عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۷
نیست کس محرم که پیغامم رساند یار را
وز حقیقت حال ما آگه کند دلدار را
کین ستم بیحد مکن، ظالم مشو ای جان من!
ای بی گنه مارا مکش، خنجر مزن بیمار را
با بیکسان خود مشفقی، بر بیدلان قاهر شدی
برما چرا ظالم شدی، برقع مکن رُخسار را
دردیکه دارم در دلی، آنرا تو دانی مرهمی
یا طبیب العاشقان! دارو بده بیمار را
مسکین غریب بی نوا، باری ز تو جوید جفا
بهرخدا درمان بده این عاشق غمخوار را
وز حقیقت حال ما آگه کند دلدار را
کین ستم بیحد مکن، ظالم مشو ای جان من!
ای بی گنه مارا مکش، خنجر مزن بیمار را
با بیکسان خود مشفقی، بر بیدلان قاهر شدی
برما چرا ظالم شدی، برقع مکن رُخسار را
دردیکه دارم در دلی، آنرا تو دانی مرهمی
یا طبیب العاشقان! دارو بده بیمار را
مسکین غریب بی نوا، باری ز تو جوید جفا
بهرخدا درمان بده این عاشق غمخوار را
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۸
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۴
دل را ز درد دوری صد وجه بیقراری
آرام گر نیابم، فریاد گریه زاری
گویم کرا، حقیقت ، واقف نه راز حالم
حیران بسی بماندم، فریاد گریه زاری
صد صد خیال در دل، آید زدرد دلبر
سوزم چنانچه مجمر فریاد ، گریه زاری
هُو هُو بکن تو باهُو، خواهی وصال دوست
من غیر وصل خوارم ، فریاد گریه زاری
در دل هزار دردست، لیکن بکس نگویم
گویم کرا چه جویم، فریاد گریه زاری
سوزش بسی ست در دل، یار دگر ندارم
شب و روز بیقرارم، فریاد گریه زاری
آرام گر نیابم، فریاد گریه زاری
گویم کرا، حقیقت ، واقف نه راز حالم
حیران بسی بماندم، فریاد گریه زاری
صد صد خیال در دل، آید زدرد دلبر
سوزم چنانچه مجمر فریاد ، گریه زاری
هُو هُو بکن تو باهُو، خواهی وصال دوست
من غیر وصل خوارم ، فریاد گریه زاری
در دل هزار دردست، لیکن بکس نگویم
گویم کرا چه جویم، فریاد گریه زاری
سوزش بسی ست در دل، یار دگر ندارم
شب و روز بیقرارم، فریاد گریه زاری
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۵
یاران ز تو پرسم که مرا یار کجاست
آن نگاری که دلم بردهمان یار کجاست
ای عزیزان شناسنده ره، بهر خدا
از که پرسم سخن یار که آن یار کجاست
بیماری من بسر آمد، یاران مابگوئید
جانم بلب آمد رخ دلدار کجا ست
ای ندانی که تو پُرسی ز من یار تو کیست
پرسم آن یار هُو الله که مرا یار کجاست
ای محبان خدا! چاره این یار کنید
زانکه اول بشما پرسد که مرا یار کجاست
آن نگاری که دلم بردهمان یار کجاست
ای عزیزان شناسنده ره، بهر خدا
از که پرسم سخن یار که آن یار کجاست
بیماری من بسر آمد، یاران مابگوئید
جانم بلب آمد رخ دلدار کجا ست
ای ندانی که تو پُرسی ز من یار تو کیست
پرسم آن یار هُو الله که مرا یار کجاست
ای محبان خدا! چاره این یار کنید
زانکه اول بشما پرسد که مرا یار کجاست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۸
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۳
می نالم از عشق تو ، جان را خبر نیست
بیمارم غمخوارم کس را خبری نیست
تا پای نهادیم درین راه تو جانان
حیران شده ام مرده دلان را خبری نیست
از حال من آگاه کجا میشود آن یار
هی های که این سنگدلان را خبری نیست
ای آنکه توئی طعنه زنی محض خطاست
این سوز دلم را تو چه دانی خبری نیست
خوشبوی وفا می شنود یار ز هر آه
آه صد این بی خبران را خبری نیست
بیمارم غمخوارم کس را خبری نیست
تا پای نهادیم درین راه تو جانان
حیران شده ام مرده دلان را خبری نیست
از حال من آگاه کجا میشود آن یار
هی های که این سنگدلان را خبری نیست
ای آنکه توئی طعنه زنی محض خطاست
این سوز دلم را تو چه دانی خبری نیست
خوشبوی وفا می شنود یار ز هر آه
آه صد این بی خبران را خبری نیست
مولانا خالد نقشبندی : مولانا خالد نقشبندی
ترکیبات
سـاربـانـا ! رحـم کـن بـر آرزومــنـدانِ زار
وعده شد نزدیک و نبود بعد از این جای قرار
کن حُـدا نعـمانی گـردون فـرازِ بـرقْ سیـر
بیـخـبر زآب و علـف، کـار آزمـای راهـوار
بـی تأمّـل برگُشـا بـنـد عِـقـال از زانـوَش
زمـرة درماندگان را این گِـره وا کُـن ز کار
تا کُـنـم بر خویشـتن آرام و آسایش حـرام
تا نهم یکباره خواب و خورد و راحت بر کنار
کرده ده منزل یکی تا سر نهم در راه دوست
تا کشـم در دیده خاکِ آسـتانش سرمه وار
بادیه پیـما شد از هر دیدهام صد قطره خون
سـوی جانان دیر میجنبد چرا امـشب قطار؟
نیسـت تابِ سـستی جمّـالم از شوق جمال
سـوختم از آتش جانـسوزِ هـجران زیـنـهار
حادیا خیز و بلند آهنگ کن آواز را
آر در رقص از نـوای جانفزا جمّاز را
چون مَنَش بیخود کن از ذوق حُدا بهر خدای
دل ز جا شد تا به کی محمِل نمیجنبد زجای؟
گوش بر بانگ حُدا، جان سوی جانان رهنورد
تن به خاکِ شام و دل با یاد «یثرب» در هوای
مـهـبـط وحی خـدا و مـشــرقِ نـور هدی
مغرب مهرِ سپـهرِ رحـمت و صـدق و صفای
آب حیوان است آبـش، خاک مشک آمـیزِ او
مرهـم کـافـور بـهـر خـستـگـان بـیـنـوای
کـردگـارا خـستـگـان را مـرهم کافور بخش !
تشنگان را سـوی آب زنـدگی راهـی نـمـای
نـشـأة لـطـفِ الـهـی یـابـی از بـاد هواش
بـوی فـردوس بـرین آیـد از او سر تا به پای
مردة صدساله با صد رعشه میخیـزد زخاک
میوزد از جـانـبِ «یثرب» نـسیـمِ جـانـفـزای
این نه بس وصفش که «یثرب»چشمِ شخصِ عالم است
مـردمـــش فــخـرِ جــهـان ، ســالارِ آلِ آدم اســت
من که سـرگردانِ جـانانم چه باک از خان و مان
یا مرا کـی در دل آید فـِکرَتِ سود و زیان
در دلِ تـنـگم چنان ســودای یـثـرب زد عَـلَـم
جای گنـجـایـش کجا دارد در او یادِ جـِنان ؟
«یثرب» آن خـاک اسـت تبـَّع را بـه دام آورد دل
ز آبـدانـی انـدر او نـه نـام بـود و نه نشان
«یثرب» آن خـاک است «جبریلِ امین» با صـد نیاز
آمـدی بـهر طـوافـش بـر زمین از آسمـان
«یثرب» آن خاک است بیش از خَلقِ آدم صبح وشام
بـهـر طـوفـش آمـدنـدی زمـرة روحانیان
از خیالِ اینکـه خواهد گشـت جـای دوسـت، بـود
پیـشتر از آبـدانی قـبلهگـاه انـس و جـان
هست اکـنون خـوابگاه او، خجالـت بین کـه من
سالـها بگذشت از عمر و نکردم طَـوفِ آن
"خالدا " تا کـی نشینی در خجالت منفعل؟
خیز و گِرد مرقدش برکش فغان از سوزِ دل
السّلام ای چهرهات شمع شبستانِ وجود
السّلام ای قامتـت سرو بهـارستـانِ جـود
السّلام ای آنکه تا آرامگـاهت شـد زمین
هست خاک تیره را صد ناز بر چرخ کـبود
السّلام ای آنـکـه برتر پایة هـر بـرتری
صد هزاران ساله راه از ساحت قربت، فزود
السّلام ای آنـکه بر ظـلمت نشینانِ عدم
از تو شـد گنـجـیـنة نـورِ عنایت را گشود
السّلام ای آنکـه از کوری چشمِ بد دلان
گَرد نَعلَینَت جـواهـر، سـرمة اهـل شهـود
السّلام ای آنکه اعجازت یکی از صد هزار
برتر از گنجایش فسحتـگه گـفت و شنود
السّلام ای آنکه پیش از خلق آدم سـالها
روی در محرابِ ابرویت ملائک در سجود
من کجا و حدِّ تسلیمِ تو یا «خیر الانام»
از خداوندِ جهـانت باد هر دم صد سلام
ای پنـاهِ عاصـیـان سـویـت پـنـاه آوردهام !
کـردهام بیحـد خـطـا و الـتـجـا آوردهام
بـودهام سـرگـشتـة تـِیـه ضـلالـت سالـها
این زمان رو سوی خورشید هُدی آوردهام
هست ما را در جهان جانی و ای جانِ جهان
آن هم از تو، چون توان گفتن فدا آوردهام
تـو طـبـیـبِ عالـمی، مـن، دردمنـد دلفگار
رو بــه درگـاهـت بـه امـیـد دوا آوردهام
زادره بُردن به درگـاهِ کـریـمان ناسـزاست
شــادم ار رو بـر درت بـیزادِ راه آوردهام
کوه بر دوش از گناه و رخ زخجلت همچو کاه
دارم امّــیـدِ زوالِ کــوه و کــاه آوردهام
شستَنش را یک نَم از دریای لُطفت بس بود
گـرچه دیـوانی چو روی خود سیاه آوردهام
گر به خاکِ درگهت سایم جبین ای جانِ پاک!
آنچه «خضر» از آب حیوان یافت،من یابم زِ خاک
سـرورِ عـالم! مـنِ دلـداده حیـرانِ تـوام
والـه و سـرگشتـة سـودای هـجـران تـوام
شاهِ تختِ قابِ قَوسَینی تو، من کمتر گدا
کـی بـود یـارای آن گـویم که مهمانِ توام
رحـمتِ عـامِ تو آبِ زندگی، من، تشنهای
مـرده بـهـرِ قـطـرهای از آبِ حیـوان توام
دیـگـران، بـهرِ طـوافِ کعبه میآیند و من
سـو بـه سـو افـتـادة کـوه و بـیـابان تـوام
دوش در خوابم نهادند افسر شاهی به سر
گـوئـیا پـا مـینهـد بر فـرق، دربـان تـوام
«جامیا» ای بلبلِ دستـانسرای نعتِ دوست
این سخن بس حسب حال آمد ز دیوانِ توام
برلب افتاده زبان، گَرگین سگیایم تشنه لب
آرزومـنـدِ نَـمـی از بَــحرِ احـســان تـوام
نفس و شیطانم به پیشَت آبرو نگذاشتند
حـقّ آنـانی زِ وصـلـت کامِ دل برداشتند
حـقِّ آنانی که تا در قَـیدِ هسـتی بـودهاند
دم به دم در جستجوی خواهشت افزودهاند
هـوشـیارانی که در امـرِ خِرَد زو خیـرهاند
لبِ به تصدیقِ تو از روشن دلی بگشودهاند
شـهـریاران مرقّع پوشِ بی تخـت و کلاه
کافسرِ شـاهی زِ شـاهـانِ جهـان بربودهاند
غـمگسـارانی نـهاده گـردن انـدر زیرِ تیغ
در سـر و کـار وفـایـت بذل جان بنمودهاند
روزه دارانی به جهد از صبح تا هنگامِ شام
یافــتـه نـانی و در راهِ خـدا بـخـشـودهاند
« خـالـدِ » دلداده را آیـیـنـة دل ده جَـلا
نفس و شیطانَش به زنگِ معصیت آلودهاند
در شُـمارِ آن کسـانَـش آر کـز روی نیـاز
سـالـها راهِ وصـالَـت را به جان پیمودهاند
بو که از لطف تو ای سرچشمة اِنعامِ عام
کـارَش آرایش پذیر آید به حُسـنِ اِختِتام
وعده شد نزدیک و نبود بعد از این جای قرار
کن حُـدا نعـمانی گـردون فـرازِ بـرقْ سیـر
بیـخـبر زآب و علـف، کـار آزمـای راهـوار
بـی تأمّـل برگُشـا بـنـد عِـقـال از زانـوَش
زمـرة درماندگان را این گِـره وا کُـن ز کار
تا کُـنـم بر خویشـتن آرام و آسایش حـرام
تا نهم یکباره خواب و خورد و راحت بر کنار
کرده ده منزل یکی تا سر نهم در راه دوست
تا کشـم در دیده خاکِ آسـتانش سرمه وار
بادیه پیـما شد از هر دیدهام صد قطره خون
سـوی جانان دیر میجنبد چرا امـشب قطار؟
نیسـت تابِ سـستی جمّـالم از شوق جمال
سـوختم از آتش جانـسوزِ هـجران زیـنـهار
حادیا خیز و بلند آهنگ کن آواز را
آر در رقص از نـوای جانفزا جمّاز را
چون مَنَش بیخود کن از ذوق حُدا بهر خدای
دل ز جا شد تا به کی محمِل نمیجنبد زجای؟
گوش بر بانگ حُدا، جان سوی جانان رهنورد
تن به خاکِ شام و دل با یاد «یثرب» در هوای
مـهـبـط وحی خـدا و مـشــرقِ نـور هدی
مغرب مهرِ سپـهرِ رحـمت و صـدق و صفای
آب حیوان است آبـش، خاک مشک آمـیزِ او
مرهـم کـافـور بـهـر خـستـگـان بـیـنـوای
کـردگـارا خـستـگـان را مـرهم کافور بخش !
تشنگان را سـوی آب زنـدگی راهـی نـمـای
نـشـأة لـطـفِ الـهـی یـابـی از بـاد هواش
بـوی فـردوس بـرین آیـد از او سر تا به پای
مردة صدساله با صد رعشه میخیـزد زخاک
میوزد از جـانـبِ «یثرب» نـسیـمِ جـانـفـزای
این نه بس وصفش که «یثرب»چشمِ شخصِ عالم است
مـردمـــش فــخـرِ جــهـان ، ســالارِ آلِ آدم اســت
من که سـرگردانِ جـانانم چه باک از خان و مان
یا مرا کـی در دل آید فـِکرَتِ سود و زیان
در دلِ تـنـگم چنان ســودای یـثـرب زد عَـلَـم
جای گنـجـایـش کجا دارد در او یادِ جـِنان ؟
«یثرب» آن خـاک اسـت تبـَّع را بـه دام آورد دل
ز آبـدانـی انـدر او نـه نـام بـود و نه نشان
«یثرب» آن خـاک است «جبریلِ امین» با صـد نیاز
آمـدی بـهر طـوافـش بـر زمین از آسمـان
«یثرب» آن خاک است بیش از خَلقِ آدم صبح وشام
بـهـر طـوفـش آمـدنـدی زمـرة روحانیان
از خیالِ اینکـه خواهد گشـت جـای دوسـت، بـود
پیـشتر از آبـدانی قـبلهگـاه انـس و جـان
هست اکـنون خـوابگاه او، خجالـت بین کـه من
سالـها بگذشت از عمر و نکردم طَـوفِ آن
"خالدا " تا کـی نشینی در خجالت منفعل؟
خیز و گِرد مرقدش برکش فغان از سوزِ دل
السّلام ای چهرهات شمع شبستانِ وجود
السّلام ای قامتـت سرو بهـارستـانِ جـود
السّلام ای آنکه تا آرامگـاهت شـد زمین
هست خاک تیره را صد ناز بر چرخ کـبود
السّلام ای آنـکـه برتر پایة هـر بـرتری
صد هزاران ساله راه از ساحت قربت، فزود
السّلام ای آنـکه بر ظـلمت نشینانِ عدم
از تو شـد گنـجـیـنة نـورِ عنایت را گشود
السّلام ای آنکـه از کوری چشمِ بد دلان
گَرد نَعلَینَت جـواهـر، سـرمة اهـل شهـود
السّلام ای آنکه اعجازت یکی از صد هزار
برتر از گنجایش فسحتـگه گـفت و شنود
السّلام ای آنکه پیش از خلق آدم سـالها
روی در محرابِ ابرویت ملائک در سجود
من کجا و حدِّ تسلیمِ تو یا «خیر الانام»
از خداوندِ جهـانت باد هر دم صد سلام
ای پنـاهِ عاصـیـان سـویـت پـنـاه آوردهام !
کـردهام بیحـد خـطـا و الـتـجـا آوردهام
بـودهام سـرگـشتـة تـِیـه ضـلالـت سالـها
این زمان رو سوی خورشید هُدی آوردهام
هست ما را در جهان جانی و ای جانِ جهان
آن هم از تو، چون توان گفتن فدا آوردهام
تـو طـبـیـبِ عالـمی، مـن، دردمنـد دلفگار
رو بــه درگـاهـت بـه امـیـد دوا آوردهام
زادره بُردن به درگـاهِ کـریـمان ناسـزاست
شــادم ار رو بـر درت بـیزادِ راه آوردهام
کوه بر دوش از گناه و رخ زخجلت همچو کاه
دارم امّــیـدِ زوالِ کــوه و کــاه آوردهام
شستَنش را یک نَم از دریای لُطفت بس بود
گـرچه دیـوانی چو روی خود سیاه آوردهام
گر به خاکِ درگهت سایم جبین ای جانِ پاک!
آنچه «خضر» از آب حیوان یافت،من یابم زِ خاک
سـرورِ عـالم! مـنِ دلـداده حیـرانِ تـوام
والـه و سـرگشتـة سـودای هـجـران تـوام
شاهِ تختِ قابِ قَوسَینی تو، من کمتر گدا
کـی بـود یـارای آن گـویم که مهمانِ توام
رحـمتِ عـامِ تو آبِ زندگی، من، تشنهای
مـرده بـهـرِ قـطـرهای از آبِ حیـوان توام
دیـگـران، بـهرِ طـوافِ کعبه میآیند و من
سـو بـه سـو افـتـادة کـوه و بـیـابان تـوام
دوش در خوابم نهادند افسر شاهی به سر
گـوئـیا پـا مـینهـد بر فـرق، دربـان تـوام
«جامیا» ای بلبلِ دستـانسرای نعتِ دوست
این سخن بس حسب حال آمد ز دیوانِ توام
برلب افتاده زبان، گَرگین سگیایم تشنه لب
آرزومـنـدِ نَـمـی از بَــحرِ احـســان تـوام
نفس و شیطانم به پیشَت آبرو نگذاشتند
حـقّ آنـانی زِ وصـلـت کامِ دل برداشتند
حـقِّ آنانی که تا در قَـیدِ هسـتی بـودهاند
دم به دم در جستجوی خواهشت افزودهاند
هـوشـیارانی که در امـرِ خِرَد زو خیـرهاند
لبِ به تصدیقِ تو از روشن دلی بگشودهاند
شـهـریاران مرقّع پوشِ بی تخـت و کلاه
کافسرِ شـاهی زِ شـاهـانِ جهـان بربودهاند
غـمگسـارانی نـهاده گـردن انـدر زیرِ تیغ
در سـر و کـار وفـایـت بذل جان بنمودهاند
روزه دارانی به جهد از صبح تا هنگامِ شام
یافــتـه نـانی و در راهِ خـدا بـخـشـودهاند
« خـالـدِ » دلداده را آیـیـنـة دل ده جَـلا
نفس و شیطانَش به زنگِ معصیت آلودهاند
در شُـمارِ آن کسـانَـش آر کـز روی نیـاز
سـالـها راهِ وصـالَـت را به جان پیمودهاند
بو که از لطف تو ای سرچشمة اِنعامِ عام
کـارَش آرایش پذیر آید به حُسـنِ اِختِتام
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۶
می رسد گر شوی تو دور از ما
تا سمک اشک و آه تا به سما
دل به کویت چنان شده است اسیر
ابدا لیس یرفع القدما
دیده جویای خاک درگه تست
ترب اقدامکم یزیل عمی
بی جمال تو گر روم به بهشت
لا اری الروح بل اری الما
دم به دم در فراقت ای همدم
تمزج العین بالدموع دما
دل هدف پیش تیر غمزه تست
لحظ عینیک لورمی کرما
خالد از عشق تو چه چاره کند؟
خالق العرش بالهوی حکما
تا سمک اشک و آه تا به سما
دل به کویت چنان شده است اسیر
ابدا لیس یرفع القدما
دیده جویای خاک درگه تست
ترب اقدامکم یزیل عمی
بی جمال تو گر روم به بهشت
لا اری الروح بل اری الما
دم به دم در فراقت ای همدم
تمزج العین بالدموع دما
دل هدف پیش تیر غمزه تست
لحظ عینیک لورمی کرما
خالد از عشق تو چه چاره کند؟
خالق العرش بالهوی حکما
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۷
ای گل رویت بود مژگان به چشمم خارها
صد ماه کنعانی برم چون نقش بر دیوارها
احوال آزار مرا پرسیده بودی از کرم
سهل است با هجر تو بر جان سختی آزارها
لیک از وفور انتظار، شد چشم گریانم چهار
شاید کند آن غمگسار، غم خواری بیمارها
نا آمدن را تیر بیم از طعن مردم وجه نیست
هستند صافی طینتان عاری ز عیب و عارها
نبود تفاوت پیش من از نامدن تا آمدن
این بس که خالد در دلت باری گذشت از بارها
صد ماه کنعانی برم چون نقش بر دیوارها
احوال آزار مرا پرسیده بودی از کرم
سهل است با هجر تو بر جان سختی آزارها
لیک از وفور انتظار، شد چشم گریانم چهار
شاید کند آن غمگسار، غم خواری بیمارها
نا آمدن را تیر بیم از طعن مردم وجه نیست
هستند صافی طینتان عاری ز عیب و عارها
نبود تفاوت پیش من از نامدن تا آمدن
این بس که خالد در دلت باری گذشت از بارها
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۰
مجمر سینه ز دوریت به تاب است امشب
وز غمت صبر به دل نقش بر آب است امشب
در هوای نمک لعل و می دیده مست
دل که در آتش عشق تو کباب است امشب
گل رخسار تو نقش است و چنان در دیده
کآب چشمم همگی عین گلاب است امشب
نادیم خواب مبادا که به خوابت بینم
دیده بخت مرا بین چه به خواب است امشب
وز غمت سیل سرشکم همه معموره گرفت
بی گل روی توام خانه خراب است امشب
به زلال لبت از بسکه بود تشنه لبم
عالم اندر نظرم موج سراب است امشب
خالدا تا به خیال نگهش مدهوشم
کی مرا داعیه باده ناب است امشب؟
وز غمت صبر به دل نقش بر آب است امشب
در هوای نمک لعل و می دیده مست
دل که در آتش عشق تو کباب است امشب
گل رخسار تو نقش است و چنان در دیده
کآب چشمم همگی عین گلاب است امشب
نادیم خواب مبادا که به خوابت بینم
دیده بخت مرا بین چه به خواب است امشب
وز غمت سیل سرشکم همه معموره گرفت
بی گل روی توام خانه خراب است امشب
به زلال لبت از بسکه بود تشنه لبم
عالم اندر نظرم موج سراب است امشب
خالدا تا به خیال نگهش مدهوشم
کی مرا داعیه باده ناب است امشب؟
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۱
جای جانان است اینجا مایه جانم کجاست؟
منزل سلطان خوبان است سلطانم کجاست؟
همچو مجنون کوه هامون می نوردم بهر او
سو بسو می جویمش اما نمیدانم کجاست؟
چون کواکب صف به صف فوج بتان در جلوه اند
شاه خوبانم کجا خورشید رخشانم کجاست؟
سخت سرگردانم اندر این شب این تاریک هجر
روشنی بخشم کجاست شمع شبستانم کجاست؟
اشکبارم، بی قرارم، دردمندم ، دل فکار
قره العینم کجا آرام و درمانم کجاست؟
بلبل فصل خزانم واله شیدای گل
ای دریغا نو گل گلزار رضوانم کجاست؟
قمری بیچاره ام طوق وفا در گردنم
هر طرف کوکو زنان سرو خرامانم کجاست؟
باز دل طرز سخن سنجی ز نو آغاز کرد
محفل آرا نکته پرداز سخندانم کجاست؟
خالدا خاطر ز خوبان جهان دارد ملال
دلربای نازنین و نار بستانم کجاست؟
منزل سلطان خوبان است سلطانم کجاست؟
همچو مجنون کوه هامون می نوردم بهر او
سو بسو می جویمش اما نمیدانم کجاست؟
چون کواکب صف به صف فوج بتان در جلوه اند
شاه خوبانم کجا خورشید رخشانم کجاست؟
سخت سرگردانم اندر این شب این تاریک هجر
روشنی بخشم کجاست شمع شبستانم کجاست؟
اشکبارم، بی قرارم، دردمندم ، دل فکار
قره العینم کجا آرام و درمانم کجاست؟
بلبل فصل خزانم واله شیدای گل
ای دریغا نو گل گلزار رضوانم کجاست؟
قمری بیچاره ام طوق وفا در گردنم
هر طرف کوکو زنان سرو خرامانم کجاست؟
باز دل طرز سخن سنجی ز نو آغاز کرد
محفل آرا نکته پرداز سخندانم کجاست؟
خالدا خاطر ز خوبان جهان دارد ملال
دلربای نازنین و نار بستانم کجاست؟
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۳
ز رشک سرو قدت ، سرو پای در خاک است
کتان پیرهن گل ز روت صد چاک است
کنایت از دهن توست سر جوهر فرد
برون ز دایره فهم و حد ادراک است
چو بگذری به سر کوی کشتگان غمت
هزار جان گرامیت بند فتراک است
نه دیده من مسکین نظلره باشد و بس
نظاره ات همه شب چشم هشت افلات است
مع الوجود زلال دهان و زلف کجت
چه جای چشمه حیوان و مار ضحاک است
بدان امید که باد بگذری به سرش
به رهگذار تو خالد فتاده چون خاک است
کتان پیرهن گل ز روت صد چاک است
کنایت از دهن توست سر جوهر فرد
برون ز دایره فهم و حد ادراک است
چو بگذری به سر کوی کشتگان غمت
هزار جان گرامیت بند فتراک است
نه دیده من مسکین نظلره باشد و بس
نظاره ات همه شب چشم هشت افلات است
مع الوجود زلال دهان و زلف کجت
چه جای چشمه حیوان و مار ضحاک است
بدان امید که باد بگذری به سرش
به رهگذار تو خالد فتاده چون خاک است
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۷
رو به محراب دو ابرویت عبث کردم عبث
سجده سوی کعبه کویت عبث کردم عبث
آن نئی رحمی به حال داد خواهان آیدت
دست در زنجیر گیسویت عبث کردم عبث
بر سر راهت چو خاک افتادنت بی سود بود
ناله شبگیر در کویت عبث کردم عبث
کاکلت را مشک چین گفتم خطا گفتم خطا
نسبت خورشید با رویت عبث کردم عبث
ناخدا ترس و جفا آئینی و مردم فریب
میل دل روز ازل سویت عبث کردم عبث
دل به فتراک نگاهت بستنم بد بود بد
جان فدای چشم جادویت عبث کردم عبث
خویت ار خون ریزدم رویت دهد صد خون بها
خالد آسا شکوه از خویت عبث کردم عبث
سجده سوی کعبه کویت عبث کردم عبث
آن نئی رحمی به حال داد خواهان آیدت
دست در زنجیر گیسویت عبث کردم عبث
بر سر راهت چو خاک افتادنت بی سود بود
ناله شبگیر در کویت عبث کردم عبث
کاکلت را مشک چین گفتم خطا گفتم خطا
نسبت خورشید با رویت عبث کردم عبث
ناخدا ترس و جفا آئینی و مردم فریب
میل دل روز ازل سویت عبث کردم عبث
دل به فتراک نگاهت بستنم بد بود بد
جان فدای چشم جادویت عبث کردم عبث
خویت ار خون ریزدم رویت دهد صد خون بها
خالد آسا شکوه از خویت عبث کردم عبث
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۰
ای تاب ز آفتاب ربوده ز تاب رخ
پیراسته است ایزدت از مشک ناب رخ
زین چاشتگاه روی نهفتن ز من چرا؟
در چاشتگاه کی بنهفت آفتاب رخ
مهر منیر با همه خوبی و منزلت
هر شب کند ز شرم رخت در نقاب رخ
مفتون یک نگاهتم از من مپوش روی
مجنون روی ماهتم از من متاب رخ
خالد اگر به روی تو گل را قرین کند
شوید ز خجلت رخ تو از گلاب رخ
پیراسته است ایزدت از مشک ناب رخ
زین چاشتگاه روی نهفتن ز من چرا؟
در چاشتگاه کی بنهفت آفتاب رخ
مهر منیر با همه خوبی و منزلت
هر شب کند ز شرم رخت در نقاب رخ
مفتون یک نگاهتم از من مپوش روی
مجنون روی ماهتم از من متاب رخ
خالد اگر به روی تو گل را قرین کند
شوید ز خجلت رخ تو از گلاب رخ
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۱
کیست این کز نگهی رهزن صد جان باشد
هر زمان جلوه کنان بر سر میدان باشد
خسروانه چو پی گوی دواند گلگون
سر حد کوه کنش در خم چوگان باشد
حور از عکس رخش دست ز حسن خود شست
وای بر حال اسیری که از انسان باشد
این همه فتنه کز آن کاکل مشکین خیزد
ابله آن است که اندر خم ایمان باشد
از قد و لعل و رخ و چشم و خطش شرمنده
سرو و یاقوت و گل و سبزه و ریحان باشد
بسکه در مصر لطافت تو عزیزی امروز
کی کسی طالب بیع مه کنعان باشد
گفتی از غمزه من جان ندهی سنگدلی
آری اندر دلم آمد شد مژگان باشد
ماه بالد که چو رویت شود آخر ناچار
خوشه چین گردد از آن بر زده دامان باشد
خالدا گر دهدت دست گدایی درش
کافرم گر هوسم ملک سلیمان باشد
هر زمان جلوه کنان بر سر میدان باشد
خسروانه چو پی گوی دواند گلگون
سر حد کوه کنش در خم چوگان باشد
حور از عکس رخش دست ز حسن خود شست
وای بر حال اسیری که از انسان باشد
این همه فتنه کز آن کاکل مشکین خیزد
ابله آن است که اندر خم ایمان باشد
از قد و لعل و رخ و چشم و خطش شرمنده
سرو و یاقوت و گل و سبزه و ریحان باشد
بسکه در مصر لطافت تو عزیزی امروز
کی کسی طالب بیع مه کنعان باشد
گفتی از غمزه من جان ندهی سنگدلی
آری اندر دلم آمد شد مژگان باشد
ماه بالد که چو رویت شود آخر ناچار
خوشه چین گردد از آن بر زده دامان باشد
خالدا گر دهدت دست گدایی درش
کافرم گر هوسم ملک سلیمان باشد
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۳
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۷
سوگند به خالی ز رخت گشته پدید
سوگند به خطی که به گردش بدمید
سوگند به آن قامت چون سرو چمن
کاندر هوسش عمر به پایان برسید
سوگند به آن فتنه که چشمش گویند
و آنگاه قسم به آن هلال شب عید
سوگند به آن لعل لب و مایه جان
هر کس که بدبدش لب حسرت بگزید
سوگند به آن طره پرتاب و شکن
سوگند به آن غره میمون و سعید
خالد ز غمت گشته چنان زار و نزار
این بیت نکو صادق حالش گردید
تصحیف برادر پدر همدم اوست
تا بر رخ تو برادر مادر دید
سوگند به خطی که به گردش بدمید
سوگند به آن قامت چون سرو چمن
کاندر هوسش عمر به پایان برسید
سوگند به آن فتنه که چشمش گویند
و آنگاه قسم به آن هلال شب عید
سوگند به آن لعل لب و مایه جان
هر کس که بدبدش لب حسرت بگزید
سوگند به آن طره پرتاب و شکن
سوگند به آن غره میمون و سعید
خالد ز غمت گشته چنان زار و نزار
این بیت نکو صادق حالش گردید
تصحیف برادر پدر همدم اوست
تا بر رخ تو برادر مادر دید
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۱
دل پراکنده شد از یاد دلارامی باز
لاله وش شد جگر، از داغ گل اندامی باز
داده ام جان به خیال لب شور انگیزی
دل ربوده ز کفم شیفته بادامی باز
شکرین خنده بتی برده به غارت دینم
کرده در رهگذر هر نگهی دامی باز
هر دم از بهر خدا ، باد صبا از سر لطف
برسانش ز من دلشده پیغامی باز
دهد آیا دگرم دست ز مسعودی بخت؟
که برآید ز لب لعل توام کامی باز
وز پس محنت دوری بنشینیم بهم
کنم از درد جدایی گله هنگامی باز
خالد ار خون خوردم نرگس جادوش چه غم؟
لعل میگون ویم می کند اکرامی باز
لاله وش شد جگر، از داغ گل اندامی باز
داده ام جان به خیال لب شور انگیزی
دل ربوده ز کفم شیفته بادامی باز
شکرین خنده بتی برده به غارت دینم
کرده در رهگذر هر نگهی دامی باز
هر دم از بهر خدا ، باد صبا از سر لطف
برسانش ز من دلشده پیغامی باز
دهد آیا دگرم دست ز مسعودی بخت؟
که برآید ز لب لعل توام کامی باز
وز پس محنت دوری بنشینیم بهم
کنم از درد جدایی گله هنگامی باز
خالد ار خون خوردم نرگس جادوش چه غم؟
لعل میگون ویم می کند اکرامی باز
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۳
مرد از هجر روی تو ای نازنین فریاد رس
خون شد دلم از خوی تو ای نازنین فریاد رس
هر سو رود از دیده خون ، جولان کنان آید برون
سروقد دلجوی تو، ای نازنین فریاد رس
دل نافه تاتار شد، اشکم همه گلزار شد
هر گوشه ای از کوی تو ، ای نازنین فریاد رس
کی بی رخت بویم سمن، بیزارم از مشک ختن
گر باد آرد بوی تو ، ای نازنین فریاد رس
خالد اگر بی روی تو زیبای بر گل بنگرد
شرمنده باد از روی تو ، ای نازنین فریاد رس
خون شد دلم از خوی تو ای نازنین فریاد رس
هر سو رود از دیده خون ، جولان کنان آید برون
سروقد دلجوی تو، ای نازنین فریاد رس
دل نافه تاتار شد، اشکم همه گلزار شد
هر گوشه ای از کوی تو ، ای نازنین فریاد رس
کی بی رخت بویم سمن، بیزارم از مشک ختن
گر باد آرد بوی تو ، ای نازنین فریاد رس
خالد اگر بی روی تو زیبای بر گل بنگرد
شرمنده باد از روی تو ، ای نازنین فریاد رس
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۹
ای که رویت را بود بر مهر تابان صد شرف
تیرباران خیال غمزه ات جان را هدف
نسبت ماه دو هفته با رخت از ابلهی است
نی همین نقصانش از رویت خسوف است و کلف
آب حیوان، مهر رخشان در رخت باشد عیان
مشک و عنبر، شهر و شکر، لعل و گوهر در صدف
دسته دسته بسته، رسته سبزه گرد سلسبیل
نقطه نقطه مشک تر بر صفحه مه بسته صف
روز و شب دست امیدم در خم زلفین توست
وه درین طول امل عمر عزیزم شد تلف
غبغبم در دست و لب بر لب نهادی روز وصل
زان تخیل گاه جانم بر لب است و گه به کف
خالدا امید شادی بگسل از دنیای دون
لشگر سلطان غم صف صف ستاده هر طرف
تیرباران خیال غمزه ات جان را هدف
نسبت ماه دو هفته با رخت از ابلهی است
نی همین نقصانش از رویت خسوف است و کلف
آب حیوان، مهر رخشان در رخت باشد عیان
مشک و عنبر، شهر و شکر، لعل و گوهر در صدف
دسته دسته بسته، رسته سبزه گرد سلسبیل
نقطه نقطه مشک تر بر صفحه مه بسته صف
روز و شب دست امیدم در خم زلفین توست
وه درین طول امل عمر عزیزم شد تلف
غبغبم در دست و لب بر لب نهادی روز وصل
زان تخیل گاه جانم بر لب است و گه به کف
خالدا امید شادی بگسل از دنیای دون
لشگر سلطان غم صف صف ستاده هر طرف