عبارات مورد جستجو در ۲۲۹ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - طلیعه روزنامه نیم رسمی آفتاب
خداوندان دانش را بشارت
که از گردون بخاک آمد اشارت
ز نور آفتاب بامدادی
گشایش یافت اینک باب شادی
جریده آفتاب از مطلع نور
فشاند مشک تر به لوح کافور
رهی کز خادمان شرع پاکم
ز احمد شه نژاد تابناکم
سلیل فرخ قائم مقامم
محمد صادق است از صدق نامم
ز کلک تیره و گفتار روشن
ادیبم خوانده استادان این فن
لسان الصدقم اندر صحت ابرار
نشان از راستی دارد به گفتار
پی ترویج دین و دانش و داد
همی خواهم کنون داد سخن داد
ز یاران وطن دارم تمنی
که بی ضنت بعون الله تعالی
ز این اوراق روشن بهره گیرند
قصوری گر شود عذرم پذیرند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
مرغ اسیرم، چمنم آرزوست
بنده غریبم وطنم آرزوست
خنده ی گل چیست؟ از آن غنچه لب
خنده ی کنج دهنم آرزوست!
تشنه ی سرچشمه ی کوثر نیم
رشحه ی چاه ذقنم آرزوست
دور ز کویت، چو روم سوی خلد؛
نالم و گویم؛ وطنم آرزوست!
چون کشی از خلق نهانم ز کین
گفتنت آن دم که: منم آرزوست!
جان بدهم، گر تو بگویی بده
از لبت این یک سخنم آرزوست
دیده چو یعقوب شد آذر سفید
یوسف گل پیرهنم آرزوست
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ای اهل وطن! آرزوی روی شما
داریم و نداریم گذر سوی شما
ما خود پی کار خود گرفتیم، ولی
مسکین دل ما که ماند در کوی شما
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
تا در پناه درگه خاقان اکبریم
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
اکنون که مانده دور از آن خاک آستان
بی آب جویباری و بی شعله مجمریم
در مجمر مکاره چون مرغ با بزن
در حلقه ی مقاصد چون حلقه بر دریم
از ما بهیچ کار نبینی ظفر که ما
تا دور از رکاب خدیو مظفریم
بستان بی بهار و شبستان بی نگار
بازار بی متاع و خریدار بی زریم
مغز تهی ز عقل و دل بیخبر ز عشق
جام تهی زباده، نی بی نوا گریم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
خدایگان وزیران شرق عزالدین
یگانه دو جهان قطب عالم معنی
کمال گیتی طاهر که در وجود چو نام
بریست از همه نقصی چو علت اولی
نظام کشور چارم که صدر چرخ ششم
ز عطف دامن جاهش برد طراز روی
دعا و بندگی و آفرین ز من چاکر
بخواند و کند از نفس پاکش استفتی
چگوید از قبل چاکری به جان مشتاق
که سالها بود از صدق عاشق مولی
گهی ز یاد خراسان روان کند تازه
گهی به یاد خراسان دهد ز جان بشری
گهی به نامش مشکین کند سر خامه
گهی به نامه درش آفرین کند املی
شنیده باشدکآن خواجه از سر لطف
به بنده میل کند همچو مشتری به شری
چو در ولایت او نیست منصب آصف
چو از ممالک او رفت رونق کسری
ز شغل آصف در کف نیافت جز بادی
ز نسل کسری در دل ندید جز کسری
پس از تبدل احوال و روزگار دراز
از اتفاق جدا ماند آنکس از ماوی
به روزه با تن نافه به روزگار تموز
چو ناقه راه بیابان برد به رنج و اذی
به مقصد آید و مایوس گردد از مقصود
به جنت آید و محروم گردد از طوبی
به تربت آید و گریان زکربت غربت
به سوی تو به گرایان به تو به چون ویلی
نکرده عزم فرو می ز قلت قوت
نکرده دست فرا می ز غایت تقوی
به تاختن ز قهستان و تون بتازد تیر
که عید فطر رسد سوی حضرت اعلی
ز عید فطر چهل روز رفت و از ره دور
به بارگاهت سی اسبه می رسد اضحی
اگر به ملک سلیمان گذر کند موری
سزد که یاد کند در زمان از آن انهی
اگر چه آصف ثانی به ملک مشتغل است
بود تفقد هدهد به هر طریق اولی
ز خانه رفتن و نادیده روی خانه خدای
حدیث کعبه و حاجی ست در صفا و منی
مراد وی ز خراسان توئی وگرنه خدای
به لطف دادش از هفت کشور استغنی
ز شهر توس کسی پرسشی نکرد ورا
نه در زمان سقام و نه در اوان شفی
به جز مولف شهنامه کز دریچه روح
ورا جواب رسانید مژده بشری
ز حال صاحب احیا حیا همی دارد
کز اهل توس شکایت کند در این معنی
غریب نیست عجایب ز هر غریب ولیک
رهی غریب بصیر است و اهل شهر اعمی
کنون چه چاره کند همت قبله مشتبه است
در این چه حکم کند رای خواجه دینی
مقام توس کند اختیار یا مشهد
گذر کند به نشابور یا سفر به هری
به دین و دانش مفتی شرع مکرمت اوست
جواب بنده چه فرماید اندرین فتوی
میرزاده عشقی : قالبهای نو
سرگذشت تأثرآور شاعر
در منتهاالیه خیابان، بود پدید
تهران برون شهر، خرابه یکی بنای
گسترده مه، ز روزنه شاخهای بید
فرشی که تا بد، ار بلرزد همی هوای
ساعت دوازده ست، هلا نیمه شب رسید
جز وای وای جغد نیاید دگر صدای
یک بیست ساله شاعری، آواره و فرید
با هیکل نحیف و خیالات غم فزای
از دست میخ کفش به پا، گه همی جهید
در کفش می نمود، همی جابجای پای
چون دلش خوراک و چو پیراهن شهید
دوشش عبای کهنه، کفن دربر گدای
شام از پس گرسنگی، مدتی مدید
یک نیمه نان بخورده، پس کوچه در خفای
در لرزه و تعب، ز تب و نوبه می مکید
اندر دهانش انگشت، از حسرت دوای
ناگه سکوت، پرده شب را ز هم درید
از دست حزن خویش، چو بگریست های های
خوابید روی خاک و عبا بر سرش کشید
سنگی نهاد زیر سرش، بهر متکای
با آن که در نتیجه عشق وطن گزید
در این خراب مانده وطن در خرابه های
بازش ببین کزو، در و دیوارش می شنید
دایم ز شام تا سحر، این ناله کی خدای!
گر این چنین به خاک وطن، شب سحر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۸ - عشق وطن
خاکم به سر، ز غصه به سر، خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم
مرد آن بود که این کلهش بر سر است و، من:
نامردم ار به بی کله، آنی بسر کنم
من آن نیم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم ما
ای چرخ! زیر و روی تو، زیر و زبر کنم
جائیست آرزوی من، ار من به آن رسم
از روی نعش لشکر دشمن گذر کنم
هر آنچه می کنی؟ بکن ای دشمن قوی!
من نیز اگر قوی شدم از تو بتر کنم!!
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق «عشقی » ای وطن، ای عشق پاک!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم:
«عشقت نه سرسری است که از سر به در شود»
«مهرت نه عارضیست که جای دگر کنم »
«عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم »
«با شیر اندرون شد و با جان به در کنم »
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۳ - یکرنگی
با هر محیط، خویش، نه هم رنگ می کنم
نی لحن خود، رهین هر آهنگ می کنم
مانم که تا برگردد هم رنگ من محیط
آنگه ببین چسان همه را رنگ می کنم
تا روز خوش گشاید: آغوش خود به من
در روز سخت، عرصه به خود تنگ می کنم
از نقش طبع خویش، در این مملکت ز نو
تجدید عهد نقشه ارژنگ می کنم
با مدعی بگوی به تعقیب من میای
من خود نگشته خسته، ترا لنگ می کنم
تیر و کمان، زبان و سخن گو به خصم من:
این تیر و این کمان بودم، جنگ می کنم
نامد به چنگ من، ز وطن غیر موی خویش
پس موی و روز مویه او چنگ می کنم
دیوانه «عشقی » است نه «مجنون » من این سخن
اثبات با ادله و فرهنگ می کنم
مجنون ز روی عقل همی گفت دلبر است:
لیلی و دل بطره اش آونگ می کنم
مجنون منم که عشق وطن دارم و فغان
از عشق آب و خاک گل و سنگ می کنم
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۷ - جام عمر
الا ای مرگ! در جانم درآویز
که جام عمر من، گردید لبریز!
چسان من زنده مانم: ملک ایران
به سر گیرد دوباره، دور چنگیز
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بجان ز اندیشه غیرآمدم ز آن انجمن رفتم
بیاران صحبت او باد ارزانی که من رفتم
مکافات شکفتن نیست آسان عاقبت دیدی
که چون گل زین گلستان رفتم و خونین کفن رفتم
بسر در غربت آمد عمرم و نامد برم پیکی
مگر یکبارگی از یاد یاران وطن رفتم
روم گفت از برت بیخود فتادم زین سخن بنگر
که او نارفته من رفتم ولی از خویشتن رفتم
چه حاصل سبز شد گر کویت از سیرابی اشکم
که من با دامنی پرخار حسرت از چمن رفتم
نشد ز آن لب نصیبم بوسه هرگز فغان کاخر
ز حسرت تلخ‌کام از کویت ایشیرین‌دهن رفتم
دلم در سینه دارد ناله زاری که نشنیدم
ز یعقوب ار چه صد ره بر در بیت‌الحزن رفتم
چه منت گر کمند طره او دستگیرم شد
که بیرون تنه لب آخر از آن چاه ذقن رفتم
نرفت از حسرت شیرین لبی کس از جهان هرگز
باین جان کندن تلخی که من چون کوهکن رفتم
چه سودار بود صد رنگم سخن مشتاق کز گیتی
در آخر غنچه‌سان مهر خموشی بر دهن رفتم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
آنم که نشاط من بکلفت ماند
صاف عیشم بدرد محنت ماند
شهد طربم بزهر حسرت ماند
صبح وطنم بشام غربت ماند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چون ابر بهاری به سرم سایه فکن شد
بر هر بر بومم که نظر کرد چمن شد
چون شمع که شد رهبر پروانه به آتش
دل سوزی او باعث جان بازی من شد
می خواست شود قایل نظمم به بلاغت
صدپایه به شیب آمد و بر اوج سخن شد
بی جام همه می کش و بی باده همه مست
از نظم نو آیین مغان رسم کهن شد
شک نیست که از نیم نظر کار برآید
آن را که دلیل آصف اعجاز سخن شد
همسایگیش را اثر ابر بهارست
هم خانه گلستان شد و هم خار سمن شد
از یار و دیار ار نکنم یاد عجب نیست
از رشک من امسال غریبی به وطن شد
بر خاک درش جای شهیدان ندهد کس
لطفی است که کافور تن و عطر کفن شد
مهمان بهشتی مخور اندوه «نظیری »
نزهتگه حوران جنان بیت حزن شد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
هستم ز کوی آن بت گل پیرهن جدا
نالان چو بلبلی که بود از چمن جدا
ای جان و تن فدای تو رفتی و می کند
جان از جدائی تو جدا ناله، تن جدا
از رشک غیر رفتم ازان کو وگرنه کس
هرگز به اختیار نشد از وطن جدا
از سر هوای کوی تو بیرون نمی کنم
با تیغ اگر کنند سرم از بدن جدا
گشتم جدا ز خیل سگان درش رفیق
یارب مباد کس ز رفیقان چو من جدا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مهرش از دل مگو بدر نرود
که خیالش هم از نظر نرود
آب چشم آتش دل است که دیک
تا نجوشد بسی، بسر نرود
هر که از سیم کیسه اش خالیست
از پی یار سیمبر نرود
ماهرو گر چه مهربان باشد
بی زر از خانه می بدر نرود
بند پای حبیب را بگسل
کز درت زی در دگر نرود
مرغ بسمل همی زند پر و بال
لیک یک گام بیشتر نرود
ماهی از شست چون بخاک افتاد
بار دیگر بآب در نرود
سر ما رفته گیر در پایش
لیک سودای او ز سر نرود
مهر او سکه ایست در دل ما
سکه دیگر ز روی زر نرود
هر که می خواهد او سلامت خویش
گو بدین راه پر خطر نرود
بیخبر مانده ایم در غربت
که بسوی وطن خبر نرود
صابر همدانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - دو منظره
دو جای شاد همی گرددم روان نژند
کنار کوه دماوند و دامن الوند
از این دو منظره، هرگز نگشته سیر دلم
چنانکه بلبل شیدا ز سیر گلبن چند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
گردبادم دامن صحرا وطن باشد مرا
خانه بر دوشی کلاه و پیرهن باشد مرا
یوسف امید من عمریست افتاده به چاه
می کشم از چاه و مویی گر رسن باشد مرا
قسمت من نیست از دریا به جز یک قطره آب
چون صدف با آنکه دندان و دهن باشد مرا
بلبلان رفتند از صحن گلستان خانه خیز
بینوایم همنشین زاغ و زغن باشد مرا
می شود احوال من روشن و کلک تیره بخت
این چراغ کشته شمع انجمن باشد مرا
زاد راه خانه بر دوشان به منزل می دهند
روزیی آماده بیرون از وطن باشد مرا
غنچه تصویرم و از من شکفتن رفته است
روزگاری شد که سر در پیرهن باشد مرا
خامه ام را نیست در تحریر حاجت با دوات
همچو نافرمان زبان بی دهن باشد مرا
روزگاری شد خموشی پیشه خود کرده ام
صورت دیوارها یار سخن باشد مرا
نیستم ایمن ز دست نفس شیطان ساعتی
در دو جانب دشمن بی راهزن باشد مرا
تا به روی صفحه کردم زلف مشکینش رقم
کوچه مسطر بیابان ختن باشد مرا
در به رویم باغبان از بی تمیزی بسته است
عندلیبم خانه بیرون از چمن باشد مرا
می برد ای سیدا حسرت به کلکم جوی شیر
همزبان از بس که آن شیر دهن باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
شمع ها جمله به فانوس وطن ساخته اند
بهر پروانه خود گور و کفن ساخته اند
عندلیبان دل صد پاره خود غنچه صفت
جمع آورده به یکجا و چمن ساخته اند
لاله ها دست به دامان تو آویخته اند
پیرهن بر تنت از برگ سمن ساخته اند
از تو هر جا که روی بوی چمن می آید
چشمت از نرگس و از غنچه دهن ساخته اند
از ملامت نکند اصل طمع اندیشه
دل این طایفه را روئینه تن ساخته اند
روزگارم همه عمر به سختی گذرد
استخوان را چو هما روزیی من ساخته اند
سیدا روی به روشن گهران باید کرد
طوطیان آئینه را یار سخن ساخته اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
آئینه را جمال تو صاحب نظر کند
عکس رخ تو بی خبران را خبر کند
کوتاه کن حدیث پریشانی مرا
کلکم مباد شکوه ز لطف تو سر کند
خون می خورد ز تربیت غنچه باغبان
این طفل را مباد خدا بی پدر کند
تا آمدم ز ملک عدم در ترددم
ظلم است هر که از وطن خود سفر کند
دوران همان نفس کشد از شمع انتقام
انگشت خود به روغن آبی که تر کند
پوشیده نیست چشم خود از بزم روزگار
این صندلیست دیدن او دردسر کند
ز اهل عمر گریز قلب آشنا شوی
منشین به این گروه که صحبت اثر کند
مژگان چشم شوخ تو بر جان سیدا
از روی لطف دوستی نیشتر کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ز شهر از دست تو امروز ای گل پیرهن رفتم
به خود پیچیده همچون گردباد از خویشتن رفتم
به یاد چشمت امشب خواب دیدم آهوی مشکین
تصور کرده زلفت را به صحرای ختن رفتم
مرا کی می توانند از زبانها جمع کرد اکنون
من آن راز نهان بودم که بیرون از دهن رفتم
سرانگشتم ز دندان ندامت شعله افشان شد
سزای آنکه همچون شمع در هر انجمن رفتم
ز بوی گل شنیدم تا حدیث بی وفایی را
چو طفل غنچه پیش از مرگ در فکر کفن رفتم
به خود افغان کنان می گفت در کنج قفس بلبل
فراموش آنقدر گشتم که از یاد چمن رفتم
به ملک خود ندیدم سیدا روی طرب هرگز
ز دست آرزوهای خود آخر از وطن رفتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
بر زمین مانند اشک از چشم تر افتاده ام
خاک بر سر می کنم تا از نظر افتاده ام
طوطیم اما ز یک پرواز بیجا ساختن
صد بیابان دور از کان شکر افتاده ام
بر شکست من اگر دوران کمر بندد رواست
از چمن بیرون چو نخل بی ثمر افتاده ام
تا کدامین سو خرامان بگذرد آن شاخ گل
همچو نقش پای در هر رهگذر افتاده ام
نسبتی نبود جگربند مرا با ماه مصر
پیر کنعان نیستم دور از پدر افتاده ام
سیدا باغ بهار خویش را دادم ز دست
چو نسیم صبح در فکر سفر افتاده ام