عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱
ای برده رشح جام تو جمشید را ز هوش
وی داده نور رای تو خورشید را ضیا
لب بسته ام ز دعوی اخلاص ز آنکه هست
اظهار دوستی به زبان نوعی از ریا
کم می شوم مصدع اوقات کز پدر
پندی شنیده ام که شنیده است از نیا
کای نور چشم من اگرت هست چشم من
کاخر ز جا به چشم دهندت چو توتیا
از خاص و عام باش نهان کیمیا صفت
منظور خاص و عام شوی تا چو کیمیا
خواهی چو بوریا نشوی پایمال خلق
در پیش خلق فرش مشو همچو بوریا
گردان برای روزی تست آسیای چرخ
تو خود چه گردی از پی روزی چو آسیا
این نکته گوش کن که در این بیت گفته است
ابن یمین که گفته چنین ابن برخیا
ذلیست اندر این که چرا آمدی برو
عزیست اندر آن که چرا نامدی بیا
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳
گفتی چه حاجت است ترا تا روا شود
گفتن چه حاجت است بر اما چه حاجت است
اشعار فقر بر در حاتم چه لازمست
اظهار درد پیش مسیحا چه حاجت است
تدبیر کار هیچ ندانی چو من زمن
کردن سئوال از چو تو دانا چه حاجت است
بیمار اگر فضول نباشد طبیب را
آموختن طریق مداوا چه حاجت است
کافیست بهر حاجت ما از تو کم سخن
اینست اگر سخن سخن ما چه حاجت است
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۷
جور کن کز بازوی پرزور و طبع پرغرور
ایزدت بیهوده اسباب جهان کاری نکرد
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای قافله سالار دلی را دریاب
افتاده جدا ز منزلی را دریاب
ای پیشرو قافله از سیل سرشک
پس مانده ی پای در گلی را دریاب
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
آن خواجه که لاف می زد از جود بسی
می داد به جود وعده در هر نفسی
جز وعده به من نداد چیزی، گویا
جز وعده نداده چیز دیگر به کسی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
آن کز جفا آموخت رسم و ره بیداد را
کاش از وفا آموزدت چندی طریق داد را
ما را فتاد این ماجرا، کس را چه باک از رنج ما
از صید پیکان بلا، نبود خبر صیاد را
لعلت که دل یاقوت او، خون جگرها قوت او
البته خونریزی است خو، خونخوار مادرزاد را
آن چشم و آن مژگان نگر، کآمد به خونریزی دگر
صد نیشتر یا بیشتر در کف یکی فصاد را
برقع ز روی دلستان، بردار تا سازی عیان
هم آتش نمرودیان، هم روضهٔ شداد را
از شور آن شیرین شکر، من سینه کندم او کمر
در پا فکندم سر به سر، افسانهٔ فرهاد را
در دل ستانی برده گو، خالش ز زلف وچشم و رو
عاجز نشد شاگرد او، تعلیم صد استاد را
در دام عشق افتاده ام، کاینسان دل ازکف داده ام
شنعت مزن کآماده ام، گه ناله گه فریاد را
عشق است و هرجا سرکشد، چون پادشه لشکر کشد
در بندطاعت درکشد، یک بنده صد آزاد را
از سنگ آمد سخت تر، دل کاندرو نبود اثر
ز آه صفایی کز شرر، مرهم کند پولاد را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بیا به چشم تماشا کن اشکباران را
که طعنه ها زند از قطره اشک باران را
تو اهل مغفرتی ورنه کیست تانگرد
به چشم فضل و ترحم گناه کاران را
ز خون دیده ی من حال بود روشن
ز لاله دید توان تاب داغداران را
پیادگان غمت سینه ساختند سپر
اجازتی بده آن تیغ زن سواران را
به محفلی که تو بخشی شکر ز لعل خوشاب
به جام باده چه حاجت شراب خواران را
جفا کنی ونیندیشی از جزای عمل
به جز وفا چه گنه بود امیدواران را
به حشر در نظر مدعی عیان آید
کرامتی که نهان است رستگاران را
به خاک ما گذری کن که بعد جان سپری
جز این امید به دل نیست جان سپاران را
به کس منال صفایی ز دست دشمن و دوست
نزیبد از دوجهان شکوه خاکساران را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
نوشین لب یاقوتیش ار لعل مذاب است
در خاصیت ازچیست که بر عکس شراب است
پیمودن آن باده در اسام گنه شد
نوشیدن این باده بهر کیش ثواب است
نوشیدن این مایه ی انواع تنعم
پیمودن آن موجب اقسام عقاب است
این مولد هشیاری وآن مورث هستی
این داعی بیداری و آن داروی خواب است
درجام من آن تلخ تر از حنظل صرف است
درکام من این عذب تر از شکر ناب است
بوسیدن این آیت آرامش و آمال
نوشیدن آن علت اندوه و عذاب است
آن می همه ضعف آور و این می همه قدرت
آن اصل صداع استی و این نسل سداب است
بگذر ز می و صافی و دردی همه بگذار
در لعل وی آویز که بی درد و خوشاب است
مگرای سوی باره و بستان که شکم را
انباشتن از آب و علف کار دواب است
خواهی که خطا بر تو نگیرند صفایی
جام از لب وی جوی که بر وجه صواب است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
با ساقی و مطرب همه را کار به کام است
کاشانه ی ما بزم جم از دولت جام است
نقصان به غم افتاد و روان را طرب افزود
تا شاهد روز و شبم آن ماه تمام است
بدگیسوی او سور مرا، سیرت سوکی
بی طلعت او صبح مرا صورت شام است
فسق همه از رأفت او پرده ی پرهیز
ننگ همه از نعمت او شوکت نام است
بی سرمه ی خاک در او چشم خرد را
دیدار خطا، عدل جفا، نور ظلام است
در دیده ی و دل از دو جهان نام و نشان نیست
تا گوش و زبان راهی از نام توکام است
با عشق امل سوز دگر علم و عمل چیست
یا عاقبت اندیشی و تدبیر کدام است
ای مرغ دل از خال لبش خام نگردی
هشدار و بیندیش از این دانه که دام است
با سابقه ی لطف قدیمم چو صفایی
معشوق رضا، شاه گدا، خواجه غلام است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
گر چه این فن خلاف آیین است
منت از عارضت برآیین است
کلکم انواع نعت آنچه نگاشت
نزد حسن تو عین تهجین است
ذقن و چهر و چشم و غمزه و زلف
همه برهان قاطعم ز این است
عضو عضوت به فر حسن و کمال
بس زهر در خواری تحسین است
گویی از آفتاب صبح ازل
بی سخن جلوه ی نخستین است
اختلافی در اختیار طلب
ننگرد دیده ای که حق بین است
هر چه جویی ز حب و بغض بجوی
کج مرو راه مستقیم این است
جهد کن در دعای دولت شاه
که ز روح الامینش آمین است
حافظ ملک ناظم الدنیا
غوث اسلام ناصر الدین است
سر پیوند او صفایی و من
مثل مال دار و مسکین است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
قیامت از چه ترا گفته اند در قد و قامت
که نیست فتنه همی در حسابگاه قیامت
صفات حور و صفای قصور باورش افتد
به خانه ی تو کند کافر ار دو روز اقامت
به ذل و مسکنت ار زندگی گذشت چه نقصان
مرا که دولت عشق است فزود عز و شهادت
به بوی حور جنان هر که بگذرد ز تو اینجا
عجب نه کارش اگر منتهی شود به ندامت
فراق با همه سختی مرا نکشت دریغا
بیا که در قدمت جان دهم به وجه غرامت
هر آن که شد به رهت کشته زنده ابدی شد
ترا برای تفاخر همین بس است کرامت
بتی که دل به نگاهش سپرد عارف و عامی
به ترک او مگشا لب که نیست جای ملامت
جدایی از رخ جانان مرا کدام صبوری
رهایی از غم هجران مرا کدام مقامت
دگر به دعوی هجران مرا چه کار صفایی
از این مخاطره گرجان برون برم به سلامت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دلا خواهی توجه با خدا کرد
تغافل بایدت از ماسوا کرد
بدی از دوست با نیکی ز بدخواه
خطا بردی گمان کاینها خدا کرد
خدا نشناخت پیغمبر ندانست
هر آنکس کاین دو را از هم جدا کرد
ادای شکر حق باید دریغا
که نتوان شکر احسانش ادا کرد
به نومیدی مگردان روی از این باب
که هر کاری که کرد آخر دعا کرد
نیاز عاشق است و ناز معشوق
که عاجز را قوی شه را گدا کرد
جز آن بیگانه مشرب آشنایی
کجا چندین جفا با آشنا کرد
قفس به ز آشیان و... به از باغ
مرا عشق تو این حالت عطا کرد
به قید خویشتن سختم نگهدار
چرا باید چنین صیدی رها کرد
به گلگشت بهارانت گمان داشت
ز بیرون آمدن عبهر حیا کرد
چو دی را در شبستان آرمیدی
به چشم مردم از رخ پرده وا کرد
صفای دل محقر کلبه ام را
صفایی روضه ی دار الصفا کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
صبا یک عقده از جعد تو وا کرد
هوا را عطر بیز و مشک سا کرد
شکر خا لعلت از نوشین تبسم
دهن نگشوه مشت غنچه وا کرد
گل از تشویر رویت هر سحرگاه
گریبان شکیبایی قبا کرد
به دستم نیم جانی هست و در پات
خورم حسرت که نتوانم فدا کرد
بحمدالله که هجرم گشت وآسود
خوشم فارغ ز فکر خون بها کرد
بشارت باد اعدا را که محبوب
همه بیگانگی با آشنا کرد
به کیش کفر و دین منت روا نیست
اگر کس حاجتی از کس روا کرد
به جان صد درد بی درمانم افزود
ز دل گر سفله یک دردم دوا کرد
ملامت نیست برشاهی که گاهی
رعایت از گدایی بینوا کرد
چو مفتی می خورد خود خون ایتام
چرا نهی من ازاکل ربا کرد
گزند دوستان مپسند زین بیش
به دشمن کی توان چندین جفا کرد
ترا داد آنکه این حسن صفا خیز
صفایی را عجب عشقی عطا کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
کس را چه تمنا که خریدار تو باشد
کش نیست بهایی که به مقدار تو باشد
جان چبود و تن کیست دریغا که متاعی
در دست ندارم که سزاوار تو باشد
آن طالب صورت خبرش نیست ز معنی
بیش و کم اگر در غم آزار تو باشد
از دادن یک دل به تو حاصل نکند کام
از جان گذرد هر که طلب کار تو باشد
زنهار اگر دست گشایی پی خونریز
اول بکش آن را که به زنهار تو باشد
دام از چمنش بهتر و بندش ز رهایی
خوش بخت اسیری که گرفتار توباشد
نیشش همه نوش آمد و دردش همه داروست
دردی کش غم کیش که بیمار تو باشد
کالای وفا قحط شد از فقد خریدار
این جنس مگر در صف بازار تو باشد
دستی ز دلازاری احباب نگهدار
تا پاس وفا حرز و نگهدار تو باشد
می باش خدا را به صفا یار صفایی
الطاف خدایی همه جا یار تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
هزار چون تو و من مانده محو طلعت یار
بهانه ای است بهار از برای بانگ هزار
هزار مرحله مردم فکند از ره عقل
مرا فتاد به سامان عشق تا سر و کار
نشاط و کیف مرا چشم غمزه زن کافی است
چه حالتی به از این دیگرم به باده چه کار
نوای بربط و نای آنقدر غمم افزود
که از هزار درین لاله زار ناله ی زار
سزدکه دیو سلیمان فرشته اهرمن است
در این زمان که زید فضل عار و عزت خوار
فتاده ام از نظرها چنان که نیست تنی
نه یار مهر مدارم نه خصم کینه گذار
تو از نشاط برافشانده چتر چون طاوس
من از ملال فرو برده سر چو بوتیمار
تو می روی و بود از قصور دیده ی من
اگر نشست درین ره به دامن تو غبار
بیا صفایی از این لعب که بر سر صدق
بریم عذر کبائر حریم عفوکبار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
ز میر کعبه زرقی چند دیدم
که زین کافر مسلمانی رمیدم
فکندم خرقهٔ تلبیس و طامات
به تن پیراهن تقوی دریدم
شعار زهد آوردم به بر چاک
قبای ننگ و بدنامی بریدم
ز مفتی بسکه بردم بوی سالوس
سر از دلق ریایی برکشیدم
کشیدم خط رسوایی به رخسار
ز بدگویان ملامت ها شنیدم
خراباتم برید از خانقه راه
که زین سو سیرت انصاف دیدم
نه پیر دیر از میر حرم خاست
که حسرت حاصل آمد از امیدم
از آن مغرور این رندم خوش افتاد
که از وی بوی غم خواری شنیدم
بحمدالله که محکم پنجه زد دست
به ذیل مرد آگاهی رسیدم
به سربازی صفایی شد سرافراز
از آن خواری بدین عزت رسیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
صرف شد عمر گرانمایه به جمع زر و سیم
و اندرین رسته نگیرند به جز قلب سلیم
وای زین خجلت و خوف و خطر و خبط و خطا
که امانم همه باک است و امیدم همه بیم
سفرکوی تو حد نیست گدایی چو مرا
مگرم بدرقه ی راه کنی لطف قدیم
جهل من بین که بدین ضعف و حقارت رفتم
زیر باری که ابا جست از آن عرش عظیم
خلق را خلق کریم تو و اوصاف حسن
حجتی بود مبین ز آیت احسن تقویم
روی دل در دو جهان تافت زهر رتبه مقام
هر که گردید به خاک سر کوی تو مقیم
در بهشتم همه جا تا بودم قرب جوار
که شراری است مرا ز آتش هجر تو جحیم
نام پرهیز مبر لاف کرامات مباف
که صفایی تو نه ای قابل اکرام کریم
شرک را عار ز توحید تو با این تمکین
کفر را ننگ ز اسلام تو با این تسلیم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
الهی خاطرم فارغ ز قید ماسوا گردان
ز خود بیگانگی بخشای و با خویش آشنا گردان
به باطل یاوه گویی را ز خوی خود سری و آخر
ز حق بی راهه پویی را به راه خویش وا گردان
بیابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد
بپای ای کاروان سالار و رویی با قفا گردان
به ذل و عز و فقر و دولتم تسلیم و تمکین ده
بری ز اندیشه چند و چه و چون و چرا گردان
گر آزادم ز خود خواهی به بند بندگی درکش
چنان کز من رضا گردی مرا از خود رضا گردان
نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم یا رب
به خاکم با زمان وآسوده اندر ماجرا گردان
ز دست نفس بدفرما حقوقی کز تو در باشد
فکن در پای و ز دست عطا یکسر ادا گردان
به خواری شرمساری سوگواری مسکنت زاری
شماری گر تو ای دل فوت شد اکنون قضا گردان
تولای ترا صدق و صفا شرط است می دانم
صفایی را به صدق خویش صافی از ریا گردان
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
لبی زان لعل جان پرور کشیدن
به از صد جامم از کوثر کشیدن
مرا با نشأه این لعل نوشین
نشاید منت از شکر کشیدن
فزون از هر شرابم سر خوشی خاست
می از جام تو سیمین برکشیدن
بنازم صنع استادی که آموخت
به ابروی تو این خنجر کشیدن
ترا هرگز بدین حسن خداداد
نزیبد منت از زیور کشیدن
مرا هم نیز با این اشک و سیما
چرا منت ز سیم و زر کشیدن
به یک ره خون به خاکم ریز تاکی
توان خجلت ز چشم تر کشیدن
برو صوفی که بهر فسق پیدا
از این دلق ریا برسر کشیدن
مرا کآمد شبان فرقتت پیش
نباید عقبه ی محشر کشیدن
صفایی را که شادی در غم تست
چرا رنج از ره ی دیگر کشیدن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
چو اختیار به دست من و تو داد اله
درین میانه من ار بد کنم ترا چه گناه
به ذره ذره عالم چو بنگری نگری
ز شر و خیر در آنها نهاده اند دو راه
چو باطل از جدل آید پدید و حق به مثل
به صد شناخت توان جا به جا سفید و سیاه
چه بحر عالم امکان چه بر عرصه کون
رهی رود به کلیسا رهی به بیت الله
چو ناخدای که چون در سفینه بنشینی
بهر طرف که بخواهی ترا برد زان راه
نه بردنی که در آن بردنت دهد تفویض
نه رفتنی که از آن رفتنت بود اکراه
اگر به دیر خرامی و گر به سوی حرم
ترا به منزل مقصود آید او همراه
جهان چو قلزم و اعضای این بدن کشتی
تویی مسافر و آن ناخدا مشیت شاه
سپرده در کف مرد و زن اختیار طلب
از این دو راه یکی را بپای وکن در خواه
به امر اوست که هستی ز نیستی موجود
دقیقه ایت گذارد به خود معاذ الله
دمادم ار نفرستد مدد نخواهی بود
چه جای آن که به جای آوری ثواب وگناه
چو در ثواب شتابی ترا دهد توفیق
چو برگناه گرایی ترا کند آگاه
نصیحتی است که کردم دگر تو دانی و حق
چه پا به راه نهی یا به سر روی در چاه
صفایی از در دونان بتاب روی امید
گدای اوست که منت نمی کشد از شاه
ببر طمع ز لئیمان که کوه کوه نهند
به دوش منتت اندر ازای یک پر کاه
ترا ز رحمت حق کار بسته بگشاید
بیا بنه سر بیچارگی برین درگاه