عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
ز ما گمگشتگان پرسید از آن کوی
سراغ تشنگان جویید از جوی
میی بی غش، بتی دلکش، دلی خوش
لب ساقی، لب ساغر، لب جوی
فسونگر نو گلی، جزعی نظر باز
زبان دان بلبلی، لعلی سخنگوی
دگر از هر چه گویی، لب فروبند
دگر از هر چه جویی، دل فروشوی
و گر زین جمله جز غم حاصلت نیست
نشاط آسا دل دیوانه ای جوی
در ویرانه ی دل کوب و زانجا
سراغ بیدلان می پرس و میپوی
سری پر فتنه و کاری خطرناک
دلی بی باک و یاری مصلحت جوی
نشاط از یمن خاک پای خسرو
که آراید ملک زان لب فلک روی
از این صحرا مگر بیرون کشی رخت
ازین میدان مگر بیرون بری گوی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
هوسی میبردم سوی کسی
تا چه بازم بسر آرد هوسی
خبری نیستم از راه هنوز
ناله ای میشنوم از جرسی
ذوق پرواز چه داند مرغی
کامد از ببضه برون در قفسی
عشق نگذاشت کر از من اثری
عیب عاشق نتوان گفت بسی
هیچ عاقل ننهد جرم بوی
بر سر آتش اگر سوخت خسی
عشق و فرمان خرد کی باشد
شاهبازی بمراد مگسی
زیر پا تا ننهی سر نبود
بسر زلف ویت دسترسی
با که گوید سخن دوست نشاط
که ندارد بجز از دوست کسی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
در همه کون و مکان نیست جز اینم هوسی
که مگر بی هوسی زیست توانم نفسی
شعله ها سر زده ام از دل و جان طور صفت
موسیی نیست دریغا که بجوید قبسی
بسته این گمشدگان دیده و گوش ارنه براه
کاروانیست نمودار و نواخوان جرسی
راز رندان خرابات مپرسید ز ما
بکسی راز مگویید که گوید بکسی
ما نگفتیم حدیثی که توان گفت و شنید
لیک در خلق ز ما گفت و شنید است بسی
چشمه ها نغز و چمن سبز و من آن مرغ که داشت
چشم و دل بر اثر دانه و آب قفسی
من در این دام و تمنای رهایی هیهات
تا ابد صید تو جز قید ندارد هوسی
رشته مگذار ز کف لیک خدا را بگذار
که بمرغان هم آواز بر آرم نفسی
گر پناهی دهدم دوست عجب نیست نشاط
ناگزیر است می از دردی و گلشن ز خسی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
در بلورین خانه عکس طلعت داراستی
یا که آن نور حق استی آن دل داناستی
روی شاه است اینکه عکس افکنده بر کاخ بلور
یا سپهر است این و آن مهر جهان آراستی
سد هزاران عکس بینی چون نظر پوشی ز اصل
باز چون بر اصل بینی ذات بی همتاستی
عکس دیهیم و نطاق استی در این فرخنده طاق
یا سپهر است این و آن اکلیل و آن جوزاستی
ساعد شاهد حمایل دار زیب پیکریست
یا ببرج ماهی امشب ماه نور افزاستی
چشم مست ساقی بزم است و زلف پرخمش
یا که ترک چرخ برج عقربش مأواستی
مطرب بزم است و جزوی بر کف از شعر نشاط
یا بچرخ امشب قرین ناهید با شعراستی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
من و اندیشه ی باری که ندارد یاری
نگشاید دل از آن گل که بود با خاری
عجب از مفلس بی خانه که مهمان خواند
دل بدست آر و پس آنگه بطلب دلداری
راحت هر دو جهان پاکی دل از هوس است
زر چو پاک ست بود رایج هر بازاری
شیخ شهر از من دیوانه حذر می نکند
من که مستم چه حذر میکنم از هشیاری
دل آیینه صفت جو به نثار رخ دوست
ورنه اینجا سر و زر را نبود مقداری
سایه افتاد هم از گام نخستین بر خاک
تا چرا با قد او لاف زد از رفتاری
غم بر اندازه ی غمخوار فرستند نشاط
غم فزون داراز آنجا که تواش غمخواری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
بیا دور ساقی بگیریم جامی
که دوران گردون نگردد بکامی
بیا و بیاسا بمیخانه کانجا
نه گنجی نه رنجی، نه ننگی نه نامی
بیا تا ببینی برویی و مویی
چه خواهی ز صبحی چه جویی ز شامی
بنازم ببزمی که سازند سرخوش
یکی را بسنگی یکی را بجامی
بهاری که بینی خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی اگر صید دامی
سحر خفته بودند یاران دریغا
که باد صبا داشت از وی پیامی
غم اوست امروز و فردا?ست دوزخ
کشندم بآتش از آتش که خامی
من از تو، تو از من گریزی نباشد
مرا خواجه باید تو را هم غلامی
نشاطا بهارت خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی وگر صید دامی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
من در این جمع و پریشان دلم از غوغایی
دیده جایی نگران دارم و خاطر جایی
گر هلاکم طلبد دوست چه پرهیز ز خصم
ور نجاتم طلبد از که دگر پروایی
عزت این بس که مرا بنده ی خود میخوانی
وین تفاخر که مرا چون تو بود مولایی
آنچنانی تو که میخواهم و هم دارم امید
تا چنانم که پسند تو بود فرمایی
هوس زیست از این بیشترم درسر نیست
که زنم دست بدامانی و بوسم پایی
ای اجل بیهده جان من و این تن تا چند
شاهدی را ببر از مجلس نا بینایی
چه غم ارخانه بر اندازدم این سیل که هست
خوشتر از خانه بمیخانه مرا مأوایی
دست بر سبحه نسایم که گرفتم در دست
زلف ترسا بچه ای دست بت ترسایی
پا بمسجد نگشایم که هنوز از می دوش
سر بجوش است و بگوش ازدف و نی غوغایی
سنگ طفلان بردش جانب شهر ارنه کجا
دل دیوانه کشد جز بسوی صحرایی
سر خوش از غفلت این بیخبر انست نشاط
ورنه با زحمت نادان نزید دانایی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
ای جم از این می اگر جامی زنی
دست یازد بر تو کی اهریمنی
از رکابی گر بر انگیزی کمیت
باز داری چرخ را از توسنی
دست بر کاری زدن بیحاصلی ست
دست باید زد ولی بر دامنی
عشق اگر از عقل خیزد رهبر است
لیک اگر از نفس زاید رهزنی
این جهان ز آمیزش عقل است و عشق
مرد کی فرزند آرد بی زنی
موکب شاه است بیرون سرای
گر برون نایی ببین از روزنی
جز دل غمگین مسکینان نشاط
جان جانها را نباشد مسکنی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ما را که جام نبود رنجیم کی ز سنگی
آنکس که نام دارد گورنجه شو زننگی
زابنای دهر ما را غیر از ستم طمغ نیست
دیوانه ایم و سرخوش از کودکان بسنگی
در بوستان چو مزکوم در گلستان چو اعمی
ماندیم روزگاری فارغ ز بو و رنگی
از ره فتادگانیم تا صبح سر بر آرد
ای آسمان شتابی ای کاروان درنگی
صید توام من ای شوخ از این و آن چه خواهی
هر سو بامتحانی ضایع مکن خدنگی
زین پس نشاط یکچند آسوده میتوان بود
کس را بمانه صلحی ما را بکس نه جنگی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
نبود عجب ار برقی در خرمن ما بینی
باشد عجب ار برگی در گلشن ما بینی
دیوانگی ما را امروز مبین، فرداست
کان سلسله ی مشکین در گردن ما بینی
جز جام سفالینم خشتی دو ببالین نیست
در کنج خرابات آی تا مخزن ما بینی
مهر فلک ار خواهی زایوان ملک جویی
مهر ملک ار جویی از روزن ما بینی
این کشت که دیدی بود آبش همه از این ابر
شاید اگر از وی برق در خرمن ما بینی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
سقی من وابل لامن طلالی
بوادی الطف ار باع المعالی
خوشا و خرما روزی که بینم
مطایا ناتساق الی الرحالی
فهل لی ناقة الاغرامی
و هل لی رخله الا ابتهالی
پرستاران پی درمان دردم
سکونی لیس الا فی ارتحالی
طبیبان خسته از تدبیر رنجم
دوائی من عقام لا عضالی
قفس را رخنه ها افتاده بر تن
تو نیز ای مرغ جان بگشای بالی
خلیلی خلنی حتی اموتا
چه سود از زندگی غیر ازو بالی
حیات جاودان جوییم خوشتر
فلایبقی لک الدنیا و لالی
هوسها در سر افتادست از تن
عقود فی شکال من جبالی
دریغا عقلها مغلوب نفس است
و قد تعلو النساء علی الرجالی
خیال نیکوان باری نکوتر
چو عالم نیست یکسر جز خیالی
نشاط از طعن بی دردان میندیش
معالی العز مختلف المعالی
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱
هوا باد و هوس باران طمع خاک و خطر خضرا
در این گلشن زهی نادان که بندد دل گشاید پا
مرا از طرف این هامون نشد حاصل جز این کاکنون
به پا دارم بسی منت ز خار و بر سر از خارا
در این سودا اگر سودی بود در نیستی باشد
چه حاصل ها که رند از سبحه دارد زاهد از مینا
به شاخ گل به جام مل گشایی دست و بندی دل
یکی پیوسته با حارو یکی بشکسته از خارا
پی جانی که بسپاری چه داری باک از مردن
پی مالی که بگذاری چه آری دست بریغما
گذاری رنج بر یاران سپاری گنج بر ماران
طمع داری زهشیاران از این احسنت از آن اهلا
تو را بر گرد این خانه مثال از شمع و پروانه
تو را بر حرص این دانه قیاس از آب و استسقا
چو ره بر سیل بگشادی چه ویرانی چه آبادی
چو دل بر مرگ بنهادی چه بر خارا چه بر دیبا
نفس را ساز بستن بین بیا پای هوس بر بند
قفس را رخنه بر تن بین بیابال خرد بگشا
سراسر اهرمن وادی نهان از رهروان هادی
در این تاریک شب مشکل که جوید راه نابینا
دلی را کز هوس چندی به هر جانب پراکندی
روا باشد اگر بندی بدان دلدار جان بخشا
که بندد نقش تن از گل پس از تن بر نگارد دل
ز دل جان آورد حاصل ز جان جانان کند پیدا
ز جود او وجود تو به بود او نمود تو
هم او رب ودود تو حکیم و قدر و بینا
جز او فانی و از فانی نیندیشد مگر نادان
هم او باقی و از باقی نیاساید مگر دانا
به دل سلطان جانت بس مده دل بر رخ هر کس
مگر بر عارض لا بنگری از دیده ی الا
ز کثرت توشه برداری ره توحید بسپاری
ز کشورها گذر آری ولی حد ها نهی بر جا
معانی از صور خوانی نه معنی را صور دانی
به باقی بینی از فانی به عقبا بینی از دنیا
دگر بی دوست ننشینی چه در پیدا چه در پنهان
خلاف دوست نگزینی چه در سرا چه در ضرا
به سویش گر نظر داری چه در دیر و چه در مسجد
به کویش گر گذر آری چه با شیخ و چه باترسا
چو از قید هوس رستی چه سلطانی چه درویشی
چو دل با دوست پیوستی چه جا بلقا چه جا بلسا
چو کالا ایمن از دزدان چه در مخزن چه در هامون
چو کشتی ایمن از توفان چه بر ساحل چه در دریا
چرا مانی ز حق غافل نبینی کیف مدالظل
ببین در خسرو و عادل جهاندار و جهان آرا
فروغ سایه ی یزدان بر اقطار جهان تابان
مگو خورشید را پنهان چو بینی سایه نور افزا
شهنشاه جهان فتح علی شه آنکه رای او
فروزد بر خرد زان سان که تابد بر فلک بیضا
جهانداری که ذات او دلیل شرک و وحدت شد
یکی در مذهب نادان یکی در مشرب دانا
سخن آشفته از دهشت تو گوش اندوده با غفلت
حدیثی بس شگفت است این که در یابی حدیث ما
مگر چشم از غرص پوشی بگوش این نکته بنیوشی
پی فهم سخن کوشی نه در بیهوده گفتن ها
ز یک آب و هوا زادیم و راز ما ندانستی
زبان مرغ صحرائی نداند صخره ی صما
زبان از راز بیداران اگر کوته کنی شاید
شبی نغنوده بر آن در دمی ناسوده بر آن پا
تو را آلوده از فعل طبیعت جیب تا دامان
چه افشانی بپاکان آستین هم سوی خود بازآ
تنی کوشیده در محنت رخی پوشیده در ظلمت
دلی آغشته با شهوت سری سر گشته از سودا
دریغت ناید از آنان که تن پرورده اند از جان
سری با زحمت از سامان دلی در راحت از غوغا
دلا از طعن نادانان چه اندیشی ندیدستی
که مفلس از تهیدستی گذارد عیب بر کالا
ترا بر بال و پر از خود اگر آلایشی نبود
ز غوغای مگس طبعان چه داری باک ای عنقا
بفکری عاطل از اغراض و ذکری حاصل از اخلاص
دلی آسوده از احباب و جانی فارغ از اعدا
گهی از حمد یزدان جو بقای خسرو عادل
گهی از مدح سلطان گو ثنای خالق یکتا
یکی سلطان یکی یزدان یکی پیدا یکی پنهان
یکی عکس و یکی اصل و یکی لفظ و یکی معنا
ترا بس ز اول و آخر چه میجویی دگر بگذر
ازین اسماء نا موضوع ازین اشباح بی اشیا
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲
چیست آن روشندلی کز تیره سنگش گوهر است
عاشقی روشن ضمیر و دلبری سیمین بر است
گه دلش از سنگ و گه ز آهن ولی سنگین دلش
از دل عشاق و طبع دلبران نازکتر است
ساده لوح و پاکدل چون عاشقان آمد ولی
هر زمانش چون هوسناکان نگاری در بر است
عارض خوبان فروزان است ز آه عاشقان
روی این ز آهی زروز عاشقان تیره تر است
ساده همچون خاطر عاشق بجز از عکس یار
لیک اصل و عکس هر یک را بعکس دیگر است
ممتنع از این فراق و ممتنع با آن وصال
آن ز منظور است تمثال ابن مثال از ناظر است
زشت رویان زشت بینندش نکو رویال نکو
وین عجب نه زشتر و باشد نه نیکو منظر است
نکته جوی و عیب گوی و خودنما آمد مگر
ناصحی بسیاردان یا زاهدی دانشور است
گر رود کس سوی او رو سوی او آرد بلی
شاهد از اهل نظر دوری نجوید خوشتر است
مردمان را ننگ از همنامیش باشد ولی
نام او را از شرف جا بر تر از اسکندر است
منطبع دروی صور یا منعکس از وی شعاع
همچو رای وروی دارای سکندر چاکراست
در کف شاه جهان بدریست گویی در هلال
یا سپهری وندر آن تا بنده مهر انوراست
افتخار خسروان فتح علی شه ای که جود
بی وجود دست تو همچون عرض بی جوهر است
پادشاهان را همی زین پیش گفتندی بمدح
کاین سکندر قدر و دارارای و افریدون فر است
چاکران پیشگاهت گر بر نجیدی همی
گفتم اینت پیشکار آن بنده این فرمانبر است
سایه را هرگز نبیند کس جدا از آفتاب
پس کسی کو منکر ذات تو باشد کافر است
عقل گوید چون بگاه رزم آری زیر پای
باد رفتاری که گویی نعلش اندر آذر است
سرعت برق است در زین یا بزیرت توسن است
صورت مجد است پیدا یا بفرقت افسر است
آیت فتح است بر پا یا به پیشت رایت است
مرگ خصم است آشکارا یا بدستت خنجر است
این تنت یا آسمانی در میان جوشن است
این رخت یا آفتابی در کنار مغفر است
با خرد گفتم چو دیدم دوش سوی اختران
این بداندیشان کز ایشان دهر پرشور و شر است
هیچ دانی نامشان یا یک بیک اجرامشان
جنبش و آرامشان کاین ثابت است آن سایراست
گفت بر مه بین که در هر مه بامیدی همی
گه چو زرین نعل و گاهی همچو سیمین ساغر است
رایضان و ساقیانش چون بچیزی نشمرند
از چه در ماه دگر گه فربه و گه لاغر است
تیر را بنگر که از شرم دبیران ملک
گاهی اندر باختر پنهان گهی در خاور است
وین نه ناهید است بر طرف افق هر شب چنان
کز خیالی بیدلی در انتظار دلبر است
لعبتی با بربطی در انتظار رخصتی
خادمان بزم شه را تا سحر بر معبر است
دیده در بر جوشنش ترک فلک روزی برزم
تا کنون از اطلس چرخش بسر بر معجر است
مشتری را بین که همچون واعظان بلفضول
صبح و شام و روز و شب هر دم فراز منبر است
تا خطیانش بود روزی بایوان آورند
گاه و بیگه شاه را خطبه سرا مدحتگر است
وین ثوابت را که بینی پیش و پس پویان همی
جانب مغرب شتابان از پی یکدیگر است
آفتاب سلطنت گویی گذشتستی و باز
مانده بر ره فوجی از واماندگان لشگر است
با خرد گفتم بگو تا کیست این روشن ضمیر
پیر پر تمکین که رای او ز رویش انواراست
گفت اینک گفتمت بشنو ادب را پاس دار
این ملک را پاسبان است این فلک را سرور است
سوی این در گه چو سوی کاروان بانگ درای
کاروان آز را بانگ صریرش رهبر است
بر فلک بهتان اگر با عدل او بودی روا
آسمان را گفتمی با آستانش همسر است
در جهان را وسعتی با رای او بودی بجای
جاه او را گفتمی اینک جهانی دیگر است
تا فروغ روی خورشیدی فلک هر صبحگاه
زنگ پرداز سواد شب ز سطح اغبر است
شاهد کامش نماید چهره در مرآت بخت
زانکه مرآت جهان را بحت او صیقلگر است
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴
باد نوروزی مگر از کوی جانان میرسد
کز شمیش بر تن افسردگان جان میرسد
باز فراش صبا در مقدم سلطان گل
از پی آرایش بستان شتابان میرسد
سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن
چون شتابان پیکی از شبنم خوی افشان میرسد
رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر
سد هزاران طعنه از اطفال بستان میرسد
بسکه بادافشانده بر وی لاله های آتشین
آب جو را طعنه بر خاک بدخشان میرسد
گلشن از گل طبعم از معنی ست گنج شایگان
درج نظمم را قوافی شایگان زان میرسد
در گلستان یا رب این آشفتگی از عشق کیست
گل گریبان میدرد سنبل پریشان میرسد
عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود
حکم او هم بر نبات و هم بحیوان میرسد
سروها را مانده چون من پا بگل یا رب که گفت
در چمن آن سرو قد اینک خرامان میرسد
چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی
گویی آگاه است کو با چشم فتان میرسد
گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار
با رخی رشک گل اکنون در گلستان میرسد
بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب
ای دل افغان کن که باز آن آفت جان میرسد
او بفکر این که افزاید بدردم دردها
من باین خوش کرده ام خاطر که درمان میرسد
آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش
گلستانی دیگر از نسرین و ریحان میرسد
گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین
تا چسان دلبر بدرد دردمندان میرسد
گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت
کار عاشق هرگز از جانان بسامان میرسد
زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر
درد کز عشق است افزاید چون درمان میرسد
گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار
گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان میرسد
روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی
در جهان کهنه از بخت جهانبان میرسد
صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه
جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان میرسد
افتخار خسروان فتح علی شه آنکه او
آستانش را شرف بر اوج کیوان میرسد
از حسب تا بنگری برتر ز برتر میرود
وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان میرسد
منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت میبرد
خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان میرسد
تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع
فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان میرسد
بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او
فخرها امروز دانا را بنادان میرسد
روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای
منکران را بر ثبوت حشر برهان میرسد
از غبار توسنان و ز لمعه ی تیغ و سنان
روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان میرسد
باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی
بر فراز سطح گردون گرد میدان میرسد
باز ماند از تحرک رمحها را نوک و بن
از دو جانب بسکه بر گردون گردان میرسد
تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی
بر وصال یار خود اینک ز هجران میرسد
تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر
ور بود عاشق چرا چون برق خندان میرسد
تیره بختان را بپوشاند لباس نیستی
گر چه خود با پیکری رخشان و عریان میرسد
چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای
هدهد نصرت همی گوید سلیمان میرسد
آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام
از زمین بر آسمان نا گه بجولان میرسد
گر بر انگیزدش یک ره از حدود امتناع
تا بسر حد وجوب ار خواهد آسان میرسد
رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر
ز آتش خشمش کنون آفت بدروان میرسد
مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان
ماه را با زهره دیداز ره هراسان میرسد
گفت کیوان چون شد آن ترک جفا جو زهره گفت
مانده از سستی بره افتادن و خیزان میرسد
گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر
گفت آن را نسبتی بارای سلطان میرسد
مشتری گفتا همانا تیر ماندستی بجای
کز دبیران خدمتی او را بدیوان میرسد
هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم
زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان میرسد
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵
بزم غیب از شمع ذاتش چون منور داشتند
پرده داران صفاتش پرده بر در داشتند
خواست بر نامحرمان پیدا شود حسن ازل
محرمانش صد ره از اول نهان تر داشتند
شاهدان غیب را دادند اطوار ظهور
رویشان بس در ظهور خویش مضمر داشتند
خامه ی اظهار چون بر لوح امکان نقش بست
از نخستین صورت نوری مصور داشتند
گاه خواندندش محمد گاه گفتندش علی
گه بعقل اولین او را معبر داشتند
نفس کل کز سایه اش طبع هیولا پایه یافت
مقتبس از نور آن فرخنده جوهر داشتند
وندر آن نور آنچه از نقصان و پستی یافتند
عرش نامیدند و زان کرسی فروتر داشتند
وز کف و دود هیولا از پس بگداختن
چرخ اخضر بر فراز ارض اغبر داشتند
با زلال عشق پس آن جمله را آمیختند
وانگه از وی طبنت آدم مخمر داشتند
بوالبشر را بر بشر گر برتری دادند لیک
پایه ی خیرالبشر برتر ز برتر داشتند
ذات او واجب نشاید گفت و ممکن هم از آنک
از وجوبش کمتر از امکان فزونتر داشتند
گه دم عیسی ز فیضش روح پرور یافتند
گاه دست موسی از نورش منور داشتند
جودی از بحر سخایش شامل آمد نوح را
کشتیش را کوه جودی جای لنگر داشتند
قهر مهر آمیز او را مظهری جستند باز
آذر نمرود از ابراهیم آذر داشتند
بر جمالش پرده بستند از جمال یوسفی
پرده ی عصمت زلیخا را ز رخ برداشتند
وز جلال او چو مرآت وجودش عکس یافت
تخت دارا عرضه بر تخت سکندر داشتند
ز اختلاف روزن اندر تابش یک آفتاب
سایه را از هر طرف بر شکل دیگر داشتند
عاشق میخواره را کردند سرمست جنون
واعظ بیچاره را پا بست منبر داشتند
قد سرو و نارون دادند خوبان را ولی
عاشقان را پای در گل دست بر سر داشتند
پیشکاران ازل کز پیشگاه لم یزل
نفعها هر سو روان در دفع هرضر داشتند
تا نگویی خیر و شر بی عزمشان آمد پدید
یا نپنداری که بی موجب سرشر داشتند
فعلشان بر مقتضای قابل آمد در وجود
زان ستمکش خواستند آن و ین ستمگر داشتند
قوه ها را راه سوی فعل دادند ارنه کی
آنکه را مؤمن توانستند کافر داشتند
می نبینی سایه ها را بیش و کم نزدیک و دور
در خور خود پرتوی از تابش خور داشتند
انبساطات وجود از اعتبارات حدود
همچو ظل در قرب و بعد مهر انور داشتند
ور بگویی ز اعتباری کی اثر آمد پدید
گویم این آثار هم اوهام مظهر داشتند
چون در انسان عالم معنی و صورت را پدید
زامتزاج خاک و آب و باد و آذر داشتند
از پی نظم دو عالم از پی هم یک بیک
شاه بر شاه و پیمبر بر پیمبر داشتند
در ظهور احمدی ختم نبوت خواستند
سلطنت را ختم بر شاه مظفر داشتند
تاج فرق خسروی فتح علی شه کز شرف
خسروان خاک رهش را زیب افسر داشتند
بی قضای او قدر را کی مقرر یافتند
بی رضای او قدر را کی مقدر داشتند
وقف بر اوقات دانی از چه شد حکم خلود
حنجر بدخواه او را وقف خنجر داشتند
گفتمی فردا ودی گر مجتمع گشتی بهم
چرخ را در سیر با عزمش برابر داشتند
در مشاهد حادث فردا چو دی شد گفتمی
مهر را از نور رای او منور داشتند
کی فری یابد که یابد کیفر خصم ترا
از مکافات ایمن و فارغ ز کیفر داشتند
کشورت را ایمن از آفات لشکر ساختند
لشکرت را آفت سد گونه کشور داشتند
چون بعزم رزمگه ترتیب لشکر ساختی
هم زنامت فتح پیشاپیش لشکر داشتند
زیر رانت آسمان آسا ز عنصر پیکری
کامتزاج او همین از باد و آذر داشتند
لوحش الله باد پایی مسرعان فکر و وهم
سرعتش با سرعت عزم تو همسر داشتند
از خرامش چرخی اندر ارض اغبر یافتند
وزغبارش ارضی اندر چرخ اخضر داشتند
این نه مهر است و نه ماه آن کار پردازان دهر
چون بنای طرح این فرخنده نظر داشتند
از پی نعل سمش جسمی منور ساختند
وز پی گوی دمش جرمی مدور داشتند
اسب تازی رزم سازی دست یازی بی دریغ
موی تیغ آن کش ظفر از وی مصور داشتند
رزم جویی مفرد آری در تصاریف قتال
کثرت خصم ترا جمع مکسر داشتند
دشمنت را جای درد دوزخ شد اکنون باز گرد
مقدمت را بزم از جنت نکوتر داشتند
حبذا زان بزم خلد آسا که در هر شامگاه
خادمانش از صباح عید خوشتر داشتند
در هوایش طبع عنصر با فلک آمیختند
کافتاب و ماه بر سرو و صنوبر داشتند
یا عزایم خوان شدندی مطربان کز هر طرف
در فضایش از پری فوجی مسخر داشتند
مجمر آسا عارض خوبان فروزان و ندر آن
جای عود از خط مشکین عنبر تر داشتند
ساقیان را دعوی اعجاز اگر باشد رواست
زانکه در ساغر عیان با آب آذر داشتند
هوش بردند و روان دادند گفتی ساقیان
آب خضرو آتش موسی بساغر داشتند
مهوشان در رقص از نزدیکی و دوری بهم
راست رفتار دو شعر او دو پیکر داشتند
نیستند ار دشمن جان جراحت دیدگان
جای دلها از چه در زلف معنبر داشتند
ور علاج ناتوانانشان نبودی در نظر
پس چرا از چشم و لب بادام و شکر داشتند
نقشبندان قدم در کارگاه حادثات
امتحان را هر زمانی نقش دیگر داشتند
گاه تمثالی زجم گه از فریدون ساختند
گاه نقشی از ملکشه گه ز سنجر داشتند
نیک و بد آموختند آنگاه نقش روی تو
کار بستند از سیه کاری قلم بر داشتند
تا ابد نقش است بر رخسار عالم بخت تو
نقش بستندی جز این خوشتر از این گر داشتند
شاد باش و شادمان تا شاد باشد عالمی
کانده و شادی بعالم از تو مصدر داشتند
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
زیباترین اشیا فرخ ترین اعیان
از هر چه هست پیدا و ز هر چه هست پنهان
از مرغها هزار است از وقتها سحرگه
از فصلها بهار است از نوعهاست آسان
از عهدها شباب است از آبها شراب است
از انجم آفتاب است از ماههاست نیسان
از سنگها دل دوست از عیشها غم اوست
از تیغهاست ابرو از دشنه هاست مژگان
از زیبهاست افسر از طیبهاست عنبر
از عضوهاست دیده از خلقهاست احسان
از اولیاست حیدر از حوضهاست کوثر
از شاخهاست طوبا از باغهاست رضوان
از انبیا محمد از شهر ها مدینه
از خسروان شهنشه از ملکهاست ایران
از بحرهاست آن دل از ابرهاست آن کف
از روحهاست آن تن از عقلهاست آن جان
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
آسمانی دیگر است این بر فراز آسمان
یا بهشت جاودان است آشکارا در جهان
خاک او جنت نشان است آب او کوثر صفت
باد او چون طره ی حورا و شان عنبر فشان
ساکنان عرش با سکان فرشش همنشین
طایران قدس با مرغان بامش همزبان
لامکان است و در آن تابان صفات ذوالجلال
یا مکان سایه ی یزدان شد این خرم مکان
رفعت آنجا پیشکار و عزت آنجا پرده دار
دولت آنجا رهنما و شوکت آنجا پاسبان
آسمانی آفتابش گشته تابان روز و شب
آفتابی سایه اش اقبال و بختش سایبان
آسمانی بی تغیر آفتابی بی زوال
پادشاهی بی قرین شاهنشهی صاحبقران
آن سپهر مکرمت آن آفتاب موهبت
جم نشان فتح علی شه خسرو خسرو نشان
دید رویش بی نقاب و دید از چشمش عتاب
جود دستش بی حساب و موج طبعش در فشان
زان ملک شد در حجاب و زین فلک در اضطراب
ابر را در دیده آب و بحر را بر لب فغان
نسبت هستی و ذاتش نسبت چشم است و نور
الفت دوران و جاهش الفت جسم است و جان
رایتش با شیر گردون خفته در یک خوابگاه
نصرتش با نسر چرخ آسوده در یک آشیان
گر نهان در ظلمت آمد آب حیوان جانفزا
آب تیغش جان ستاند از چه در ظلمت نهان
کشتی جودش رسد تا بر کنار از بحر طبع
دست او شد ناخدا و عزم او شد بادبان
کی رهاند خصم را از قهر او امداد خصم
منع آتش کی تواند پرنیان از پرنیان
جز بحکمش چرخ را گردش نه، این نبود عجب
چون کند کو گرنه خود فرمان برد از صولجان
شد بعزم رزم روسش این چمن منزل که باد
چون بهار دولتش پیوسته ایمن از خزان
خواست بر این تل مکانی از پی آرامگاه
چون بنای شوکتش محفوظ از آفات زمان
گشت بر پا این بنا از سعی معماران که باد
تا ابد چون کاخ جاهش از حوادث در امان
با نشاط از بهر تاریخ بنایش عقل گفت
در جهان بنگر جنان و ندر زمین بین آسمان
نشاط اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲
ای شام نشاط طره بگشا
ای صبح مراد چهره بنما
ای روز بروی دوست بگذر
ای شب با زلف یار باز آ
ای دوست بخستگان نظر کن
ای خواجه به بندگان ببخشا
ای گوش ره صماخ بر بند
ای چشم در سرای بگشا
ای عشق پی قدوم خسرو
ای عقل پی نثار دارا
بنشین و سرای دل بیفروز
برخیز و فضای سر بیارا
ای جبهه ره سجود بر گیر
ای چهره بخاک ره بیالا
ای جشن نقاب چهره بر کش
ای بزم غبار طره بزدا
ای خلد بپاسبان در آویز
ای چرخ در آستان بیاسا
کین بزم شهنشه جهان است
مقصود زمین و آسمان است
یار آمد و همچنان بخوابی
بر خیز که سر زد آفتابی
بر چهره نهاد چنبر زلف
صبح است و گشاده پر غرابی
باز آمده از شکار گردون
از خون مهش بکف خضابی
کرده بدو نیم پیکر ماه
آویخته هر یک از رکابی
آورده ببند خام زلفش
درهر خم حلقه آفتابی
بی دیده ی من رخش نکونیست
گلزار خوش است باسحابی
ملک شه عادلی دلا نیست
بی مصلحتی اگر خرابی
گر حاصل عاقلی همین است
زین پس من و مستی از شرابی
سرمایه ی عمر رفت بر باد
بنیاد وی افکنم بر آبی
راه است دراز و دور کوتاه
ای خواجه نمیکنی شتابی
آزادی ما غلامی تست
ای خواجه نمیکنی ثوابی
...
...
دل رهبر و بخت یاورت باد
کام دو جهان میسرت باد
شاد است روان عالم از تو
غم دور همی ز خاطرت باد
آشفتگیت مباد هرگز
ور باد ز زلف دلبرت باد
گر عقده بکارت افکند چرخ
از جعد خطی معنبرت باد
هر سعد که در فلک توان جست
سد قرن قرین اخترت باد
خصم تو مباد سر بر آرد
ور باد ز نوک خنجرت باد
آنجا که بقا کنند قسمت
فردوس شریک کهترت باد
ای بزم طرب فزای دارا
ناهید کمینه چاکرت باد
هر صبح چو سر زند بریدی
با مژده ی فتح بر درت باد
هر روز که شب شود شرابی
از صاف طرب بساغرت باد
خوش باش تو با نشاط خوشتر
هر روز ز روز دیگرت باد
...
...
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲
ای طفیل بود تو بود همه
بود در سودای تو سود همه
بودی و جز بود تو بودی نبود
بود پنهان آتشی دودی نبود
عشق ناگه زد بر آتش دامنی
شعله ها سر کرد از هر روزنی
شعله ها راه ظهور آموختند
پرده ها یک یک سراسر سوختند
شد عیان از شعله ها آنگاه دود
شعله ها را دود ها پنهان نمود
از درون چشمها جوشید رود
در کمون چشمه ها کوشید رود
چشمها زان دود نابینا شده
چشمه ها زان رود نا پیدا شده
چشم مازان رودها خیره شده
روز ما زان دودها تیره شده
چون جمالش از حجاب غیب رست
از شهود خویش بر خود پرده بست
بود تا بود او ز چشم غیر دور
از خفا گاهی و گاهی از ظهور
کیست دانی غیر این ما و منی
چیست دانی سیر زین ماء منی
چشم ما یک ره نبیند سوی دوست
ور ببیند هر چه بیند روی اوست
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶
دیده را دیدار خور خیره کند
نور صافی چشم را تیره کند
دیده آب آرد چو بیند آفتاب
دیدن خورشید نتوان جز در آب
مهر اندر آب صافی ظاهر است
هر چه این صافی تر آن پیداتر است
صاف کن این آب خاک آلود را
در عدم پیدا ببین موجود را
عکس مهر ار بیند اندر آب کس
آب ننماید همان مهر است و بس
آفتاب انداخته عکس اندر آب
آب ناپیدا و پیدا آفتاب
آب محسوس آید از حس دگر
لیک دید مهر نتوان بی بصر
باید اعمی گر شود جویای آب
لیک در آب او نبیند آفتاب
تا همان اعمی و عالم همچو آب
نور حق پیدا در آن چون آفتاب
گاه ریزیمش بسر گه بر بدن
گاه آریمش بلب گه در دهن
گر رود در آب و گرد غرقه کس
یا خورد چندان که بر بندد نفس
حس لمس و ذوق کی بیند جز آب
دیده باید تا ببیند آفتاب
خواست تا آسان کند دیدار خویش
پرده ها بر بست بر رخسار خویش
چرخ و ماه و آفتاب آمد پدید
آفتابش را سحاب آمد پدید
آسمان آمد نقابی بر رخش
آفتاب و مه سحابی بر رخش
گر سخن بی پرده خواهی پرده نیست
روی اندر پرده پنهان کرده نیست
بی حجاب و بی سحاب و بی نقاب
آفتاب است آفتابست آفتاب
خامش ای دل کاین سخن در پرده به
راز از بیگانه پنهان کرده به
تا نسوزد هر چه بود و هر چه هست
از نکویی بر جمالش پرده بست
آفتابی گشت پیدا در سحاب
یا در آب افتاد عکس آفتاب
آفتابی بحر زای و ابر خیز
آفتابی در دل هر قطره نیز