عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
مهر و کین از بهر حق، در خلق عالم کم بود
لعن ابلیس از ره فرزندی آدم بود
تا فراموشش نگردد کار مردم ساختن
رشته بر انگشت شاه از حلقه خاتم بود
کوس رحلت زن، چو شد خورشید اقبالت بلند
مسند دولت گل و، مسند نشین شبنم بود
نقد جان بیدرد در بازار دین نبود روا
چون زر بی سکه دان هر دل که آن بیغم بود
روز و شب آیند دلگیر و سیه پوشم به چشم
خانه چشمم تو گویی خانه ماتم بود
پایه قدر سخن برتر نبودی، گر ز مال
از چه واعظ سکه را جا بر سر درهم بود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
آنچه از آه ستمکش، بستم کیش رود
رحم بر شه کنم، ار ظلم بدرویش رود
شود آبادی کشور ز زیادیها کم
پس رود دولت، چندانکه ستم پیش رود
اعتبار دگر امروز منافق خو راست
دو زبان گشته قلم، تا سخنش پیش رود
بردر دل ز تأمل بنشان دربانی
تا بلب حرف نیارد، بسر خویش رود
سخن مرد دل آزار، بدلهای نژند
همچو گرگیست، که آن رد رمه میش رود
نیک کن، نیک؛ که زنجیر عمل پاپیچ است
نتواند قدم از نقش قدم پیش رود
گل خیرش نبود، جز گل آتش واعظ
از تو گر خار جفائی بدل ریش رود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
کی دلت خوشحال با اندیشه دنیا شود؟!
خار خارت، کی گذارد غنچه دل وا شود؟!
عرصه دنیا که در وی عاقلان سرگشته اند
آن قدر جانیست یک دیوانه را صحرا شود
چون خیالاتست در چشمت، وجود این و آن
هیچ غیر از حق نماند، چشم دل گر وا شود
از غبار دیده هر خط میشود خط غبار
دل چو بینا گشت، خط معرفت خوانا شود
آدم، آدم، مرد، مرد؛ از همت همت بود
قیمتت بالا شود، گر همتت والا شود!
چشمها از روی شب پوشیده گردد از عبوس
دیده ها بر روی صبح از روگشادی واشود
روشناس خلق پیران را، مریدان میکنند
در نوشتن حرفها از نقطه ها خوانا شود
تا نگوید یار ما واعظ که هر جایی شدی
گفت و گوی ما نمیخواهیم در هرجا شود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
تا نسازی با جفا، کی مشکلت آسان شود؟
غنچه تا بر خود نپیچد، کی لبش خندان شود؟!
میکند کوچک، بزرگان را تلاش سروری
خویشتن را بحر چون بالا برد، باران شود
ذوق عریانی چو یابی، تن بپوشش کی دهی؟
راز رسوا گشته نتواند دگر پنهان شود
بسکه میریزد عرق از شرم عکس خویشتن
دور نبود خانه ما آیینه ها ویران شود
اشک ریزم، تا زخواب ناز چشمی واکند
ابر گریان بعث خندیدن مستان شود
سیر میگردد ز عمر خویش از بس ناله ام
هر که واعظ یک نفس در کلبه ام مهمان شود!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
قد چون خمید، جمله حواست زبون شود
لشکر شود شکسته، علم چون نگون شود
شهرت به نیکوی ز قناعت کند کسی
از آب کم، شمیم گلستان فزون شود
عاشق نمیکشد بستم دست از طلب
گردد بسوی دوست روان، دل چو خون شود
چشم و چراغ گلشن هستی تویی، اگر
مانند لاله کاسه ترا سرنگون شود
گنج و گهر بخاک فشاندن، ز عقل نیست
حیف است عمر بر سر دنیای دون شود
واعظ بروز مرگ هواها که در دلست
گردد یک آه حسرت و از دل برون شود!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
بدگهر، نیک بدینار و بدرهم نشود
ما راز داشتن گنج زر، آدم نشود
خرج بازار جزا، نقد غمی میخواهد
سعی کن پرده دل، کیسه درهم نشود
مردمی تا نبود، کس نشود از مردم
آدمی آینه از صورت آدم نشود
مایه خوشدلی روز جزا، جز غم نیست
قسمت هیچ مسلمان، دل بیغم نشود!
تاب دردسر خورشید جزا نیست مرا
سایه فقر الهی ز سرم کم نشود
حلقه کن نام خود ای پادشه کشور فقر
که سلیمانی این ملک بخاتم نشود!
از زبان الف این حرف شنیدم، که: کسی
راستی تا نکند پیشه، مقدم نشود
پاک گوهر نشود گرم ز هر حرف خنک
آتش لعل برافروخته از دم نشود
بی عوض نیست درین بحر عطاهای کرم
زر ماهی ز فگندن در می کم نشود
تخم امید تو واعظ دل پر خون خواهد
سبز این کشت باین چشمه بی نم نشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
چون بلند افتاد همت، تخت عزت میشود
کاسه ات چون سرنگون شد، تاج دولت میشود
آرزوها، جز پشیمانی ندارد حاصلی
این هواها عاقبت آه ندامت میشود
گر نداری شور و افغان بر خود، از دلمردگیست
چون ترا دل زنده میگردد، قیامت میشود
این هوسهایی که در دل داری اکنون رنگ رنگ
روز محشر بر رخت رنگ خجالت میشود!
میدهی چشمی که آب از لاله رخساران کنون
عاقبت در دیده ات خوناب حسرت میشود
فرصت اندیشه برگ سفر واعظ کراست؟
زندگی ها صرف سامان اقامت میشود!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
از ضعیفی، ناله ام حاجت رواتر میشود
رشته در رشتن ز باریکی رساتر میشود
در غریبی میفزاید قیمت اهل هنر
کز سفر پیوسته کالا پر بهاتر میشود
حرص میبالد بخود، چون سیم و زر گردد فزون
کف غنی هر چند گردد، دل گداتر میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
گر چنین بر ما کمان ناز پرکش میشود
دل ز پهلوی من از تیر تو ترکش میشود
سنگ ره ما را ز فیض ناتوانی رهبر است
عینک آری چشم پیران را عصاکش میشود
از خرد خالص نباشد، تا جنون در پرده است
تا ز والا نگذرد، کی باده بیغش میشود؟!
همنشین خاکساران شو، که دارد فیضها
از الفت خاکستر افزون عمر آتش میشود
بسکه واعظ کامرانی مایه ناکامی است
خاطرم از جمع گردیدن مشوش میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
ریخت چون دندان، مدار جسم مشکل میشود
آسیا بی پره چون گردید، باطل میشود
عاقلان را پاس این و آن، کم از زنجیر نیست
چون میخواهد، اگر دیوانه عاقل میشود
تا نسازی خرج نقد خود، نمی آید بکار
دل چو از دست تو بیرون میرود، دل میشود
هیچکس از شیوه افتادگی نقصان نکرد
عاقبت از خاکساری دانه حاصل میشود
با عصا شاید کند طی نفس راه بندگی
چوب در کار است، اسبی را که کاهل میشود
نیست دخل امروز فکر خرج را در کار خلق
نقد عمر مردمان، خرج مداخل میشود
پا نهد گر کس بدام عقل از روی رضا
پس چرا مجنون بضرب چوب عاقل میشود؟!
در هوای عشق از بس تشنه خون خودم
خون من آب دم شمشیر قاتل میشود
با زبان چرب میخواهد نشاند آتشم
میرود هرچند عقل، جاهل میشود!
میل آن مژگان کج بیجا نباشد، چشم من
هر که می بیند رخ خوب تو،مایل میشود!
مدرس آن زلف دارد، حلقه یی از درس عشق
گر خورد دود چراغ آنجا دلت، دل میشود!
از دم تیغ است واعظ راه حق باریک تر
نیست جز خونش به گردن، هر که غافل میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
با صبوری کارهای مشکل آسان میشود
درد چون با صبر معجون گشت، درمان میشود
میشود رحمت ز طینت چون برون کردی غرور؛
این بخار از خاک چون برخاست، باران میشود
یک سخن در هر مذاقی، میکند کار دگر
از نسیمی گل پریشان، غنچه خندان میشود
میرود از دل هوس، چون عشق میگردد پدید
شمع دزدد دم بخود، چون صبح تابان میشود
نیست عالم پیش نیک و بد بجز آیینه یی
بر تو گر نیکی، چون گل، عالم گلستان میشود
جز بگرمی بد گهر را رام نتوان ساختن
آهن آتش تا نبیند، کی بفرمان میشود؟!
میکند واعظ سفر افزون بهای مرد را
میفزاید قیمت گوهر چو غلتان میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
ای که پرچین جبهه ات، از حرف مردن میشود
خانه از مرگ تو فردا، پر ز شیون میشود
ای که با نام کفن، خود را نسازی آشنا
این قبا آخر تو را پیراهن تن میشود
طالع فیروز خواهی، مهربانی کن بخلق
چرب نرمی بر چراغ بخت، روغن میشود
میکنی تا ساز برگ عیش، وقت رفتن است
میرود تا واشود گل، وقت چیدن میشود
تیره روزان، کار خود سازند، در شبهای تار؛
در دل شبها، چراغ شمع روشن میشود
در جوانیها بهوش آور، نه ده روز دگر
تا تو می آیی بخود، هنگام رفتن میشود
تیره روزی، اهل بینش را بود عین صفا
خانه چشم از چراغ سرمه روشن میشود
مانع آفات واعظ، احتیاط است احتیاط
پای تا سر چشم بودن، بر تو جوشن میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
از چشم تنگ مردم، چشمم عصا نخواهد
از بیم زهر منت، دردم دوا نخواهد
با دست رنج خویشم، فارغ ز ریزش خلق
جز آبروی بازو، دست آسیا نخواهد
از آنکه بهر زینت، داری بدستها چشم
زینت بس آنکه دستت، رنگ از حنا نخواهد
دردسر تکلف بر سر ز کثرت آمد
گر تن دهی به وحدت، نان شوربا نخواهد
سامان اسب و استر، ز آمد شد است با خلق
گر پا کشی بدامن، دستت عصا نخواهد
بر نور چشم بینش، این بس دلیل روشن
کز توتیای مردم، هرگز ضیا نخواهد
گر کشور قناعت، سرکوب منتی نیست
این دولت خدا داد، بال هما نخواهد
در وادی تنزل، سامان ره نباشد
هر چند راه سنگ است، سیلاب پا نخواهد
از خسرو قناعت، تشریف عزتم بس
از ننگ خواستنها، عیدم قبا نخواهد
حزن و سرور گیتی، آید یکی بچشمم
سورم طرب نداند، مرگم عزا نخواهد
در کشور تجرد، رسم تکلفی نیست
بس زینت سرایم، کان بوریا نخواهد
تحقیق حاجت خلق، باشد بهانه بخل
بارد به خشک و تر ابر،همت گدا نخواهد
از فقد آتش رحم، دلها تنور سرد است
بیچاره آنکه واعظ، نان از خدا نخواهد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
ز خوی تند، همان تندخو بجان آید
که هم ز تندی خود سیل در فغان آید
همان قدر که ستم میکنی، ستم بینی
بقدر زور کمان، زور بر کمان آید
ز چنگ خجلت مظلوم، چون رهد ظالم؟
اگر نه پای مکافات در میان آید؟!
ز بس کشیده ام از حرف تند، خجلت ها
ترم از مصرع تندی که بر زبان آید!
چنان کناره نکردیم از جهان واعظ
که حرف عزلت ما نیز در میان آید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
دوستان، مژده که ماه رمضان میآید
وقت آمرزش هر پیر و جوان میآید
میتوان کرد نثار قدمش جان عزیز
که ز درگاه خداوند جهان میآید
سفره رحمتش افتاده و، این ماه شریف
بخبر کردن ما بیخبران میآید
صیقلی از مه نو در کف روشنگر فیض
بجلا دادن آیینه جان میآید
تا کند پاک ز آلایش عصیان همه را
موج رحمت ز کران تا بکران میآید
نیست مه، بلکه هماییست که از اوج شرف
بر سر خلق جهان بال فشان میآید
میکند پشت جهانی سبک از بار گناه
گر چه بر نفس شکمخواره گران میآید
تا بشب ابر کرم، فیض و عطا می بارد
تا سحر تیر دعاها بنشان میآید
گل بچین، زین چمن فیض که ده روز دگر
گلشن عمر ترا، فصل خزان میآید
بربا گوی سعادات، ازین میدان زود
که اجل سوی تو خوش گرم عنان میآید
عمل خویش تو امروز نکو کن واعظ
که بد و نیک تو فردا بمیان میآید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
فریب عام، از هر رند بازاری نمی آید
ز کس جز گوشه گیران، این میانداری نمی آید
چو قابیلند اخوان زمان، همراه تا کشتن
ازین آدم نمایان، بیش ازین یاری نمی آید
برآرد سفله گر نامی، نگردد قدر او افزون
که از درهم بنقش سکه دیناری نمی آید
چو وقت آید، نگردد کند تیغ مرگ از دولت
که از بال هما دیگر سپرداری نمی آید
نشد زهگیر شست دل، زیاد حلقه زلفی
از آن تیر دعایت بر نشان کاری نمی آید
ز هر جنس هنر چندانکه خواهی هست پیش ما
ولی ای مدعی، از ما دکانداری نمی آید!
ببالینم گهی آن مایه ناز از وفا واعظ
چنان می آید از تمکین، که پنداری نمی آید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
هرگز بجهان کار کجان راست نیاید
تیری که بود کج، بنشان راست نیاید
از فیض خموشی، بشنو مدح خموشی
تعریف خموشی بزبان راست نیاید
بر مسند آسایش کونین نشستن
با خسروی ملک جهان راست نیاید
بی همرهی دود دل خسته، دعایت
چون ناوک بی پر، بنشان راست نیاید
با یکدگر آمیزش پیران و جوانان
چون فصل گل و فصل خزان راست نیاید
بر وضع جهان باش، که در بیم شکست است
گر آینه با آینه دان راست نیاید
ترک سر خود گیر، که فکر سرو دستار
با دوستی کج کلهان راست نیاید
با فکر معاش از پی معنی نتوان رفت
گفتار سخن، بی لب نان راست نیاید
واعظ سخنت راست بود سخت، ار آن رو
با طبع کجان، این سخنان راست نیاید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
تا هوای سرمه گشتن ز استخوانم سر کشید
از نگاه تند چشم او بمن خنجر کشید
نیست برتر از تلاش پستی خود پله یی
گر بود انصاف، باید سنگ را با زر کشید
هر سر مویم بدست صد شکست افتاده است
بر سرم تا عشق از سنگ جفالشکر کشید
هر که پردازد، بحالم، گرددش در دیده اشک
خامه نقاش، تصویرم بچشم تر کشید
قرب میخواهی ز حد خود قدم مگذار پیش
از ادب فانوس نور شمع را در بر کشید
نیست واعظ خودنمایان را بجز غم حاصلی
صد گره افتاد در دل خوشه را، تا سرکشید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
از حرص گشته کام جهان پیش ما لذیذ
سازد طعام بی مزه را اشتها لذیذ
چین بر جبین اهل کرم ناید از طلب
زهر طمع بود بمذاق سخا لذیذ
بی شور عشق، کی بری از فقر لذتی؟
ز آن رو که بی نمک نشود شوربا لذیذ
راضی شدن بداده حق، نانخورش بس است
نان تهیست بر سر خوان رضا لذیذ
از بس نباشدش نمک بی تکلفی
ما را نمیشود بمذاق آشنا لذیذ
یکبار هم بچش مزه نعمت رضا
تا چند گویی ای هوس ژاژخا لذیذ؟!
راضی بداده شو، مزه عمر را ببین
هرچند نیست پیش تو غیر از غذا لذیذ
ما قوت جان خوریم و، تو واعظ غذای تن
ما را طعام بی مزه سازد، ترا لذیذ!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
گر بود در پیش مهمان، نعمت الوان لذیذ
نیست در کام کرم، جز خوردن مهمان لذیذ
در مذاقم تا شدم از زهر فرقت تلخ کام
هیچ نعمت نیست چون جمعیت یاران لذیذ
هست حرف تند ناصح تلخ بر بیحاصلان
پیش صاحب کشت باشد تندی باران لذیذ
بی گرفتن فی المثل دادن میسر گر شدی
در مذاق اهل حاجت، میشدی احسان لذیذ
لذت دیگر بود با نعمت بی انتظار
وقت خواهش بیش باشد پسته خندان لذیذ
زندگی چون تلخ شد، شیرین شود زهر اجل
درد زورآور چو گردد، می شود درمان لذیذ
ز اهل خدمت عیشها برکس گوارا میشود
نعمت الوان دنیا نیست بی دندان لذیذ
غیر تنهایی که شرکت بر نمی تابد ز غیر
نعمتی در کام همت نیست بی مهمان لذیذ
خاکساران راست جا در طاق دلها بیشتر
آب در ظرف سفالین بیش باشد زآن لذیذ
سخت رویانند در کام جهان بس ناگوار
چون طعام خام، کان نبود بر پیران لذیذ
زنده گر سازند اول، آخر از منت کشند
نیست آب زندگی از کوزه دونان لذیذ
کشتن نفس است دل را واعظ آب زندگی
شربتی چون خون دشمن نیست بر مردان لذیذ