عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
ساغر عیش ابد گر چه به دستم دادند
راه راحت همه از جام الستم دادند
کاروانان قضا و قدر از هشیاری
چون حنا بسته مرا بر کف مستم دادند
هر کجا باشم اگر بی اثر داغ نیم
شعله شوقم و بر خاک نشستم دادند
به سفالی نرسد ساز درست آئینم
چینی ام گر چه ز فغفور شکستم دادند
بود تحقیق عدم صورت امکان وجود
نیستی آئینه ای بود ز هستم دادند
صید مطلب نشود بسته قلاب هوس
ماهی بحر ادب گر چه به شستم دادند
خانه بر دوش خیالم به سخن همچو حباب
واژگونی همه از طالع پستم دادند
چه خوش است مصرع دریای معانی طغرل
وصل می خواستم آئینه به دستم دادند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
پرتو آئینه ام حیرتبیانی می کند
صورت بهزاد فکر من نه مانی می کند
وضع میزان خیالم را مپرس از نازکی
سایه موئی به یاد آید گرانی می کند!
عقده های مشکل رمز و کنایات مرا
فهمد آن دانا که حل بوالمعانی می کند
در سریر موشکافی شاهم از فکر رسا
در دیار نظم طبعم حکمرانی می کند
اختر طالع به اوج دانشم دنباله زد
ملک معنی را دلم صاحبقرانی می کند
هر که شد در بحر اشعارم نخستین ناخدا
زورق از فهم بلند خویش ثانی می کند
مهره نرد بساط بیت موزون مرا
هر کسی با قدر دانش دانه رانی می کند
در شکار صید معنی های وحشترام من
گه خدنگ از غمزه که ابرو کمانی می کند؟!
طغرل آسا روز و شب در اوج مضمون های بکر
طائر رمز نکاتم پرفشانی می کند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
کس نباشد به سیر این گلزار
تا کند امتیاز گل از خار
بر حصول مزارع امید
دانه های سرشک غم میکار
غره منشین که فتنه ها دارد
گردش انقلاب لیل و نهار!
هست در ساز عاشقان اثری
نیست این زیر و بم به موسیقار
مثل دهر خواب خرگوش است
گر چه باشد دو چشم او بیدار
قوت جذب عشق می آرد
سر منصور ما به پای دار
رتبه تخت جم شود حاصل
عاشقان را ز سایه دیوار
از سر دل گذر چو من اکنون
آرزویت بود اگر دلدار
سحر زاهد نگر که می باشد
شعبه ای از فسونش استغفار
بس که در زلف شاهدان چمن
زده مشاطه آب و رنگ بهار
همچو آئینه دشت و کوه و دره
می نماید به چشم من هموار
بخت بد بر سرم نشسته چنان
چغد ویرانه بر سر دیوار!
امتیازی نمی توان کردن
حلقه زلف او ز حلقه مار
طغرلم محو مصرع بیدل
کم ماهم مدان کم از بسیار
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بر رخش آئینه را یک چشم حیران است و بس
جوهر دل را غرض نیرنگ امکان است و بس
هر متاعی دارد اینجا جلوه عرض ظهور
انتخاب نسخه هستی نه اینسان است و بس
کی شود بی لطف او جمعیت دیو و پری؟!
خاصیت تنها نه در دست سلیمان است و بس!
از حدیث لعل او این نکته روشن شد مرا
لعل کی مخصوص در کوه بدخشان است و بس؟!
کوهکن گر جان شیرین کرد صرف بیستون
حاصلش ازین تمنا کندن جان است و بس
آنچه از باغ امید وصل او چیدم ثمر
بر دلم ز ابروی او یک دسته پیکان است و بس
طغرل از درس کمال خویش دارم خجلتی
کز عرق بر جبهه ام جوش چراغان است و بس
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
می روم از خویش هر ساعت ز دنبال نفس
محمل ما را بود ساز شکست دل جرس
می توان امروز بودن فرش پای آفتاب
شبروان راه را چون سایه نبود بیم کس
تا نباشی رهنورد وادی دشت عدم
کی رسی در جاده اقبال این بال فرس؟!
بی فنا حاصل نگردد دولت دیدار او
کس چسان سازد تمنای وصال او هوس؟!
پختگان را کی بود از صحبت دونان گذیر
شعله را بسیار باشد احتیاج خار و خس!
کارگاه باغ امکان را بود نیرنگ ها
زاغ در صحرا و بلبل گشته محبوس قفس
خانه دل را تو از زنگ کدورت صاف کن
می شود آئینه اینجا تیره از جوش نفس
هر که را باشد به قدر مشرب خود جاده ای
کی بود فیل دمان را تاب یک گشت فرس؟!
اشک در راه طلب باشد دلیل مدعا
کاغذ ابری بود آئین عشق بوالهوس
دل به دزدی می رود امشب به جعد زلف او
کی بود عیار را اندیشه چوب عسس؟!
طغرل از ضبط نفس فال سعادت می زنم
بر سر مرغ سخن بال هما باشد قفس
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
گر زیان ظاهر نمائی در خیال سود باش
یأس تا کی بر امید چهره مقصود باش!
بی نشان تیر شهرت چند ای ننگ عدم
یک اثر بگذار اندر عالم موجود باش!
از فروغ شوق زن بر مجمر دل آتشی
بر دماغ اهل عالم چون شمیم عود باش
تا توانی مرکز این حلقه تسلیم شو
شعله شوق محبت گر نباشی دود باش!
شاهد هر کس به قدر دعوی عشق خود است
گر تماشای عیاذش می کنی محمود باش!
چند باشی در هوای بود و نابود جهان؟!
اعتباری نیست اندر بود او نابود باش!
برفشان بر مزرع دل دانه اشک امید
چون سحاب تیره یکسر در خیال جود باش!
غافل از درس ادب لاف محبت تا به کی؟!
محرم اسرار عشقش نیستی مردود باش!
هست تشویش تو از تضعیف تصنیف عمل
از غم بیش و کم عالم گذر خوشنود باش!
بس که دارد نغمه «عشاق » مضراب دگر
تار و پود رشته های پرده این رود باش!
حبذا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
ای ز فرصت بی خبر در هر چه باشی زود باش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
گر نه ای صندل برو درد سر خمار باش
مهره نتوانی شدن باری تو زهر مار باش!
یا بم ساز خرد یا پرده زیر جنون
یا ز مستی بی خبر یا از ادب هشیار باش!
قدر هر جنسی است اندر چارسوی اعتبار
یا متاع کاسدی یا گرمی بازار باش!
برزند هر جا محبت فرش شادروان غم
گر طناب خیمه نتوانی شدن مسمار باش!
سایه سان تکرار درس تیره بختی تا به کی؟!
مغنی روشن شو و چون آفتاب اظهار باش!
نیست درد دیگری هرگز مریض عشق را
عافیت داری طلب چون چشم او بیمار باش!
پرده ساز عدم کم نیست از بزم وجود
خرمن هستی به آتش سوز و موسیقار باش!
گر ز خود رفتی حساب هستی ات گردد فزون
صفرآسا یک عدد از کم شدن بسیار باش!
از خیال نشئه های جام جمشیدی گذر
نیست صافی در دلت آئینه را زنگار باش!
جز نشان فتح نبود بر لوای پرچمت
رأیت منصور می خواهی علمبردار باش!
چند با آهنگ قانون محبت زیستن؟!
یا پس این پرده شو یا نغمه این تار باش!
نیستی گر مرکز تسلیم این دور فلک
چون کمان خمیازه آغوش این پرگار باش!
روشن است مضمون بیدل طغرل از صد آفتاب
ذره هم کم نیست تا باشی همین مقدار باش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
بنای عشق گرت هست خانه ویران باش
نوای ساز فراقت بود نیستان باش
اگر ز مائده عمر لذتی خواهی
دو روز بر سر این خوان غم تو مهمان باش
ز کارگاه جهان کار اگر همی جوئی
به غیر عشق ز کار جهان پشیمان باش
نه ز اعتبار تهیست گریه شبنم
گهر شدن نتوانی اگر تو نیسان باش
کشاد و بست کرم معنی دگر دارد
مباش چشم خسان دست احسان باش
شرر به خرمن هستی بزن چو پروانه
بساط خویش اگر سوختی چراغان باش
فسون حلقه مار سیه بود نیرنگ
خیال گردش زلفش کن و پریشان باش
مباش مرکز جمعیت ادب چو خرد
ز همنشینی این مردمان گریزان باش
به صورت رخ او نیست شاهد دیگر
قسم به جوهر آئینه سخت حیران باش!
فسردگیست چو آئینه جوهر عشقت
چو زاهد از نفس خویشتن زمستان باش!
ز رمز معنی بیدل به حیرتم طغرل
به حسن معنی کفر آبروی ایمان باش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
اگر بر قاصد نظاره بخشد رخصت بارش
بساط خرمن هستی بسوزد برق دیدارش
مرا شد سایه شمشاد از بال هما بهتر
که باشد بخت من وابسته زلف نگونسارش
شب هجرش ندارد صبح از سامان استغنا
خلاصی نیست جز مردن همین باشد اگر کارش!
اگر سعی طلب زین حلقه باشد دستبند او
نباشد مرکز تسلیم غیر از گردن یارش!
مریض انتظارش را سلامت گر هوس باشد
بود داروی درد عشق نبض چشم بیمارش!
بم و زیر محبت پرده ای دارد که می آید
نوای نغمه «عشاق » از آهنگ هر تارش
به حق عشق هر کس در محبت گر ظفر خواهد
نمی باشد به غیر از رأیت منصور بردارش
دلم از گنج رخسارش تماشا آرزو دارد
ولی می ترسم از یاد خیال زلف چون مارش
نمی بینی به جز آئینه از بام و درش دیگر
اگر حیرت هوس داری نگه کن نقش دیوارش!
بنای خانه هستی اساس نیستی دارد
همین آثار ویرانی بود از طرح معمارش
درین گلشن چه دل بندی که بیدل گفته است طغرل
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
هر کس که پر از باده عشق است ایاغش
جز بوی گل عیش نباشد به دماغش
چون سرو ز تشویش تعلق بود آزاد
آن را که ز خاکستر قمریست سراغش
چون لاله درین باغ به نیرنگ محبت
کردند نشان توسن عمر تو ز داغش
رفتم به تماشای بهار چمن عشق
جز سنبل آشفته دگر نیست به باغش
یک ذره گرت مهر و وفا هست توان کرد
از سایه عنقا اثر رنگ سراغش
هر کس که بود آتش سودا به سر او
روشن بود از روغن پروانه چراغش
راهیست ز تقلید که در باغ حقیقت
یاد از روش کبک دهد جلوه زاغش
سرمایه صد عیش به یک ذره نسنجد
در زاویه غم بود آن را که فراغش
ای سوخته داغ هوس بگذر ازین غم
از بس که نداری خبر لاله باغش!
طغرل به جهانی ندهم مصرع بیدل
خورشید نه جنسی است که جوئی به چراغش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
گر نه ای بلبل تو را از صحبت گل ها چه حظ؟!
نیستی مجنون تو را از محنت لیلا چه حظ؟!
غوطه در بحر خجالت زن گهر می بایدت
مرغ خاکی را ز موج صافی دریا چه حظ؟!
آرزوی وصل از اوهام کی گردد تمام؟!
گر نباشد باده با مخمور از مینا چه حظ؟!
صحبت روشندلان هر جا نمی بخشد اثر
سنگ را از تابش مهر جهان آرا چه حظ؟!
نیست امکان سخن با یار بی تمهید جهد
گر نه ای موسی تو را از تور و از سینا چه حظ؟!
دیده دل صاف کن از تهمت کوری برا
کز فروغ سرمه اندر چشم نابینا چه حظ؟!
گر نه ای عاشق مرو در دامن دشت جنون
داغ نبود در دلت از لاله حمراء چه حظ؟!
تا توانی ساز اصلاح مزاج خود ولی
در دماغ فاسدت از عنبر سارا چه حظ؟!
زینهار از حاصل دنیا مرادی پیشه کن
حاصلی گر نیستت از حاصل دنیا چه حظ؟!
خود طبیب خود شو و بیماری خود کن دوا
قابل صحبت نه ای از بوعلی سینا چه حظ؟!
مقصد از جنت مرا طغرل بود دیدار او
گرنه دیدارش بود از جنت المأوا چه حظ؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
بید مجنون را به جز آشفتگی از بر چه حظ؟!
از صدای نغمه بلبل به گوش کر چه حظ؟!
فرش مجنون کسوت خاک در لیلی بود
گر نه منظورش بود لیلی ز خاک در چه حظ؟!
فکر عقبا کن بود شمع دلیل راحتت
اهرمن را جز ندامت از صف محشر چه حظ؟!
کوهکن از عشق شیرین جان شیرین می کند
جز صدای تیشه اندر گوش او دیگر چه حظ؟!
دم به دم گردد ز خونم جوهر تیغش فزون
خون نباشد تیغ را از جلوه جوهر چه حظ؟!
ای که تاج سلطنت داری عدالت پیشه کن
گر سلوک عدل نبود شاه را زفسر چه حظ؟!
تخم حنظل گر بود در نبض امراضت دوا
در مذاقت ز التیام مرهم شکر چه حظ؟!
بستر ناز است فرش چشم بیمارش ولی
پهلوی بیمار را از راحت بستر چه حظ؟!
صفحه دل را تو مستر زن برای مدعا
بی سواد مدعا با صفحه از مستر چه حظ؟!
خشک مغزان را ز فیض دیده تر بهره نیست
گر نباشد ابر دل طغرل ز خشک و تر چه حظ؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
از کمال روشنی در دیده شد جای چراغ
کس نباشد در جهان امروز همتای چراغ!
راه تاریک است و تو مغرور شمع دل مشو
روشنی هرگز نمی بینی تو در پای چراغ
مقصد از سوز و گداز و گریه و آه شبش
غیر جانبازی نمی باشد تمنای چراغ
در شبستان جنون اندر سلوک عاشقی
بال صد پروانه می چینی ز گلهای چراغ
صحبت نااهل باشد موجب آزار دل
بیشتر از آب باشد شور و غوغای چراغ
مشتری جوشد اگر در ظلمت آباد جهان
کی کسی داند به جز پروانه سودای چراغ؟!
تا به صبح حشر جز پروانه شمع ادب
نیست دیگر ماهی ای طغرل به دریای چراغ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
دارد چمن ز رونق فصل بهار رنگ
هر برگ گل گرفته مگر از هزار رنگ؟!
امروز در بساط گلستان به فرش ناز
خوابیده است شاهد گل در کنار رنگ
مانند زاهدان تو به سجاده چمن
از دانه های سبحه شبنم شمار رنگ
دارد به باغ عزم سفر کاروان گل
گویا که می رود ز پی نوبهار رنگ
از بس که ریختم به فراقش سرشک غم
چشمم برد به گریه ز شمع مزار رنگ
نظاره کن به باغ که فرصت غنیمت است
از بس که گشته توسن گل را سوار رنگ!
بیرنگی است رنگ خم نیلی فلک
گر نیست باور تو ازین خم برار رنگ!
گل را به پیش روی تو سامان خجلت است
نبود به جز عرق به رخ شرمسار رنگ
طغرل نگر که حضرت بیدل چه گفته است
اینجاست بی بقا گل و بی اعتبار رنگ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
نوبهار ایجادم رونق حمل دارم
همچو گلبن معنی غنچه در بغل دارم
داده تا مرا رخصت مرشد خراباتم
غیر ملت عشاق کی غم ملل دارم؟!
زلف او نمی گردد مانع جنون من
همچو شمع بزم وصل آه بی محل دارم
پایمال دونانم گر ز پستی طالع
از بلندی همت مسند زحل دارم
خوانده ام کتاب غم در سلوک مجنونی
عامل جنونم لیک وضع بی عمل دارم
تا به کی ز نادانی می بری حسد با من؟!
این همه سخندانی قسمت از ازل دارم!
فهم معنی ام دارد قدر و شکل اسطرلاب
هندسی اگر خوانم حرفی از جمل دارم
گردش فلک اکنون گر مرا دهد فرصت
نسخه ها همی سازم بیم از اجل دارم
در سخن نمی باشد دیگری نظیر من
غیر حضرت بیدل من کجا بدل دارم؟!
محو حیرتم طغرل من ز مصرع بیدل
بی تو زنده ام یعنی مرگ بی اجل دارم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
چو گل زین باغ یک دل غرق خونم
کس آگه نیست از راز درونم!
پریشانم شبیه زلف لیلی
مثال بخت مجنون واژگونم!
مپرسید از من و افسانه من
خراب آن دو چشم پرفسونم!
منم امروز حسان معانی
به فن خویش ز افلاطون فزونم!
معمای مرا هر کس نفهمد
که من این بیشه را شیر حرونم!
نمایم حل مشکلهای باریک
کلید قفل فکر ذوفنونم
ندانی مطلبم حالم ندانی
اگر دانی همی دانی که چونم!
مرا خوانند خلاق المعانی
نبودم قبل ازین اما کنونم!
نروید همچو من رمز آشنائی
درین کشور به عهد صد قرونم!
نشان من حریف تیر کس نیست
محک را کی عیار آزمونم؟!
اگر با فضل گشتی رتبه حاصل
در آغوش قمر بودی سکونم
ولیکن چرخ باشد سفله پرور
اسیر قید این گردون دونم!
قماش فضل را نبود خریدار
ازین سودا به سر ریزد جنونم!
مرا کلک قضا بنوشت طغرل
سواد صفحه های کاف و نونم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
ای فلک داد از جفایت در چه حالم کرده ای؟!
راست بودم چون الف مانند دالم کرده ای!
آخر ای گردون زدی سنگ ملامت بر سرم
زیر پای بی شعوران پایمالم کرده ای!
از چه رو ای چرخ چون من اعتبارت دور باد
قرعه بی اعتباری ها به فالم کرده ای!؟
از تو ای ناهید گفتارم نوای تازه داشت
وز حسد ای چرخ چون یعقوب لالم کرده ای!
عاقبت کار تو گر این بود ای گردون دون
از چه در روز ازل قسمت کمالم کرده ای؟!
ای سپهر بی مروت این کدامین شیوه است؟!
ناله می سازم ز دستت تا چو نالم کرده ای!
بود در آئینه من عکس صد معنی دچار
زنگ غم بر روی میرأت خیالم کرده ای!
روزگاری بود که می دادم به چیزی من نوال
خون حسرت ای فلک آخر نوالم کرده ای!
همدمانم ناکسان غول و از دانش تهی
صحبت دانشوران امر محالم کرده ای!
در هوای موشکافی طغرلم پر می زند
تا تو ای گردون مرا دور از وصالم کرده ای!
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیدهٔ بزرگان
خانه هستی که اساسش فناست
بام و درش جمله به دوش هواست
عکس سئوال تو جواب تو شد
هر چه ازین کوه شنیدی صداست
چند شوی بانی طول عمل
قصر وجود تو که بی متکاست؟!
نیست به جز پرده مضراب غم
زیر و بم نغمه ما زین نواست
سوختنم خنده پروانه شد
شمع کند گریه به حالم رواست
می روم از خویش چو بوی سمن
لیک خم زلف تو زنجیر پاست
بس که ز بهر تو شدم همچو نی
ناله هر بند ز بندم جداست
نیست کسی دادرس حال من
همدم شب های فراقم خداست
در پس شام غمم از مهر تو
صبح بناگوش توام رهنماست
وای که من بی تو قضا می کنم
در خم ابروت نمازم اداست!
نام بود با همه انعام تو
زلف تو مخصوص ولیکن به ماست
گرچه در اوج فلکم چون هلال
حاصلم از عشق تو قد دوتاست
دست کشیدی ز پیام ای نسیم
یا مگر اندر کف پایت حناست!؟
رحم نما ضامن خونم مشو
طغرل ما را که جهان خونبهاست!
کوه بود گر چه به طغرل وطن
در جبل نظم شگرف اژدهاست
کیست چو من فارس میدان نظم
گوئی سخن با کی و چوگان کراست؟!
نیست مرا فکر فراز و نشیب
کوه و بیابان همه یکسان مراست!
خواهم اگر مصرعی اندر قلم
چند غزل قافیه جولان نماست
هر که کند دعوی همسنگی ام
پله میزان وی اندر هواست
مادر ایام نزاید چو من
حیف که لؤلؤی سخن کم بهاست
خواندم و دیدم سخن شاعران
آنچه که گفتند و نوشتند راست
باد به دریای سخن آفرین
بیدل دانا که ازو نکته هاست!
خاتم و پیغمبر اهل سخن
معجزه او همه تبلیغ هاست
آه که فردوسی و وطواط کو
حضرت سعدی و نظامی کجاست؟!
انوری و حافظ طغرا چه شد
خواجه کمال سخن آزماست!
ناصر خسرو که نروید چو او
در فن حکمت همه را رهنماست
مولوی روم نداند عروض
لیک ندیم حرم کبریاست
هست سخن گر چه ز قطران بسی
ابر حکم را سخنش قطره هاست
نظم عروضی که به عین سخن
در رمد قافیه چون توتیاست
گر نبود جامی قصائدسرا
لیک چو او مثنوی گوئی کجاست؟
خسرو شیرین سخن کوهکن
لیک به کوه سخنش قله هاست
ناصر دیگر که بخاریست او
کم سخن است لیک گمانش رساست
چین سخن راست چو خاقان چین
چینی نظمش همه رنگین صداست
گر چه بساطی ز سمرقند بود
گر سخنش قند بگوئی رواست!
سوزنی خیاط سخن شد ولی
بخیه جیب سخنش از هجاست
طوطی ترشیزی شکرشکن
در شکرستان سخن خوشنواست
لطفی شاعر که نشاپوری است
خاتم او را همه فیروزه هاست
نیست نظیری به نظیری دگر
بیشتر از گفته او مدح هاست
صدر معانی که به صدر سخن
صدرنشین در بر خوارزم شاست
مصر سخن راست معزی عزیز
نیشکری چون قد او برنخواست
بود سنائی ز شاعر هدا
آنچه که گفتست ز حمد و ثناست
گر چه رضی شاعر عاشق وش است
راضی ازین شیوه به عشق خداست
زورق بحر سخن است ازرقی
شیوه او دور ز زرق و ریاست
گر چه که شطاح بزرگ است لیک
کار سخن دیگر ازین کارهاست
هست کمال دگری ز اصفهان
تیغ زبانش سخن خوش جلاست
گفته سلمان همه را دیده ام
شاعر خوش لهجه شیرین اداست
عنصری و اسجدی و فرخی
نغمه هر سه همه از یک صداست
خواجه جمال است اگر مدعی
دعوی او دور ازین مدعاست
او کی و با سعدی مقابل شدن؟!
بین تفاوت ز کجا تا کجاست؟!
نغمه سرا بوالحسن رودکی
گنبد چرخ از سخنش پرصداست
مشفقی در دولت عبداللهی
سکه نقد سخنش نارواست
گفت ظهیری بود اندک ولی
در کم او معنی بسیارهاست
آنچه سخن هست ز حوا جو نشان
بر ورق دهر ولی یک دوتاست
مدعی نظم که عمعق بود
طرز تخلص به کمالش گواست
مانده است از وحشی دو سه مثنوی
صید سخن الفت وحشی کجاست؟!
گر چه نه دلجوست کلامش ولی
واعظ قزوینی نصیحت سراست
شاهی برون گشته است از سبزوار
باغ کلامش بری از سبزه هاست
صائب دیوانه سخن های پوچ
جمع نمودست که دیوان ماست
حیف ز قاآنی شیرین سخن
در چمن نظم از او رنگهاست
گر چه نه او سنی و من شیعی ام
لیک سخن عاری هر ماجراست
از پس بیدل به سخن همچو او
مظهر اسرار معانی کجاست؟!
نیست حسد شیوه اهل هنر
از سر انصاف گذشتن خطاست
داد سخن داد و گذشت از جهان
گفته او حکمت هر کیمیاست
ناصرالدین خسرو ایران زمین
داد هران چیز دل او بخواست
این چه طریق کرم و بخشش است
یک صله مدح تومان طلاست؟!
چون نشود جوهر تیغش بلند
جوهری فولاد ز استادهاست!
گر چه ظهوری به ظهور آمدست
زامدن و رفتن او غم کراست؟!
صبح تجلی ز ختن سرکشید
نافه نظم از سخنش کیمیاست
آنچه ادا گفته به دیوان خویش
گفته او لیک ز معنی اداست
شاعره باکره مخفی سخن
دختر شه شهره به زیب النساست
کیست هلالی و زلالی به هم
نرگسی و مکتبی در کوچه هاست!
گفته شوکت به شکست سخن
موم سیاه است نه چون مومیاست!
چند غزل گفته ناصر علی است
بر در سلطان سخن او گداست
بوالفرج آن شاعر معنی باند
انوری در دعوی نظمش گواست
شیخ ابوطالب عطار هم
صبح سخن از نفسش عطارهاست
میر حسین است ز سادات غور
لیک به تاک سخنش غوره هاست
گر اسدی در فلک نظم بود
یک تن از سبعه سیاره هاست
افلح شاعر که شکر گنجی است
از سخنش مخزن و گنجینه هاست
خواجه بزرگ حسن دهلوی
حسن سخن را ز کلامش گواست
در فن اشعار بود او وحید
اوحدی هر چند که از اولیاست
فطرت اگر همدم بیدل بود
هاله اش اندر مه بیدل سهاست
نیست به ترکی چو فضولی دگر
باده همان باده بود هر کجاست
عمر خیام نکو شاعر است
بی غزل است لیک رباعی سراست
رفت امیدی ز جهان ناامید
توسن بسمل ازو قهقراست
رکن نشاپوری به ارکان نظم
از سخن او در و دیوارهاست
مسکن و مأوای امامی هریست
مقتدی سعدی ایمان خداست
شیخ نکو آذری خوش سخن
شعشعه شعر وی از شعله هاست
عرفی که از عرف سخن غافل است
مشهد نظمش سخن کربلاست
بود عراقی ز عراق عجم
ساز عراقش عرق این نواست
هاتفی گفتست یکی مثنوی
مثنوی او همه افسانه هاست
ناظم بیچاره به نوع سخن
خوشه کش خرمن معنی نماست
لیک به یک مثنوی دو هفت سال
شغل نمودن نه ز فکر رساست
اهلی که بود اهل کلام رقیق
اهلا و سهلا همه بی مرحباست
طالب آمل که ندارد عمل
از عمل نظم کلامش جداست
محتشم ار رفت پی انوری
روز سفید است پی او سیاست
به که عمر لاف سخن کم زند
گلشن او مجمع خار و گیاست!
عار من آید سخن از دیگران
مسند شه عاری ازین بوریاست
لیک کنون یک دو سه طفلند خورد
سعی نمایند و رسندش سزاست
گر نروند از پی توشیح و هزل
هزل و خرافات ز شاعر خطاست!
حمد خداوند به جای آورند
مقصد از شاعری این مدعاست
شرح کنند متن صنایع همه
فاش کنند آنچه که اندر خفاست
مهر صفت گر بکنند تربیت
آصفی ثانی که وزارت پناست
معتمد پادشه ملک و دین
مؤتمن خسرو کشور گشاست
زانکه چو حاتم به کرم نام او
شهره به آفاق به جود و سخاست
وانکه به علم و ادب و فضل و جاه
ثانی اثنین به ظل خداست
آنکه توئی صاحب دیوان شه
جز تو دگر صاحب دیوان کجاست؟!
از پی آسایش اسلام و دین
این همه تدبیر و مواسا کجاست؟!
بین که علی شیر نوائی چه کرد
بلبل بسیار ازو در نواست!
بود درش مجمع ارباب فضل
تا به کنون از کرمش قصه هاست
پایه ات از پایه او نیست پست
دستگهت بیش ازان دستگاست
گر به فلک شقه او می رسد
پرچمش اندر المت یک لواست
گر شه او بود امیر هرات
این شه ما خسرو عالی طبعاست
حضرت شاهنشه ملک بخار
قدرش فزون از پسر بایقراست!
پس ز چه رو مینکنی تربیت
ای که تو را دولت بی منتهاست؟!
اهل کلامی که به عصر تواند
سنت پیشین نه دگر زین اداست
بس که درین عصر بزرگ همه
حضرت وهاج اصالت پناست
کمترین از کمتر مداح تو
طغرل احراری رنگین نواست
باد تو را دولت نصراللهی
ختم به نام تو کنون این دعاست
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۴
ساقی به فصل ربیع باده گلگون بیار!
چند تغافل کنی می گذرد نوبهار!
از چه نشینی حزین هست اجل در کمین
باب مغان باز کن وقت غنیمت شمار!
نیست تو را از قضا خط امانی به عمر
گردش گردون دون هست بسی بیمدار!
ساقی بحر سخا دور تو آمد به ما
لطف و ترحم نما با قدح میگسار!
یاسمن و نسترن رسته به صحن چمن
کرده به صحرا وطن لاله دل داغدار
باد صبا تا وزید غنچه دم از خنده زد
بلبل ازین خنده اش گریه کند زار زار!
غازه گر صبح زد شانه به زلف سمن
گیسوی سنبل به باغ گشته ازو تارتار
قمری و کبک و تذرو فاخته و عندلیب
نوحه به آئین خود کرده سر از هر کنار
دعوی گردن کشی کرد به گلزار سرو
قامت مینا برار تا شود او شرمسار!
لاله دعای قدح خواند بسی در چمن
پرده او را بدر جام جهان بین برار!
زبر عنایات حق غیث سعادت چکید
قطره ازو در صد گشت در شاهوار
شبنم اوج طرب آب زده صحن باغ
دیده نرگس شده محو ره انتظار
مغبچه باده نوش از چه نشینی خموش؟!
موسم گل در رسید وه چه خوش است سبزه زار!
دختر رز را بر ار از حرم خم به بزم
تا که به دامان عیش عقد کنیم آشکار!
گشته مهیا طرب ساقی گلگون سلب
ساز قدح لب به لب تا برد از دل غبار!
دولت دارا مگو عصر فریدون مجو
یوسف مصری مپو گشته همه خاکسار!
مجلس جمشید دان بزم سکندر بخوان!
لاله شده جام می آئینه رخسار یار!
دور مه عارضش سلسله زلف او
کرده به هم اجتماع مهر به لیل و نهار
دوره ما همچنان سلسله کاکلش
لازم بطلان مگر هیچ ندارد قرار؟!
مطرب بربط نواز بربط خود ساز ساز
ساز ز سر گیر باز نغمه برون کن ز تار!
خیز و به یاران بده باده سر جوش را
نوبت طغرل رسید درد به او در گذار!
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۵ - فراقنامه
فغان ز گردش چرخ ستمگر غدار
هزار مرحله دورم فکند از دلدار!
سپهر کجرو پر فن مرا به پیش آورد
چه حالتی که نه حد سکون نه صبر و قرار!
مرا به سر ز می وصل او غروری بود
کنون که دورم ازو جای مستی است و خمار
به بوستان لطافت نهال قامت او
به مثل طوبی و شمشاد و سرو خوشه قطار
دهن به وقت سخن بود حقه گوهر
نموده لعل وی از معجز مسیحا عار
به هر کجا که چو گل یار خیمه زن می شد
به گرد خرمن ماهش بودم چو بلبل زار
به محفلی که رخ او چراغ می افروخت
مرا نبود چو پروانه قسمتی جز نار
دریغ ازانکه مرا دولتی میسر بود
مقیم کعبه کویش بودم به دلیل و نهار
هزار ناله و افغان ز چرخ بوقلمون
که کرد عاقبت را کار من به هجر دچار!
تو ای نسیم صبا گر گذر کنی سویش
چنانکه دیدی مرا حال سر به سر پیش آر!
بگو که ای بت نامهروبان سنگین دل
ز حال عاشق دل خسته گه گهی یاد آر!
به شرع عشق نباشد روا که از عاشق
کنند ترک وفا و شوند ز او بیزار!
به سطر لوح دلش غیر ابجد عشقت
نیافتم رقمی سعی کرده ام بسیار!
زبان به وصف تو بگشاده است چون طوطی
به جز حدیث تو دیگر نمی کند تکرار
چو ماه نو به خم ابرویت سجود آرد
ز جعد سنبل تو بسته در میان زنار
نهال قامت او از غمت دو تا گشته
خزان شدست گل عمر او به فصل بهار!
گهی به کوه بلا هست همدم فرهاد
گهی ز عشق تو مجنون به کوچه و بازار
به کنج زاویه محنت و الم دیدم
که نیست غیر خیال تو دیگری غمخوار!
به انتظار قدوم تو فرش ره گشته
بران امید که مانی قدم برو یک بار!
چه می شود که به او از کرم گذر آری
تو ای نگار قمر عارض پری رخسار؟!
پس از سلام رسانیدن از من مهجور
ز روی چهره مضمون تو پرده را بردار
بگوی بار دگر این نسیم صبحگهی
که چشم او به ره انتظار توست دچار
مرا ز تار وصال تو بود پیوندی
نمودی قطع به مقراض هجر خود آن تار
چرا نمودی ازین مستمند خود را دور؟!
چرا نهادی ازین غم کشیده رو به فرار؟!
هزار حیف ازان عهد و قول تو با من
که مبتلای فراقت نمودی آخر کار!
بگفتی گل به گلستان اگر چه بسیار است
ولی کجاست که گل در چمن بود بی خار؟
اگر تو را طلب گنج و گوهر و سیم است
حصول گنج کسی را کجا شود بی مار؟!
اگر چه جمله اهل جهان به هم یارند
ندیده دیده بیننده یار بی اغیار
کشیده ام ز غمت محنت و جفا و ستم
نگشته الفت من غیر کلفت و تیمار
وگر چه شیوه عاشق ستمشکی باشد
ستم کنند به دلدادگان نه این مقدار!
نگفتی حال تو را چونست ای جفا پیشه
گذر نکردی به بالین خسته بیمار!
به روز حشر خلائق حساب پیش آرند
حساب ظلم تو پیش آرم ای جفا کردار!
فغان و ناله کنم پیش قادر بر حق
بیان جبر تو سازم به احمد مختار
دهم نشان همه آن چاک جیب مظلومی
هزار نوحه کنم نزد چهار یار کبار
تو آنچه کرده ای با من ز روی بی رحمی
به عرض آورم آن جمله هر یکی صد بار!
به قعر چاه بود هر که سال ها محبوس
و یا که همدم شیر و پلنگ در کوهسار
به نوک سوزن مژگان اگر کنی صد چاه
برهنه ز آتش سوزان کنی اگر تو گذار
هزار نزد تو زین گونه پیش اگر آید
به است جمله ز هجران فرقت دلدار!
اگر به سیر سر کوی او مقام کنم
حلاوت سیر آن کوی بهتر از گلزار!
درین دیار که این دم مسافرم بی او
ازان دیار الها به این دیار بیار!
اگر نه قوت جذب جمال او نکشد
ببسته پای مرا حلقه دو صد مسمار!
ازانکه باب وصالش مرا شده مسدود
به سوز محنت او شکر کرده ام ناچار!
قضا به روی من مستمند بست و گشاد
در حضور و حلاوت در غم و آزار!
به ذکر نام خوشش از دهن شکر ریزد
زبان به وصف کمالش چو تیغ جوهردار
وصیت من دلخسته را قبول آرید
رقم کنید به لوحم که انت عاشق زار!
کجا ز خاک مزارم دمد به جز لاله
ز بس که داغ دل من بود برون ز شمار؟!
سوای لاله و گل دیگری شود پیدا
یقین که چشم به راه وی است نرگس وار
تو ای فغان به سر کوی او رسی از من
بگوی هر چه بدیدی به او به صد زنهار!
که از غم تو چو آئینه محو حیرانیست
به حیرت است ز هجرت چو صورت دیرار!
عجب مدار گه از آتش دل خود ار
بساط خویش بسوزاند او مثال چنار!
چنان ز عشق سرگشته است پنداری
که همچو نقطه فتاده به حلقه پرگار!
سبق ز حال پریشان او برد سنبل
سیاه روز و شبش همچو نافه تاتار!
به یاد خنده لعل تو آنقدر نالد
رود ز دیده بسی اشک او قطار قطار
منم که ناله اویم به گوشت ای دلبر
رسیده ام که شوی تا ز حال او هشیار!
کنون که عرض مرا ناله و صبا با هم
رسانده اند یکایک به خاک آن دربار
محل آن که فغان باز گیرم از سر نو
بسان بلبل شوریده ناله در گلزار
ندیده در صدف در جهان کسی چون تو
بدین لطافت و خوبیت یک در شهوار!
ازان زمان که من از وصل تو شدم محروم
زند زبانه دلم ز آتش غم تو شرار
ازانکه طالع بد همره من است هر جا
همیشه حاصل اقبال من بود ادبار
مکن شکایت ازین چرخ نیلگون طغرل
که نیست غیر تظلم برین سپهر مدار!