عایشه اولوالعزم جمله برادران و پیغمبران پیش از من برفتند و از حق تعالی کرامتها یافتند. ترسم که اگر من تنعم کنم درجه من از ایشان کمتر باشد. روزی چند صبر کنم به اندکی دوست تر دارم از آن که حظ من در آخرت ناقص شود و هیچ بر من از آن دوست تر نیست که به برادران رسم». عایشه گفت، «به خدای که رسول از آن پیش بیشتر از یک هفته زندگانی نیافت».
فاطمه (ع) پاره ای نان در دست داشت. در پیش رسول (ص) آمد و گفت، «این چیست؟» گفت، «این یک قرص نان پخته بودم، نخواستم که بی تو بخورم». رسول (ص) گفت، «از سه روز با این پیشین طعام است که اندر شکم پدر تو خواهد رسید».
بوهریره رحمهم الله می گوید «هرگز سه روز متصل نان گندمین نخوردند در خانه رسول (ص) ». بوسلیمان دارانی رحمهم الله می گوید که یک لقمه از شام کمتر خورم دوست تر دارم که همه شب تا روز نماز کنم. و فضیل با خویشتن همی گفت، «از چه همی ترسی؟ از آن می ترسی که گرسنه بمانی؟ هیهات که حق تعالی گرسنگی به محمد و اصحاب وی دهد و از تو و امثال تو دریغ دارد.» کهمش رضی الله عنه گفت، «بار خدایا مرا گرسنه و برهنه همی داری، این منزلت نزدیک تو به چه یافتم که این با اولیای خویش کنی؟»
مالک دینار گفت، «خنک کسی را چندان غله بود که کفایت وی بود تا از خلق بی نیاز شود» محمد بن واسع رحمهم الله گفت، «نی! خنک کسی را بود که بامداد گرسنه بود و شبانگاه گرسنه و از حق تعالی بدان خشنود بود». و سهل تستری رحمهم الله گفت، «بزرگان و زیرکان دین نگاه کردند در دین و دنیا. هیچ چیز نافع تر از گرسنگی ندیدند در دنیا و هیچ چیز در آخرت زیانکارتر از سیری ندیدند». و عبدالواحد گفت که حق تعالی هیچ کس را به دوستی نگرفت مگر به گرسنگی و هیچ کس بر آب نرفت مگر به گرسنگی و از بهر هیچ کس زمین اندر ننوشتند تا شبی چندین برفت الا به گرسنگی و اندر خبر است که موسی (ع) اندر آن چهل روز که حق تعالی با وی سخن گفت هیچ چیز نخورد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۷ - پیدا کردن سر این مجاهدت و اختلاف پیر و مرید
بدان که مقصود از گرسنگی آن است تا نفس شکسته شود و زیر دست گردد و به ادب شود و راست بایستد و از این بندها مستغنی شود و برای این است که پیر مرید را این همه بفرماید و خود نکند که مقصود گرسنگی نیست. مقصود آن است که چندان خورد که معده گران نشود و نیز حس گرسنگی نیابد که هردو شاغل بود و کمال اندر این آن است که نصیب ملایکه بود که ایشان را نه رنج گرسنگی بود و نه گرانی طعام، ولیکن نفس این اعتدال نیابد الا بدان که اندر ابتدا بر وی نیرو کنند. آنگاه گروهی از بزرگان همیشه به خویشتن بدگمان بوده اند و راه حزم گرفته اند و این نگاه داشته اند و آن که کاملتر بوده است بر حد اعتدال بایستاده است و دلیل بر این آن است که رسول (ص) گاه بودی که روزه داشتی تا گفتندی که نیز نگشاید و گاه بودی که همی گشادی تا گفتندی که نیز ندارد و چون از خانه چیزی طلب کردی، اگر بودی بخوردی و اگر نبودی گفتی روزه دارم و انگبین دوست داشتی و گوشت دوست داشتی.
و معروف کرخی را طعام خوش بردندی، بخوردی و بشر حافی نخوردی. از معروف سوال کردند، گفت، «برادر من بشر ورع بگرفته است و مرا معرفت گشاده کرده است. من مهمانم اندر سرای مولای خویش. چون دهد همی خورم و چون ندهد صبر همی کنم. مرا هیچ تصرف نمانده است و هیچ اعتراضی نی».و این جای غرور احمقان باشد که هرکه طاقت مجاهدت ندارد گوید من عارفم چون معروف کرخی. پس دست از مجاهدت ندارد الا دو کس، اما صدیقی که بر کار راست ایستاده باشد و اما احمقی که پندارد که راست بایستاده است و معروف کرخی را تصرف پرسیده بود، اگر در وی خیانتی کردندی به دست و زبان اندر وی هیچ خشم حرکت نکردی و از حق تعالی دیدی. این سخن از چون اویی درست آید و چون بشر حافی و سری سقطی و مالک دینار، این طبقه از نفس خود ایمن نبوده باشند و ایشان مجاهدت بازنگرفته باشند. محال بود که کسی به خویشتن این گمان برد.
و معروف کرخی را طعام خوش بردندی، بخوردی و بشر حافی نخوردی. از معروف سوال کردند، گفت، «برادر من بشر ورع بگرفته است و مرا معرفت گشاده کرده است. من مهمانم اندر سرای مولای خویش. چون دهد همی خورم و چون ندهد صبر همی کنم. مرا هیچ تصرف نمانده است و هیچ اعتراضی نی».و این جای غرور احمقان باشد که هرکه طاقت مجاهدت ندارد گوید من عارفم چون معروف کرخی. پس دست از مجاهدت ندارد الا دو کس، اما صدیقی که بر کار راست ایستاده باشد و اما احمقی که پندارد که راست بایستاده است و معروف کرخی را تصرف پرسیده بود، اگر در وی خیانتی کردندی به دست و زبان اندر وی هیچ خشم حرکت نکردی و از حق تعالی دیدی. این سخن از چون اویی درست آید و چون بشر حافی و سری سقطی و مالک دینار، این طبقه از نفس خود ایمن نبوده باشند و ایشان مجاهدت بازنگرفته باشند. محال بود که کسی به خویشتن این گمان برد.