عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
آشنا هر خار را از قصهٔ ما ساختی
آشنا هر خار را از قصهٔ ما ساختی
در بیابان جنون بردی و رسوا ساختی
جرم ما از دانه ئی تقصیر او از سجده ئی
نی به آن بیچاره میسازی نه با ما ساختی
صد جهان میروید از کشت خیال ما چو گل
یک جهان و آنهم از خون تمنا ساختی
پرتو حسن تو می افتد برون مانند رنگ
صورت می پرده از دیوار مینا ساختی
طرح نو افکن که ما جدت پسند افتاده ایم
این چه حیرت خانه ئی امروز و فردا ساختی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
عرب از سر شک خونم همه لاله زار بادا
عرب از سر شک خونم همه لاله زار بادا
عجم رمیده بو را نفسم بهار بادا
تپش است زندگانی تپش است جاودانی
همه ذره های خاکم دل بیقرار بادا
نه بجاده ئی قرارش نه بمنزلی مقامش
دل من مسافر من که خداش یار بادا
حذر از خرد که بندد همه نقش نامرادی
دل ما برد به سازی که گسسته تار بادا
تو جوان خام سوزی ، سخنم تمام سوزی
غزلی که می سرایم به تو سازگار بادا
چو بجان من در آئی دگر آرزو نبینی
مگر اینکه شبنم تو یم بی کنار بادا
نشود نصیب جانت که دمی قرار گیرد
تب و تاب زندگانی به تو آشکار بادا
اقبال لاهوری : پیام مشرق
شو پنهاور و نیچه
مرغی ز آشیانه به سیر چمن پرید
خاری ز شاخ گل بتن نازکش خلید
بد گفت فطرت چمن روزگار را
از درد خویش و هم ز غم دیگران تپید
داغی ز خون بی گنهی لاله را شمرد
اندر طلسم غنچه فریب بهار دید
گفت اندرین سرا که بنایش فتاده کج
صبحی کجا که چرخ درو شامها نچید
نالید تا به حوصلهٔ آن نوا طراز
خون گشت نغمه و ز دو چشمش فرو چکید
سوز فغان او بدل هدهدی گرفت
با نوک خویش خار ز اندام او کشید
گفتش که سود خویش ز جیب زیان بر آر
گل از شکاف سینه زر ناب آفرید
درمان ز درد ساز اگر خسته تن شوی
خوگر به خار شو که سراپا چمن شوی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۹)
از نزاکتهای طبع موشکاف او مپرس
کز دم بادی زجاج شاعر ما بشکند
کی تواند گفت شرح کارزار زندگی
«می پرد رنگش حبابی چون بدریا بشکند»
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱۰)
در جهان مانند جوی کوهسار
از نشیب و هم فراز آگاه شو
یا مثال سیل بی زنهار خیز
فارغ از پست و بلند راه شو
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱۱)
ای که گل چیدی منال از نیش خار
خار هم می روید از باد بهار
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱۳)
ندارد کار با دون همتان عشق
تذرو مرده را شاهین نگیرد
اقبال لاهوری : زبور عجم
خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان
خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان
آتش خود بلند کن آتش ما فرونشان
میکدهٔ تهی سبو حلقه خود فرامشان
مدرسهٔ بلند بانگ بزم فسرده آتشان
فکر گره گشا غلام دین بروایتی تمام
زانکه درون سینه ها دل هدفی است بی نشان
هر دو بمنزلی روان هر دو امیر کاروان
عقل بحیله می برد ، عشق برد کشان کشان
عشق ز پا در آورد خیمهٔ شش جهات را
دست دراز می کند تا به طناب کهکشان
اقبال لاهوری : زبور عجم
چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام را
چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام را
چهره گشا تمام کن جلوهٔ ناتمام را
سوز و گداز حالتی است باده ز من طلب کنی
پیش تو گر بیان کنم مستی این مقام را
من بسرود زندگی آتش او فزوده ام
تو نم شبنمی بده لالهٔ تشنه کام را
عقل ورق ورق بگشت عشق به نکته ئی رسید
طایر زیرکی برد دانهٔ زیر دام را
نغمه کجا و من کجا ساز سخن بهانه ایست
سوی قطار می کشم ناقهٔ بی زمام را
وقت برهنه گفتن است من به کنایه گفته ام
خود تو بگو کجا برم هم نفسان خام را
اقبال لاهوری : زبور عجم
تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند
تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند
کار حق گاه به شمشیر و سنان نیز کنند
گاه باشد که ته خرقه زره می پوشند
عاشقان بندهٔ حال اندو چنان نیز کنند
چون جهان کهنه شود پاک بسوزند او را
و ز همان آب و گل ایجاد جهان نیز کنند
همه سرمایهٔ خود را به نگاهی بدهند
این چه قومی است که سودا بزیان نیز کنند
آنچه از موج هوا با پرکاهی کردند
عجبی نیست که با کوه گران نیز کنند
عشق مانند متاعی است به بازار حیات
گاه ارزان بفروشند و گران نیز کنند
تا تو بیدار شوی ناله کشیدم ورنه
عشق کاری است که بی آه و فغان نیز کنند
اقبال لاهوری : زبور عجم
جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد
جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد
ندانم اینکه نفسهای رفته بر گردد
شبی که گور غریبان نشیمن است او را
مه و ستاره ندارد چسان سحر گردد
دلی که تاب و تب لایزال می طلبد
کرا خبر که شود برق یا شرر گردد
نگاه شوق و خیال بلند و ذوق وجود
مترس ازین که همه خاک رهگذر گردد
چنان بزی که اگر مرگ ماست مرگ دوام
خدا ز کردهٔ خود شرمسار تر گردد
اقبال لاهوری : زبور عجم
گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون
گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون
تا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برون
ضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاک
ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برون
تاک خویش از گریه های نیمشب سیراب دار
کز درون او شعاع آفتاب آید برون
ذرهٔ بی مایه ئی ترسم که ناپیدا شوی
پخته تر کن خویش را تا آفتاب آید برون
در گذر از خاک و خود را پیکر خاکی مگیر
چاک اگر در سینه ریزی ماهتاب آید برون
گر بروی تو حریم خویش را در بسته اند
سر بسنگ آستان زن لعل ناب آید برون
اقبال لاهوری : زبور عجم
گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر
گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر
ز گلشن و قفس و دام و آشیانه گذر
گرفتم اینکه غریبی و ره شناس نئی
بکوی دوست بانداز محرمانه گذر
بهر نفس که بر آری جهان دگرگون کن
درین رباط کهن صورت زمانه گذر
اگر عنان تو جبریل و حور می گیرند
کرشمه بر دلشان ریز و دلبرانه گذر
اقبال لاهوری : زبور عجم
بینی جهان را خود را نبینی
بینی جهان را خود را نبینی
تا چند نادان غافل نشینی
نور قدیمی شب را بر افروز
دست کلیمی در آستینی
بیرون قدم نه از دور آفاق
تو پیش ازینی تو بیش ازینی
از مرگ ترسی ای زنده جاوید؟
مرگ است صیدی تو در کمینی
جانی که بخشد دیگر نگیرند
آدم بمیرد از بی یقینی
صورت گری را از من بیاموز
شاید که خود را باز آفرینی
اقبال لاهوری : زبور عجم
به نگاه آشنائی چو درون لاله دیدم
به نگاه آشنائی چو درون لاله دیدم
همه ذوق و شوق دیدم همه آه و ناله دیدم
به بلند و پست عالم تپش حیات پیدا
چه دمن چه تل چه صحرا رم این غزاله دیدم
نه به ماست زندگانی نه ز ما ست زندگانی
همه جاست زندگانی ز کجا ست زندگانی
اقبال لاهوری : زبور عجم
بهار آمد نگه می غلطد اندر آتش لاله
بهار آمد نگه می غلطد اندر آتش لاله
هزاران ناله خیزد از دل پرکاله پرکاله
فشان یک جرعه بر خاک چمن از بادهٔ لعلی
که از بیم خزان بیگانه روید نرگس و لاله
جهان رنگ و بو دانی ولی دل چیست میدانی
مهی کز حلقهٔ آفاق سازد گرد خود هاله
اقبال لاهوری : زبور عجم
لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت
لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت
نرگس طناز او چشم تماشائی نداشت
خاک را موج نفس بود و دلی پیدا نبود
زندگانی کاروانی بود و کالائی نداشت
روزگار از های و هوی میکشان بیگانه ئی
باده در میناش بود و باده پیمائی نداشت
برق سینا شکوه سنج از بی زبانیهای شوق
هیچکس در وادی ایمن تقاضائی نداشت
عشق از فریاد ما هنگامه ها تعمیر کرد
ورنه این بزم خموشان هیچ غوغائی نداشت
اقبال لاهوری : زبور عجم
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
زناریان او همه نالنده همچو نای
در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر
غمها که پشت را به جوانی کند دو تای
درمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیای
بی زور سیل کشتی آدم نمی رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخدای
از من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرای
آمیختم نفس به نسیم سحر گهی
گشتم درین چمن به گلان نانهاده پای
از کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی
کردم بچشم ماه تماشای این سرای
اقبال لاهوری : زبور عجم
ای لاله ای چراغ کهستان و باغ و راغ
ای لاله ای چراغ کهستان و باغ و راغ
در من نگر که میدهم از زندگی سراغ
ما رنگ شوخ و بوی پریشیده نیستیم
مائیم آنچه می رود اندر دل و دماغ
مستی ز باده میرسد و از ایاغ نیست
هر چند باده را نتوان خورد بی ایاغ
داغی به سینه سوز که اندر شب وجود
خود را شناختن نتوان جز به این چراغ
ای موج شعله سینه بباد صبا گشای
شبنم مجو که میدهد از سوختن فراغ
اقبال لاهوری : زبور عجم
خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نمانده
خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نمانده
این در عرب نمانده آن در عجم نمانده
در برگ لاله و گل آن رنگ و نم نمانده
در ناله های مرغان آن زیر و بم نمانده
در کارگاه گیتی نقش نوی نبینم
شاید که نقش دیگر اندر عدم نمانده
سیاره های گردون بی ذوق انقلابی
شاید که روز و شب را توفیق رم نمانده
بی منزل آرمیدند پا از طلب کشیدند
شاید که خاکیان را در سینه دم نمانده
یا در بیاض امکان یکبرگ ساده ئی نیست
یا خامهٔ قضا را تاب رقم نمانده