عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
نه جوهر کسب ملک و مال اسباب جهان باشد
ازین بی حاصلی برخود چو پیچی، جوهر آن باشد
درین پیری، ز باغ زندگی دیگر چه گل چینم؟
که از رنگ به کف آیینه چون برگ خزان باشد
توان در محفل اهل سخن، گردی ز دل شستن
که هرسو ز آب معنی، آبشاری چون زبان باشد
مگردان از در روزی سان روی طلب هرسو
از این رو سبزه را پیوسته رو بر آسمان باشد
فرح خواهی، ز بند خانه داری وارهان خود را
که ناوک بال افشان وقت جستن از کمان باشد
جهان بخشی ز فیض کارسازی میتوان کردن
هما پیوسته از یمن قناعت شه نشان باشد
بود رو در تنزل مرتبت جویان عالم را
بهر محفل رخ بالانشین بر آستان باشد
بود برخرمن اعمال، هرنور نظر برقی
خوش آن طاعت که در تاریکی شبها نهان باشد
باندک احتیاطی میتوان جست از فن مردم
در این میدان کسی کز خود نیفتد، پهلوان باشد
عجب نبود زپند واعظ ار خلقی براه آید
که گاهی ناله سگ هم، دلیل کاروان باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
پردگی نیست عطا، گر همه پنهان باشد
رعد ابر کرم آوازه احسان باشد
جمع با ثروت دنیا نشود، خاطر جمع
مال چون جمع شود، خواب پریشان باشد
بجز از نرمی و سختی نشود کاری راست
تیر را کارگری از پر و پیکان باشد
پادشاهست، فقیری که بدرها ندود
نیست کمتر ز سر آن پاکه بدامان باشد
گر بخود ساخته یی، پادشه وقت خودی
افسر تارک درویش، گریبان باشد
توبه تنها نه پشیمانی کس از گنه است
باید از زندگی خویش پشیمان باشد
دورم از وصل تو، اما بدل آن سر زلف
همه شب در نظرم خواب پریشان باشد
عمل چرکن دنیا، نبود جز صوتی
این گلستان همه چون کار گلستان باشد
رفت واعظ چو جوانی، پس ازین لایق ما
آه سرد و رخ زرد و دل بریان باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
بریدن از جهان، سرمایه ارزندگی باشد
که افزون قیمت شمشیر، از برندگی باشد
نخستین زینت مردان، بود پاکی ز هر نقشی
که لوح ساده، سرلوح کتاب زندگی باشد
نداری جامیان خلق، اگر از اهل آزاری
بیابان مرگ دایم شیر، از درندگی باشد
ز همکاری بود اهل طمع را دشمنی با هم
گدا مردود در پیش سگ از گیرندگی باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
شوری اگر بسر هست، دستار گو نباشد
بردوش بار سر هست، سربار گو نباشد؟
دل چون انار اگر هست، پرخون ز دست شوخی
بر تن قبا ز شوخی، گلنار گو نباشد!
خود جامه در برت هست، دستار بر سرت هست
گر بیم محشرت هست، زرتار گو نباشد!
پست و بلند گیتی، چون موج در گذار است
طی میشود چو این راه، هموار گو نباشد
گر باغ و گر دکانست، ور مال و خان و مانست
از بهر دیگران است، بسیارگو نباشد
روزی چو با تک و دو، هر روز میرسد نو
در خانه گندم و جو، انبار گو نباشد
دارد چو مرغ عمرت، پرواز بس سرعت
اسباب عیش و عشرت، طیار گو نباشد
خوانند اهل دولت، بیدار بخت خود را
جز فتنه نیست این بخت، بیدار گو نباشد
گه فکر قصر و ایوان، گه ذکر باغ و بستان
جایی که میکنی جان، گلزار گو نباشد
بر روی عیب مردان، چون سفره پوششی نیست
دستار خوان اگر هست، دستار گو نباشد
ما بی تعلقان را، یاری ز کس طمع نیست
ما را که غم نداریم، غمخوار گو نباشد
یاری که وقت کاری، ناید بکار یاری
گیرد ازو کناری، آن یار گو نباشد
نی دل ترا پر از درد، نی جان غمین نه رخ زرد
کردار باید آورد، گفتار گو نباشد
واعظ چو خوش بیانی، حراف و نکته دانی
اما همین زبانی، کردار گو نباشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
زحمت ایام، راحتجو فزونتر میکشد
سختی از دوران برای بالش پر میکشد
بهر نیکان، میتوان رنج گرانجانان کشید
بار هر سنگی ترازو بهر گوهر میکشد
در دل آسای پریشانان مباش از شانه کم
کز نوازش زلفها را دست بر سر میکشد
شایدش گردد گرفتنهای مفلس عذرخواه
زحمتی کز شرم دادنها توانگر میکشد
گر کند قصد هلاک خویش مفلس، دور نیست
در بهاران بید از آن بر خویش خنجر میکشد
گلستان آب خود از سرچشمه میگیرد، نه جو
این قدر سائل چه منت از توانگر میکشد؟!
نیست هرگز حسرت قیمت شناسان سخن
کلک واعظ هر نفس آهی ز دل برمی کشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
مرا از نعمت دیدار، دل سیری نمیداند
ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمیداند
بآب چرب و نرمی، تازه ام دارد ز بس لطفش
چو نخل شعله، هرگز عشق من پیری نمیداند
بعشق دوست، میزیبد گرفتن ملک دلها را
کسی چون شاه، آیین جهانگیری نمیداند
مکن فرمانروا در دل هوس را، عشق تا باشد
که هر بی پا و سر در مملکت میری نمیداند
چنان خوشوقتم از سیر گل صبح شفق گونش
که شام غربت من، تیر دلگیری نمی داند
نمی پاید در آزار عزیزان پشت و رو هرگز
سگ درنده است این نفس و، سگ شیری نمیداند
دعا را هست تا امید آن و این، روا نبود
که هر چوب کجی، سوی نشان تیری نمیداند
بود چون خنده دزدی در پس دیوار هر برگش
سرای غنچه قدر قفل دلگیری نمیداند
ز عجز پیری شمع سحر، عبرت نمی گیرد
شرر از بهر آن قدر جوان میری نمیداند
به نفرین کفچه کفها، از آن رو بر فلک دارد
که هرگز کاسه ممسک، سرازیری نمیداند
ز باغ و گل، کجا دل وا شود گلچین معنی را
زبان تا هست و معنی، سوسن و خیری نمیداند
از آن پرگوست در معنی طرازی واعظ بی دل
کزین نعمت زبانش چون قلم سیری نمیداند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
تن بمحنت ده، اگر خواهی که گردی سربلند
گر نیفتادی در آتش، اوج نگرفتی سپند
گوشواری نیست گوش هوش را به زین دو حرف
لب بغیر حق مجنبان، دل بغیر حق مبند
صیدگاهست این جهان، من صید، صیادم اجل
رشته عمرم کمند و، روز و شب چین کمند
چیست گیتی؟ کژدمی، عمر دراز ما، دمش!
زهر مرگش هست نیش و، سال و ماهش بند بند
میکنی اوقات صرف، اما نمیگویی به چه؟
میفروشی این متاع، اما نمیدانی به چند!
نی چنان افتاده واعظ در ره افتادگی
کز دلش هم آه جانسوزی تواند شد بلند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
با همه زشتی، بدام عشق خویشی پای بند
خویش را گویا که نشناسی؟ از آنی خود پسند!
باطلی بسیار باطل، گر نمیرنجی ز حق!
غافلی بسیار غافل، گر نمیشوری ز پند!
پیش اهل درد، چون گردی سفید ای روسیاه
نی تنت از عشق زار و، نی دل از غم دردمند؟!
رو بسوی شهر پاکان، خوش بسامان میروی
چشم بد دور از تو، باید بهر خود سوزی سپند
عمر کوته، روزبیگه، راه پرچه، توشه نه
پا به گل، سر در هوا، جان بسته پر، دل پایبند!
نی به سر خاک ندامت، نی به پا خار طلب
نی به رخ اشکی روان و، نی ز دل آهی بلند
هوش دایم پیش مال و، گوش دایم وقف قال
فکر یکسر خورد و خواب و، ذکر یکسر چون و چند
سعی کاهل، عمر باطل، وقت دیر و راه دور
عزم سست و کار سخت و تن گران و جان تنند
در ستیز خلق مردی، در جهاد نفس زن
وقت عصیانی توانا و، گه طاعت نژند!
گوش پر از پنبه غفلت، چو چشم از خاک حرص
کله پر از باد نخوت، چون دماغ از بوی گند
هرزه کار و هرزه خرج و هرزه جنگ و هرزه صلح
هرزه گردو، هرزه نال و، هرزه گوی و هرزه خند
نی رخ از خجلت عرق ریز و، نه سر از شرم پیش
نی دل از غم خورده سیلی، نی لب از دندان گزند
عذرها بس ناتمام و، توبه ها بس نادرست
گفته ها خوش ناصواب و، کرده ها پر ناپسند
توبه است این خویشتن را میدهی، یا خود فریب؟
گریه است این میکنی بر خویشتن، یا ریشخند؟!
ای ذلیل آرزوها، با دوصد عیب چنین
چون توانی گشت در درگاه عزت ارجمند؟!
نشنوند اهل زمان گر شعر واعظ، دور نیست
زانکه شعر خال و خط خواهند، این پند است پند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
می پرستان چهره ها از تاب می افروختند
بهر روز حشر، رنگ خجلتی اندوختند
در مآل خویش، یکدم فکر نتوانند کرد
بسکه میخواران دماغ از آتش می سوختند
دامن دل را، بگل میخ خیال سیم و زر
اهل دنیا بر زمین تیره بختی دوختند
این قدر این قوم میدانند رسم خواجگی
صد یک آن بندگی هم کاش می آموختند
این قدر شد رشته عمر دراز این قوم را
کز دو عالم دیده امیدواری دوختند
راه میبردند واعظ بر سر گنج نجات
گر درین ظلمت چراغ توبه می افروختند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
اهل دنیا، بسکه در دل حسرت زر داشتند
عاقبت مردند تا دل از جهان برداشتند
تاجدارانی کزیشان رفت بس سرها بباد
عاقبت رفتند بر بادی که بر سر داشتند
شد ز پیری مو سفید و، رفت بینایی ز چشم
صبح چون گردید روشن، شمع را برداشتند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
این حریفان که گهی زاهد و گه اوباشند
از پی وسعت روزی، نخود هرآشند
رفته دندان و، پی نقش و نگارند هنوز
گویی این طفل مزاجان صدف نقاشند
جمله بینا به عیوب هم و، کور از هنرند
همه در شام سیه رویی خود خفاشند
عیب هم را همه چشمند و زبان، چون مقراض
روز و شب همدم یکدیگر و، در پرخاشند
سینه ها، ز آتش کینها شده فانوس خیال
رازها زان همه در پرده دلها فاشند
نه همین کلک تو واعظ گهرافشان شده است
راست گویان همه با دیده گوهر پاشند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
فرداست اینکه زمره شاهنشهان کشند
حسرت برآن گروه که حسرت بنان کشند
کرمان آب گنده استاده زرند
این زاهدان ک دست باب روان کشند
خلق زمانه اند پی دست برد هم
دست آن کسان برند که پا ز میان کشند
درویش، قدر کشور امن و امان بدان
شاهان سپاه هر طرف از بهر آن کشند
گردن بنه بفقر، که گردنکشان بحشر
گردن بناز و نعمت این مفلسان کشند
ظالم ستم بخویش کند، زآنکه اهل زور
زوری کنند چون بکمان، از کمان کشند
لب بسته ایم بسکه چو بادام، در جنون
طفلان بسنگ هم، عجب از ما زبان کشند!
گردد مگر ضرور که مردان حق بخشم
تیغ از نگاه کج برخ دشمنان کشند
واعظ چو خوش کناره گرفتی ز مال و جاه
بنگر ترا مباد دگر در میان کشند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
یاران ز خودستایی، پیوسته در خروشند
جنس هنر ندارد، زان روی خود فروشند
گیتی دهان افعی است، خلق زمانه دندان
بر جان خلق نیشند، در کام خویش نوشند
افسرده آتش مهر، کانون سینه ها را
یاران عجب نباشد با یکدگر نجوشند
زین دوستان عجب نیست، گویند اگر بد ما
هستند بس تنک، زان عیب کس نپوشند!
هر سوز حرف دنیا، از بسکه قیل و قالست
از حرف حق، چو واعظ، گویندگان خموشند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
تند خویی مرد را بیقدر در عالم کند
باده از جوشیدن بسیار، خود را کم کند
سر برون آورد عکس از روزن آیینه گفت:
فیض صحبت میتواند سنگ را آدم کند!
قامت از پیری نگردد اهل غیرت را دوتا
پشت مردان را، تواضع پیش دونان خم کند
بسکه ترسیده است چشمم، ز آشناییهای خلق
آشنایی زخم من مشکل که با مرهم کند
پاک بینی شیوه خود کن، که فیض چشم پاک
در سرای خسروان آیینه را محرم کند
نیست سست و سخت دنیا قابل شادی و غم
واعظ ما گریه برخود، خنده بر عالم کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
هست سالک با خدا، گر کار دنیا میکند
نیست جز در بحر کشتی، رو بهرجا میکند
باشد از بیخان و مانان برگ عیش اغنیا
زندگانی شهر از پهلوی صحرا میکند
خاکساری قدرت افزاید، که در میزان گهر
پله پستی چو گیرد، نرخ بالا میکند
گرنه ما رزق خود از بی جوهری پیدا کنیم
هر کجا باشیم، ما را رزق پیدا میکند!
با زبان، خصم قوی را می توان کردن ضعیف
سنگ را آتش به این پیوسته مینا میکند
زیردستان فارغ از فکر نظام عالمند
زآنکه کار آسیا را سنگ بالا میکند
میشوی دیوانه واعظ، پرمنه سر بر سرم
سنگ بالین را، سر من سنگ سودا میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
فارغ از خود هر که میگردد، فراغت میکند
هر که از خود چشم پوشد، خواب راحت میکند
ما سراپا ناقصان را، صرفه در گمنامی است
زشت رسوا میشود، چندانکه شهرت میکند
فتنه میبارد ز ابر سایه بال هما
سر برون کی عاقل از کنج قناعت میکند؟!
ای که از همچشمی دشمن، در شهرت زدی
آنچه نتوانست دشمن کرد، شهرت میکند
نشنود گر حرف واعظ را کسی، گو نشنود
نیست کارش با کسی، خود را نصیحت میکند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
امروز کس کجا ز سخن یاد میکند؟
بلبل گهی روان سخن شاد میکند!
امروز جز دکان گدایی نمیشود
هرجا که مسجدی کسی آباد میکند
نبود عجب ز کثرت اگر نالم این چنین
از کثرتست سیل که فریاد میکند
منعم که می گدازدم از منت عطا
ما را به اعتقاد خود ایجاد میکند!
کوری بود که غمزه به چشم پدر کند
ناقابلی که فخر به اجداد میکند
واعظ (همین) ز فکر سخن سود بس مرا
کز فکرهای پوچم آزاد میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
میشود جان تازه، چون دوری ازین تن میکند
میشود دل زنده هرگه یاد مردن میکند
مرهم مظلوم باشد، نیش بر ظالم زدن
زخم دندان سگان را، بخیه سوزن میکند
پیچش هر کار را، باشد گشادی عاقبت
آخر این سرگشتگی کار فلاخن میکند
ای که از رنج توقع مانده یی از خواب و خور
درد دندان طمع را، چاره کندن میکند
میتوان با روی گرمی صد دل آوردن بدست
خانه صد آیینه را یک شمع روشن میکند
غم مخور، گردد جداییها به جمعیت بدل
تخم را دهقان پریشان، بهر خرمن میکند
از ره چشم است واعظ، خانه دل بی صفا
گرد، ره در خانه ها دایم ز روزن میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
در زبان خبطی سخن را از بها می افگند
در قلم مویی رقم را از صفا می افگند
سختی احوال باشد مایه فرخندگی
استخوان حق سعادت بر هما می افگند
اره آمد شد درها، برای خرده یی
زود نخل اعتبارت را ز پا می افگند
شادی بسیار در دل بسکه ادبار آورست
خنده پر زور کس را بر قفا می افگند
محفلی گردد مکدر، از مکدر خاطری
خانه یی را دود شمعی از صفا می افگند
میکند هر برتری بر زیر دست خویش زور
جسم تا استاده، ثقل خود بپا می افگند
نیست از خست اگر واعظ قناعت پیشه شد
مفلسی کس را بفکر کیمیا می افگند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
گردید حرص افزون، آن را که مال افزود
میگردد آب پر زور، چون میشود گل آلود
در دل محبت زر، سودا فزاست در سر
روشن بود که آذر، هرگز نبوده بی دود
آن را که دست احسان، کم سوده دست عوران
دست از تأسف آن، خواهد بسی بهم سود
خواهی شوم مکرم، داد ودهش مکن کم
بر فرق خلق عالم، جا دارد ابر از جود
راه نگاه احسان، بر حال تنگدستان
از چشم تنگ دوران، گردیده است مسدود
ما راز دانه دل، در کشت این تن گل
مقصود بود حاصل، حاصل نگشت مقصود!
تا بود دیده دید، فکر نبود کم دید
از بهر بود گردید، عمری که بود نابود
این جان درد پرورد، صد بار امتحان کرد
به بود از دوا درد، داری چه درد بهبود؟
واعظ چه کوبکویی؟ کام از در که جویی؟
با خویشتن نگویی: جز دوست کیست موجود؟!