عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
شاید که دیرتر کند از سینه ام گذر
خواهم که ناوکت همه بر استخوان خورد
افتادگان کوی ترا با وطن چه کار
مرغی که جان دهد چه غم آشیان خورد
با آن که خون من خوری، از رشک سوختم
با غمزه کو که خون من از من نهان خورد
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
نشود شاد دل از وعده وصل تو مگر
داند این را که به این وعده وفا نتوان کرد
ترک آرایش آن طرّه مکن کاندروی
جز دل من گرهی هست که وانتوان کرد
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
ای آن که ز ناله میکنی منع
زنهار مده دگر ملالم
انصاف نداری و مروّت
یا نیستت آگهی ز حالم
بلبل با گل نشسته ناله
من دور ز دلبرم ننالم
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
کارم چنان نبسته که روز وصال یار
باور کنم که دیده برو باز کرده ام
شاید خبر شود ز گرفتاری منش
عالم تمام محرم این راز کرده ام
خواب آورد فسانه و من خواب برده ام
هرکه فسانه ز غمش آغاز کرده ام
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
هر پاره ای فتاده به جایی ز جور یار
چو لشگر شکسته دل پاره پاره ام
دل دامنم گرفت و ز غم شکوه می نمود
کو جای من گرفته و من برکناره ام
کاری نساخت زاری من پیش دشمنان
بیچاره من اگر نکند دوست چاره ام
ای عشق گاه جان طلبی گاه دین و دل
اینها زدیگری یست بگو من چکاره ام
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
گرز آن که دوش از سر غفلت به دقت خواب
سویت کشیده ام نه بوجه صواب پای
آورده ام حدیث غریبی که اعتراض
زین عذر تازه آورد اندر رکاب پای
تو قبله جهانی و رسم است این که خلق
بر قبله میکشند به هنگام خواب پای
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
چو بستم دیده دید از رخنه مژگان نظر رویش
چو آن مرغی که از چاک قفس بیند گلستان را
تمنای تو چاک سینه و داغ جگر خواهند
دوامی هست داغ سینه و چاک گریبان را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱
منع سودی نکند کاش نصیحت گرما
گر تواند ببرد تیرگی از اختر ما
تو مگر در دل ماهی که چنین می گردند
ماه و خورشید چو پروانه به گرد سرما
در شکست دل ما پرهیزی نیست به لاف
ما حبابیم، نسیمی شکند ساغر ما
ما از آن سوختگانیم که بزداید چرخ
زنگ از آئینه ماه به خاکستر ما
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲
به گریه چشم تهی کی کند دل ما را
تهی به گریه نکردست ابر دریا را
زبان گریه نمی دانم، این قدر دانم
که قطره قطره تهی کرده ام دو دریا را
فراق روی عزیزان مرا به جان آورد
فراق صعب بود خاصه ناشکیبا را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴
کسی که چشم مرا ابر نوبهار گرفت
چو دید گریه ی من راه اعتذار گرفت
همین بسست مرا اعتبار در کویت
که هرکه دیده مرا از من اعتبار گرفت
اگر نه روی تو سوزنده تر ز آتش شد
پس از چه هندوی زلفت ازو کنار گرفت
لبت چو باده خورد خون خلق چشمت را
به حیرتم که چرا همچنین خمار گرفت
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶
به دشمنش نظر است به دوستان کین است
کسی نیافت که او را چه رسم و آیین است
کند ز خشت لحد بالش و نمی داند
اسیر او که سرش در کدام بالین است
به احتیاط کنم گریه زآن که خانه چشم
به طفل های سرشکم همیشه رنگین است
غزال چشم تو ای چشم بد زرویت دور
به زیر ابرو پرچین غزاله پر چین است
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸
نه جز توام دگری در دل خراب گذشت
نه بر زبان سخن کس به هیچ باب گذشت
چگونه پرتو گزینم به دل که پروانه
برای خاطر شمعی ز آفتاب گذشت
هنوز رشک به من می برد فلک هرچند
تمام عمرش با ماه و آفتاب گذشت
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹
باز از انجمن آن انجمن آرا برخواست
آنچنان خواست که فریاد زدلها برخواست
خبر چشم تر ما که رسانید به ابر
که به تعجیل تمام از سر دریا برخواست
وعده وصل به فردای قیامت شده بود
گریه کردم که قیامت به تماشا برخواست
وقت خون ریختنم شد به چه موقوف کنی
کشتنی که نمی بایدت از جابر خواست
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰
یک نظر دیدم و دل با نیش مژگان خوگرفت
یک تبسم کرد و سر با ترک سامان گرفت
آرزو دارم که جان در پایش افشانم، ولی
ترسم از تنهایی دردش که با جان خو گرفت
پیرهن پنهان درم دانم زهم دور افکند
گر فلک داند که دستم با گریبان خوگرفت
گریه لازم نیست اظهار محبت را ولی
عشق در روز ازل با چشم گریان خوگرفت
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱
دل غمین بستاند که جان شاد دهد
فلک فریب دهد هرکه را مراد دهد
اگر به کوی تو دیرم آمدم، مرنج از من
کسی نبود که ترم به باد دهد
زمانه جور به هر کس کند مرا سوزد
که از جفای تو جور زمانه یاد دهد
اگر ننالم خرسند نیستم، ترسم
شبی بنالم و گردون مرا مراد دهد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲
میان ما و دل یارب چرا این ماجرا باشد
دو کس نادیده هم را در میان کلفت چرا باشد
چرا زلفت به دزدی میبرد دل، من چه می گویم
اگر بیگانه با آشنایی آشنا باشد
رفیقا تا به کی پیشم ز یار بی وفا نالی
مرا ای کاش باشد یارو آن گه بی وفا باشد
میان چشم و دل خون است اعجاز محبت بین
که دشمن یک نفس نتواند از دشمن جدا باشد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴
دل همان غمناک و شد در عشق چشم من سفید
خانه تاریک است و از مهر رخش روزن سفید
بس که هردم مینهم بر چشم گریان نامه ات
نامه ات ترسم شود آخر چو چشم من سفید
گرچه گل گردد سفید از آفناب اما ز شرم
گر ترا بیند بخواهد کشت در گلشن سفید
نامد از بخت سیه کاری تو کردی تیغ ناز
سرخ از خونم که بادا رویت ای دشمن سفید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵
به رنج از ناله ای کردم کسی که بی سبب نالد
مکن منع دلم از ناله کین بلبل عجب نالد
رخش چون بینم از زلف سیاهش می کنم شکوه
چو بیماری که در روز از درازی های شب نالد
مگر ابرست چشم من که وقت خرّمی گرید
مگر چنگ است چشم من که هنگام طرب نالد
به هجرم می کند تهدید و دل در تاب از استغنا
تبم از مرگ بگرفتست و این مسکین زتب نالد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶
بس که در کوی تو چشمم گریه بسیار کرد
خون دل دیدم روان چندان که در دل کار کرد
رو بهر جانب نهادم راه بر من بسته شد
ضعف پنداری هوا را در رهم دیوار کرد
چشم بیمارش ز خون خواری بپرهیز و بلی
طول بیماری برو پرهیز را دشوار کرد
جان سپردم از نگاه گرم او بر بوالهوس
ناوکش بر صید دیگر خورد و بر من کار کرد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷
دل ترک عشق آن بت دلجو نمی کند
من ترک عشق میکنم و او نمی کند
بر دیده ام نشین نفسی زآن که باغبان
بی سرو لذتی زلب جو نمی کند
مایل به دیگران شود از منع من، بلی
بی یاد نخل میل به هرسو نمی کند
بی عشق حسن را نبود قدر و قیمتی
خار از گلی بهست، کوکس بو نمی کند