عبارات مورد جستجو در ۴۰۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۹۵
در عشقِ تو عقل و سمع میباید باخت
مردانه میان جمع میباید باخت
من غرقهٔ خون چو لالهٔ سیر آبی
سر در آتش چو شمع میباید باخت
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۳
شمع آمد و گفت: کار باید کرد
تادر آتش بر بفرازم گردن
صد بار اگر سرم ببرند از تن
من میخندم روی ندارد مردن
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۴
شمع آمد و گفت: چون گرفتم کم خویش
باری بکنم به کام دل ماتمِ خویش
ای کاش سرم میببریدی هر دم
تا بر زانو نهادمی در غمِ خویش
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۸
پروانه به شمع گفت: کیفر بردیم
وز دستِ تو جان یک ره دیگر بردیم
شمعش گفتا: کنون مترس از آتش
کان آتشِ سینه سوز با سر بردیم
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۱۷
پروانه که شمع دلگشایش افتاد
دلبستگی گره گشایش افتاد
گردِ سرِ شمع پایکوبان میگشت
جان بر سرش افشاند و به پایش افتاد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
توانی گر درین ره ترک جان کرد
توانی عیش با جان جهان کرد
اگر جان رفت جانان هست بر جای
بجانان زندگی خوشتر توان کرد
چه باشد جان و صد جان در ره دوست
جهانی جان بقربان میتوان کرد
اگر دل از جهان کندن توانی
توانی هرچه خواهی در جهان کرد
گرش سر در نیاری می‌توانی
به زیر پا فلک را نردبان کرد
اگر دل از زمین کندن توانی
توانی رخنهٔ در آسمان کرد
توانی خاک در چشم زمین ریخت
توانی حلقه در گوش زمان کرد
بود نقش جهان را جمله قابل
دلت را هرچه خواهی میتوان کرد
ترا چشم دو عالم می‌توان دید
ترا گوش دو عالم می‌توان کرد
کسی کو بست دل در مهر جانان
مر او را میرسد این گفت و آن کرد
سزد مر بیدلان را اینچنین گفت
سزد مر عاشقانرا آن چنان کرد
دل از خود گر توان کندن درین راه
بسی دشوار فیض آسان توان کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
نهادم سر بفرمانش بکن گوهر چه میخواهد
سرم شد گوی چوگانش بکن گوهر چه میخواهد
کند گر هستیم ویران زند گر بر همم سامان
من و حسن بسامانش بکن گوهر چه میخواهد
اگر روزم سیه دارد و گر عمرم تبه دارد
من و زلف پریشانش بکن گوهر چه میخواهد
ز دست من چه میآید مگر مسکینی و زاری
زدم دستی بدامانش بکن گوهر چه میخواهد
دل و جانم اگر سوزد ز تاب آتش قهرش
من و لطف فراوانش بکن گوهر چه میخواهد
شنیدم گفت میخواهم سرش از تن جدا سازم
سر و تن هر دو قربانش بکن گوهر چه میخواهد
نباشد گر روا دردین که خون عاشقان ریزند
بلا گردان ایمانش بکن گوهر چه میخواهد
اگر دل میبرد از من و گر جان میکشد از تن
فدا هم این و هم آنش بکن گوهر چه میخواهد
ترا ای فیض کاری نیست با دردی کزاو آید
باو بگذار درمانش بکن گوهر چه میخواهد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
گر برفت اندر غمت دل گو برو
جان اگر هم شد فدایت گو بشو
حسن تو ای جان من پاینده باد
هرچه جز تو گو بقربان تو شو
من طمع از خود بریدم آن زمان
که بعشقت جان و دل کردم گرو
هر دمی جانی فدا سازم ترا
در هماندم بخشی از سر جان نو
جان نو بخشد جمالت نو مرا
کهنه را گوید جلالت که برو
هر دمم عیدی و قربان نویست
خلعتی نو روز نو روزی نو
دوست میخواند ترا ای فیض هان
در ره او پای از سر کن بدو
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
من لاف چون زنم، که سرم را هوای توست
بس نیست؟ این قدر که سرم خاک پای توست
با آنکه رفته در سر مهر تو، جان من
جانم هنوز، بر سر مهر و وفای توست
پرداختیم، گوشه خاطر، ز غیر دوست
کین گوشه، خلوتی است که خاص، از برای توست
ای غم وثاق اوست دلم، گرد او مگرد
جایی که جای فکر نباشد، چه جای توست
آیینه صفات خدایی و خلق را
جمعیتی که روی نمود، از صفات توست
چشم بدان، ز حسن لقای تو دور باد
کاکنون بقای عالمیان، در لقای توست
آنچ از تو می‌رسد به من احسان و مردمی است
و آنها که می‌رسد، به تو از من دعای توست
موی تو بر قفای تو دیدم، بتافتم
گفتم، مگر که دود دلی، در قفای توست
مویت به هم برآمد و در تاب رفت و گفت
سودای کج مپز، که کمند بلای توست
گر بنده می‌نوازی، ور بند می‌کنی
ما بنده‌ایم، مصلحت ما، رضای توست
ور قطع می‌کنی سرم، از تن بکن، که نیست
قطعا برین سرم سخنی، رای، رای توست
خاک درت، به خون جگر گشت حاصلم
سلمان برو، که خاک درش خونبهای توست
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۲ - از خواب گفتن جمشید با مهراب
یکایک باز گفت: ؟«ای صورت انگیز
کنون این چاره را رنگی برآمیز
چو حاصل کرده‌ای رنگ نگارم
یکی نقشی، به دست آور نگارم
تو این رنج مرا گر چاره سازی
ز هر گنجت ببخشم بی‌نیازی»
چو مهراب این سخن را از شاه بشنید
زمانی در درون خود بپیچید
جوابش داد «این کاری عظیم است
درین صورت بسی امید و بیم است
ز چین تا روم راهی بس دراز است
همه راهش نشیب اندر فرازست
درین ره بیشه و دریا و کوه است
ز دیو دد گروه اندر گروه است
ملک را رفتن آنجا خود نشاید
به ننگ و نام کاری بر نیاید»
ملک را خوش نیامد کار مهراب
شد از گفتار پیچا پیچ در تاب
جوابش داد: «این گفتار سست است
قوی رایت ضعیف و نادرست است
نمی‌باید در امید بستن
نمی‌شاید دل عاشق شکستن
ترا باید بزرگ امید بودن
چو سایه در پی خورشید بودن
درین ره نیز خواهم شد چو خنجر
به سر خواهم برید این ره سراسر»
چو مهراب آتش کین ملک دید
به پیشش روی را بر خاک مالید
که: «ممن طبع ملک می‌آزمودم
در راز و درونی می‌گشودم
چو دانستم که عشقت پای بر جاست
کنون این کار کردن پیشه ماست
رکاب اندر رکابت بسته دارم
عنانت با عنان پیوسته دارم
به هر جانب که بخرامی روانم
به هر صورت که فرمایی بر آنم
کنون باید بسیج راه کردن
شهنشه را ز حال آگاه کردن
بضاعت بردن از هر جنس با خویش
گرفتن پس در طریق روم در پیش
به رسم تاجران در راه بودن
نمی‌شاید درین راه شاه بودن
درین معنی سخن بسیار گفتند
از آن گفت و شنید آن شب نخفتند
سحر چون رایت از مشرق برافراشت
فلک زیر زمین گنجی روان داشت
کلید صبح در جیب افق بود
برآورد و در آن گنج بگشود
برون آورد درج لعل پر زر
ز لعل و زر زمین را ساخت زیور
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کرمک شبتاب
یک ذره بی مایه متاع نفس اندوخت
شوق این قدرش سوخت که پروانگی آموخت
پهنای شب افروخت
وامانده شعاعی که گره خورد و شرر شد
از سوز حیاتست که کارش همه زر شد
دارای نظر شد
پروانهٔ بیتاب که هر سو تک و پو کرد
بر شمع چنان سوخت که خود را همه او کرد
ترک من و تو کرد
یا اخترکی ماه مبینی به کمینی
نزدیک تر آمد بتماشای زمینی
از چرخ برینی
یا ماه تنک ضو که بیک جلوه تمام است
ماهی که برو منت خورشید حرام است
آزاد مقام است
ای کرمک شب تاب سراپای تو نور است
پرواز تو یک سلسلهٔ غیب و حضور است
آئین ظهور است
در تیره شبان مشعل مرغان شب استی
آن سوز چه سوز است که در تاب و تب استی
گرم طلب استی
مائیم که مانند تو از خاک دمیدیم
دیدیم تپیدیم ، ندیدیم تپیدیم
جائی نرسیدیم
گویم سخن پخته و پرورده و ته دار
از منزل گم گشته مگو پای بره دار
این جلوه نگه دار
اقبال لاهوری : زبور عجم
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما
غوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام
تا بدست آورده ام افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شما
تا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمش
شعله ئی آشفته بود اندر بیابان شما
فکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق
پارهٔ لعلی که دارم از بدخشان شما
میرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیده ام از روزن دیوار زندان شما
حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۴
عرض کردیم به زاهد که ریا نفروشد
کفر اندودهٔ اسلام به ما نفروشد
گو بنه بر سر دل منت و بسیار منه
آن که بیماری دل را به شفا نفروشد
عاشق آن است که گر جان بدهد بد نامی
گرمی سینه وتاثیر دعا نفروشد
گر فروشند بهای مه کنعان داند
به متاع دو جهانش ، به خدا، نفروشد
مرد سودای محبت بود آن کس عرفی
که دهد عیش ابد مفت و بلا نفروشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۷
مست عشق تو که میدان طلب از شیر شود
شیر مست است که در بیشهٔ شمشیر شود
چشم شایستهٔ دیدار فرو می بندم
بر سِتم نیست اگر کار اجل دیر شود
مرد میدان تو را ناز کُشد، نی شمشیر
تا بود ناز، چرا کشتهٔ شمشیر شود
گر به عرفی نظرت نیست، تغافل چه ضرور
می توان کرد نگاهی که ز جان سیر شود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۲
به باغ عشق تذرو طرب حزین میرد
چو میوه خیز شود شاخ، میوه چین میرد
به کیش برهمنان آن کس از شهیدان است
که در عبادت بت روی بر زمین میرد
ز زخم کفر محبت نمی برد لذت
همان به است که زاهد به درد دین میرد
اجل نیامده مُردم، که خستهٔ غم عشق
دو روز پیشتر از روز واپسین میرد
چراغ بزم یقینم نه شمع اهل دلیل
که از دمیدن افسون آن و این میرد
عبیر طرهٔ حورش غبار آئینه است
کسی که گرد ره دوست بر جبین میرد
مزن ترانهٔ تحسین به شعر من عرفی
که شمع طبع من از باد آفرین میرد
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
یارب سوزی که جسم و جان را سوزم
این کارگه سود و زیان را سوزم
یک شعله ی جانسوز که در آتش آن
خود را سوزم هر دو جهان را سوزم
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
چه شیرین گفت خسرو این عبارت
که نبود وصل شیرین بی‌مرارت
سرم را در ره وصل تو دادم
که بی‌سرمایه صعب افتد تجارت
سزد گر زندهٔ جاوید مانم
که مرگ آمد ندیدم از حقارت
مرا تهدید کشتن چون کند دوست
به عمر جاودان بخشد بشارت
برون نه از دل سوزان من پای
که می‌ترسم بسوزی از حرارت
که دارد فرصت خونخواری تو
که صدتن می کشی از یک اشارت
به زلف و خال و خط بردی دلم را
سپه را حکم فرمودی به غارت
مجو در گریه قاآنی صبوری
که نتوان کرد در دریا عمارت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۴
چند چو جو خوری، در پی آبرو روم
زهر ز امتحان خورم، در پی آرزو روم
شوق سرِ بریده را، بر سر دار می برد
این سر و صد سر دگر، بازم و رو به رو روم
دست به دست می روم، همره لشکر جنون
تا به کدام دشت خون، پا نهم و فروروم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
خاکساران که گو به پاکردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۹
بواب از آن نشانده اند بر در او
تا وا گردد هر که ندارد سر او
صد جان به جوی است نزد جانانهٔ ما
جانی چه بود که باشد آن در خور او