عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بزم وصلت دیده ام، آن زهر در جام است و بس
می شنیدم شربت لطفی، همین نام است و بس
دانه می ریزد، تغافل می کن و می بین نهان
شیوهٔ صیاد پی افکندن دام است و بس
جلوهٔ ناز از هزاران شیوهٔ خوبی یکیست
خوبی قامت نه رعنایی اندام ست و بس
تا نیابی رهبری گام طلب در ره منه
کز در دیر مغان تا کعبه یک گام است و بس
شرم دار ای مدعی، بشناس گوهر از سفال
لب فروبندیم اگر مقصود ابرام است و بس
عالم مهر و محبت را طلوع مهر نیست
کس نشان ندهد ز صبح آن جا، همین شام است و بس
در غمت هر ذره ام صد غوطه در لذت زند
زین ثمر نی صاحب لذت همین کام است و بس
عرفی انجام غمت از رهروان دل مجوی
آن چه در این ره نخواهی دید سرانجام است و بس
می شنیدم شربت لطفی، همین نام است و بس
دانه می ریزد، تغافل می کن و می بین نهان
شیوهٔ صیاد پی افکندن دام است و بس
جلوهٔ ناز از هزاران شیوهٔ خوبی یکیست
خوبی قامت نه رعنایی اندام ست و بس
تا نیابی رهبری گام طلب در ره منه
کز در دیر مغان تا کعبه یک گام است و بس
شرم دار ای مدعی، بشناس گوهر از سفال
لب فروبندیم اگر مقصود ابرام است و بس
عالم مهر و محبت را طلوع مهر نیست
کس نشان ندهد ز صبح آن جا، همین شام است و بس
در غمت هر ذره ام صد غوطه در لذت زند
زین ثمر نی صاحب لذت همین کام است و بس
عرفی انجام غمت از رهروان دل مجوی
آن چه در این ره نخواهی دید سرانجام است و بس
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۱۸
باز به میدان ما، فوج بلا بسته صف
پای فلک در میان، رسم امان بر طرف
خرقه شکافان شوق، بی دف و نی در سماع
حله فشانان شید، تابع قانون و دف
جان قدیم اشتها، مانده همان ناشتا
وین تن حادث غذا، معدن آب و علف
چیدم و دیدم تمام، آبی و تابی نداشت
میوهٔ این چارباغ، گوهر این نه صدف
گفتی ام ای خود فروش، خود چه متاعی، بگو
گر نخری شبچراغ، ور نه فروشی خزف
بشنو و بو کن اگر، گوشی و مغزیت هست
زمزمهٔ لوکشف، لخلخهٔ من عرف
عرفی اگر ره روی، دوری منزل مبین
رو که مدد می کند همت شاه نجف
پای فلک در میان، رسم امان بر طرف
خرقه شکافان شوق، بی دف و نی در سماع
حله فشانان شید، تابع قانون و دف
جان قدیم اشتها، مانده همان ناشتا
وین تن حادث غذا، معدن آب و علف
چیدم و دیدم تمام، آبی و تابی نداشت
میوهٔ این چارباغ، گوهر این نه صدف
گفتی ام ای خود فروش، خود چه متاعی، بگو
گر نخری شبچراغ، ور نه فروشی خزف
بشنو و بو کن اگر، گوشی و مغزیت هست
زمزمهٔ لوکشف، لخلخهٔ من عرف
عرفی اگر ره روی، دوری منزل مبین
رو که مدد می کند همت شاه نجف
نصرالله منشی : ابتدای کلیله و دمنه، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
بخش ۴ - علم به کردار نیک جمال گیرد
و بر مردمان واجب است که در کسب علم کوشند و فهم را دران معتبر دارند، که طلب علم و ساختن توشه آخرت از مهماتست. و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست، و نیز در نور ادب دل را روشن کند، و داروی تجربت مردم را از هلاک جهل برهاند، چنانکه جمال خرشید روی زمین را منور گرداند، و آب زندگانی عمر جاوید دهد. و علم بکردار نیک جمال گیرد که میوه درخت دانش نیکوکاری است و کم آزاری.
و هرکه علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی میشناسد اما ارتکاب کند تا بقطع و غارت مبتلا گردد، یا بیماری که مضرت خوردنیها میداند و همچنان بران اقدام مینماید تا در معرض تلف افتد. و هراینه آن کس که زشتی چیزی بشناخت اگر خویشتن دران افکند نشانه تیر ملامت شود، چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا و دیگر نابینا، اگرچه هلاک میان هر دو مشترکست اما عذر نابینا بنزدیک اهل خرد و بصارت مقبول تر باشد.
و هرکه علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی میشناسد اما ارتکاب کند تا بقطع و غارت مبتلا گردد، یا بیماری که مضرت خوردنیها میداند و همچنان بران اقدام مینماید تا در معرض تلف افتد. و هراینه آن کس که زشتی چیزی بشناخت اگر خویشتن دران افکند نشانه تیر ملامت شود، چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا و دیگر نابینا، اگرچه هلاک میان هر دو مشترکست اما عذر نابینا بنزدیک اهل خرد و بصارت مقبول تر باشد.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۳
دمنه گفت:وجه دفع، چه میاندیشی؟ گفت:جز جنگ و مقاومت روی نیست، که اگر کسی همه عمر بصدق دل نماز گزارد، و از مال حلال صدقه دهد چندان ثواب نیاید که یک ساعت از روز از برای حفظ مال و توقفی نفس در جهاد گذارد من قتل دون ماله فهو شهید و من قتل دون نفسه فهو شهید چون بجهاد که برای مال کرده شود سعادت شهادت و عز مغفرت میتوان یافت جایی که کارد باستخوان رسد و کار بجان افتد اگر از روی دین و حمیت کوششی پیوسته آید برکات و مثوبات آن را نهایت صورت نبندد، و وهم از ادراک غایت آن قاصر باشد.
دمنه گفت:خردمند در جنگ شتاب و مسابقت و پیش دستی و مبادرت روا ندارد، و مباشرت خطرهای بزرگ اختیار صواب نبیند. و تا ممکن گردد اصحاب رای بمدارا و ملاطفت گرد خصم درآیند، و دفع مناقشت بمجاملت اولی تر شناسند. ودشمن ضعیف را خوار نشاید داشت، که اگر از قوت و زور درماند بحیلت و مکر فتنه انگیزد. و استیلا و اقتحام و تسلط و اقدام شیر مقرر است و از شرح و بسط مستغنی. و هرکه دشمن را خوار دارد و از غایلت محاربت غافل باشد پشیمان گردد، چنانکه وکیل دریا گشت از تحقیر طیطوی. شنزبه گفت: چگونه؟
گفت:
دمنه گفت:خردمند در جنگ شتاب و مسابقت و پیش دستی و مبادرت روا ندارد، و مباشرت خطرهای بزرگ اختیار صواب نبیند. و تا ممکن گردد اصحاب رای بمدارا و ملاطفت گرد خصم درآیند، و دفع مناقشت بمجاملت اولی تر شناسند. ودشمن ضعیف را خوار نشاید داشت، که اگر از قوت و زور درماند بحیلت و مکر فتنه انگیزد. و استیلا و اقتحام و تسلط و اقدام شیر مقرر است و از شرح و بسط مستغنی. و هرکه دشمن را خوار دارد و از غایلت محاربت غافل باشد پشیمان گردد، چنانکه وکیل دریا گشت از تحقیر طیطوی. شنزبه گفت: چگونه؟
گفت:
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۳ - حالات شاه و گدا در مکتب
صبح دم کز نسیم مهرافروز
دور شد طرهٔ شب از رخ روز
شست دوران ز آب چشمهٔ مهر
ظلمت شب ز کارگاه سپهر
سوخت بر مجمر سپهر بلند
ز آتش مهر دانههای سپند
آفتاب از فلک هویدا شد
قطرهها ریخت چشمه پیدا شد
مهر از چرخ نیلگون سر زد
یوسف از آب نیل سر بر زد
آتش موسوی به طور آمد
ظلمت شب برفت نور آمد
بعد ظلمت بر این بلند ایوان
روی بنمود چشمه حیوان
شه که صد ناز و عشوه در سر داشت
ناگه از خواب ناز سر برداشت
از گریبان ناز سر بر کرد
سر برآورد و فتنه را سر کرد
هم کله کج نهاد بر سر خویش
هم قبا چست کرد در بر خویش
حلقه زلف ساخت زیور گوش
چین کاکل فگند بر سر دوش
بر میان همچو موی بست کمر
صد کمر بسته را شکست کمر
قد برافراخت همچو عمر دراز
سوی مکتب قدم نهاد به ناز
چشم درویش مستمند به راه
گهر افشان برای مقدم شاه
ناگه آن سرو ناز پیدا شد
فتنهٔ رفته باز پیدا شد
چون بدید آن جمال زیبایی
کرد بنیاد ناشکیبایی
دل و جانش در اضطراب افتاد
مست بیخود شد و خراب افتاد
دم به دم حال او دگرگون شد
من چه گویم حال او چون شد
شاه چو دید بیقراری او
در دلش کار کرد زاری او
پیش او رفت و گفت حال تو چیست؟
در چه اندیشهای؟ خیال تو چیست؟
ساعتی با گدای خود بنشست
رفت آنگه به جای خود بنشست
جای در پیشگاه خانه گرفت
و آن گدا جا بر آستانه گرفت
بس که بودند هر دو مایل هم
جا گرفتند در مقابل هم
چشم بر چشم و دیده بر دیده
هر زمان سوی یکدگر دیده
دور شد طرهٔ شب از رخ روز
شست دوران ز آب چشمهٔ مهر
ظلمت شب ز کارگاه سپهر
سوخت بر مجمر سپهر بلند
ز آتش مهر دانههای سپند
آفتاب از فلک هویدا شد
قطرهها ریخت چشمه پیدا شد
مهر از چرخ نیلگون سر زد
یوسف از آب نیل سر بر زد
آتش موسوی به طور آمد
ظلمت شب برفت نور آمد
بعد ظلمت بر این بلند ایوان
روی بنمود چشمه حیوان
شه که صد ناز و عشوه در سر داشت
ناگه از خواب ناز سر برداشت
از گریبان ناز سر بر کرد
سر برآورد و فتنه را سر کرد
هم کله کج نهاد بر سر خویش
هم قبا چست کرد در بر خویش
حلقه زلف ساخت زیور گوش
چین کاکل فگند بر سر دوش
بر میان همچو موی بست کمر
صد کمر بسته را شکست کمر
قد برافراخت همچو عمر دراز
سوی مکتب قدم نهاد به ناز
چشم درویش مستمند به راه
گهر افشان برای مقدم شاه
ناگه آن سرو ناز پیدا شد
فتنهٔ رفته باز پیدا شد
چون بدید آن جمال زیبایی
کرد بنیاد ناشکیبایی
دل و جانش در اضطراب افتاد
مست بیخود شد و خراب افتاد
دم به دم حال او دگرگون شد
من چه گویم حال او چون شد
شاه چو دید بیقراری او
در دلش کار کرد زاری او
پیش او رفت و گفت حال تو چیست؟
در چه اندیشهای؟ خیال تو چیست؟
ساعتی با گدای خود بنشست
رفت آنگه به جای خود بنشست
جای در پیشگاه خانه گرفت
و آن گدا جا بر آستانه گرفت
بس که بودند هر دو مایل هم
جا گرفتند در مقابل هم
چشم بر چشم و دیده بر دیده
هر زمان سوی یکدگر دیده
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۵۰ - در بیوفایی عمر
آه ازین منزلی که در پیشست
که گذرگاه شاه و درویشست
نه ازین دام میتوان جستن
نه ازین بند میتوان رستن
گر خوری همچو خضر آب حیات
تشنهلب جان دهی درین ظلمات
گر چو عیسی روی به چرخ برین
عاقبت جا کنی به زیر زمین
گر چو یوسف به اوج ماه روی
عاقبت سرنگون به چاه شوی
فیالمثل عمر نوح اگر یابی
چون به طوفان رسی خطر یابی
احد واجبالوجود یکیست
آن که جاوید هست و بود یکیست
که گذرگاه شاه و درویشست
نه ازین دام میتوان جستن
نه ازین بند میتوان رستن
گر خوری همچو خضر آب حیات
تشنهلب جان دهی درین ظلمات
گر چو عیسی روی به چرخ برین
عاقبت جا کنی به زیر زمین
گر چو یوسف به اوج ماه روی
عاقبت سرنگون به چاه شوی
فیالمثل عمر نوح اگر یابی
چون به طوفان رسی خطر یابی
احد واجبالوجود یکیست
آن که جاوید هست و بود یکیست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
غم عشق تو آزادم ز غمهای جهان دارد
بدان غم کردهای شادم خدایت شادمان دارد
شبی گفتم ز شرینی دهانت طعم جان دارد
بگفت ار بوسیش بینی حلاوت بیش از آن دارد
مرا دارد بلای عشقت از رنج جهان ایمن
به فضل خویش ایزد آن بلا را در امان دارد
مرا کز عشق میسوزم ز دوزخ چند ترسانی
کسی از مرگ میترسد که در دل خوف جان دارد
بدان غم کردهای شادم خدایت شادمان دارد
شبی گفتم ز شرینی دهانت طعم جان دارد
بگفت ار بوسیش بینی حلاوت بیش از آن دارد
مرا دارد بلای عشقت از رنج جهان ایمن
به فضل خویش ایزد آن بلا را در امان دارد
مرا کز عشق میسوزم ز دوزخ چند ترسانی
کسی از مرگ میترسد که در دل خوف جان دارد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
رفتند دوستان و کم از بیش و کم نماند
روزم سیاه گشت و برم سایه هم نماند
چون صبح از آن سبب نفس سرد می کشم
کان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند
با من ستم نمیکند ار یار من رواست
چندان ستم نمودکه دیگر ستم نماند
گویی دلت چرا نشد از هجر من غمین
آن قدر تنگ شدکه درو جای غم نماند
چون ابر در فراق تو از بس گریستم
در چشم من چو چشمهٔ خورشید نم نماند
می ده که وقت آمدن و رفتن از جهان
کس محتشم نیامد وکس محتشم نماند
ای خواجه عمر جام سفالین دراز باد
کاو بهر باده هست اگر جام جم نماند
قاآنیا دل تو حرم خانهٔ خداست
منت خدای راکه بتی در حرم نماند
روزم سیاه گشت و برم سایه هم نماند
چون صبح از آن سبب نفس سرد می کشم
کان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند
با من ستم نمیکند ار یار من رواست
چندان ستم نمودکه دیگر ستم نماند
گویی دلت چرا نشد از هجر من غمین
آن قدر تنگ شدکه درو جای غم نماند
چون ابر در فراق تو از بس گریستم
در چشم من چو چشمهٔ خورشید نم نماند
می ده که وقت آمدن و رفتن از جهان
کس محتشم نیامد وکس محتشم نماند
ای خواجه عمر جام سفالین دراز باد
کاو بهر باده هست اگر جام جم نماند
قاآنیا دل تو حرم خانهٔ خداست
منت خدای راکه بتی در حرم نماند
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
چونست که اسماعیل هرگه به خروش آید
هشیار رود از هوش بی هوش به هوش آید
سر تا به قدم مردم از وجد به رقص آیند
آواز دلاویزش هرگه که به گوش آید
از نغمه لب نوشش صد نیش زند بر دل
من بندهٔ این نیشم کز آن لب نوش آید
از پای نشیند غم چون او به طرب خیزد
خاموش شود بلبل چون او به خروش آید
زلفش چو شب دنیا کوتاه و بلند افتد
گه تا به کمر ریزد گه تا سر دوش آید
ماه از نگرد رویش از شرم به زیر افتد
خام ار شنود صوتش از شوق به جوش آید
گویی که امیر امروز باشد نبی مرسل
کز لحن ویش درگوش آواز سروش آید
آن شاهدگویا را کس وصف نمیداند
قاآنی ازین گفتار آن به که خموش آید
هشیار رود از هوش بی هوش به هوش آید
سر تا به قدم مردم از وجد به رقص آیند
آواز دلاویزش هرگه که به گوش آید
از نغمه لب نوشش صد نیش زند بر دل
من بندهٔ این نیشم کز آن لب نوش آید
از پای نشیند غم چون او به طرب خیزد
خاموش شود بلبل چون او به خروش آید
زلفش چو شب دنیا کوتاه و بلند افتد
گه تا به کمر ریزد گه تا سر دوش آید
ماه از نگرد رویش از شرم به زیر افتد
خام ار شنود صوتش از شوق به جوش آید
گویی که امیر امروز باشد نبی مرسل
کز لحن ویش درگوش آواز سروش آید
آن شاهدگویا را کس وصف نمیداند
قاآنی ازین گفتار آن به که خموش آید
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
دلا بیا بشنو از حکیم قاآنی
ز مشکلات جهان درگذر به آسانی
وگرنه بالله مشکل شود هر آسانت
تو تا ز دغدغهٔ نفس خود هراسانی
هر آنچه جز سخت حق بگو ندانستم
که عین معنی دانایی است نادانی
نعیم ملک دو عالم بدان نمیارزد
که جان سوختهای را ز خود برنجانی
من و دل من و زلف بتان بهم مانیم
بدین دلیل که جمعیم در پریشانی
ز مشکلات جهان درگذر به آسانی
وگرنه بالله مشکل شود هر آسانت
تو تا ز دغدغهٔ نفس خود هراسانی
هر آنچه جز سخت حق بگو ندانستم
که عین معنی دانایی است نادانی
نعیم ملک دو عالم بدان نمیارزد
که جان سوختهای را ز خود برنجانی
من و دل من و زلف بتان بهم مانیم
بدین دلیل که جمعیم در پریشانی
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۱
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۵
ای دل ار نور جان طمع داری
یک زمان لب ببند از گفتار
خواهی ار صحن خانه نورانی
پیش خورشید برمکش دیوار
نه تو را گفتم آفتاب منیر
کم شود فیض نورش از آثار
کم نگردد، تو کم کنیش به عمد
چون که بر دیده برنهی استار
دست خود چون حجاب شمع کنی
کی به چشمت قدم نهد انوار
هرچه افزونترست ستر و حجاب
پرتو مهر کم کند دیدار
ای خداوند هست و نیست همه
که به تحقیق واقفی ز اسرار
عمر و توفیق ده مرا چندان
که کنم زانچه گفتم استغفار
یک زمان لب ببند از گفتار
خواهی ار صحن خانه نورانی
پیش خورشید برمکش دیوار
نه تو را گفتم آفتاب منیر
کم شود فیض نورش از آثار
کم نگردد، تو کم کنیش به عمد
چون که بر دیده برنهی استار
دست خود چون حجاب شمع کنی
کی به چشمت قدم نهد انوار
هرچه افزونترست ستر و حجاب
پرتو مهر کم کند دیدار
ای خداوند هست و نیست همه
که به تحقیق واقفی ز اسرار
عمر و توفیق ده مرا چندان
که کنم زانچه گفتم استغفار
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۱
داورا ای که خاک پای ترا
شاه انجم به دیدگان رفته
هفتهای میرودکه شاهد بخت
رخ به جلباب غصه بنهفته
زانکه مداح خود به مثقب فکر
در مدیح تو گوهری سفته
کس بدان پایه مدح نشنیده
کس بدان مایه شعر ناگفته
لیک از آن کاخ مدیح دلکش را
داور روزگار نشنفته
فکرتش ازکلال پژمرده
خاطرش از ملال آشفته
چه شودگر شود ز رحمت تو
مستفیض این روان آلفته
باد از یمن طالع بیدار
بدسگالت به خاک و خون خفته
شاه انجم به دیدگان رفته
هفتهای میرودکه شاهد بخت
رخ به جلباب غصه بنهفته
زانکه مداح خود به مثقب فکر
در مدیح تو گوهری سفته
کس بدان پایه مدح نشنیده
کس بدان مایه شعر ناگفته
لیک از آن کاخ مدیح دلکش را
داور روزگار نشنفته
فکرتش ازکلال پژمرده
خاطرش از ملال آشفته
چه شودگر شود ز رحمت تو
مستفیض این روان آلفته
باد از یمن طالع بیدار
بدسگالت به خاک و خون خفته
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۹
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۶
کعبه بی ذوق است و یاران را وداعی می کنیم
مژده اهل دیر را کانجا وداعی می کنیم
گر حدیث عشق کم گویی تو با آسودگان
جای منت هست، تحقیق صداعی می کنیم
زهر کو، خون جگر کو، شهد ناب و شیر چند
صبر دشوار است، با رضوان نزاعی می کنیم
در سماع ای شیخ موج از آستین ما بریز
در شهادت گاه او ما هم سماعی می کنیم
شیوه های زاهدان گر در شمار دین بود
غم مخور عرفی که ما هم اختراعی می کنیم
مژده اهل دیر را کانجا وداعی می کنیم
گر حدیث عشق کم گویی تو با آسودگان
جای منت هست، تحقیق صداعی می کنیم
زهر کو، خون جگر کو، شهد ناب و شیر چند
صبر دشوار است، با رضوان نزاعی می کنیم
در سماع ای شیخ موج از آستین ما بریز
در شهادت گاه او ما هم سماعی می کنیم
شیوه های زاهدان گر در شمار دین بود
غم مخور عرفی که ما هم اختراعی می کنیم