عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۹ - حکایت
شبانگاه برگشته بختی بخیل
مگر شد باختر شماری دخیل
که دست من و دامنت از کرم
ببین کی رود تیرگی ز اخترم؟
که عمری است زیر و زبر گشته ام
ازین بخت برگشته، سرگشته ام
کنم با تو این عهد ای آموزگار
که گردد بکامم اگر روزگار
میان مهان سرفرازت کنم
ز خلق جهان بی نیازت کنم
بسر گوهر و زرفشانم تو را
بزر همچو گوهر نشانم تو را
کشم پیش چندان زر و گوهرت
که بینی و ناید زمن باورت
چو ز آن سفله اختر شمار این شنید
باقبال فرخنده دادش نوید
که نیروی اقبال و یاری بخت
نشاند تو را همچو شاهان بتخت
ز بس مهرورزی و کین آوری
جهان جمله زیر نگین آوری
عجب ماند آن مرد و بودش هراس
ز کار خود و حکم اخترشناس
که از بخت خود این گمانش نبود
بخود این گمان ز آسمانش نبود
چو او رفت، گفتم باختر شمار:
ز من پرس منصوبه ی این قمار
چنین دان که این مرد را عقل نیست
گرت وعده یی داده، جز نقل نیست
کسان، آزمون کرده او را بسی
ازو راست نشنیده هرگز کسی
چه بستی پی خدمت او میان؟!
گر او سود بیند، تو بینی زیان!
ستاره شمر پند من چون شنفت
بروی من از لطف خندید و گفت
که: من نیز اینقدر نادان نیم
وز آن وعده کو کرد شادان نیم
ولی شرمم آید که بیچاره یی
غریبی ز شهر خود آواره یی
چه جوید دلم، من نجویم دلش
کنم زار و شرمنده در محفلش
همین شد که از من شنفت آنچه گفت
دروغی شنفتم، دروغی شنفت
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۲ - حکایت
شنیدم، مگر زاهدی زرق کوش
دگر رند بیهوش پیمانه نوش
برفتند با هم رهی بیخلاف
بخم ریختند آب انگور صاف
یکی سرکه میخواست، آن یک شراب
ببین تا فلک زد چه نقشی بر آب؟!
خم سرکه شد باده یی نغز و خوش
خم باده شد سرکه یی بس ترش
چو بودند در کار خود ناتمام
یکی سوخت پاک و یکی ماند خام
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۳ - حکایت
درختی کهن بود در بیشه یی
ندیده بتن زخمی از تیشه یی
بلند و قوی پنجه، سخت و سطبر
بدامانش آویخته دست ابر
فراتر ز نه آسمان پایه اش
فرو خفته خورشید د رسایه اش
ز هر مرغ کاندر جهان نام داشت
بهر برگی از شاخش آرام داشت
کشان از دو سو سرگشاده کمین
بگاو سپهر و بگاو زمین
هم آن را در افتاده بر شاخ شاخ
هم این را ز ریشه کمر شاخ شاخ
بپا چون ز ایام بندی ندید
بگردن ز گردون کمندی ندید
ببالید و گفت آن همایون درخت:
چو من کیست امروز آزاده بخت؟!
منم آن فلک سیر خاکی نژاد
که نز آب ترسم، نه ز آتش، نه باد
نه از موج طوفان نوحم خبر
نه از صرصر قوم عادم حذر
نه از نار نمرود اندیشه ام
که در آب محکم بود ریشه ام
همان بود آن بادش اندر دماغ
همان بود آن باده اش در ایاغ
که ناگه ز یکسو درخت افگنی
گرفته بکف پاره ی آهنی
کمر بسته بر کندن آن درخت
دل و روی، چون آهن و روی سخت
درختش در آن کار چون دید چیست
بگفت: ای تو را بازوی عقل سست
بخود گر گمانت ز سختی روست
مرا هم چو روی تو سخت است پوست
چو از سودن آهنت سود نیست
ازین آتش بهره جز دود نیست
درخت افگن، از آن درخت بلند
به نیروی سر پنچه شاخی فگند
بر آن آهنین تیشه ی شعله بار
یکی دسته ز آن شاخ کرد استوار
بسوی درخت آمد آنگه فراز
ز تیشه زبان بر درختش دراز
سر تیشه زد چون بپای درخت
درخت آهی از دل برآورد سخت
بیکچشم بر همزد، آن زورمند
درخت سرافراز از پافگند
چو افتاد آن نخل از آن بوستان
برآمد فغانش که ای دوستان
مرا ناله کی از درخت افگن است؟!
که هر ناخوشی بر من است از من است!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۱ - حکایت
شنیدم یکی شاه آزاده بخت
که بود از پدر صاحب تاج و تخت
خدیو خداترس درویش دوست
که آرایش مغز کردی نه پوست
بنزدیک ایوان یکی باغ داشت
که فردوس را ساحتش داغ داشت
در آن هیچ گردی نه غیر از سحاب
در آن برگ زردی نه جز آفتاب
بوقتی که گل در شکر خنده بود
ز رخ یاسمین برقع افگنده بود
روان شد که آن باغ بیند همی
کشد می، گل از شاخ چیند همی
مگر چشمش افتاد بر گلبنی
که بر دل بزد هر گلش ناخنی
قبا بر تن از برگ آراسته
چو سرو از لب جوی برخاسته
چوعیسی روانبخش بوی گلش
چو داود در نغمه هر بلبلش
خلیلی در آتش نه خضری در آب
کلیمی بدست از گلش آفتاب
همش ساق، چون ساعد ساقیان؛
همش خار، چون تیغ قبچاقیان
ز گلبن شگفتید و چون گل شکفت
بسر باغبان را زر افشاند و گفت
که: زنهار مگذار ای هوشمند
باین گلبن آید ز گلچین گزند
مگر روزکی چند در پای وی
گذاریم بر سر ز مینای می
دل از غم رهانیم و سر از خمار
که پابست غم را نباشد شمار
سحرگاه کاین روضه ی لاجورد
شد از زرفشان لاله ی مهر زرد
چو بلبل که نالد ز جور خزان
زمین بوسه زد باغبان لب گزان
که شاها جهان بر تو گلزار باد
بچشم عدوی تو گل خار باد
پر افشانی بلبل شور بخت
فرو ریخت هر گل که بد ز آندرخت
بپاسخ چنین گفت شه: کز سپهر
ببیند سزای خود آن سست مهر
دگر روز کز تیر خونریز مهر
بخون شفق زاغ شب شست مهر
بدرگاه شه، باغبان چهره سود
دهان پر ز خنده، زبان برگشود
که شاها همت عمرو هم داد باد
ز دادت همه عالم آباد باد
ز بخت توام نوجوان پور نغز
به تیری ز بلبل تهی کرد مغز
شهش گفت: کآن کودک کم خرد
هم از آنچه کرده است کیفر برد
چو طاووس صبح از افق پر گشاد
سیه مار شب مهره ی مهرزاد
در ایوان شه باغبان شد ز رنج
چو موری که مارش گزد، ناله سنج
که شاها مهت دور از سلخ باد
ز غم دشمنت را دهان تلخ باد
بپاداش آن تیر یک تیره مار
برآورد از جان پورم دمار
شهش گفت: از این ره مبادت غمی
که، زهری که پیمود نوشد همی
سحرگاه کز تیغ خونریز هور
ز گنج سحر مار شب گشت دور
بزد باغبان بوسه بر آستان
بشه خواند خندان لب این داستان
که شاها سر دشمنت کنده باد
سرت سبز وجان شاد و دل زنده باد
همان مار کشتم بخون پسر
که خونم بدل کرد وخاکم بسر
چو گل خنده زد شاه و گفت: ای عزیز
همان کز تو دیدند، بینی تو نیز
سحرگاه کز اعتدال هوا
بهر شاخ سر زد ز مرغی نوا
شد از ابر نیسان و باد بهار
هوا ژاله بار و زمین لاله زار
برآمد شه از قصر و با دوستان
صبوحی کشان رفت تا بوستان
بفرمود کز گلرخان حرم
شود ساحت باغ رشک ارم
نکرده همان مهر روشن چراغ
نرفته همان باغبان صحن باغ
که آمد شهنشه بکف جام می
پریچهره پوشیده رویان ز پی
دل باغبان تنگ از آن رستخیز
نه جای درنگ و نه راه گریز
سراسیمه، پا سست و لبها سیاه
ز هر سو همی شد نمی جست راه
در آخر کهن سروی از باغ جست
که با سرو کشمر ز یکشاخ رست
یکی جوی در پای آن سرو بود
کز آن خشک بودی لب زنده رود
بناچار زد دست بر شاخ سرو
چو از چنگ شاهین گریزان تذرو
شه و بانوان در تماشای باغ
که دادند از آن سرو جویش سراغ
ابا نازنینان، شه کامجوی
چو گلبن نشستند بر طرف جوی
رخش شد، چو گل ز آتش باده گرم
فرو ریخت از نرگسش آب شرم
بخیل غزال فریبنده دید
غزالی بفتراک زیبنده دید
بجنبید، جنبیدنی چون پلنگ
پی صید آهو بیازید چنگ
غزالان رمیدند چون شیر جست
شدش صید، آن آهوی شیر مست
بسینه نشستش شه سرفراز
چو بر سینه ی کبک یا زنده باز
بدندان، لب نوشخندش گزید
بلب، شهد پرورد قندش مزید
بگوهر همی سفت لعل ترش
ز لعل آب میداد بر گوهرش
ازو باغبان داشت پوشیده چشم
چه از پاس شرم و چه از بیم خشم
چنان خفته آن سرو قد بر قفا
خوی افشان ز شبنم گلش را صفا
بدان سرو بیگانه یی خفته دید
به بیداری آن خواب آشفته دید
همه باغ در چشمش آمد سیاه
شکستش پرو بال مرغ نگاه
همه قصه ی سرو، آن سرو ناز
بچشم و بابرو بشه گفت باز
چو بر سرو افتاد شه را نظر
ز پیراهنش مو بر آورد سر
چنان برق خشمش شد آتش فشان
که میداد باغش ز دوزخ نشان
گل و لاله اش اخگر و، سرو دود
فلک را از آن دود معجر کبود
بسر و اندر، آشفته دل باغبان
نه بیناش چشم و نه گویا زبان
تنش بود بر شاخ لرزان چو برگ
شنیدی ز هر برگ آواز مرگ
ز بس لرزه چون برگ خشک از درخت
بخاک ره افتاد آن تیره بخت
شنیدم نپرسیده عذر گناه
چو فرمان بخونریز او داد شاه
ز ناسازی بخت ناپایدار
همی گفت و میرفت تا پای دار
که شاها، دلت از غم آسوده باد
سر رایتت، بر فلک سوده باد
سه حکم از زبانت شنیدم سه روز
که بودت زبان شمع گیتی فروز
عیان دیدم آنها که گفتی نهان
همانا تویی رازدان جهان
نخفتم، ولی تا زمانی خموش
ز اندیشه ی چارمین حکم دوش
برین سروم اکنون اگر ره فتاد
نه گستاخم ای شه که چون بامداد
خبر شد گه سجده ی زاهدان
مرا از قدوم شه و شاهدان
نشد فرصت رفتن از گلشنم
بناچار این سرو شد مسکنم
دگر خود ز بس بیم جان داشتم
پری زاده را دیو پنداشتم
چو من ریختم خون ماری بقهر
که خون ریخت بس جانور را ز زهر
ز خونش پسر را گرفتم قصاص
ز زهرش بسی جان که کردم خلاص
بپاداش آن، بیگنه زیر تیغ
نشاندند اینک دریغ ای دریغ!
تو کز تیغ بیداد خون ریزیم
بناحق سر از دار آویزیم
نگر تا چه باشد سرانجام تو
می وخون، چه ریزند در جام تو؟!
همیگویم این پند، بشنو زمن؛
مشو غافلاز گفته ی خویشتن
بهوش آمد از باده ی خشم شاه
بجان رست از تیغش آن بیگناه
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۵ - حکایت
یکی تاجر از شهر خود شد روان
بسوی دگر شهر با کاروان
خرش در میان گل از پا فتاد
ز یاران خود خواجه تنها فتاد
زدش بوسه بسیار بر دست و پای
نشد راضی آن خر که خیزد ز جای
چو شد خواجه از بردنش ناامید
خر دیگر از خر سواران خرید
سبک رفت و پالان و بارش کشید
ز پا نعل و از سر فسارش کشید
خر افگند عریان و خود شد روان
رسانید خود را سوی کاروان
خرک خواجه را دید چون دور، گفت
که: جان بردم از دست این خواجه مفت!
بهار است فردا و این مرغزار
شود سیر از فیض ابر بهار
درین دشت بس سبزه خواهم چرید
دف زهره ز آواز خواهم درید
غرض در دلش فکرها میگذشت
بناگه نظر کرد کز طرف دشت
سگ گرسنه چشم بی توشه یی
ز ره آمد و خفت در گوشه یی
خر از دیدن سگ، شد اندیشناک
کز آن دیدنش بود بیم هلاک
بپاخاست گاه از گل و گاه خفت
بسوی سگ آورد پس روی و گفت
که: ای رشته ی فکرتت پیچ پیچ
چه میخواهی اینجا بگو؟ گفت: هیچ!
ز بس راه پیموده فرسوده ام
زمانی در این گوشه آسوده ام
خرش گفت: زهار، اینجا ممان
نیم من شکار تو ای بدگمان
بمن تا نمیرم نداری رجوع
گر اینجا بمانی بمیری ز جوع
منم سخت جان، آرزوی تو خام
پی صید خود خیز و بردار گام
سگش گفت: ای سر قطار خران
خران سبزه ی تر بیادت چران
اگر سخت جانی تو در روزگار
مرا نیز خود در جهان نیست کار
نه گستاخم و بی ادب این قدر
که تا زنده یی پا نهم پیشتر
نه آنم که تنها گذارم تو را
دم واپسین، واگذارم تو را
تو تا زنده یی، پاسبان توام؛
تو شه، من سگ آستان توام
کجا سگ ز صاحب جدایی کند؟!
وفادار کی بیوفائی کند؟!
چریدی چو در مرغزار جنان
خر عیسی ات گشت هم داستان
نخواهم که جسم تو گردد ستوه
ز گرگان دشت و پلنگان کوه
دوم، سر قدم ساخته سوی تو
کنم چرب دندان ز پهلوی تو
نمانم دمی استخوانت بخاک
که بر خاک نپسندمت چشم پاک
چه تشویش جوع منت در دل است
ازین فکر، پایت چرا در گل است؟!
تو را عمر بیش از یک امروز نیست
چراغ حیاتت شب افروز نیست
بامید این زنده ام سالها
کت از خون کنم سرخ چنگالها
رسیده کنون نیم جانت بلب
بجان سختی امروز آری بشب
بود طاقت جوع یکروزه ام
کجا میفرستی بدریوزه ام؟!
یک امروز تا شب که من همرهم
نه تو جان بری و نه من جان دهم!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۹ - حکایت
به گیلان کهن فحلی از راستان
فرو خواند بر گوشم این داستان:
کزین پیشتر کآتشم گرم بود
دلم کاین زمان سخت شد، نرم بود
مرا هدهدی بود آموخته
دریغا از آن گنج اندوخته
زبان آور آن طایر مهربان
سلیمان و بلقیس را همزمان
مزین بتاج سلیمان سرش
ملون چو دیبای الوان پرش
رسول سلیمان بشهر سبا
شنیده ز بلقیسان مرحبا
سرودی چنان گاه بر شاخ سرو
که افگندی آتش بجان تذرو
بگلبن چنان گاه کردی فغان
که بلبل گل آوردیش ارمغان
نه طوطی و شکر بمنقار داشت
ز همسایگی هما عار داشت
تو گفتی مرا طایر روح بود
که تن از جداییش مجروح بود
قضا کرد روزی از او غافلم
سرشتند گویا ز غفلت گلم
ازو کرد چون غافلم در زمان
ببین تا چه پیدا نمود آسمان؟!
مگر بازی از دست شه جسته بود
چو شاهان ز هر قید وارسته بود
نیارست در دست شاهان نشست
که آنجا نبود اختیارش بدست
چو از ساعد شاه پرواز کرد
ز پابند و از دل گره باز کرد
خوش آمد ز بام سرای منش
چو جغدی که ویرانه شد مأمنش
فگند آن هما سایه بر بام من
بپای خود افتاد در دام من
ز ایوان شاهیش چون دل گرفت
بویرانه چون جغد منزل گرفت
که چون طبلک شه برآرد خروش
بود کان خروشش نیاید بگوش
گرسنه شد آن باز شیرین شکار
شدش کام تلخ از غم روزگار
نه فرصت که صیدی برآرد بچنگ
نه طاقت که بر جوع آرد درنگ
فتادش بهدهد نگه ناگهان
تو گویی سیه شد بچشمش جهان
نظر چون بر آن مرغ طناز کرد
پی صیدش از بام پرواز کرد
چو آن بینوا دید چنگال او
مبیناد یا رب کسی حال او
بهدهد جهان باز چون تنگ ساخت
ببین باز گردون چه نیرنگ ساخت؟!
در آن حالت آن مرغ زیرک ز بیم
بمنقار شد جنگجو باغنیم
چو منقار هدهد دراز اوفتاد
بسوراخ بینی باز اوفتاد
فرو ماند از کار خود هر دو باز
در اندیشه ی جان چه هدهد، چه باز
چنین مانده تا من ز راه آمدم
خرامان بآن صیدگاه آمدم
عجب ماندم از بازی روزگار
مرا بس همی دیدن آموزگار
گرفتم چو صیاد بی قید را
رهاندم از آن قید آن صید را
گرفتندش از من غلامان شاه
رها گشت آن مرغک بیگناه
ببازی، مگر باز شد باز اسیر
بصید ضعیفان مشو سختگیر
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۴ - حکایت
شنیدم شهی کز ستم عار داشت
وزیری خردمند هشیار داشت
سحرگه بخدمت چو بستی میان
شدی از رخ آثار بیمش عیان
برویش اگر شاه خندان شدی
وزیر اضطرابش دو چندان شدی
دل از اضطرابش بجا نامدی
بایوان خود باز تا نامدی
پسر، چون پدر را بدانگونه دید
ز بیم شهش رنگ در رو ندید
بگفت: ای پدر در دلت غم مباد
پسر را ز سر سایه ات کم مباد
بگو: در دلت چیست زینسان هراس؟
نه شه ظالم است و نه تو ناسپاس؟!
جهانی ز خلق تو و عدل شاه
شد آباد و بینم تو را بر لب آه؟!
پدر خواندش این داستان و گریست
که بشنو مپرس اضطرابت ز چیست
مرا کرد روزی حکایت کسی
که بود آگه از کار گیتی بسی
که بوده است در روزگار کیان
یکی پیره زن را یکی ماکیان
شب و روز از وی خورش یافته
پرستاری و پرورش یافته
برآمد یکی روز بر بام کاخ
دلی تنگ دید و جهانی فراخ
شد او را همه حق نعمت زیاد
نگفت آن زن پیر را خیر باد
ببامی دگر جست از آن بام راه
چنین رفت تا بام ایوان شاه
چو شاهین شاهش بدانگونه دید
همه کار ایام وارونه دید
سیه شد بچشمش جهان سربسر
صلا زد که ای مرغ کوته نظر
در این محنت آباد گشتم بسی
ندیدم ز تو بیوفاتر کسی
مگر با خود این فکر ناکرده یی
که از بیضه تا سر برآورده یی
چها دیده یی ز آدمی زادگان
چه از بندگان و چه ز آزادگان؟!
همت روزی از ریزه ی خوانشان
همت خانه در کاخ و ایوانشان
نگهداریت کرده از هر گزند
نه بر بال رشته، نه بر پای بند
رهاییت دادند از هر عقاب
نه منقار شاهین نه چنگ عقاب!
چو یک بیضه ی سیم رنگ آوری
ز غوغا جهانی به تنگ آوری
ازیشان همه پرورش یافتی
ز آب و زدانه خورش یافتی
چو نیرو گرفتی از آن پرورش
نبودت ز دیوار افزون پرش
از آن خانه کت بود دار القرار
چو سوی دگر خانه کردی گذار
دگر نامدت هیچ از آن خانه یاد
کت ازمرحمت صاحبش دانه داد؟!
مرا آشیان تا سر کوه بود
سرم فارغ از قید اندوه بود
سحر میل پرواز چون کردمی
جهان زیر بال و پر آوردمی
بشب بود در دامن کوهسار
ز تیهو و دراج و کبکم شکار
قضا تا بپای من افگنده دام
مرا آدمی زاد تا کرده رام
نه پیچیده ام سر زحکم قضا
بحکم قضا کرده خود را رضا
مطیعم، کنون آدمی زاد را
چو صیدی که رام است صیاد را
نگریم ز جورش، گرم پر شکست
ننالم ز دستش، گرم پای بست
پی صید چون رو بصحرا کند
بصحرا ز پا رشته ام وا کند
ز خون تذروان گلرنگ چنگ
چو منقار کبکان کنم سرخ رنگ
برآید چو از طبل بازش فغان
ز تیهو و کبک آرمش ارمغان
بپای خود آیم بدام از وفا
نه پروای جور و نه بیم جفا
بپاسخ چنین گفتش آن ماکیان
که: ای منزلت تختگاه کیان
تو تا پا نهادی در این دامگاه
بود دست شاهانست آرامگاه
ندیدی چو خود هیچ مرغی دگر
که سوزندش از سیخ و آتش جگر
که چون خود بسی دیده ام صد هزار
طپیده چه فربه بخون، چه نزار!
ولی تا مرا آدمی دیده رام
بمن عیش از بیم جان شد حرام
نباشم گریزان چرا از کسی
که مرغان چو من کرده بسمل بسی؟!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۶ - حکایت
شنیدم یکی شهر معمور بود
که ابلیس از مردمش دور بود
بمرد و زنش داده یزدان پاک
دل و دیده و دست و دامان پاک
هم از گرگ آسوده آنجا گله
هم از دزد ایمن در آن قافله
همه دستشان کوته از مال غیر
همه پایشان سالک راه خیر
امیری بآن شهر چون آمدی
گرش معدلت رهنمون آمدی
بر او خوش گذشتی همه ماه و سال
ز خلق او، ازو خلق فرخنده فال
وگر رایت ظلم افراختی
بکشت خود، آتش درانداختی
ز نفرین آن مردم پارسا
شدی طالع دولتش نارسا
زدی یا اجل برق بر خرمنش
بدی یا بعزل آسمان دشمنش
ز بیداد او رسته مردم همه
چو از شحنه ی گرگ ظالم، رمه!
در آخر یکی گرگ روباه فن
کزو پیرهن شد به یوسف کفن
بفرمان شه شد در آن شهر امیر
از آن راز واقف چو گشتش ضمیر
بروزی که میآمد آن شهریار
پذیره شدندش سران دیار
بهدیه نخست آمد از ره چو راست
زهر یک یکی بیضه ی مرغ خواست
نهادند هر یک از آن راستان
یکی سیمگون بیضه در آستان
پس آنگه چنین گفت آن حیله ور
که: ای ساده دل مردم بیخبر
طمع کرده در بیضه ی ماکیان
مرا نیک باشد شما را زیان
برد عافیت از تن این بیضه ام
کزین بیضه دائم کشد هیضه ام
کنون بیضه ی خویش هر یک برید
مرا پرده ی خود چه باید درید؟!
متاع خود از هم چو نشناختند
ز هم برده، اما غلط باختند!
باین حیله چون کارخود راست کرد
بخلق از ستم آنچه میخواست کرد
ستم دیدگان را دل آمد بجوش
رساندند بر گوش گردون خروش
سراسر کمند دعا داده تاب
نشد دعوت هیچکس مستجاب
کس آگه نه، کآن در برایشان که بست
جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶
خواجه ای بودست از پیشینگان
با بزانش میل و با بوزینگان
بابزی در خانه یک بوزینه داشت
روزی از خانه قدم بیرون گذاشت
یک سبوی ماست بود اندر فضا
وان کنیزک خفته در کنج سرا
دید بوزینه چو خالی خانه را
هم سبو پر دید و هم پیمانه را
نرم نرمک میخ خود بر کندزود
با سبو پیوست و پس خورد آنچه بود
پس ز بیم خواجه مکری در گرفت
اندکی ز آن ماست بر کف بر گرفت
با هزاران پوزش آمد پیش بز
ای دریغ از پوزه و از ریش بز
میخ بز بر کند و بندش بر گسست
پس بجای خویش محکم بر نشست
نیم خفته آن کنیزک نیم چشم
می بدید و خنده بودش جای خشم
ناگه از در با هزاران برک و ساز
باز آمد خواجه ی بوزینه باز
دیدی اسپیدی سبو در پوز بز
شد جهان بر وی سیه چون روز بز
هر کجا در خانه چوب و سنگ بود
خواجه را زان سو همی آهنگ بود
بز ز پیش و او ز پس هر سوروان
گاه افتان گاه خیزان گه دوان
فارغ آن بوزینه از این کشمکش
در کنار میخ خود بنشسته خوش
گاه میخندید و گه میداد تیز
نه بریش بز بریش خواجه نیز
وان کنیزک همچنان تا دیرگاه
گه گشاده دیده، گه بسته نگاه
این مثل در تست شو آگه زراز
ای تو هم بز باز و هم بوزینه باز
عقل یزدانی چو آن بوزینه بود
نفست آن مکاره ی دیرینه بود
کارفرما در تو نفس سرکش است
توهمی گویی که کار دانش است
این سخن را گر چه شرحی در خور است
لیک در مقصد سخن اولیتر است
پس قیاس از فکرت بوزینه خواست
تاسبوی خواجه خالی شد زماست
نطق اگر اینست اگر آنست نطق
مشترک در جنس حیوان است نطق
چون حدیثی گفته آمد از قیاس
در نیاز عقل بر فعل حواس
به که هم زین ره سرودی سر کنیم
لیک آهنگی از این خوشتر کنیم
عاریت کردستم از آگه دلان
من زبان، تو نیز رو گوشی ستان
تا کنی فهم این حدیث نغز را
پوست بگذاری و گیری مغز را
کوش تا سودی از این سودا بری
کی گهر بی غوص از این دریا بری
گفته آمد اندکی زین پیشتر
که بود حس مبدأ درک بشر
نفس را جز ذات خود گر مدر کیست
مبدأ ادراک آن حس بیشکی ست
وانچه بیرونست از حس ذات تست
و هم و غفلت نیز در وی ره نجست
نفس بی آلت کند ادراک نفس
حس کجا و درک ذات پاک نفس
وانچه با آلت شود معلوم تو
هست معقول تو یا موهوم تو
لاجرم نفست محیط وی شود
ورنه در خورد تصور کی شود
شاید از محسوس را گویی که بود
بی وجود حاس در خارج وجود
لیک هر معقول فرع عاقل است
ذات بی او ذات عاقل باطل است
این سخن را گر مسلم داشتی
منتی بر کفت ما بگذاشتی
یک زمان بنشین و با ما راز کن
عقده ای در رشته دارم باز کن
آنکه را معبود میدانی بگو
جز تو باشد یا تو باشی عین او
گر تویی این خود حدیث مغلق است
که تو هستی فانی و باقی حق است
حز تو گر باشد محاط نفس تست
خود یکی نقش از بساط نفس تست
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
بر چرخ هلال غره ی ماه است این
یا تیغ شهنشه فلک جاه است این
ناگشته عیان زدیده ها گشت نهان
نی نی غلطم کوکب بد خواه است این
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۳
نه غارت خزان و نه غوغای زاغ دید
آسوده بلبلی که گرفتار دام بود
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
تا شد از کتم عدم در ملک هستی بود شمع
دایه شد پروانه گویا در شب مولود شمع
بس که شب تا روز دارد گریه بر حال جهان
جز صدای اشک حسرت کی بود در رود شمع؟!
گر چه باشد جنس او را گرمی بازار شب
غیر جان کندن ازین سودا نباشد سود شمع
کردن اهل کرم اندر بلندی شد مثل
یک جهان پروانه می باشد مطیع جود شمع
باشدش از جوش سودا طالع او مشتری
رشک می آید مرا از طالع مسعود شمع
در قیام ایستاده با یک پای از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد عاقبت مقصود شمع؟!
در وفا سر داد هر کس زندگی از سر گرفت
این مثل روشن بود از جسم غمفرسود شمع
گر نباشد شمع کی پروانه باشد در جهان؟!
بود این پروانه ها نبود مگر از بود شمع؟!
طغرل از جوش غم سودای او معلوم شد
کش بود از روغن پروانه گویا دود شمع!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
تا که یک شام به بزم طربش در شد شمع
کشته و مرده آنشوخ ستمگر شد شمع
در شب وصل رخ آن بت مهوش کافیست
شمعها خوش نبود زانکه مکرر شد شمع
شعله آتش رخسار تواش در گیرند
یعنی از نور جمال تو منور شد شمع
با همه سرکشی و شعله حسن افروزی
کی به قد و مه روی تو برابر شد شمع؟
ساقیا بزم مرا شمع نباید امشت
کز می روشن و زان چهره میسر شد شمع
پای در بند به فانوس و به گردن زنجیر
زانکه دیوانه آن سرو سمن بر شد شمع
فانی اندیشه افسر ز سرت بیرون کن
بین که چون افسر زر داشت دران سر شد شمع
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۵
درین منزلگه فانی شهان را
به لشکرگه که هر سو کوس و پیل است
بدان لشکر پگه در وقت شبگیر
ز طبل نوبتی کوس رحیل است
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
هست عاشق به نمودار چو خاک
لیک معشوق بود چون آتش
این هم افتاده بود هم پامال
آن هم افروخته و هم سرکش
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
چو عزت بایدت ترک طمع کن
گدایان را ازین معنی است خواری
مه از خورشید روشن چون ضیا خواست
سیه رو گشت از آن بی اعتباری
درفشان گشت چون بر فرق مردم
بشاهان چتر شد ابر بهاری
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۵
دور دور خر است و کره خران
گر ترا باور آید ار ناید
گر عزیز نبی شود زنده
جز خرش هیچ در نظر ناید
ور فرود آید از فلک عیسی
جز به خر می سوار برناید
اربگردد همه جهان دجال
خر به پشت خر از مقر ناید
ور سر از خاک برزند قارون
جز خریدار کره خر ناید
به نسیم خرد تبسم کن
کز دم خر به جز به خر ناید
مجد با خر مگوی راز خران
که ز خر بر خرد ضرر ناید
در خری خرخر و تو عشوه مخر
که به جز خرخری ز خر ناید
ور به روی تو برکشند خری
از من رو کشیده زر ناید
ور به خر داده اند شغل ترا
جز به آنش به کار برناید
روز خر نامه خوان ولیک بدان
که ز خر نامه خوان هنر ناید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۳
ز غبن هدهد میمون که شد متابع زاغ
ز رشک ملک سلیمان که شد مسخر دیو
به گوش معنی بشنو که هر دمی صد بار
شهان سلغری از خاک برکشند غریو
کجاست آصف تا نوحه گر شود بر ملک
که بر و بحرش بی کد خدای ماند و خدیو
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۹
جوان بختا جهان بخشا تو آنی
که بر گردنکشان مالک رقابی
به تیغ اسلام را نعم الوکیلی
به ساحت خلق را حسن المئابی
جهان هر دم فقائی می گشاید
ز سرسبزی آن تیغ سدابی
به گاه لهو در دلها نشاطی
به روز بزم در سرها شرابی
به طلعت ملک را در چشم نوری
به هیبت فتنه را در دیده خوابی
چو روح اصفیا محض صفاتی
چو قول انبیا عین صوابی
زمین کشته امید ما را
گهی خورشیدی و گاهی سحابی
به رتبت معدلت را آسمانی
به زینت مملکت را آفتابی
به دستوری سئوالی لایقم هست
معاذالله گزافی نه حسابی
جواب آن به لفظم باز فرمای
ز صاحب طبعی و حاضر جوابی
اگر چرخی چرا بر من نگردی
وگر مهری چرا بر من نتابی
به عنف این چرخ را یکره نگوئی
که ای بی آب دلو آسیابی
به قصد بیگناهی چند کوشی
به خون بیدلی تا کی شتابی
به سمع اشرفت دانم رسیده ست
حدیث اشتر و ماهی عرابی
منم اعرابی گم گشته اشتر
دوان اندر بیابان سرابی
دل از جان سیر گشته تشنه مانده
ز بی نانی و رنج اندک آبی
پس از ایزد ترا خوانم به یاری
که تو بر چرخ دولت ماهتابی
زکات جاه را فریاد من رس
که چون دریا و کان صاحب نصابی
اگر افتادگان را دستگیری
وگر درماندگان را فتح بابی
ز من افتاده تر کس را نبینی
ز من درمانده تر هرگز نیابی
مرا از بند غم آزاد گردان
اگر در بند احسان و ثوابی
بسی ویرانه ها را کردی آباد
بسی کردی بنا خاکی و آبی
اگر نام نکو و صیت خواهی
نظر کن در دلی با این خرابی
شه مازندران نام نکو یافت
به یک مصراع شعر فاریابی
بسی دارم در این معنی حکایت
ولی ترسم که زحمت برنتابی
منم فی القصه در کنجی بمانده
چو توبت کرده بوبکر ربابی
به روز عید در زندانسرائی
نشسته با زنان در هم نقابی
همایون باد بر تو عید و گشته
به خون دشمنت تیغت خضابی
به تو دین حنیفی باد قائم
چنان چون ملت اولی بصابی
رخ جاه تو چون گلنار پر بار
رخ خصمت زگرد غم چو آبی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸
دوات بودی عمری به پیش هر قلمی
به گاه شاهدی و کودکی و نیکوئی
شدی بزرگ به کار قلم شدی مشغول
سرت برند یکی کودک از هنرجوئی
دوات نیستی اکنون قلم شدی زیراک
نزار و زرد و بریده سر سخنگوئی