عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح اطهر بن اشرف بن بوعلی
ای که در ملک سیادت خسرو دریا دلی
مفخری بر عترت مختار بی آل ولی
هر حدیث از لفظ تو دریست از دریای لفظ
از دل دریا برآید در تو دریا دلی
زینت آل حسین بن علی المرتضی
میر میران اطهر بن اشرف بن بوعلی
بوعلی از اشرف و اشرف ز تو نازد بحشر
پیش مختار و علی آن شاه کافی و ملی
آن علی کو عمر و عنتر را بزخم ذوالفقار
سر جدا کرد از قفا همچو ترنج آملی
آنعلی کاندر مصاف صد هزاران خصم خواست
هر یکی چون رستم دستان و زال زاولی
آن علی را از نژاد بوعلی اندر جهان
نیست همتای تو فرزندی بوالله العلی
گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی
هم ترا دیده بود وان دیده دارد احولی
صدر و بدر مرسلان بدسید آخر زمان
تو بنسبت صد رو بد عترت آن مرسلی
سید اول وی است و سید آخر وی است
سید آخر وئی گر آخری یا اولی
گر کند با تو کسی دعوی بصاحب گیسوئی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آید کلی
خرمی هر محفلی از صدر آن محفل بود
خرم آن محفل که تو صدر و سر آن محفلی
محسن و مجمل بود در خور بمدح و آفرین
آفرین بر تو که تو هم محسن و هم مجملی
تیز رو باشد بسوی راه دوزخ روز حشر
هرکه اینجا در ره مهرت رود با کاهلی
منت ایزد را که من باری نیم زان کاهلان
کاهلی آن ره بود یا خارجی یا حنبلی
گر مرا آئینه خاطر شود زنگار گیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی
منزل آل ولی الله اعلی منزل است
وز همه آل ولی الله اعلی منزلی
دین حق را از کمال جاه تو قوت فزود
گر کمال الدین لقب داری که نی بر باطلی
آن کمال الدین توئی ای اطهر اشرف نسب
کز همه عالم بگو هر اشرف و اکملی
پیش حلم و جود تو هرگز نیارد کرد جز
کوه جودی ذرگی دریای قلزم جدولی
آفتاب جودت از نور افکند برمد خلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی
شکر حنظل زکین مهر تو پیدا شدند
بر موالی شکری و بر معادی حنظلی
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو
تا ولیرا بوی بخشی و عدو را دل خلی
شاعران از هر طرف نزدیک تو شعر آورند
من بصدر تو خموش این نیست جز از تنبلی
وحی منزل بود مدح جد تو از آسمان
تو چو جد خود سزای مدح و وحی منزلی
گر بدانم کز ثنا و مدح من خوشآیدت
در ثنای او نخواهم کرد هرگز کاهلی
ور بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آندان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن نیاسایم بود بی حاصلی
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آبروی
همچو از درگاه هرون بو سحاق موصلی
باد درگاه تو دایم جایگاه اهل فضل
گرچه در هر فضل از هر اهل فضلی افضلی
مفخری بر عترت مختار بی آل ولی
هر حدیث از لفظ تو دریست از دریای لفظ
از دل دریا برآید در تو دریا دلی
زینت آل حسین بن علی المرتضی
میر میران اطهر بن اشرف بن بوعلی
بوعلی از اشرف و اشرف ز تو نازد بحشر
پیش مختار و علی آن شاه کافی و ملی
آن علی کو عمر و عنتر را بزخم ذوالفقار
سر جدا کرد از قفا همچو ترنج آملی
آنعلی کاندر مصاف صد هزاران خصم خواست
هر یکی چون رستم دستان و زال زاولی
آن علی را از نژاد بوعلی اندر جهان
نیست همتای تو فرزندی بوالله العلی
گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی
هم ترا دیده بود وان دیده دارد احولی
صدر و بدر مرسلان بدسید آخر زمان
تو بنسبت صد رو بد عترت آن مرسلی
سید اول وی است و سید آخر وی است
سید آخر وئی گر آخری یا اولی
گر کند با تو کسی دعوی بصاحب گیسوئی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آید کلی
خرمی هر محفلی از صدر آن محفل بود
خرم آن محفل که تو صدر و سر آن محفلی
محسن و مجمل بود در خور بمدح و آفرین
آفرین بر تو که تو هم محسن و هم مجملی
تیز رو باشد بسوی راه دوزخ روز حشر
هرکه اینجا در ره مهرت رود با کاهلی
منت ایزد را که من باری نیم زان کاهلان
کاهلی آن ره بود یا خارجی یا حنبلی
گر مرا آئینه خاطر شود زنگار گیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی
منزل آل ولی الله اعلی منزل است
وز همه آل ولی الله اعلی منزلی
دین حق را از کمال جاه تو قوت فزود
گر کمال الدین لقب داری که نی بر باطلی
آن کمال الدین توئی ای اطهر اشرف نسب
کز همه عالم بگو هر اشرف و اکملی
پیش حلم و جود تو هرگز نیارد کرد جز
کوه جودی ذرگی دریای قلزم جدولی
آفتاب جودت از نور افکند برمد خلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی
شکر حنظل زکین مهر تو پیدا شدند
بر موالی شکری و بر معادی حنظلی
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو
تا ولیرا بوی بخشی و عدو را دل خلی
شاعران از هر طرف نزدیک تو شعر آورند
من بصدر تو خموش این نیست جز از تنبلی
وحی منزل بود مدح جد تو از آسمان
تو چو جد خود سزای مدح و وحی منزلی
گر بدانم کز ثنا و مدح من خوشآیدت
در ثنای او نخواهم کرد هرگز کاهلی
ور بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آندان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن نیاسایم بود بی حاصلی
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آبروی
همچو از درگاه هرون بو سحاق موصلی
باد درگاه تو دایم جایگاه اهل فضل
گرچه در هر فضل از هر اهل فضلی افضلی
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - لذت عشق
عمرم افزونی گرفت از لذت عشق عمر
لذت عشق عمر عمر مرا نارد به سر
به سر خواهد شدن عمر من اندر عشق تو
هم به سر باز آرم از عشق عمر عمری دگر
بر رخ چون جنتش کردم نگاهی در زمان
از لب چون کوثرش بوسه مزیدم چون شکر
گفتم ای شیرین پسر گویند در جنات عدن
بر لب کوثر عمر ساقی دهد صبح آبخور
بر لب کوثر عمر ساقی بود آنجا چو هست
بر لب تو کوثر اینجا طرفه کاری ای پسر
با بناگوش و لب و زلف سیاه و خال او
عشقبازی را بدانم داد چون دیدم ظفر
گفتم ای جان پدر دانی پدر داری، بگفت
چون عمر باشم چه خواهی تا نباشم دادگر
عشقبازی با عمر بازی همی پنداشتم
بود باری بازی ای با جان و کاری با خطر
عهد با عشق عمر چونان ببستم من ولی
عشقبازیهای پیشش را هبا کرد و هدر
جز عمر معشوق اگر گیرم نیم چون رافضی
خارج از ممدوح جز سید حسین بن عمر
لذت عشق عمر عمر مرا نارد به سر
به سر خواهد شدن عمر من اندر عشق تو
هم به سر باز آرم از عشق عمر عمری دگر
بر رخ چون جنتش کردم نگاهی در زمان
از لب چون کوثرش بوسه مزیدم چون شکر
گفتم ای شیرین پسر گویند در جنات عدن
بر لب کوثر عمر ساقی دهد صبح آبخور
بر لب کوثر عمر ساقی بود آنجا چو هست
بر لب تو کوثر اینجا طرفه کاری ای پسر
با بناگوش و لب و زلف سیاه و خال او
عشقبازی را بدانم داد چون دیدم ظفر
گفتم ای جان پدر دانی پدر داری، بگفت
چون عمر باشم چه خواهی تا نباشم دادگر
عشقبازی با عمر بازی همی پنداشتم
بود باری بازی ای با جان و کاری با خطر
عهد با عشق عمر چونان ببستم من ولی
عشقبازیهای پیشش را هبا کرد و هدر
جز عمر معشوق اگر گیرم نیم چون رافضی
خارج از ممدوح جز سید حسین بن عمر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - سوگند ما
خسرو آل امیران ای امیران سخن
در ثنا و مدح تو روشن دل و روشن ضمیر
صدر دریا دل نظام الدین که باشد از قیاس
پیش دریای دل بیحد تو، دریا غدیر
ای بیدل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد ت ز پا افتادگان را دستگیر
پایت ار رنجور شد از سوزن زرین رکاب
یکدو روز آسوده شو بر گوشه سیمین سریر
چون ز دست راد تو خلق جهان در راحتند
دست خود بر پای خود نه تا شوی راحت پذیر
تا بخاک پای تو سوگند ما باشد درست
بر زمین بخرام خوش، تا گرددت سهل و یسیر
در ثنا و مدح تو روشن دل و روشن ضمیر
صدر دریا دل نظام الدین که باشد از قیاس
پیش دریای دل بیحد تو، دریا غدیر
ای بیدل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد ت ز پا افتادگان را دستگیر
پایت ار رنجور شد از سوزن زرین رکاب
یکدو روز آسوده شو بر گوشه سیمین سریر
چون ز دست راد تو خلق جهان در راحتند
دست خود بر پای خود نه تا شوی راحت پذیر
تا بخاک پای تو سوگند ما باشد درست
بر زمین بخرام خوش، تا گرددت سهل و یسیر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - رمضان آمد
رمضان آمد و هر روزه گشائی بر بام
بیکی دست نواله و دگر دست فقاع
آتشی را که کند روزه همه روزه بلند
شامگاهان بیکی لحظه کند پست فقاع
خوشتر است از لب آن روزه گر روزه گشای
لب آن کوزه باد لب آن مست فقاع
ماهی از دریا آید بسوی شست بطوع
گر طللی کرده بوی بر سر آن شست فقاع
روزه دارانرا آن منج که در کوزه چکید
زار زوی خود دریده و دل جست فقاع
ای ولینعمت من خوان ترا احمد سرج
بگلاب و شکر و مشک تبت بست فقاع
روز تا شامگه از بهر سر خوان ترا
بر سر خوان تو هر شامی بشکست فقاع
لشکر آرزوی سینه مهمان ترا
در یخ کوفته متواری بنشست فقاع
سال سرتاسر مست می احسان تو ام
ساز وار آید با مردم سر مست فقاع
من خود از خوان عنایت نخوهم برد ولیک
سی شبانگاه مرا راتبه کن شست فقاع
بفقاع تو من از گرمی روزه بر هم
نرهم گر زدم من نفسی رست فقاع
گر بفرمائی بر کوزه دهم بوسه شکر
چون لب من بلب کوزه بپیوست فقاع
دیده حاسد و بدخواه تو بادا جسته
هم بر آنگونه که از کوزه برون جست فقاع
بیکی دست نواله و دگر دست فقاع
آتشی را که کند روزه همه روزه بلند
شامگاهان بیکی لحظه کند پست فقاع
خوشتر است از لب آن روزه گر روزه گشای
لب آن کوزه باد لب آن مست فقاع
ماهی از دریا آید بسوی شست بطوع
گر طللی کرده بوی بر سر آن شست فقاع
روزه دارانرا آن منج که در کوزه چکید
زار زوی خود دریده و دل جست فقاع
ای ولینعمت من خوان ترا احمد سرج
بگلاب و شکر و مشک تبت بست فقاع
روز تا شامگه از بهر سر خوان ترا
بر سر خوان تو هر شامی بشکست فقاع
لشکر آرزوی سینه مهمان ترا
در یخ کوفته متواری بنشست فقاع
سال سرتاسر مست می احسان تو ام
ساز وار آید با مردم سر مست فقاع
من خود از خوان عنایت نخوهم برد ولیک
سی شبانگاه مرا راتبه کن شست فقاع
بفقاع تو من از گرمی روزه بر هم
نرهم گر زدم من نفسی رست فقاع
گر بفرمائی بر کوزه دهم بوسه شکر
چون لب من بلب کوزه بپیوست فقاع
دیده حاسد و بدخواه تو بادا جسته
هم بر آنگونه که از کوزه برون جست فقاع
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در هجاء ملیح و مدح سیف الدین بن شمس الدین
ملیح مغ بچه را در طعام خوان هجا
سزد که ملح زیارت کنم که هست سزا
ملیح تر شود آن زن فروش وگر نشود
همین که هست بس است آن گدا ابن گدا
دهد ملیح ز منکوحه ملیحه خویش
نشان ممحله خوان شهری و غربا
پی تبرک هر کس بدو زند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا
ز زن بمزدی منکر شود ملیحک و هست
هزار حمدان با دو هزار خایه گدا
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی رباب کسی را و گه کسی او را
جمال مستندان سر پل است باصل
بیک پدر نه مسلمان بصد پدر ترسا
تبار خود را آتش پرستی آموزد
بدان رسوم کز اجداد دید و از آبا
بحرمت می چونان که موبدش فرمود
دهان بسته گشاید سر خم صهبا
جوخم گشاد ز می خاک را نصیب دهد
که ما بخاک دهیم آنچه خاک داد بما
مغی است برده سر از چنبر محرک و رند
ز بیم تیغ مسلمان شده بروی و ریا
کند بقبله تازی ز هر کدیه غاز
بدل بقبله دهقان کند نماز روا
چو پیر مغ را بیند کلاه کج بر سر
کند در آرزوی آن کله قمیص قبا
کلاه مغ را دستار خود غلاف کند
چگوید این همه دستار من کلاه شما
بدانکه گفت محمد حیا از ایمان است
ندارد ایمان آن . . . بی حیا و میا
به بی حیائی هنگام کدیه فخر کند
دلیل گوید مناع روزی است حیا
ملیحک سر پل ترکتاز و جلف زنی است
سر پلی است که یابد گناه کار جزا
بسیف محو شد از گناهکار گنه
گناهکار ملیح است و کار سیف محا
شه ائمه اسلام سیف شمس حسام
حسام قسمت و سیف احترام و شمس لقا
لقای فرخ او بر زمین چو نور افکند
ز شمس تیره شود بر سپهر شمس ضحی
صواب رای وی از وی بعمر نگذارد
که بر بسیط زمین خطوه زند بخطا
خطی کشید بر اهل خطا بعهد ملک
که پادشاه ختا نگذرد ز خط وفا
غریق منت خود کرد اهل دین را کل
چنین کند بزرگان دین درین دنیا
شوند اهل سمرقند شاد ز آمدنش
چو این خبر ببخارا برد نسیم صبا
بخاریان هواخواه بصدر و بدر جهان
روند مرده ورافزون ز ذره های هوا
چو ذره های بیش او باستقبال
رسند ناشده کم ذره ز مهر و هوا
دررفشانم در مدح شاه سیف الدین
که طبع و خاطر دارم چو پر درر دریا
چو سوزنی لقبم درکشم برشته نظم
بنوک سوزن نظام طبع در ثنا
رضای صدر جهان باد و سیف دین پسرش
به نیک نامی کاندر وی است طول بقا
سزد که ملح زیارت کنم که هست سزا
ملیح تر شود آن زن فروش وگر نشود
همین که هست بس است آن گدا ابن گدا
دهد ملیح ز منکوحه ملیحه خویش
نشان ممحله خوان شهری و غربا
پی تبرک هر کس بدو زند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا
ز زن بمزدی منکر شود ملیحک و هست
هزار حمدان با دو هزار خایه گدا
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی رباب کسی را و گه کسی او را
جمال مستندان سر پل است باصل
بیک پدر نه مسلمان بصد پدر ترسا
تبار خود را آتش پرستی آموزد
بدان رسوم کز اجداد دید و از آبا
بحرمت می چونان که موبدش فرمود
دهان بسته گشاید سر خم صهبا
جوخم گشاد ز می خاک را نصیب دهد
که ما بخاک دهیم آنچه خاک داد بما
مغی است برده سر از چنبر محرک و رند
ز بیم تیغ مسلمان شده بروی و ریا
کند بقبله تازی ز هر کدیه غاز
بدل بقبله دهقان کند نماز روا
چو پیر مغ را بیند کلاه کج بر سر
کند در آرزوی آن کله قمیص قبا
کلاه مغ را دستار خود غلاف کند
چگوید این همه دستار من کلاه شما
بدانکه گفت محمد حیا از ایمان است
ندارد ایمان آن . . . بی حیا و میا
به بی حیائی هنگام کدیه فخر کند
دلیل گوید مناع روزی است حیا
ملیحک سر پل ترکتاز و جلف زنی است
سر پلی است که یابد گناه کار جزا
بسیف محو شد از گناهکار گنه
گناهکار ملیح است و کار سیف محا
شه ائمه اسلام سیف شمس حسام
حسام قسمت و سیف احترام و شمس لقا
لقای فرخ او بر زمین چو نور افکند
ز شمس تیره شود بر سپهر شمس ضحی
صواب رای وی از وی بعمر نگذارد
که بر بسیط زمین خطوه زند بخطا
خطی کشید بر اهل خطا بعهد ملک
که پادشاه ختا نگذرد ز خط وفا
غریق منت خود کرد اهل دین را کل
چنین کند بزرگان دین درین دنیا
شوند اهل سمرقند شاد ز آمدنش
چو این خبر ببخارا برد نسیم صبا
بخاریان هواخواه بصدر و بدر جهان
روند مرده ورافزون ز ذره های هوا
چو ذره های بیش او باستقبال
رسند ناشده کم ذره ز مهر و هوا
دررفشانم در مدح شاه سیف الدین
که طبع و خاطر دارم چو پر درر دریا
چو سوزنی لقبم درکشم برشته نظم
بنوک سوزن نظام طبع در ثنا
رضای صدر جهان باد و سیف دین پسرش
به نیک نامی کاندر وی است طول بقا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در هجاء پیر و مدح صاحب عادل
الغ عارض ز . . . ن گربه افتاد
جهانرا گنده گردانید از باد
چرا خاکش نپوشیدند بر روی
که باگه این کند گربه چو افتاد
گه گربه بعهد ارسلان خان
بسی ورزید و زر و سیم بنهاد
چه گه گربه سگی هندو نژاد است
پلید و بدرگ است روسبی زاد
هزار آزاد مرد شهره گفتند
که آن سگ خواجه را کردست آزاد
رمید از خواجه سالی پنجه و شصت
پشیمان شد چو شد هفتاد و هشتاد
شداست این پیر هندو نرم گردن
چو از نان خود اندر ماند تن داد
کنونش طوق باید برنهادن
بسوی خانه خواجه فرستاد
ز چاکا چاک کاج حاجب بوم
قفا گه سرخ کرد و راست بنهاد
گه گربه شود چون گربه عوسه
کند از آرزوی کاج فریاد
گه گربه که باشد تا من او را
به پیش صاحب عادل کنم یاد
که پیش صاحب ار یاد خلیفه
کنم در چین زمین بوسد ببغداد
گزیده صاحب عادل که ایزد
جهانرا دارد از داد وی آباد
خداوندی که با فرزند خطاب
ز بخت نیک شد همنام و همزاد
فلک از بهر او کرد است گوئی
سرای دولت و اقبال بنیاد
عروس دولت و ملک شرف را
مساعد بخت او شاه است و داماد
خداوندان گیتی را رهی کرد
باحسان و دل نیک و کف داد
همه عالم بدو شادند و خوش طبع
همیشه طبع او بادا خوش و شاد
شراب خسروی شیرین بکامش
بود تا قصه از شیرین و فرهاد
جهانرا گنده گردانید از باد
چرا خاکش نپوشیدند بر روی
که باگه این کند گربه چو افتاد
گه گربه بعهد ارسلان خان
بسی ورزید و زر و سیم بنهاد
چه گه گربه سگی هندو نژاد است
پلید و بدرگ است روسبی زاد
هزار آزاد مرد شهره گفتند
که آن سگ خواجه را کردست آزاد
رمید از خواجه سالی پنجه و شصت
پشیمان شد چو شد هفتاد و هشتاد
شداست این پیر هندو نرم گردن
چو از نان خود اندر ماند تن داد
کنونش طوق باید برنهادن
بسوی خانه خواجه فرستاد
ز چاکا چاک کاج حاجب بوم
قفا گه سرخ کرد و راست بنهاد
گه گربه شود چون گربه عوسه
کند از آرزوی کاج فریاد
گه گربه که باشد تا من او را
به پیش صاحب عادل کنم یاد
که پیش صاحب ار یاد خلیفه
کنم در چین زمین بوسد ببغداد
گزیده صاحب عادل که ایزد
جهانرا دارد از داد وی آباد
خداوندی که با فرزند خطاب
ز بخت نیک شد همنام و همزاد
فلک از بهر او کرد است گوئی
سرای دولت و اقبال بنیاد
عروس دولت و ملک شرف را
مساعد بخت او شاه است و داماد
خداوندان گیتی را رهی کرد
باحسان و دل نیک و کف داد
همه عالم بدو شادند و خوش طبع
همیشه طبع او بادا خوش و شاد
شراب خسروی شیرین بکامش
بود تا قصه از شیرین و فرهاد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح رکن الدین محمود و مطایبه
امیر عالم سالار رکن دین محمود
که از سعادت چرخ است بخت تو مسعود
چو من زنام و زبخت تو یاد گیرم و فال
چو بخت و نام تو مسعود گردم و محمود
سخا وجود همه عالم ار شود معدوم
مرا چه باک بود چون سخای تو موجود
تو آن عطا ده بی منتی که سائل را
بعمر تو نبد از تو خلاف یک موعود
سخای حاتم طائی و معن شد بعدم
کف جواد تو تا آمد از عدم بوجود
ز شرم شمه خلق تو بوی خوش ندهد
اگر بر آتش سوزان نهند عنبر و عود
بسان عنبر و عودم بر آتش از خجلت
بدانکه دیرتر آیم بخدمت معهود
چرا نیایم و تقصیر را نخواهم و عذر
نه از در تو مرا کرد هیچکس مطرود
ترا بحق من آن همتست و آن شفقت
که هیچ والد را نیست در حق مولود
چرا بهزل و بجد از تو چیز درنخوهم
دهم بشاهد و شمع و شراب و نغمه عود
بدینطریق که من از تو چیز درخواهم
ترا خوش آید و نبود سئوال من مردود
عطای تست و سئوال من اندرین گیتی
که چون شمار کنی هردواند نامعدود
بدانکه پیش بده سال من درین حضرت
چو شاه بودم و از شاهدان شهر جنود
عمود بازیکان داشتم معاجر کان
لقب شده همه را شاهد و مرا مشهود
هر آنگهی که عمود من آمدی بقیام
عمود بازیکانرا بدی رکوع و سجود
مهی دو بار هزاران عمود بازیکان
همی بسیم تو حاصل شدی همه مقصود
کنون دو سال برآمد که سیم تو نرسید
عمود بازیکان رفته اند و مانده عمود
عمود بازی بی سیم هیچکس نکند
تو نیک دانی و نبود ز رأی تو مفقود
فرست سیم و پراکندگان من جمع آر
و یا عمود مرا جای کن به . . . ن حسود
در عبادت معبود تا نه بربندند
بقای عمر تو خواهم زخالق معبود
بقا دهاد ترا کردگار چندانی
که در خواطر و اوهام ناید این محدود
که از سعادت چرخ است بخت تو مسعود
چو من زنام و زبخت تو یاد گیرم و فال
چو بخت و نام تو مسعود گردم و محمود
سخا وجود همه عالم ار شود معدوم
مرا چه باک بود چون سخای تو موجود
تو آن عطا ده بی منتی که سائل را
بعمر تو نبد از تو خلاف یک موعود
سخای حاتم طائی و معن شد بعدم
کف جواد تو تا آمد از عدم بوجود
ز شرم شمه خلق تو بوی خوش ندهد
اگر بر آتش سوزان نهند عنبر و عود
بسان عنبر و عودم بر آتش از خجلت
بدانکه دیرتر آیم بخدمت معهود
چرا نیایم و تقصیر را نخواهم و عذر
نه از در تو مرا کرد هیچکس مطرود
ترا بحق من آن همتست و آن شفقت
که هیچ والد را نیست در حق مولود
چرا بهزل و بجد از تو چیز درنخوهم
دهم بشاهد و شمع و شراب و نغمه عود
بدینطریق که من از تو چیز درخواهم
ترا خوش آید و نبود سئوال من مردود
عطای تست و سئوال من اندرین گیتی
که چون شمار کنی هردواند نامعدود
بدانکه پیش بده سال من درین حضرت
چو شاه بودم و از شاهدان شهر جنود
عمود بازیکان داشتم معاجر کان
لقب شده همه را شاهد و مرا مشهود
هر آنگهی که عمود من آمدی بقیام
عمود بازیکانرا بدی رکوع و سجود
مهی دو بار هزاران عمود بازیکان
همی بسیم تو حاصل شدی همه مقصود
کنون دو سال برآمد که سیم تو نرسید
عمود بازیکان رفته اند و مانده عمود
عمود بازی بی سیم هیچکس نکند
تو نیک دانی و نبود ز رأی تو مفقود
فرست سیم و پراکندگان من جمع آر
و یا عمود مرا جای کن به . . . ن حسود
در عبادت معبود تا نه بربندند
بقای عمر تو خواهم زخالق معبود
بقا دهاد ترا کردگار چندانی
که در خواطر و اوهام ناید این محدود
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در هجاء یاقوتی جولاهه
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک مامجه برماند و دگر مامجه برماند
با . . . ن چو مغاک پدران مامجه پذرفت
تا مامجه بر ریش چو غرواش پدر ماند
زان پیرک جولاهه بت خاره بدباب
نی نی که دو خر ماند نگویم دو پسر ماند
زان هر دو خر لاشه یکی گم شد ناگاه
آمد خبر مرگش خر مرد و خبر ماند
این خر که بمانده است بتر زان خر مرده است
این غبن از آنست که بد رفت و بتر ماند
مسعودک غر مرد بغاپیشه که در اصل
کودک بدو غر بود چو پیرک شد غر ماند
آن ماده و نر دوک که اندر دو ولایت
نا . . . ده مر او را نه همانا که ذکر ماند
از عشق کلاه و کمر و کیسه همیشه
چشمش سوی ترکان بکلاه و بکمر ماند
حجاج و عمر هر دو چو بردند مراو را
. . . نش بدریدند و از آنحال سمر ماند
. . . ری چو تبر دسته سخت اک همی خورد
تا . . . ن چو تبر دسته چو سوراخ بتر ماند
سوراخ بتر تنگ بود حلقه در گوی
هم حلقه در تنگ بود حفره در ماند
در سلم مسجد بسر کفش گران بر
از دست حنا بسته اورنگ و اثر ماند
مردان هنر سینه زدندش بزمین بر
در سینه اش از آن کینه مردان هنر ماند
تا کرد ورا قاضی احمد ادب الکند
از حفظ کتاب ادب القاضی درماند
از قاضی احمد بادب کردن این دول
نوبت بدگر ماند و دگر ماند و دگر ماند
اندر دلش از بغض ائمه شجری رست
چه شوم ثمر خواهد از آن شوم شجر ماند
از دین شجر هجو وی اندر دل من رست
زان نیک شجر بین که چنین نیک ثمر ماند
در سینه هر کس که بود بغض ائمه
جاوید چنان دانش که در قعر سقر ماند
ای دفتر شعر پدرت آنکه بهر بیت
راوی ز فرو خواندن آن چون دف تر ماند
از تیغ هجای پدر من پدر تو
صدره بهزیمت شد و سر بر دو سپر ماند
هر چند ندارد پسر من خبر از شعر
از خنجر هجوش پسرت خواهد سرماند
گوئی پسره گوی هنر برد زاقران
بر سبلت اقرانش ری ار مرد و اگر ماند
تو هیچکسی در ره شعر و پسرت هم
من وصف شما گفتم و بر راهگذار ماند
از نیشکر است این قلم شعر نویسم
کز سیروی این شعر چو خروار شکر ماند
شیرین تر از این شعر نویسد قلم کس
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک مامجه برماند و دگر مامجه برماند
با . . . ن چو مغاک پدران مامجه پذرفت
تا مامجه بر ریش چو غرواش پدر ماند
زان پیرک جولاهه بت خاره بدباب
نی نی که دو خر ماند نگویم دو پسر ماند
زان هر دو خر لاشه یکی گم شد ناگاه
آمد خبر مرگش خر مرد و خبر ماند
این خر که بمانده است بتر زان خر مرده است
این غبن از آنست که بد رفت و بتر ماند
مسعودک غر مرد بغاپیشه که در اصل
کودک بدو غر بود چو پیرک شد غر ماند
آن ماده و نر دوک که اندر دو ولایت
نا . . . ده مر او را نه همانا که ذکر ماند
از عشق کلاه و کمر و کیسه همیشه
چشمش سوی ترکان بکلاه و بکمر ماند
حجاج و عمر هر دو چو بردند مراو را
. . . نش بدریدند و از آنحال سمر ماند
. . . ری چو تبر دسته سخت اک همی خورد
تا . . . ن چو تبر دسته چو سوراخ بتر ماند
سوراخ بتر تنگ بود حلقه در گوی
هم حلقه در تنگ بود حفره در ماند
در سلم مسجد بسر کفش گران بر
از دست حنا بسته اورنگ و اثر ماند
مردان هنر سینه زدندش بزمین بر
در سینه اش از آن کینه مردان هنر ماند
تا کرد ورا قاضی احمد ادب الکند
از حفظ کتاب ادب القاضی درماند
از قاضی احمد بادب کردن این دول
نوبت بدگر ماند و دگر ماند و دگر ماند
اندر دلش از بغض ائمه شجری رست
چه شوم ثمر خواهد از آن شوم شجر ماند
از دین شجر هجو وی اندر دل من رست
زان نیک شجر بین که چنین نیک ثمر ماند
در سینه هر کس که بود بغض ائمه
جاوید چنان دانش که در قعر سقر ماند
ای دفتر شعر پدرت آنکه بهر بیت
راوی ز فرو خواندن آن چون دف تر ماند
از تیغ هجای پدر من پدر تو
صدره بهزیمت شد و سر بر دو سپر ماند
هر چند ندارد پسر من خبر از شعر
از خنجر هجوش پسرت خواهد سرماند
گوئی پسره گوی هنر برد زاقران
بر سبلت اقرانش ری ار مرد و اگر ماند
تو هیچکسی در ره شعر و پسرت هم
من وصف شما گفتم و بر راهگذار ماند
از نیشکر است این قلم شعر نویسم
کز سیروی این شعر چو خروار شکر ماند
شیرین تر از این شعر نویسد قلم کس
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در وصف حال خویش
از قصه دوشینه من تا که خداوند
آگاه شود می بسرایم سخنی چند
دوشینه مرا انده آن نامده فرزند
بربست بصد بند و فرو داشت بصد بند
تا صبح بمن خیل خیالات فرستاد
ناآمده محمود من آن جان و جگر بند
میرفت و می آمد دل من تابگه صبح
چون بانگ سگ از سیر بگرمای سمرقند
میبرد و می آورد جوانی و پیامی
من زو بپیامی و جوابی شده خورسند
آورد پیامی که بقای پدرم باد
چندانکه شمارنده نداند عددش چند
دادمش بدان جان و جگربند جوابی
صد جان پدر باد اباجان تو پیوند
آورد پیامی که همیگوید مادر
تاب تو ز دل بیخ وفاداری برکند
دادمش جوابی که بگو باب من ای مام
در سینه همه تخم وفای تو پراکند
آورد پیامی و چنین گفت دگر بار
ترسم که غلام بازه شوی ای پدر ورند
دادمش جوابی که مترس از قبل آنک
شد بسته بمن بر در آن کار بسوگند
آورد پیامی که نباید که خوری می
مستک شوی و عربده آغازی و ترفند
دادمش جوابی که ز بی سیکی اینجا
یک مست نباید بدو هشیار و خردمند
آورد پیامی که ز ما تا تو برفتی
بی تو شبکی مادر من بستر نفکند
دادمش جوابی که چه منت که مرا نیز
بی مادر تو هیچ نخسبید فراکند
آورد پیامی که شکر تنگی آورد
تا باز گرفتی ز . . . س مادر من لند
دادمش جوابی که بیک شب که بیایم
چندانش به . . . یم که نماند درو دربند
آورد پیامی که ز ما تا تو برفتی
در خانه ما هیچ نه دود است و نه جرغند
دادمش جوابی که مکن سرزنشم بیش
کز نعمت الوان خوهم آنخانه درآکند
آورد پیامی که بما برگ زمستان
نفرست و زان پس بهمه عالم برخند
دادمش جوابی که بیارم چو بیابم
ده ساله نوای تو بیک جود خداوند
تاج سر سادات حسین عمر آنکو
پیغمبر حق راست گرامی تر فرزند
آگاه شود می بسرایم سخنی چند
دوشینه مرا انده آن نامده فرزند
بربست بصد بند و فرو داشت بصد بند
تا صبح بمن خیل خیالات فرستاد
ناآمده محمود من آن جان و جگر بند
میرفت و می آمد دل من تابگه صبح
چون بانگ سگ از سیر بگرمای سمرقند
میبرد و می آورد جوانی و پیامی
من زو بپیامی و جوابی شده خورسند
آورد پیامی که بقای پدرم باد
چندانکه شمارنده نداند عددش چند
دادمش بدان جان و جگربند جوابی
صد جان پدر باد اباجان تو پیوند
آورد پیامی که همیگوید مادر
تاب تو ز دل بیخ وفاداری برکند
دادمش جوابی که بگو باب من ای مام
در سینه همه تخم وفای تو پراکند
آورد پیامی و چنین گفت دگر بار
ترسم که غلام بازه شوی ای پدر ورند
دادمش جوابی که مترس از قبل آنک
شد بسته بمن بر در آن کار بسوگند
آورد پیامی که نباید که خوری می
مستک شوی و عربده آغازی و ترفند
دادمش جوابی که ز بی سیکی اینجا
یک مست نباید بدو هشیار و خردمند
آورد پیامی که ز ما تا تو برفتی
بی تو شبکی مادر من بستر نفکند
دادمش جوابی که چه منت که مرا نیز
بی مادر تو هیچ نخسبید فراکند
آورد پیامی که شکر تنگی آورد
تا باز گرفتی ز . . . س مادر من لند
دادمش جوابی که بیک شب که بیایم
چندانش به . . . یم که نماند درو دربند
آورد پیامی که ز ما تا تو برفتی
در خانه ما هیچ نه دود است و نه جرغند
دادمش جوابی که مکن سرزنشم بیش
کز نعمت الوان خوهم آنخانه درآکند
آورد پیامی که بما برگ زمستان
نفرست و زان پس بهمه عالم برخند
دادمش جوابی که بیارم چو بیابم
ده ساله نوای تو بیک جود خداوند
تاج سر سادات حسین عمر آنکو
پیغمبر حق راست گرامی تر فرزند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - دلم چه خواهد
شاعرکی تاز باز یافه درآیم
هر نفسی تاز را بزخم درآیم
تا ز چو دیدم زمانش ندهم یکدم
تا بنمایم وثاق و حجره و جایم
گرد پلاس خر دریده نگردم
گنبد سیمین همی خوهد دل و رایم
گر بودم سیم کار گردد چون زر
ور نبود سیم لوس و لابه فزایم
یا بخریدار سیمناک فریبم
یا بتضرع که مرد دنگ گدایم
نرم کنم تار را گهی بدرشتی
گاه غلام باره را چو میره سپایم
تازی گرگم بوقت بره ربودن
پیش شبانان شکوه نوحه سرایم
خوه بدرشتی و خوه بنرمی با تاز
آخر خیری کنم که دیر نپایم
دعوت تازان کنم همی بشب عید
زانکه ندانم بروز عید کجایم
در شب شوال کودکانرا تا روز
گاه ببندم شوال و گاه گشایم
برفکنمشان بیکدگر که ب . . . ایند
بر لب . . . نشان بکینه دندان خایم
چون بتفاریق گای گای بیارند
من ز میان دو اسوزکی بربایم
تازان پرسند کیستی تو بگویم
من ز در بنده زادگان خدایم
سعد دول اینسخن ندارد باور
تا بشب عید خدمتی بنمایم
اسعد سعد آنکه سعد اکبر گوید
تاج سرت نی که خاک پای تو شایم
زو بکف آرم نوای دعوت تازان
زانکه ز ایام عید تا بتوانم
گرچه بشعر اندرون ز کدیه گرانی است
من بچنین شعر بر درش نه گدایم
هزل روا دارد از فرخجی این شعر
گر بچنین شعر مرو را بستایم
هر نفسی تاز را بزخم درآیم
تا ز چو دیدم زمانش ندهم یکدم
تا بنمایم وثاق و حجره و جایم
گرد پلاس خر دریده نگردم
گنبد سیمین همی خوهد دل و رایم
گر بودم سیم کار گردد چون زر
ور نبود سیم لوس و لابه فزایم
یا بخریدار سیمناک فریبم
یا بتضرع که مرد دنگ گدایم
نرم کنم تار را گهی بدرشتی
گاه غلام باره را چو میره سپایم
تازی گرگم بوقت بره ربودن
پیش شبانان شکوه نوحه سرایم
خوه بدرشتی و خوه بنرمی با تاز
آخر خیری کنم که دیر نپایم
دعوت تازان کنم همی بشب عید
زانکه ندانم بروز عید کجایم
در شب شوال کودکانرا تا روز
گاه ببندم شوال و گاه گشایم
برفکنمشان بیکدگر که ب . . . ایند
بر لب . . . نشان بکینه دندان خایم
چون بتفاریق گای گای بیارند
من ز میان دو اسوزکی بربایم
تازان پرسند کیستی تو بگویم
من ز در بنده زادگان خدایم
سعد دول اینسخن ندارد باور
تا بشب عید خدمتی بنمایم
اسعد سعد آنکه سعد اکبر گوید
تاج سرت نی که خاک پای تو شایم
زو بکف آرم نوای دعوت تازان
زانکه ز ایام عید تا بتوانم
گرچه بشعر اندرون ز کدیه گرانی است
من بچنین شعر بر درش نه گدایم
هزل روا دارد از فرخجی این شعر
گر بچنین شعر مرو را بستایم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم
پذیره آمدش ابلیس و گفت ای فرزند
چگونه آمدی اینجا بگفت گوی چو سیم
زروزه و زنماز و زکوة و حج و غزا
ز دین و ملت پاک حبیب و ابراهیم
بدانره آمدم اینجا که کردیم تعیین
بدانره آمدم اینجا که داریم تعلیم
خدایرا و همه خلق را بیازردم
که نز خلایق شرم آمدم نه زایزد بیم
بکوفتم بقدم فرق مهتران اصیل
بسوختم بقلم نقش خاندانهای قدیم
فراختم علم فتنه را بهفت فلک
نگستریدم فرش ستم بهفت اقلیم
بخون و خواسته مهتران شدم قاصد
ربا و رشوت پذرفتم از وصی و یتیم
بدینطریق بحیلت ستاندم از عامه
ز خانه و زرودکان و باغ و ضیعت و تیم
سرای خود را کردم ستانه زرین
بسقف خان پدر برندیده کهگل و ریم
بقوت تو من از جمله بنی آدم
تراش کردم چیزی که کفشگر زادیم
بنام ظلم شدم در جهان عدیم المثل
شدم عدیم و نشد ظلم من زدهر عدیم
ز باد جور و ستمکاری و بلیت من
جراحت دل مظلوم را رسید ستیم
شدند جمله دعاگوی من بوقت سحر
بآه سینه پردرد از کریم و لئیم
چو آه سینه ایشان و یارب سحری
تن صحیح مرا کرد ناله مند و سقیم
بیوفتادم از پای و رفت کار از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم
چو کار تنگ رسیدم شهادت آوردم
نگفتم از پی آزارم اوستاد رحیم
بلیس کرد ورا دست بوسه و شاباش
نشست پیش وی اندر بحرمت و تعظیم
بگفت از همه اتباع من کسی چو تو نیست
شگرف کاری پرداختی عظیم عظیم
پی مفاخرت ابلیس گفت با فرعون
چه مرد پنهان میداشتم بزیر گلیم
سبک خدوی خود انداخت در دهانش و گفت
بکردم این پسر و گفت تو همه تسلیم
بزن همیشه بدریای لعنت و خذلان
شناه و غوطه چو بط سفید و ماهی شیم
گرفت دستش و بنشاند همبر فرعون
که ای پسر تو ملک و گفت تو همه تسلیم
جواب دادش فرعون و گفت هر چه مرا
بدوزخ اندر باشد فتوح با تو دو نیم
چو دید هامانش اندر حمایت فرعون
بحکم یاری دادش در او ز قوم و حمیم
هزار کاسه طعام اثیر دادندش
هزار کاسه حمیم از پس اثیر و اثیم
بمیزبانی او مالک اهل دوزخ را
فرود را تبه شدت عذاب الیم
کنون قرارگهش در دهان مارانی است
که کرم پیله نمایند در عصای کلیم
شدست گورش وسواس خانه ابلیس
درو شدند بسی دیو و دیو بچه مقیم
هزار بچه ابلیس را مجیب کند
معزم ار بسر گور او کند تعزیم
عذاب اهل جهنم کزان قویتر نیست
بجای سهلترین رنج اوست سهل و سلیم
بدار دنیا چون برفروخت آتش ظلم
سکار آن بجهنم همی خورد چو ظلیم
چو خون و ریم بپالود خیره از مردم
بدوزخ اندر لابد که خون دهندش و ریم
بمرگ او برهانید اهل عالم را
خدای عالم فتاح ذوالجلال علیم
بمرگ یکتن چندین هزار تن مردم
چگونه شکر کنند از تو ای خدای کریم
حکیم گوید در گور سگ شود ظالم
مگر ز گور وی آواز سگ شنید حکیم
وی از حجیم همی بانگ سگ کند لیکن
صدای بانگ سگ آید بگور او وز جحیم
بحق سوره حمیم و سوره طه
که هست ظالم را جای جیم وحی با میم
ستمگرانرا چون جایگه چنین باشد
ستمگری نکند مردم لبیب و فهیم
پس ای کریمان پیشه ستمگری نکنید
که نه کریم پسندد ستمگری نه لئیم
اگر خدای حلیم است خشم اوست قوی
حذر کنند همه بخردان ز خشم حلیم
هر آنکه توبه کند از ستمگری یارب
بجرم او برسان از صبای عفو نسیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم
پذیره آمدش ابلیس و گفت ای فرزند
چگونه آمدی اینجا بگفت گوی چو سیم
زروزه و زنماز و زکوة و حج و غزا
ز دین و ملت پاک حبیب و ابراهیم
بدانره آمدم اینجا که کردیم تعیین
بدانره آمدم اینجا که داریم تعلیم
خدایرا و همه خلق را بیازردم
که نز خلایق شرم آمدم نه زایزد بیم
بکوفتم بقدم فرق مهتران اصیل
بسوختم بقلم نقش خاندانهای قدیم
فراختم علم فتنه را بهفت فلک
نگستریدم فرش ستم بهفت اقلیم
بخون و خواسته مهتران شدم قاصد
ربا و رشوت پذرفتم از وصی و یتیم
بدینطریق بحیلت ستاندم از عامه
ز خانه و زرودکان و باغ و ضیعت و تیم
سرای خود را کردم ستانه زرین
بسقف خان پدر برندیده کهگل و ریم
بقوت تو من از جمله بنی آدم
تراش کردم چیزی که کفشگر زادیم
بنام ظلم شدم در جهان عدیم المثل
شدم عدیم و نشد ظلم من زدهر عدیم
ز باد جور و ستمکاری و بلیت من
جراحت دل مظلوم را رسید ستیم
شدند جمله دعاگوی من بوقت سحر
بآه سینه پردرد از کریم و لئیم
چو آه سینه ایشان و یارب سحری
تن صحیح مرا کرد ناله مند و سقیم
بیوفتادم از پای و رفت کار از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم
چو کار تنگ رسیدم شهادت آوردم
نگفتم از پی آزارم اوستاد رحیم
بلیس کرد ورا دست بوسه و شاباش
نشست پیش وی اندر بحرمت و تعظیم
بگفت از همه اتباع من کسی چو تو نیست
شگرف کاری پرداختی عظیم عظیم
پی مفاخرت ابلیس گفت با فرعون
چه مرد پنهان میداشتم بزیر گلیم
سبک خدوی خود انداخت در دهانش و گفت
بکردم این پسر و گفت تو همه تسلیم
بزن همیشه بدریای لعنت و خذلان
شناه و غوطه چو بط سفید و ماهی شیم
گرفت دستش و بنشاند همبر فرعون
که ای پسر تو ملک و گفت تو همه تسلیم
جواب دادش فرعون و گفت هر چه مرا
بدوزخ اندر باشد فتوح با تو دو نیم
چو دید هامانش اندر حمایت فرعون
بحکم یاری دادش در او ز قوم و حمیم
هزار کاسه طعام اثیر دادندش
هزار کاسه حمیم از پس اثیر و اثیم
بمیزبانی او مالک اهل دوزخ را
فرود را تبه شدت عذاب الیم
کنون قرارگهش در دهان مارانی است
که کرم پیله نمایند در عصای کلیم
شدست گورش وسواس خانه ابلیس
درو شدند بسی دیو و دیو بچه مقیم
هزار بچه ابلیس را مجیب کند
معزم ار بسر گور او کند تعزیم
عذاب اهل جهنم کزان قویتر نیست
بجای سهلترین رنج اوست سهل و سلیم
بدار دنیا چون برفروخت آتش ظلم
سکار آن بجهنم همی خورد چو ظلیم
چو خون و ریم بپالود خیره از مردم
بدوزخ اندر لابد که خون دهندش و ریم
بمرگ او برهانید اهل عالم را
خدای عالم فتاح ذوالجلال علیم
بمرگ یکتن چندین هزار تن مردم
چگونه شکر کنند از تو ای خدای کریم
حکیم گوید در گور سگ شود ظالم
مگر ز گور وی آواز سگ شنید حکیم
وی از حجیم همی بانگ سگ کند لیکن
صدای بانگ سگ آید بگور او وز جحیم
بحق سوره حمیم و سوره طه
که هست ظالم را جای جیم وحی با میم
ستمگرانرا چون جایگه چنین باشد
ستمگری نکند مردم لبیب و فهیم
پس ای کریمان پیشه ستمگری نکنید
که نه کریم پسندد ستمگری نه لئیم
اگر خدای حلیم است خشم اوست قوی
حذر کنند همه بخردان ز خشم حلیم
هر آنکه توبه کند از ستمگری یارب
بجرم او برسان از صبای عفو نسیم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در هجو شاعری
لنگ لنگاک من ای بلمه پیوسته برو
مغ مفلوج زده بر به رخت اف تفو
لنگ مغ زاده گر زاصل و چو مازو بی مغز
روی شسته بحشاشات و تراک و مازو
از ره ایمان در کفر مزیدی که چنین
آمنوا برزنخت شد بنوشتن کفروا
زنخت تازه تر از . . . ن کدو بود و کنون
دم غژغا و بجای زنخت . . . ن کدو
بز گرفتی تو مرا چند گهی تا که بزان
دیدمت غرق بیشم از سر سم تا بررو
. . . ن پر موی ندارد و گرش بودی موی
. . . ن بز بودی و نر بودی و بز بودی تو
تا چو خر در تو سپوزم خر نر . . . ای شوم
چون شوی گاده خر از یکسو و بز از یکسو
موی . . . ن برکن چون بر بلب چشمه آب
از پی خرزه من خر بزمین زن زانو
کدخدایانه عتابی است که با تو کردم
نیستم با تو چو با خر سر خمخانه عدو
بوده ای پیش بده سال تناسخ زن من
کدخدای جلب خویش و مرا کدبانو
نفقات تو اگر چند نه در حکم منی
نکنم زانکه بر اینست مرا عادت و خو
دو گلوی داری و از بهر غذای تو مرا
یک نواله است رسنده ز گلو تا بگلو
. . . ایه آویخته و انگیخته میری از وی
در گلوی تو خوش آیند تبنگو و خدو
بچنین لقمه ترا شاعر نیکو کردم
کارها زاید از لقمه نیکو نیکو
شاعر از من شده ای به شدی از من شاعر
ای به از شعر تو شعر شتران عللو
. . . ن مردم بفنا رفت و تو باقی ماندی
بنکو شعری باو می نبدی هم پهلو
همت عالی من شعر ترا عالی کرد
زانکه در دادن تعلیم بمن داشت علو
ریختم در تو بیکبار همه مایه شعر
که همه شعر برآید چو بسرفی یاخو
یاد داری و چرا یاد نداری داری
آنکه در پیش خیارم بنهادی پیزو
رگ شرم تو بدریدم و پیزو کردم
زد به پیزوی من از پای تو پران پازو
آنچه من با تو بیک چوب میان ران کردم
بدو صد چوب سر سینه نیابی زخسو
هست چونین که بگفتم مشو اینرا منکر
که بمنکر شدن ایندرد نیابد دارو
بحق گیسوی مشکین شه آل علی
راست خواهم که بگوئی و نخواهی آلو
سند و سید سادات جلال الساده
پسر حیدر حیدر دل حیدر بازو
شاه سادات علاء الدین عالی نسبی
که سپهر از نسب عالی او یافت علو
صاحب ملک شرف کز نسب صاحب شرع
یک جهان خیل و حشم دارد صاحب گیسو
هنر و آهوی ارباب هنر بر دل او
شد پدیدار از آنگونه که شیر از آهو
از ره دانش تا ز اهل سخن بشناسد
که کدامست هنرمند و که دارد آهو
سوزنی راهوری کرد و بیکبار بگفت
آهوی فاضلی سست رگ سست رکو
چو شود عیش خداوند باین طینت خوش
شود آن پرده دریهابیکی رشته رفو
جنگ من کور بران لنگ نباشد اصلی
که زدستیم بیکجای بقریق بقو
روز و شب عیش خداوند مطیب بادا
تا فلک را شب و روز است و عشی است و غدو
مغ مفلوج زده بر به رخت اف تفو
لنگ مغ زاده گر زاصل و چو مازو بی مغز
روی شسته بحشاشات و تراک و مازو
از ره ایمان در کفر مزیدی که چنین
آمنوا برزنخت شد بنوشتن کفروا
زنخت تازه تر از . . . ن کدو بود و کنون
دم غژغا و بجای زنخت . . . ن کدو
بز گرفتی تو مرا چند گهی تا که بزان
دیدمت غرق بیشم از سر سم تا بررو
. . . ن پر موی ندارد و گرش بودی موی
. . . ن بز بودی و نر بودی و بز بودی تو
تا چو خر در تو سپوزم خر نر . . . ای شوم
چون شوی گاده خر از یکسو و بز از یکسو
موی . . . ن برکن چون بر بلب چشمه آب
از پی خرزه من خر بزمین زن زانو
کدخدایانه عتابی است که با تو کردم
نیستم با تو چو با خر سر خمخانه عدو
بوده ای پیش بده سال تناسخ زن من
کدخدای جلب خویش و مرا کدبانو
نفقات تو اگر چند نه در حکم منی
نکنم زانکه بر اینست مرا عادت و خو
دو گلوی داری و از بهر غذای تو مرا
یک نواله است رسنده ز گلو تا بگلو
. . . ایه آویخته و انگیخته میری از وی
در گلوی تو خوش آیند تبنگو و خدو
بچنین لقمه ترا شاعر نیکو کردم
کارها زاید از لقمه نیکو نیکو
شاعر از من شده ای به شدی از من شاعر
ای به از شعر تو شعر شتران عللو
. . . ن مردم بفنا رفت و تو باقی ماندی
بنکو شعری باو می نبدی هم پهلو
همت عالی من شعر ترا عالی کرد
زانکه در دادن تعلیم بمن داشت علو
ریختم در تو بیکبار همه مایه شعر
که همه شعر برآید چو بسرفی یاخو
یاد داری و چرا یاد نداری داری
آنکه در پیش خیارم بنهادی پیزو
رگ شرم تو بدریدم و پیزو کردم
زد به پیزوی من از پای تو پران پازو
آنچه من با تو بیک چوب میان ران کردم
بدو صد چوب سر سینه نیابی زخسو
هست چونین که بگفتم مشو اینرا منکر
که بمنکر شدن ایندرد نیابد دارو
بحق گیسوی مشکین شه آل علی
راست خواهم که بگوئی و نخواهی آلو
سند و سید سادات جلال الساده
پسر حیدر حیدر دل حیدر بازو
شاه سادات علاء الدین عالی نسبی
که سپهر از نسب عالی او یافت علو
صاحب ملک شرف کز نسب صاحب شرع
یک جهان خیل و حشم دارد صاحب گیسو
هنر و آهوی ارباب هنر بر دل او
شد پدیدار از آنگونه که شیر از آهو
از ره دانش تا ز اهل سخن بشناسد
که کدامست هنرمند و که دارد آهو
سوزنی راهوری کرد و بیکبار بگفت
آهوی فاضلی سست رگ سست رکو
چو شود عیش خداوند باین طینت خوش
شود آن پرده دریهابیکی رشته رفو
جنگ من کور بران لنگ نباشد اصلی
که زدستیم بیکجای بقریق بقو
روز و شب عیش خداوند مطیب بادا
تا فلک را شب و روز است و عشی است و غدو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در هجو دوستی
گر ز تنی که چگندر نمای شد سر او
ز . . . ن گنده بود گنده چگندر او
بصد مغاک بر کتانی و معیده سری
چگندر و گزری نیست کان برابر او
چو گردن شتر مست کفک نفج بود
درایکی دو در آویخته ز حنجر او
و یا چو گردن ارجی در ازو خم در خم
نمانده جز رگ و پی ریخته همه پر او
برهنه گشته چو بازیگران چنبرجه
ز . . . ن کودک وارونه خفته چنبر او
ز بسکه چنبر جسته است و می جهد مانده است
نشان چنبر بازیگری بچنبر او
بسان طفلک کاوراگی عسل پرورد
ز چهره عسل کودکان بود خور او
سپید کونی خواهد بروشنائی خور
وگر نباشد نبود سزا و درخور او
چنانکه گر شب تاری بکار برخیزد
همی خورد خور خود را بروشنی خور او
غلام . . . ن غلامی بود که از سیلی
بدست چوب کند برتر و فروتر او
گریز جوید از آن . . . ن که از فراخی آن
بگاه کار نداند ز خشک اوتر او
رگ آوری را عین الکمال بیمراوست
معصفری را قاضی جمال بیمر او
گسستن رگ . . . ن از تن رگ آور اوست
مزعفری رخ ما از سر معصفر او
ز دست آنکه بود دوستدار مهتر ما
به . . . ن او که نباشد رهی و چاکر او
اثیر ملک رضی دولت صفی الدین
یگانه ای که ندارد زمانه دیگر او
جواب شعر معزیست آن کجا گوید
سمن بری که فسونگر شدست عبهر او
ز . . . ن گنده بود گنده چگندر او
بصد مغاک بر کتانی و معیده سری
چگندر و گزری نیست کان برابر او
چو گردن شتر مست کفک نفج بود
درایکی دو در آویخته ز حنجر او
و یا چو گردن ارجی در ازو خم در خم
نمانده جز رگ و پی ریخته همه پر او
برهنه گشته چو بازیگران چنبرجه
ز . . . ن کودک وارونه خفته چنبر او
ز بسکه چنبر جسته است و می جهد مانده است
نشان چنبر بازیگری بچنبر او
بسان طفلک کاوراگی عسل پرورد
ز چهره عسل کودکان بود خور او
سپید کونی خواهد بروشنائی خور
وگر نباشد نبود سزا و درخور او
چنانکه گر شب تاری بکار برخیزد
همی خورد خور خود را بروشنی خور او
غلام . . . ن غلامی بود که از سیلی
بدست چوب کند برتر و فروتر او
گریز جوید از آن . . . ن که از فراخی آن
بگاه کار نداند ز خشک اوتر او
رگ آوری را عین الکمال بیمراوست
معصفری را قاضی جمال بیمر او
گسستن رگ . . . ن از تن رگ آور اوست
مزعفری رخ ما از سر معصفر او
ز دست آنکه بود دوستدار مهتر ما
به . . . ن او که نباشد رهی و چاکر او
اثیر ملک رضی دولت صفی الدین
یگانه ای که ندارد زمانه دیگر او
جواب شعر معزیست آن کجا گوید
سمن بری که فسونگر شدست عبهر او
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - لکلک بچه
تا برون زد ناگهان از . . . یه سر لکلک بچه
دید سر چون . . . ایه بر بال پدر لکلک بچه
با سری چون . . . یه از . . . یه برون آورده سر
طرفه مرغی لکلک وزان طرفه تر لکلک بچه
بود همچون گوشتی کز وی گرفتی مورخوار
گشت زینسان چون کلان شد مار خور لکلک بچه
همچو گنجشک از تن او برگرفتی مور کور
گیرد ار منقار کودک مار بر لکلک بچه
هست بر لکلک زجیلان و بقم منقار وروی
پس چرا شد آبنوس و زرد بر لکلک بچه
از چه بر منقار و پای خویشتن وا کرده اند
رنگ دیگر لکلک و رنگ دگر لکلک بچه
رنگ رز رنگ سیه را معصف هرگز نکرد
کرد منقار سیه را معصفر لکلک بچه
دید لکلک را پری چون کاغذ مهره زده
زد تحیر تازه در سرهای پر لکلک بچه
از پر نورسته و از پوست پیدا آمده
کرده بازوها چو میخ نیشکر لکلک بچه
همچو لکلک هندوئی گفتن نیاموزد تمام
تا که در هندوستان فکند مقر لکلک بچه
هست لکلک بچه سلطان زاده گنجشککان
لایقست این نام بر گنجشک و بر لکلک بچه
بین که همچون ریدگان باشد ز دیبا پوستشان
هم ز بخت خوبشان دارد خبر لکلک بچه
بر فراز تخت بنشسته است و می خندد چو بخت
بر بداندیش رضا این عمر لکلک بچه
آن خداوندی که بر ریش بداندیشان او
کار . . . ن کردن نداند کس مگر لکلک بچه
تا نکوخواهان او در خانه دولت شوند
میگشاید لکلک از منقار در لکلک بچه
تا به جستن راه او باشد به سوی هندوی
پر همی آراید از بهر سفر لکلک بچه
دید سر چون . . . ایه بر بال پدر لکلک بچه
با سری چون . . . یه از . . . یه برون آورده سر
طرفه مرغی لکلک وزان طرفه تر لکلک بچه
بود همچون گوشتی کز وی گرفتی مورخوار
گشت زینسان چون کلان شد مار خور لکلک بچه
همچو گنجشک از تن او برگرفتی مور کور
گیرد ار منقار کودک مار بر لکلک بچه
هست بر لکلک زجیلان و بقم منقار وروی
پس چرا شد آبنوس و زرد بر لکلک بچه
از چه بر منقار و پای خویشتن وا کرده اند
رنگ دیگر لکلک و رنگ دگر لکلک بچه
رنگ رز رنگ سیه را معصف هرگز نکرد
کرد منقار سیه را معصفر لکلک بچه
دید لکلک را پری چون کاغذ مهره زده
زد تحیر تازه در سرهای پر لکلک بچه
از پر نورسته و از پوست پیدا آمده
کرده بازوها چو میخ نیشکر لکلک بچه
همچو لکلک هندوئی گفتن نیاموزد تمام
تا که در هندوستان فکند مقر لکلک بچه
هست لکلک بچه سلطان زاده گنجشککان
لایقست این نام بر گنجشک و بر لکلک بچه
بین که همچون ریدگان باشد ز دیبا پوستشان
هم ز بخت خوبشان دارد خبر لکلک بچه
بر فراز تخت بنشسته است و می خندد چو بخت
بر بداندیش رضا این عمر لکلک بچه
آن خداوندی که بر ریش بداندیشان او
کار . . . ن کردن نداند کس مگر لکلک بچه
تا نکوخواهان او در خانه دولت شوند
میگشاید لکلک از منقار در لکلک بچه
تا به جستن راه او باشد به سوی هندوی
پر همی آراید از بهر سفر لکلک بچه
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - سوزنیم
سوزنیم، موم دل و خاره . . . ر
پیرترین روی شکر پاره . . . ر
قاضی دعوی مرا نشنود
تا نبرم سوی زنش پاره . . . ر
هر که به بیاعی من . . . ن فروخت
سود کند هر شب صد باره . . . ر
زیر کتان آنگه چون دانگ سنگ
خایه همیدارم چون یاره . . . ر
هرکه عمل کرد بدیوان من
خایه برو جامگی و واره . . . ر
طفل بدم خفته بگهواره در
خاسته چون دسته گهواره . . . ر
برزمی اکنون چو بغلطم، ستان
ساید بر کوکب سیاره . . . ر
از در نظاره نیم من ولیک
هست مرا از در نظاره . . . ر
از پی تازان غریب آزمای
کرده مرا از وطن آواره . . . ر
عاجز و بیچاره من گشته یار
کرده مرا عاجز و بیچاره . . . ر
تاز نماندست که نسپوختم
در گذر تیزش صد باره . . . ر
بوی دهان نوش کند مغز پاک
هین که حکیم آمد و سرباره . . . ر
پیرترین روی شکر پاره . . . ر
قاضی دعوی مرا نشنود
تا نبرم سوی زنش پاره . . . ر
هر که به بیاعی من . . . ن فروخت
سود کند هر شب صد باره . . . ر
زیر کتان آنگه چون دانگ سنگ
خایه همیدارم چون یاره . . . ر
هرکه عمل کرد بدیوان من
خایه برو جامگی و واره . . . ر
طفل بدم خفته بگهواره در
خاسته چون دسته گهواره . . . ر
برزمی اکنون چو بغلطم، ستان
ساید بر کوکب سیاره . . . ر
از در نظاره نیم من ولیک
هست مرا از در نظاره . . . ر
از پی تازان غریب آزمای
کرده مرا از وطن آواره . . . ر
عاجز و بیچاره من گشته یار
کرده مرا عاجز و بیچاره . . . ر
تاز نماندست که نسپوختم
در گذر تیزش صد باره . . . ر
بوی دهان نوش کند مغز پاک
هین که حکیم آمد و سرباره . . . ر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴ - تا سر من همی بود بر دوش
. . . ن ترک من، آن بت سیمین
هست سرخ و سپید و گرد و سمین
. . . ایر از آن . . . ن بعافیت هر شب
سیم بستر کند، سمن بالین
تنگ حلقه است . . . ن چو خاتم و ایر
در نشیند بخاتمش چو نگین
نه همه . . . ن چو یکدیگر باشد
نه همه میوه ای بود شیرین
فرق چندان بود ز . . . ن تا . . . ن
کز زمین، تا بآسمان برین
طبع کش سرد باشد و ناخوش
رخ کند زرد و دل کند غمگین
نرود همچو من بجز ره . . . ن
هرکه با خویشتن ندارد کین
نرود همچو من بجز ره . . . ن
هرکه با خویشتن ندارد کین
از سرین نیست در جهان خوشتر
سال ها من بیازمودم این
تا سر من همی بود بر دوش
در دل من بود امید سرین
هست سرخ و سپید و گرد و سمین
. . . ایر از آن . . . ن بعافیت هر شب
سیم بستر کند، سمن بالین
تنگ حلقه است . . . ن چو خاتم و ایر
در نشیند بخاتمش چو نگین
نه همه . . . ن چو یکدیگر باشد
نه همه میوه ای بود شیرین
فرق چندان بود ز . . . ن تا . . . ن
کز زمین، تا بآسمان برین
طبع کش سرد باشد و ناخوش
رخ کند زرد و دل کند غمگین
نرود همچو من بجز ره . . . ن
هرکه با خویشتن ندارد کین
نرود همچو من بجز ره . . . ن
هرکه با خویشتن ندارد کین
از سرین نیست در جهان خوشتر
سال ها من بیازمودم این
تا سر من همی بود بر دوش
در دل من بود امید سرین
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - عقل و جانم برد شوخی آفتی بتیاره ای
تاز بازم ایر من در . . . ن هر زن باره ای
زین مناره شبه ابری . . . یگان چون باره ای
بدرگی، سرخی، درازی، کفته ای، آشفته ای
کافری، . . . س دشمنی، . . . ن دوستی، . . . ن باره ای
فاخته طوقی، شتر لفجی، غضنفر گردنی
خر سری، غژغا و موئی، اعوری، عیاره ای
زین سرایوئی، یک اندامی، درشتی، یردلی
مغ کلاهی، مغ روی، بر آب رود افشاره ای
بد . . . سی، جغریق کاری، پای لغزی، سرزنی
بلغم اندازی، کلی، سرگبن کشی، گه خواره ای
پر خدوئی، زشتخوئی، خیره روئی، خربطی
چوب کوبی، آهن و پولاد و سنگ خاره ای
معده کوبی، ناف کاوی، دل دری، شش افکنی
گرده گون رود آکنی، تن سوزه ای، . . . ن خاره ای
دوغ ریزی، رب روی، لوطی نژادی، . . . ن دری
عاشق . . . نی که دارد درگه و در ساره ای
تیز خشمی، زود خشنودی، قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی، چاره بیچاره ای
بینی اندر گبر کان تا ز تن چون بنگری
کوه تازی، تاز بینی در بن هر تازه ای
هرزمان در رومه گه بیزمن چون بنگری
هر نخی چون دانگ سنگی هر رگی چون باره ای
گاه . . . ن گردنش بینی برابر داشته
پیر پنجه ساله را با کودک گهواره ای
از سر نیمور من هرگز کجا بیرون شود
عشق هر سرگین فروشی، مهر هر . . . ن پاره ای
هرکرازین . . . ر سرخ و سخت من درخور بود
رایگان . . . یان کنم بی رشوت و بی تاره ای
ایری سخت رایگا آواز در عالم زدم
تا بدین آواز باز آیند هر آواره ای
خوردن ایر مرا بر خیره گر منکر شدند
دیدنش اجرای . . . لانرا کم از نظاره ای
چون سنائی شاعری برسازم از نیمور اگر
بر سر نیمور ترساوار بندم شاره ای
هم بر آنوزن سنائی گفت سلمانی بچه
عقل و جانم برد شوخی، آفتی، پتیاره ای
زین مناره شبه ابری . . . یگان چون باره ای
بدرگی، سرخی، درازی، کفته ای، آشفته ای
کافری، . . . س دشمنی، . . . ن دوستی، . . . ن باره ای
فاخته طوقی، شتر لفجی، غضنفر گردنی
خر سری، غژغا و موئی، اعوری، عیاره ای
زین سرایوئی، یک اندامی، درشتی، یردلی
مغ کلاهی، مغ روی، بر آب رود افشاره ای
بد . . . سی، جغریق کاری، پای لغزی، سرزنی
بلغم اندازی، کلی، سرگبن کشی، گه خواره ای
پر خدوئی، زشتخوئی، خیره روئی، خربطی
چوب کوبی، آهن و پولاد و سنگ خاره ای
معده کوبی، ناف کاوی، دل دری، شش افکنی
گرده گون رود آکنی، تن سوزه ای، . . . ن خاره ای
دوغ ریزی، رب روی، لوطی نژادی، . . . ن دری
عاشق . . . نی که دارد درگه و در ساره ای
تیز خشمی، زود خشنودی، قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی، چاره بیچاره ای
بینی اندر گبر کان تا ز تن چون بنگری
کوه تازی، تاز بینی در بن هر تازه ای
هرزمان در رومه گه بیزمن چون بنگری
هر نخی چون دانگ سنگی هر رگی چون باره ای
گاه . . . ن گردنش بینی برابر داشته
پیر پنجه ساله را با کودک گهواره ای
از سر نیمور من هرگز کجا بیرون شود
عشق هر سرگین فروشی، مهر هر . . . ن پاره ای
هرکرازین . . . ر سرخ و سخت من درخور بود
رایگان . . . یان کنم بی رشوت و بی تاره ای
ایری سخت رایگا آواز در عالم زدم
تا بدین آواز باز آیند هر آواره ای
خوردن ایر مرا بر خیره گر منکر شدند
دیدنش اجرای . . . لانرا کم از نظاره ای
چون سنائی شاعری برسازم از نیمور اگر
بر سر نیمور ترساوار بندم شاره ای
هم بر آنوزن سنائی گفت سلمانی بچه
عقل و جانم برد شوخی، آفتی، پتیاره ای
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰ - ای راه ترا دلیل مردی