عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید و قطعات عربی
قصیده
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲
میندانم چکنم چاره من این دستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم میریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم ازان میترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم میطلبد
آنکه در عربده میآورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم میریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم ازان میترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم میطلبد
آنکه در عربده میآورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۴
قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب ؟
به قهر میروم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
پدر به صبر نمودن مبالغت میکرد
ک ای پسر بس ازین روزگار بیترتیب
جواب دادم ازین ماجرا که ای باب
چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب
به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد
گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب
هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
به اختیارندارد سر سفر سعدی
ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب ؟
به قهر میروم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
پدر به صبر نمودن مبالغت میکرد
ک ای پسر بس ازین روزگار بیترتیب
جواب دادم ازین ماجرا که ای باب
چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب
به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد
گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب
هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
به اختیارندارد سر سفر سعدی
ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۷
خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت
ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟
بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را
همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت
یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی
گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت
ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی
هم بکن گر میتوانی یک مهم ما کفایت
آن بت چین و خطا را آن نگار بیوفا را
گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت
شحنهٔ هجر تو هر دم میبرد صبرم به یغما
داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت
جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی
خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت
آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم
نی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت
در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت
ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت
هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی
قبلهٔ هرکس به جایی قبلهٔ سعدی سرایت
ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟
بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را
همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت
یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی
گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت
ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی
هم بکن گر میتوانی یک مهم ما کفایت
آن بت چین و خطا را آن نگار بیوفا را
گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت
شحنهٔ هجر تو هر دم میبرد صبرم به یغما
داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت
جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی
خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت
آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم
نی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت
در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت
ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت
هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی
قبلهٔ هرکس به جایی قبلهٔ سعدی سرایت
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۷
چه درد دلست اینچه من درفتادم
که در دام مهر تو دلبر فتادم؟
چه بد کرده بودم که ناگه ازینسان
به دست تو شوخ ستمگر فتادم؟
مرا با چنین دل سر عشقبازی
نبود اختیاری ولی درفتادم
به میدان عشق تو در اسب سودا
همی تاختم تیز و در سر فتادم
بدینگونه هرگز نیفتادم ارچه
درین شیوه صد بار دیگر فتادم
ز غرقاب این غم، رهایی نیابم
که در موج دیده چو لنگر فتادم
خیال لب و روی و خلاش بدیدم
به سر در گل و مشک و شکر فتادم
بلغزید دستم از آن زلف مشکین
بدان خاک مشکین به چه درفتادم
دران چاه جانم خوش افتاد لیکن
ز بدبختی خویش بر در فتادم
به طالع همی خورده سعدی همه عمر
که بودی تو غمخوار و غمخور فتادم
که در دام مهر تو دلبر فتادم؟
چه بد کرده بودم که ناگه ازینسان
به دست تو شوخ ستمگر فتادم؟
مرا با چنین دل سر عشقبازی
نبود اختیاری ولی درفتادم
به میدان عشق تو در اسب سودا
همی تاختم تیز و در سر فتادم
بدینگونه هرگز نیفتادم ارچه
درین شیوه صد بار دیگر فتادم
ز غرقاب این غم، رهایی نیابم
که در موج دیده چو لنگر فتادم
خیال لب و روی و خلاش بدیدم
به سر در گل و مشک و شکر فتادم
بلغزید دستم از آن زلف مشکین
بدان خاک مشکین به چه درفتادم
دران چاه جانم خوش افتاد لیکن
ز بدبختی خویش بر در فتادم
به طالع همی خورده سعدی همه عمر
که بودی تو غمخوار و غمخور فتادم
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۴
چنان خوب رویی بدان دلربایی
دریغت نیاید به هر کس نمایی
مرا مصلحت نیست لیکن همان به
که در پرده باشی و بیرون نیایی
وفا را به عهد تو دشمن گرفتم
چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی
چنین دور از خویش و بیگانه گشتم
که افتاد با تو مرا آشنایی
اگر نه امید وصال تو بودی
ز دیده برون کردمی روشنایی
نیاید تو را هیچ غم بیدل من
کسی دید خود عید بیروستایی
من و غم ازین پس که دور از رخ تو
چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟
دریغت نیاید به هر کس نمایی
مرا مصلحت نیست لیکن همان به
که در پرده باشی و بیرون نیایی
وفا را به عهد تو دشمن گرفتم
چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی
چنین دور از خویش و بیگانه گشتم
که افتاد با تو مرا آشنایی
اگر نه امید وصال تو بودی
ز دیده برون کردمی روشنایی
نیاید تو را هیچ غم بیدل من
کسی دید خود عید بیروستایی
من و غم ازین پس که دور از رخ تو
چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۶ - ترکیب بند
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند
من چون تو دگر ندیدهام خوب
منظور جهانیان و محبوب
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
ما را هوس تو کس نیاموخت
پروانه به جهد خویشتن سوخت
عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
دوران تو نادر اوفتادست
کاین حسن خدا به کس ندادست
در هیچ زمانهای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
ای چشم و چراغ دیده و حی
خون ریختنم چه میکنی هی
این جور که میبریم تا کی
وین صبر که میکنیم تا چند؟
هرلحظه به سر درآیدم دود
فریاد و جزع نمیکند سود
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
دل رفت و عنان طاقت از دست
سیل آمد و ره نمیتوان بست
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
مهر تو نگار سرو قامت
بر من رقمست تا قیامت
بادست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند
دل در طلب تو رفت و دینم
جان نیز طمع کنی یقینم
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بس عهد که بشکنند و سوگند
بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند
من چون تو دگر ندیدهام خوب
منظور جهانیان و محبوب
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
ما را هوس تو کس نیاموخت
پروانه به جهد خویشتن سوخت
عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
دوران تو نادر اوفتادست
کاین حسن خدا به کس ندادست
در هیچ زمانهای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
ای چشم و چراغ دیده و حی
خون ریختنم چه میکنی هی
این جور که میبریم تا کی
وین صبر که میکنیم تا چند؟
هرلحظه به سر درآیدم دود
فریاد و جزع نمیکند سود
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
دل رفت و عنان طاقت از دست
سیل آمد و ره نمیتوان بست
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
مهر تو نگار سرو قامت
بر من رقمست تا قیامت
بادست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند
دل در طلب تو رفت و دینم
جان نیز طمع کنی یقینم
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
احسان بی ثمر
بارید ابر بر گل پژمردهای و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکیزهات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخسارهای نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوی کردم و با خار ساختم
ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکیزهات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخسارهای نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوی کردم و با خار ساختم
ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دیده و دل
شکایت کرد روزی دیده با دل
که کار من شد از جور تو مشکل
ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سیل اشک، بنیاد
ترا گردید جای آتش، مرا آب
تو زاسایش بری گشتی، من از خواب
ز بس کاندیشههای خام کردی
مرا و خویش را بدنام کردی
از آنروزی که گردیدی تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمهٔ خون
تو اندر کشور تن، پادشاهی
زوال دولت خود، چندخواهی
چرا باید چنین خودکام بودن
اسیر دانهٔ هر دام بودن
شدن همصحبت دیوانهای چند
حقیقت جستن از افسانهای چند
ز بحر عشق، موج فتنه پیداست
هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست
بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند
من از دست تو افتادم درین بند
تو رفتی و مرا همراه بردی
به زندانخانهٔ عشقم سپردی
مرا کار تو کرد آلوده دامن
تو اول دیدی، آنگه خواستم من
بدست جور کندی پایهای را
در آتش سوختی همسایهای را
مرا در کودکی شوق دگر بود
خیالم زین حوادث بی خبر بود
نه میخوردم غم ننگی و نامی
نه بودم بستهٔ بندی و دامی
نه میپرسیدم از هجر و وصالی
نه آگه بودم از نقص و کمالی
ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد
مرا مفتون و مست و بی خبر کرد
شما را قصه دیگرگون نوشتند
حساب کار ما، با خون نوشتند
ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند
تو حرفی خواندی و من دفتری چند
هر آن گوهر که مژگان تو میسفت
نهان با من، هزاران قصه میگفت
مرا سرمایه بردند و ترا سود
ترا کردند خاکستر، مرا دود
بساط من سیه، شام تو دیجور
مرا نیرو تبه گشت و تو را نور
تو، وارون بخت و حال من دگرگون
ترا روزی سرشک آمد، مرا خون
تو از دیروز گوئی، من از امروز
تو استادی درین ره، من نوآموز
تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست
چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست
ترا کرد آرزوی وصل، خرسند
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت
ترا رنجور کرد، اما مرا کشت
اگر سنگی ز کوی دلبر آمد
ترا بر پای و ما را بر سر آمد
بتی، گر تیر ز ابروی کمان زد
ترا بر جامه و ما را بجان زد
ترا یک سوز و ما را سوختنهاست
ترا یک نکته و ما را سخنهاست
تو بوسی آستین، ما آستان را
تو بینی ملک تن، ما ملک جان را
ترا فرسود گر روز سیاهی
مرا سوزاند عالم سوز آهی
که کار من شد از جور تو مشکل
ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سیل اشک، بنیاد
ترا گردید جای آتش، مرا آب
تو زاسایش بری گشتی، من از خواب
ز بس کاندیشههای خام کردی
مرا و خویش را بدنام کردی
از آنروزی که گردیدی تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمهٔ خون
تو اندر کشور تن، پادشاهی
زوال دولت خود، چندخواهی
چرا باید چنین خودکام بودن
اسیر دانهٔ هر دام بودن
شدن همصحبت دیوانهای چند
حقیقت جستن از افسانهای چند
ز بحر عشق، موج فتنه پیداست
هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست
بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند
من از دست تو افتادم درین بند
تو رفتی و مرا همراه بردی
به زندانخانهٔ عشقم سپردی
مرا کار تو کرد آلوده دامن
تو اول دیدی، آنگه خواستم من
بدست جور کندی پایهای را
در آتش سوختی همسایهای را
مرا در کودکی شوق دگر بود
خیالم زین حوادث بی خبر بود
نه میخوردم غم ننگی و نامی
نه بودم بستهٔ بندی و دامی
نه میپرسیدم از هجر و وصالی
نه آگه بودم از نقص و کمالی
ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد
مرا مفتون و مست و بی خبر کرد
شما را قصه دیگرگون نوشتند
حساب کار ما، با خون نوشتند
ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند
تو حرفی خواندی و من دفتری چند
هر آن گوهر که مژگان تو میسفت
نهان با من، هزاران قصه میگفت
مرا سرمایه بردند و ترا سود
ترا کردند خاکستر، مرا دود
بساط من سیه، شام تو دیجور
مرا نیرو تبه گشت و تو را نور
تو، وارون بخت و حال من دگرگون
ترا روزی سرشک آمد، مرا خون
تو از دیروز گوئی، من از امروز
تو استادی درین ره، من نوآموز
تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست
چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست
ترا کرد آرزوی وصل، خرسند
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت
ترا رنجور کرد، اما مرا کشت
اگر سنگی ز کوی دلبر آمد
ترا بر پای و ما را بر سر آمد
بتی، گر تیر ز ابروی کمان زد
ترا بر جامه و ما را بجان زد
ترا یک سوز و ما را سوختنهاست
ترا یک نکته و ما را سخنهاست
تو بوسی آستین، ما آستان را
تو بینی ملک تن، ما ملک جان را
ترا فرسود گر روز سیاهی
مرا سوزاند عالم سوز آهی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نغمهٔ خوشهچین
از درد پای، پیرزنی ناله کرد زار
کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم
برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت
عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم
دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر
من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم
سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند
ایکاش، از نخست سر و تن نداشتم
هستی، وبال گردن من شد ز کودکی
ایکاش، این وبال بگردن نداشتم
پیر شکسته را نفرستند بهر کار
من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم
از حملههای شبرو دهرم خبر نبود
من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم
صد معدن است در دل هر سنگ کوهبخت
من، یک گهر از این همه معدن نداشتم
فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان
آن طعنهها، که چشم ز دشمن نداشتم
گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست
یارای انتقام کشیدن نداشتم
دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت
مانا شنیده بود که ارزن نداشتم
از کلبه، خیره گربهٔ پیرم نبست رخت
دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم
بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید
من قصد از زمانه بریدن نداشتم
زانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من
مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم
هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد
افزود برف و چارهٔ رفتن نداشتم
من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم
پروای سردی دی و بهمن نداشتم
ماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دید
اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم
همواره روزگار سیه دید، چشم من
آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم
دستی نماند که تا بدوزد قبای من
حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم
روزی که پند گفت بمن گردش فلک
آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم
هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست
زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم
کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم
برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت
عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم
دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر
من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم
سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند
ایکاش، از نخست سر و تن نداشتم
هستی، وبال گردن من شد ز کودکی
ایکاش، این وبال بگردن نداشتم
پیر شکسته را نفرستند بهر کار
من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم
از حملههای شبرو دهرم خبر نبود
من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم
صد معدن است در دل هر سنگ کوهبخت
من، یک گهر از این همه معدن نداشتم
فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان
آن طعنهها، که چشم ز دشمن نداشتم
گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست
یارای انتقام کشیدن نداشتم
دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت
مانا شنیده بود که ارزن نداشتم
از کلبه، خیره گربهٔ پیرم نبست رخت
دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم
بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید
من قصد از زمانه بریدن نداشتم
زانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من
مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم
هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد
افزود برف و چارهٔ رفتن نداشتم
من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم
پروای سردی دی و بهمن نداشتم
ماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دید
اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم
همواره روزگار سیه دید، چشم من
آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم
دستی نماند که تا بدوزد قبای من
حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم
روزی که پند گفت بمن گردش فلک
آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم
هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست
زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نغمهٔ رفوگر
شب شد و پیر رفوگر ناله کرد
کای خوش آن چشمی که گرم خفتن است
چه شب و روزی مرا، چون روز و شب
صحبت من، با نخ و با سوزن است
من بهر جائی که مسکن میکنم
با من آنجا بخت بد، هم مسکن است
چیره شد چون بر سیه، موی سپید
گفتم اینک نوبت دانستن است
نه دم و دودی، نه سود و مایهای
خانهٔ درویش، از دزد ایمن است
برگشای اوراق دل را و بخوان
قصههای دل، فزون از گفتن است
من زبون گشتم بچنگال دو گرگ
روز و شب، گرگند و گیتی مکمن است
ایستادم، گر چه خم شد پشت من
اوفتادن، از قضا ترسیدن است
گر نهم امروز، این فرصت ز دست
چارهام فردا به خواری مردن است
سر، هزاران دردسر دارد، سر است
تن، دو صد توش و نوا خواهد، تن است
دل ز خون، یاقوت احمر ساخته است
من نمیدانستم اینجا معدن است
جامهها کردم رفو، اما به تن
جامهای دارم که چون پرویزن است
اینهمه جان کندن و سوزن زدن
گور خود، با نوک سوزن کندن است
هر چه امشب دوختم، بشکافتم
این نخستین مبحث نادیدن است
چشم من، چیزی نمیبیند دگر
کار سوزن، کار چشم روشن است
دیده تا یارای دیدن داشت، دید
این چراغ، اکنون دگر بی روغن است
چرخ تا گردیده، خلق افتادهاند
این فتادنها از آن گردیدن است
آنچه روزی در تنم، دل داشت نام
بسکه سختی دید، امروز آهن است
بس رفو کردم، ندانستم که عمر
صد هزارش پارگی بر دامن است
گفتمش، لختی بمان بهر رفو
گفت فرصت نیست، وقت رفتن است
خیره از من زیرکی خواهد فلک
کارگر، هنگام پیری کودن است
دوش، ضعف پیریم از پا فکند
گفتم این درس ز پای افتادن است
ذره ذره هر چه بود از من گرفت
دیر دانستم که گیتی رهزن است
نیست جز موی سپیدم حاصلی
کشتم ادبار است و فقرم خرمن است
من به صد خونابه، یک نان یافتم
نان نخوردن، بهتر از خون خوردن است
دشمنان را دوستتر دارم ز دوست
دوست، وقت تنگدستی دشمن است
هر چه من گردن نهادم، چرخ زد
خون من، ایام را بر گردن است
خسته و کاهیده و فرسودهام
هر زمانم، مرگ در پیراهن است
ارزش من، پارهدوزی بود و بس
این چنین ارزش، بهیچ ارزیدن است
من نه پیراهن، کفن پوشیدهام
این کفن، بر چشم تو پیراهن است
سوزنش صد نیش زد، این خیرگی
دستمزد دست لرزان من است
بر ستمکاران، ستم کمتر رسد
این سزای بردباری کردن است
کای خوش آن چشمی که گرم خفتن است
چه شب و روزی مرا، چون روز و شب
صحبت من، با نخ و با سوزن است
من بهر جائی که مسکن میکنم
با من آنجا بخت بد، هم مسکن است
چیره شد چون بر سیه، موی سپید
گفتم اینک نوبت دانستن است
نه دم و دودی، نه سود و مایهای
خانهٔ درویش، از دزد ایمن است
برگشای اوراق دل را و بخوان
قصههای دل، فزون از گفتن است
من زبون گشتم بچنگال دو گرگ
روز و شب، گرگند و گیتی مکمن است
ایستادم، گر چه خم شد پشت من
اوفتادن، از قضا ترسیدن است
گر نهم امروز، این فرصت ز دست
چارهام فردا به خواری مردن است
سر، هزاران دردسر دارد، سر است
تن، دو صد توش و نوا خواهد، تن است
دل ز خون، یاقوت احمر ساخته است
من نمیدانستم اینجا معدن است
جامهها کردم رفو، اما به تن
جامهای دارم که چون پرویزن است
اینهمه جان کندن و سوزن زدن
گور خود، با نوک سوزن کندن است
هر چه امشب دوختم، بشکافتم
این نخستین مبحث نادیدن است
چشم من، چیزی نمیبیند دگر
کار سوزن، کار چشم روشن است
دیده تا یارای دیدن داشت، دید
این چراغ، اکنون دگر بی روغن است
چرخ تا گردیده، خلق افتادهاند
این فتادنها از آن گردیدن است
آنچه روزی در تنم، دل داشت نام
بسکه سختی دید، امروز آهن است
بس رفو کردم، ندانستم که عمر
صد هزارش پارگی بر دامن است
گفتمش، لختی بمان بهر رفو
گفت فرصت نیست، وقت رفتن است
خیره از من زیرکی خواهد فلک
کارگر، هنگام پیری کودن است
دوش، ضعف پیریم از پا فکند
گفتم این درس ز پای افتادن است
ذره ذره هر چه بود از من گرفت
دیر دانستم که گیتی رهزن است
نیست جز موی سپیدم حاصلی
کشتم ادبار است و فقرم خرمن است
من به صد خونابه، یک نان یافتم
نان نخوردن، بهتر از خون خوردن است
دشمنان را دوستتر دارم ز دوست
دوست، وقت تنگدستی دشمن است
هر چه من گردن نهادم، چرخ زد
خون من، ایام را بر گردن است
خسته و کاهیده و فرسودهام
هر زمانم، مرگ در پیراهن است
ارزش من، پارهدوزی بود و بس
این چنین ارزش، بهیچ ارزیدن است
من نه پیراهن، کفن پوشیدهام
این کفن، بر چشم تو پیراهن است
سوزنش صد نیش زد، این خیرگی
دستمزد دست لرزان من است
بر ستمکاران، ستم کمتر رسد
این سزای بردباری کردن است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
گفتم اندر محنت و خواری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد میناری مرا
گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست از تو روی بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد میناری مرا
گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست از تو روی بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
تا کی از صومعه خمار کجاست
خرقه بفکندم زنار کجاست
سیرم از زرق فروشی و نفاق
عاشقی محرم اسرار کجاست
چون من از بادهٔ غفلت مستم
آن بت دلبر هشیار کجاست
همه کس طالب یارند ولیک
مفلسی مست پدیدار کجاست
همه در کار شدیم از پی خویش
کاملی در خور این کار کجاست
گرچه مردم همه در خواب خوشند
زیرکی پر دل بیدار کجاست
روز روشن همگان در خوابند
شبروی عاشق عیار کجاست
گر گ پیرند همه پردهدران
یوسفی بر سر بازار کجاست
همه در جام بماندیم مدام
اثر گرد ره یار کجاست
گشت عطار در این واقعه گم
اندرین واقعه عطار کجاست
خرقه بفکندم زنار کجاست
سیرم از زرق فروشی و نفاق
عاشقی محرم اسرار کجاست
چون من از بادهٔ غفلت مستم
آن بت دلبر هشیار کجاست
همه کس طالب یارند ولیک
مفلسی مست پدیدار کجاست
همه در کار شدیم از پی خویش
کاملی در خور این کار کجاست
گرچه مردم همه در خواب خوشند
زیرکی پر دل بیدار کجاست
روز روشن همگان در خوابند
شبروی عاشق عیار کجاست
گر گ پیرند همه پردهدران
یوسفی بر سر بازار کجاست
همه در جام بماندیم مدام
اثر گرد ره یار کجاست
گشت عطار در این واقعه گم
اندرین واقعه عطار کجاست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
روی در زیر زلف پنهان کرد
تا در اسلام کافرستان کرد
باز چون زلف برگرفت از روی
همه کفار را مسلمان کرد
دوش آمد برم سحرگاهی
تا دل من به زلف پیمان کرد
چون سحرگاه باد صبح بخاست
حلقهٔ زلف او پریشان کرد
گفتم آخر چرا چنین کردی
گفت این باد کرد چتوان کرد
گفتمش عهد کن به چشم این بار
چشم برهم نهاد و فرمان کرد
چون که پیمان ما به باد بداد
باز عهدم شکست و تاوان کرد
چون برفتم ز چشم، او حالی
دل من برد و تیرباران کرد
گفتم آخر شکست چشمت عهد
گفت چشمم نکرد مژگان کرد
گفتمش با لب تو عهد کنم
گفت کن زانکه بوسه ارزان کرد
چون ببستیم عهد لب بر لب
بر لبم لعل او درافشان کرد
من چو بیخویشتن شدم ز خوشی
پاره از من بکند و پنهان کرد
گفتم آخر لب تو عهد شکست
گفت آن لب نکرد دندان کرد
درد عطار را که درمان نیست
میندانم که هیچ درمان کرد
تا در اسلام کافرستان کرد
باز چون زلف برگرفت از روی
همه کفار را مسلمان کرد
دوش آمد برم سحرگاهی
تا دل من به زلف پیمان کرد
چون سحرگاه باد صبح بخاست
حلقهٔ زلف او پریشان کرد
گفتم آخر چرا چنین کردی
گفت این باد کرد چتوان کرد
گفتمش عهد کن به چشم این بار
چشم برهم نهاد و فرمان کرد
چون که پیمان ما به باد بداد
باز عهدم شکست و تاوان کرد
چون برفتم ز چشم، او حالی
دل من برد و تیرباران کرد
گفتم آخر شکست چشمت عهد
گفت چشمم نکرد مژگان کرد
گفتمش با لب تو عهد کنم
گفت کن زانکه بوسه ارزان کرد
چون ببستیم عهد لب بر لب
بر لبم لعل او درافشان کرد
من چو بیخویشتن شدم ز خوشی
پاره از من بکند و پنهان کرد
گفتم آخر لب تو عهد شکست
گفت آن لب نکرد دندان کرد
درد عطار را که درمان نیست
میندانم که هیچ درمان کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
دلا دیدی که جانانم نیامد
به درد آمد به درمانم نیامد
به دندان میگزم لب را که هرگز
لب لعلش به دندانم نیامد
ندیدیم هیچ روزی تیر مژگانش
که جوی خون به مژگانم نیامد
ندیدیم هیچ وقتی لعل خندانش
که خود از چشم گریانم نیامد
چه تابی بود در زلف چو شستش
که آن صد بار در جانم نیامد
بسی دستان بکردم لیک در دست
سر زلفش به دستانم نیامد
سر زلفش بسی دارد ره دور
ولی یک ره به پایانم نیامد
چگونه آن همه ره پیش گیرم
که آن ره جز پریشانم نیامد
بسی هندوست زلف کافرش را
یکی زانها مسلمانم نیامد
به آسانی ز زلفش سر نپیچم
که با عطار آسانم نیامد
به درد آمد به درمانم نیامد
به دندان میگزم لب را که هرگز
لب لعلش به دندانم نیامد
ندیدیم هیچ روزی تیر مژگانش
که جوی خون به مژگانم نیامد
ندیدیم هیچ وقتی لعل خندانش
که خود از چشم گریانم نیامد
چه تابی بود در زلف چو شستش
که آن صد بار در جانم نیامد
بسی دستان بکردم لیک در دست
سر زلفش به دستانم نیامد
سر زلفش بسی دارد ره دور
ولی یک ره به پایانم نیامد
چگونه آن همه ره پیش گیرم
که آن ره جز پریشانم نیامد
بسی هندوست زلف کافرش را
یکی زانها مسلمانم نیامد
به آسانی ز زلفش سر نپیچم
که با عطار آسانم نیامد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
عشق توام داغ چنان میکند
کآتش سوزنده فغان میکند
بر دل من چون دل آتش بسوخت
بر سر من اشکفشان میکند
درنگر آخر که ز سوز دلم
چون دل آتش خفقان میکند
عشق تو بیرحمتر از آتش است
کآتشم از عشق ضمان میکند
آتش سوزنده به جز تن نسوخت
عشق تو آهنگ به جان میکند
هر که ز زلف تو کشد سر چو موی
زلف تواش موی کشان میکند
آنچه که جستند همه اهل دل
مردم چشم تو عیان میکند
وآنچه که صد سال کند رستمی
زلف تو در نیم زمان میکند
چون نزند چشم خوشت تیر چرخ
کابروی تو چرخ کمان میکند
گر همه خورشید سبکرو بود
پیش رخت سایه گران میکند
هر که کند وصف دهانت که نیست
هست یقین کان به گمان میکند
خط تو چون مهر نبوت به نسخ
ختم همه حسن جهان میکند
چون ز پی خضر همه سبز رست
خط تو زان قصد نشان میکند
چشمهٔ خضر است دهانت به حکم
خط تو سرسبزی از آن میکند
پسته وآن فستقی مغز او
دعوی آن خط و دهان میکند
بی خبری دی خط تو دید و گفت
برگ گل از سبزه نهان میکند
مینشناسد که دهانش ز خط
غالیه در غالیهدان میکند
چون دهنش ثقبهٔ سوزن فتاد
رشتهٔ آن ثقبه میان میکند
دی ز دهانش شکری خواستم
گفت که نرمم به زبان میکند
سود ندارد شکری بی جگر
میندهد زانکه زیان میکند
کز نفس سردت و باران اشک
لالهٔ من برگ خزان میکند
شفقت او بین که رخم در سرشک
چون رخ خود لالهستان میکند
شیوه او مینبد اندر فرید
گرچه ز صد شیوه برآن میکند
کآتش سوزنده فغان میکند
بر دل من چون دل آتش بسوخت
بر سر من اشکفشان میکند
درنگر آخر که ز سوز دلم
چون دل آتش خفقان میکند
عشق تو بیرحمتر از آتش است
کآتشم از عشق ضمان میکند
آتش سوزنده به جز تن نسوخت
عشق تو آهنگ به جان میکند
هر که ز زلف تو کشد سر چو موی
زلف تواش موی کشان میکند
آنچه که جستند همه اهل دل
مردم چشم تو عیان میکند
وآنچه که صد سال کند رستمی
زلف تو در نیم زمان میکند
چون نزند چشم خوشت تیر چرخ
کابروی تو چرخ کمان میکند
گر همه خورشید سبکرو بود
پیش رخت سایه گران میکند
هر که کند وصف دهانت که نیست
هست یقین کان به گمان میکند
خط تو چون مهر نبوت به نسخ
ختم همه حسن جهان میکند
چون ز پی خضر همه سبز رست
خط تو زان قصد نشان میکند
چشمهٔ خضر است دهانت به حکم
خط تو سرسبزی از آن میکند
پسته وآن فستقی مغز او
دعوی آن خط و دهان میکند
بی خبری دی خط تو دید و گفت
برگ گل از سبزه نهان میکند
مینشناسد که دهانش ز خط
غالیه در غالیهدان میکند
چون دهنش ثقبهٔ سوزن فتاد
رشتهٔ آن ثقبه میان میکند
دی ز دهانش شکری خواستم
گفت که نرمم به زبان میکند
سود ندارد شکری بی جگر
میندهد زانکه زیان میکند
کز نفس سردت و باران اشک
لالهٔ من برگ خزان میکند
شفقت او بین که رخم در سرشک
چون رخ خود لالهستان میکند
شیوه او مینبد اندر فرید
گرچه ز صد شیوه برآن میکند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
جان به لب آوردم ای جان درنگر
میشوم با خاک یکسان درنگر
چند خواهم بود نی دنیا نه دین
عاجز و فرتوت و حیران درنگر
دور از روی تو کار خویش را
مینبینم روی درمان درنگر
میفروشم آبروی خویشتن
بر درت چون خاک ارزان درنگر
گر نگه کردن به من ننگ آیدت
سوی من از دیده پنهان درنگر
تا فتادم از تو یوسفروی دور
ماندهام در چاه و زندان درنگر
بی سر زلف تو چون دیوانهای
سر نهادم در بیابان درنگر
چون به جز تو ننگرم من در دو کون
تو به من نیز آخر ای جان درنگر
عشق در وصل تو عطار را
کرد غرق بحر هجران درنگر
میشوم با خاک یکسان درنگر
چند خواهم بود نی دنیا نه دین
عاجز و فرتوت و حیران درنگر
دور از روی تو کار خویش را
مینبینم روی درمان درنگر
میفروشم آبروی خویشتن
بر درت چون خاک ارزان درنگر
گر نگه کردن به من ننگ آیدت
سوی من از دیده پنهان درنگر
تا فتادم از تو یوسفروی دور
ماندهام در چاه و زندان درنگر
بی سر زلف تو چون دیوانهای
سر نهادم در بیابان درنگر
چون به جز تو ننگرم من در دو کون
تو به من نیز آخر ای جان درنگر
عشق در وصل تو عطار را
کرد غرق بحر هجران درنگر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
با این دل بی خبر چه سازم
جان میسوزدم دگر چه سازم
از دست دل اوفتادهام خوار
چون خاک بدر بدر چه سازم
بس حیله که کردم و نیامد
یک حیلهٔ کارگر چه سازم
جانا نکنی به من نظر تو
کافتادهام از نظر چه سازم
کس جز تو خبر ندارد از من
پس میپرسی خبر چه سازم
گفتی که ز صبر توشهای ساز
چون عمر آمد به سر چه سازم
صبرم قدری غمت قضایی است
گر سازم ازین قدر چه سازم
گفتی به مگوی سر عشقم
در معرض این خطر چه سازم
گیرم که زبان نگاه دارم
با این رخ همچو زر چه سازم
ور روی به اشک خون نپوشم
با سوختن جگر چه سازم
گفتی که فرید چارهای ساز
نه چاره نه چارهگر چه سازم
جان میسوزدم دگر چه سازم
از دست دل اوفتادهام خوار
چون خاک بدر بدر چه سازم
بس حیله که کردم و نیامد
یک حیلهٔ کارگر چه سازم
جانا نکنی به من نظر تو
کافتادهام از نظر چه سازم
کس جز تو خبر ندارد از من
پس میپرسی خبر چه سازم
گفتی که ز صبر توشهای ساز
چون عمر آمد به سر چه سازم
صبرم قدری غمت قضایی است
گر سازم ازین قدر چه سازم
گفتی به مگوی سر عشقم
در معرض این خطر چه سازم
گیرم که زبان نگاه دارم
با این رخ همچو زر چه سازم
ور روی به اشک خون نپوشم
با سوختن جگر چه سازم
گفتی که فرید چارهای ساز
نه چاره نه چارهگر چه سازم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
دل و جانم ببرد جان و دلم
بی دل و جان بماند آب و گلم
متحیر شدم نمیدانم
کین چه درد است در نهاد دلم
این قدر آگهم کز آتش عشق
آتشین شد مزاج معتدلم
چون بود کشته از کشنده خجل
کو مرا کشت و من ازو خجلم
بحلی خواستم چو خونم ریخت
و او ز غیرت نمیکند بحلم
سجلی ساختم به خونم لیک
نیست یک تن گواه بر سجلم
جان عطار مرغ دنیا نیست
گو برآی از نهاد محتملم
بی دل و جان بماند آب و گلم
متحیر شدم نمیدانم
کین چه درد است در نهاد دلم
این قدر آگهم کز آتش عشق
آتشین شد مزاج معتدلم
چون بود کشته از کشنده خجل
کو مرا کشت و من ازو خجلم
بحلی خواستم چو خونم ریخت
و او ز غیرت نمیکند بحلم
سجلی ساختم به خونم لیک
نیست یک تن گواه بر سجلم
جان عطار مرغ دنیا نیست
گو برآی از نهاد محتملم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم
تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم
پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی
و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم
گر جور کنی ور نی تا کار تو میماند
زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم
در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی
زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم
چون عاشق غمکش را در خاک کنی پنهان
بر خویش نظر آری پیدا نکنی دانم
گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین
این خود به زبان گویی اما نکنی دانم
اندر عوض بوسی گر جان و تنم بردی
تا عاشق سودایی رسوا نکنی دانم
گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش
یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم
گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار
آخر همه کس داند کانها نکنی دانم
تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم
پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی
و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم
گر جور کنی ور نی تا کار تو میماند
زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم
در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی
زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم
چون عاشق غمکش را در خاک کنی پنهان
بر خویش نظر آری پیدا نکنی دانم
گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین
این خود به زبان گویی اما نکنی دانم
اندر عوض بوسی گر جان و تنم بردی
تا عاشق سودایی رسوا نکنی دانم
گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش
یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم
گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار
آخر همه کس داند کانها نکنی دانم