عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۸
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۱۲
گل چرا ماند به گلشن بعد فوت گلعذاری
مه چرا تابد به گردون بی مه روی نگاری
سرو بالائی برفت از پیش چشم رود بارم
سرو گو بالا نگیرد دیگر اندر جویباری
ملک زیبایی و خوبی شد ز عالم تاج خالی
نیست زیبا زین سپس گیرد به خویش ار تا جداری
در بهار زندگانی ریخت از گلبن چو آن گل
کی گشاید خاطرم دیگر زبستان و بهاری
عندلیبی بر پرید از شاخ حسن اندر جوانی
گو شود ویرانه گلشن تا که نخروشد هزاری
از غم و زاری من آور بیاد اندر بهاران
گر خروش مرغزاری بشنوی از مرغزاری
ای نصیحت گو مرا بگذار با این اشک خونین
حال طوفان دیده را داندمگر دریا گذاری
هرگزم ناید به خاطر کاید اندر دور گیتی
اینچنین حور از بهشتی وین چنین یار از دیاری
داستانها مانده از خوبان بدفترها ز خوبی
پس بجا بوده است چون او بوده گر در روزگاری
آسمان از دوده آه من بود نیلی و گوید
شد فرو اندر زمین روح روان کوه و قاری
چون پری از چشم مردم شد نهان شوخی پریوش
نازنینی دلفریبی مهربانی بردباری
زالکی باشد جهان فرهادکش وز وی عجب نی
قصر شیرین لعبتان را گر کند مشکین حصاری
در جبلت داشت عقل وعفت و مهر و ادب را
جز خدایش کس نبد در هیچ وصف آموزگاری
گفتمش روزی که امروزم بود دردسر افزون
گفت گر باشد قبولت جان من باشد نثاری
کی کند باور اگر گویم یکی از صد صفاتش
گر چه ناید هیچ وصفش در نگارش یا شماری
در چمن بس باد ناکامی دمید از چار جانب
نخل شادیرا عجب نبود نماند از برگ و باری
نقش خود بردیده ما بست و داغ خویش بر دل
اینچنین ماند ز یاران بهر یاران یادگاری
سال تاریخ و فاتش باشد این بیبیش و بیکم
شد سوی جنّت ز مینوی مهی زیبا نگاری
مه چرا تابد به گردون بی مه روی نگاری
سرو بالائی برفت از پیش چشم رود بارم
سرو گو بالا نگیرد دیگر اندر جویباری
ملک زیبایی و خوبی شد ز عالم تاج خالی
نیست زیبا زین سپس گیرد به خویش ار تا جداری
در بهار زندگانی ریخت از گلبن چو آن گل
کی گشاید خاطرم دیگر زبستان و بهاری
عندلیبی بر پرید از شاخ حسن اندر جوانی
گو شود ویرانه گلشن تا که نخروشد هزاری
از غم و زاری من آور بیاد اندر بهاران
گر خروش مرغزاری بشنوی از مرغزاری
ای نصیحت گو مرا بگذار با این اشک خونین
حال طوفان دیده را داندمگر دریا گذاری
هرگزم ناید به خاطر کاید اندر دور گیتی
اینچنین حور از بهشتی وین چنین یار از دیاری
داستانها مانده از خوبان بدفترها ز خوبی
پس بجا بوده است چون او بوده گر در روزگاری
آسمان از دوده آه من بود نیلی و گوید
شد فرو اندر زمین روح روان کوه و قاری
چون پری از چشم مردم شد نهان شوخی پریوش
نازنینی دلفریبی مهربانی بردباری
زالکی باشد جهان فرهادکش وز وی عجب نی
قصر شیرین لعبتان را گر کند مشکین حصاری
در جبلت داشت عقل وعفت و مهر و ادب را
جز خدایش کس نبد در هیچ وصف آموزگاری
گفتمش روزی که امروزم بود دردسر افزون
گفت گر باشد قبولت جان من باشد نثاری
کی کند باور اگر گویم یکی از صد صفاتش
گر چه ناید هیچ وصفش در نگارش یا شماری
در چمن بس باد ناکامی دمید از چار جانب
نخل شادیرا عجب نبود نماند از برگ و باری
نقش خود بردیده ما بست و داغ خویش بر دل
اینچنین ماند ز یاران بهر یاران یادگاری
سال تاریخ و فاتش باشد این بیبیش و بیکم
شد سوی جنّت ز مینوی مهی زیبا نگاری
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دل که در دست فراق صنمی پاماله
داغ دارد به جگر زآتش غم چون لاله
نیست کوکب، که شب از سقف سما پران است
آتش آه من است آن که کشد دنباله
حاصل از عمر همین است که نوشی به چمن
می دهساله به آن دلبر هفدهساله
آستر بهر قباش از گل صد برگ کنید
که تن نازک او حیف بود بر واله
خال مشکین، دل زهاد جهان را بر بود
زان که بر عارض زیبای تو پس پر خاله
مصحف روی تو خواهم که گشایم فالی
که مبارک به من بیسر و پا آن فاله
ناله زار من از عشق ز قانون بگذشت
هرکه در چنگ تو افتاد چو نی میناله
قامت دلکش آن ماه مگر نیشکر است
چشم بد دور چنین زود از آن میباله
صوفیا جنت کویش به تو آسان نرسد
مگر از آتش غم پاک شوی چون ژاله
داغ دارد به جگر زآتش غم چون لاله
نیست کوکب، که شب از سقف سما پران است
آتش آه من است آن که کشد دنباله
حاصل از عمر همین است که نوشی به چمن
می دهساله به آن دلبر هفدهساله
آستر بهر قباش از گل صد برگ کنید
که تن نازک او حیف بود بر واله
خال مشکین، دل زهاد جهان را بر بود
زان که بر عارض زیبای تو پس پر خاله
مصحف روی تو خواهم که گشایم فالی
که مبارک به من بیسر و پا آن فاله
ناله زار من از عشق ز قانون بگذشت
هرکه در چنگ تو افتاد چو نی میناله
قامت دلکش آن ماه مگر نیشکر است
چشم بد دور چنین زود از آن میباله
صوفیا جنت کویش به تو آسان نرسد
مگر از آتش غم پاک شوی چون ژاله
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۵ - نامه هشتم
باز جوان با دل افگار ماند
روز و شبان روی به دیوار ماند
از رخ دلدار امیدی نداشت
وه چه کند، بخت سفیدی نداشت
با غم او گشته قرین روز و شب
کرده به یک سو همه عیش و طرب
پس جگر خویش به دندان گرفت
خانه به کوی بت خندان گرفت
چشم نهاده به سر کوی او
جسته به زاری ز صبا بوی او
شب همه شب تا به سحر زار زار
خواسته از خادمه او بار بار
سرمه چشمان شده خاک درش
آه که از وی نبود باورش
همچو سگان بر سر کویش مقیم
او شده خورسند به بویش مقیم
خاک درش بستر و بالین او
سوخته در غم دل مسکین او
بسته میان را به دعای رقیب
تا که نیابد ز رخ او نصیب
هر که در آن کوی زمانی رسید
خاک قدمهاش به دیده کشید
او به غم و دلبر ازو بی خبر
خنده زنان با دگران چون شکر
دست در آغوش به یار کهن
صوفی اگر ناله کند گو مکن
آن که به سنجاب کند خواب خوش
کی ز زمستان خبری باشدش
حال زمستان، زتنک جامه پرس
درد دل از عاشق دیوانه پرس
خادمه باز از سر مهری که داشت
همت خود سوی جوان بر گماشت
این سخنان را بر دلبر بگفت
عشق چو نافه نتوانش نهفت
روز و شبان روی به دیوار ماند
از رخ دلدار امیدی نداشت
وه چه کند، بخت سفیدی نداشت
با غم او گشته قرین روز و شب
کرده به یک سو همه عیش و طرب
پس جگر خویش به دندان گرفت
خانه به کوی بت خندان گرفت
چشم نهاده به سر کوی او
جسته به زاری ز صبا بوی او
شب همه شب تا به سحر زار زار
خواسته از خادمه او بار بار
سرمه چشمان شده خاک درش
آه که از وی نبود باورش
همچو سگان بر سر کویش مقیم
او شده خورسند به بویش مقیم
خاک درش بستر و بالین او
سوخته در غم دل مسکین او
بسته میان را به دعای رقیب
تا که نیابد ز رخ او نصیب
هر که در آن کوی زمانی رسید
خاک قدمهاش به دیده کشید
او به غم و دلبر ازو بی خبر
خنده زنان با دگران چون شکر
دست در آغوش به یار کهن
صوفی اگر ناله کند گو مکن
آن که به سنجاب کند خواب خوش
کی ز زمستان خبری باشدش
حال زمستان، زتنک جامه پرس
درد دل از عاشق دیوانه پرس
خادمه باز از سر مهری که داشت
همت خود سوی جوان بر گماشت
این سخنان را بر دلبر بگفت
عشق چو نافه نتوانش نهفت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۳ - هزار انگشت
اگر زنی به دل زخمم ای نگار، انگشت
تو را، زخون دلم می شود نگار، انگشت
من از کمان نگاه تو خورده ام تیری
که جا نموده مرا بر جگر چهار، انگشت
بجز تو چشم، من از روزگار پوشیدم
مرا به چشم فرو برده روزگار، انگشت
زدم به ابرویت انگشت و سخت ترسیدم
که کس چگونه رساند به ذوالفقار، انگشت
ز سوز آتش، انگشت من چو آب شود
اگر اشاره کنم سوی کوهسار، انگشت
ز گرمی تب عشق، این تن بلاکش من
چنان بود که گذارد کسی به نار، انگشت
تنم ز بس شده لاغر ز عشق، جانب من
شود دراز، ز هر گوشه و کنار، انگشت
ز بوی دست تو خیزم ز زیر سنگ مزار
مرا اگر بگذاری تو بر مزار، انگشت
بهای بوسه اگر جان طلب کنی بنهم
پی قبول، بر این چشم اشکبار، انگشت
مرا چو در نظر، آن لعل آبدار آید
گزم ز حسرت آن لعل آبدار، انگشت
چو نقش مهر بماند نشان انگشتم
اگر گذارمت آهسته بر عذار، انگشت
حساب روز فراقت کجا؟ توان شمرم
به دست من بود ار فی المثل هزار انگشت
رقم چگونه کنی شرح حال خود «ترکی»
تو را که نیست زمانی به اختیار، انگشت
شمار معنی انگشت کی تمام شود؟
اگر شماره کنی تا صف شمار، انگشت.
تو را، زخون دلم می شود نگار، انگشت
من از کمان نگاه تو خورده ام تیری
که جا نموده مرا بر جگر چهار، انگشت
بجز تو چشم، من از روزگار پوشیدم
مرا به چشم فرو برده روزگار، انگشت
زدم به ابرویت انگشت و سخت ترسیدم
که کس چگونه رساند به ذوالفقار، انگشت
ز سوز آتش، انگشت من چو آب شود
اگر اشاره کنم سوی کوهسار، انگشت
ز گرمی تب عشق، این تن بلاکش من
چنان بود که گذارد کسی به نار، انگشت
تنم ز بس شده لاغر ز عشق، جانب من
شود دراز، ز هر گوشه و کنار، انگشت
ز بوی دست تو خیزم ز زیر سنگ مزار
مرا اگر بگذاری تو بر مزار، انگشت
بهای بوسه اگر جان طلب کنی بنهم
پی قبول، بر این چشم اشکبار، انگشت
مرا چو در نظر، آن لعل آبدار آید
گزم ز حسرت آن لعل آبدار، انگشت
چو نقش مهر بماند نشان انگشتم
اگر گذارمت آهسته بر عذار، انگشت
حساب روز فراقت کجا؟ توان شمرم
به دست من بود ار فی المثل هزار انگشت
رقم چگونه کنی شرح حال خود «ترکی»
تو را که نیست زمانی به اختیار، انگشت
شمار معنی انگشت کی تمام شود؟
اگر شماره کنی تا صف شمار، انگشت.
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۱ - لوح دل
بیاور قاصدا! از یار، کاغذ
ببر از من، سوی دلدار، کاغذ
رسان از من، به آن یار دل آزار
نهان از دیدهٔ اغیار، کاغذ
زبانی کو که ای شوخ دل آرام!
نوشتم بادل خونبار، کاغذ
یقین دارم که ننویسی جوابی
نویسم گر هزاران بار، کاغذ
به یک کاغذ، غمم بزدایی از دل
که باشد نیمی از دیدار، کاغذ
ز بس از چشم «ترکی» خون روان شد
چو لوح دل شده گلنار، کاغذ
ببر از من، سوی دلدار، کاغذ
رسان از من، به آن یار دل آزار
نهان از دیدهٔ اغیار، کاغذ
زبانی کو که ای شوخ دل آرام!
نوشتم بادل خونبار، کاغذ
یقین دارم که ننویسی جوابی
نویسم گر هزاران بار، کاغذ
به یک کاغذ، غمم بزدایی از دل
که باشد نیمی از دیدار، کاغذ
ز بس از چشم «ترکی» خون روان شد
چو لوح دل شده گلنار، کاغذ
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۹ - دل بی قرار
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۳
بلبل که ز عشق گل نالد به گلستانها
شب تا سحر ار نبود از زاریم افغانها
تنها نه همین بلبل نالا بود از دردت
کز دست غمت گل را چاکست گریبانها
با هیچ مسلمانی نگذاشته ایمانی
هندوبچه خالت در غارت ایمانها
گفتم که بسوزانم در مجمر دل عودت
دل رفت کنون از کف زان جودت احسانها
چشمت کند از ابرو چون عزم کمانداری
صد دسته فرو گیرد تیر از صف مژگانها
بس تیر جگر دوزت آید به دل ریشم
دلریش به خون پیوست از کاوش پیکانها
هر عهد که خود بستی آخر همه بشکستی
ای عهدشکن تا کی بشکستن پیمانها
عمری دل غمپرور چون برده به دردت سر
جز درد تواَش دیگر نبود غم درمانها
چون نور کسی یابد طرف حرم وصلت
کز دیده غم سازد او طی بیابانها
شب تا سحر ار نبود از زاریم افغانها
تنها نه همین بلبل نالا بود از دردت
کز دست غمت گل را چاکست گریبانها
با هیچ مسلمانی نگذاشته ایمانی
هندوبچه خالت در غارت ایمانها
گفتم که بسوزانم در مجمر دل عودت
دل رفت کنون از کف زان جودت احسانها
چشمت کند از ابرو چون عزم کمانداری
صد دسته فرو گیرد تیر از صف مژگانها
بس تیر جگر دوزت آید به دل ریشم
دلریش به خون پیوست از کاوش پیکانها
هر عهد که خود بستی آخر همه بشکستی
ای عهدشکن تا کی بشکستن پیمانها
عمری دل غمپرور چون برده به دردت سر
جز درد تواَش دیگر نبود غم درمانها
چون نور کسی یابد طرف حرم وصلت
کز دیده غم سازد او طی بیابانها
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۳۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۴۹
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۰۳
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۱۶
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۲۴
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۲۸
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۶۸