عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السطنه حسنعلی میرزا طاب‌الله ثراه فرماید
غم و شادیست‌که با یکدگر آمیخته‌اند
یا مه روزه به نوروز درآمیخته‌اند
درکفی رشتهٔ تسبیح و کفی ساغر می
راست با عقد ثریا قمر آمیخته‌اند
تردماغ از می شب خشک‌لب از روزهٔ روز
ورع خشک به دامان تر آمیخته‌اند
در کف شیخ‌ عصا در کف میخواره قدح
اژدها با ید بیضا اثر آمیخته‌اند
همه را چهره چو صندل شده از ره‌زه ولی
صندلی هست‌ که با دردسر آمیخته‌اند
مطرب و ناله نی واعظ و آوازه وعظ
لحن داود به صوت بقر آمیخته‌اند
تا چرا روزه به نوره,ز درآمیخته است
خلق با وی ز سرکینه درآمیخته‌اند
همه با روزه بجنگند و علاجش نکنند
روبهانندکه با شیر ن‌ر آمیخته‌اند
باز نوروز شود چیره هم آخرکه‌کنون
نیمی از خلق بدو بیخبر آمیخته‌اند
رو‌رزه‌کس را ندهد چیز و کند منع ز خور
ابله آنان‌که بدو بی‌ثمر آمیخته‌اند
گرچه بر روزه به شورند هم آخر که سپاه
با ملوک از پی تحصیل خور آمیخته‌اند
خوان نوروز پر از نعمت الوان با او
زین سبب مردم صاحب هن‌ر آمیخته‌اند
منع می هم ند زانرو با اه سپهی
همچو رندان جهان معتبر آمیخته‌اند
زاهدان را اگر از سبحه‌کرامت اینست
که یکی رشته به صد عقده‌ بر آمیخته‌اند
ساقیان ‌راست ازین معجزه‌ کز ساغر می
آب و آتش را با یکدگر آمیخته‌اند
کرده در جام بلورین می چون لعل روان
نی نی الماس به یاقوت تر آمیخته‌اند
آتش طور عجین با ید بیضاکردند
نار نمرود به آب خضر آمیخته‌اند
باده درکام فروریخته از زرّین جام
خاو‌ران ‌گو‌یی با باختر آمیخته‌اند
سرخ مرجان تر آمیخته با لؤلؤ خشک
تا به ساغر می مرجان گهر آمیخته‌اند
رنگ و بو داده به‌می لاله‌رخان از لب و زلف
یا شفق را به نسیم سحر آمیخته‌اند
کرده در جام هلالی می خورشید مثال
یا هلالیست‌که با قرص خور آمیخته‌اند
قطره‌یی آب بهم بسته ‌که هیچش‌ نم نیست
با روان آتش نمناک درآمیخته اند
آب بی‌نم نگر و آتش پر نم‌ که به طبع
هر نمش را به هزاران شرر آمیخته‌اند
اشک می پاک‌کند خون جگر را گرچه
رنگ آن اشک به ‌خون جگر آمیخته‌اند
نی خبر می‌دهد از عشق و خبردار مباد
گوش و هوشی که نه با آن خبر آمیخته‌اند
شکل ماریست‌ که باده دهش نیست زبان
طبع زهرش به مزاج شکر آمیخته‌اند
چنگ در چنگ خوش‌آهنگی کز آهنگش
هوش شنوایی با گوش کر آمیخته‌اند
شاهدان بسته کمر کوه‌کشی را به میان
زان سرینهاکه به موی‌کمر آمیخته‌اند
هنت سین کز پی تحویل گذارند به خوان
گلرخان رنگی از آن تازه‌تر آمیخته‌اند
ساعد و سینه و سیما و سر و ساق و سرین
هفت سین‌آسا با سیم بر آمیخته‌اند
گویی از لخلخهٔ عود و سراییدن رود
بوی‌ گل با دم مرغ سحر آمیخته‌اند
مهوشان قرص تباشیر ز اندام سفید
از پی راحت قلب‌کدر آمیخته‌اند
تا همی از زر و یاقوت مفرح سازند
می یاقوتی با جام زر آمیخته‌اند
گلعذاران شکرلب به علاج دل خلق
هر زمان از رخ و لب گلشکر آمیخته‌اند
همه‌مشکین‌خط وشیرین‌لب‌و سیمین ‌عارض
نوبه و هند عجب با خزر آمیخته‌اند
نقشبندان قضا بر ز بر دیبهٔ خاک
نقشها تازه‌تر از شوشتر آمیخته‌اند
جعد سنبل جو زره عارض نسرین چو سپر
از پی کینه زره با سپر آمیخته‌اند
مقدم اهل خرد غالیه‌بو بسکه به باغ
عطرگل در قدم پی سپر آمیخته‌اند
شجر باغ چمان از چه ز تحریک صبا
گرنه روح حیوان با شجر آمیخته‌اند
حجر از فرط لطافت ز چه ناید به نظر
گرنه جان ملکی با حجر آمیخته‌اند
چشم نرگس ز چه بر طرف چمن حادثه‌بین
گرنه چشمش به خواص نظر آ‌میخته‌اند
از مطر زنده چرا پیکر بیجان نبات
دم عیسی نه اگر با مطر آمیخته‌اند
شاهد گل شده بازاری و از مقدم آن
نکهت نافه به هر رهگذر آمیخته‌اند
آب همرنگ زمرّد شده از بسکه به باغ
حشر سبزه بهر جوی و جر آمیخته‌اند
بسکه در نشو و نمایند ریاحین‌گویی
طبعشان زاب و گل بوالشر آمیخته‌اند
سوسن و عبهر و گل لاله و ریحان و سمن
رسته در رسته حشر در حشر آمیخته‌اند
گویی از خیل خدیوان معظم گه بار
نقش بزم ملک دادگر آمیخته‌اند
خسرو راد حسن‌شاه که از غایت لطف
روح پاکانش با خاک درآمیخته‌اند
جرأت‌انگیز ز بس موقف رزمش‌گویی
خاکش از زهرهٔ شیران نر آمیخته‌اند
یک الف ترهٔ خشکیست به خوان‌کرمش
هر تر و خشک‌ که در بحر و بر آمیخته‌اند
اجر یک‌روزهٔ سگبان جلالش نبود
هرچه در خوان بقا ماحضر آمیخته‌اند
ابر و دریا نه ز خود اینهمه‌گوهر دارند
باکف داور فرخنده‌فر آمیخته‌اند
دوست ‌سازست‌ و عدو سوز همانا زنخست
طینتش را ز بهشت و سقر آمیخته‌اند
خاک راه تو شد اکسیر ز بس شاهانش
با بصر از پی ‌کحل بصر آمیخته‌اند
روزی از گلشن خُلقت اثری‌ گشت پدید
هشت جنت را زان یک اثر آمیخته‌اند
رقتی ار آتش قهرت شرری شد روشن
هفت دوزخ را زان یک شرر آمیخته‌اند
ظفر از جیش تو هرگز نشود دور مگر
طینت جیش ترا از ظفر آمیخته‌اند
پاس ایوان ترا شب همه شب انجم چرخ
دیده تا وقت سحر با سهر آمیخته‌اند
صارمت صاعقهٔ خرمن عمرست مگر
جوهرش با اجل جان‌شکر آمیخته‌اند
نیزه از بسکه‌گشاید رگ جان پنداری
با سنانش اثر نیشتر آمیخته‌اند
یابد آمیزش جان جسم یلان با جوشن
گویی ارواح بود با صور آمیخته‌اند
بسکه در خود یلان نیفکند جاگویی
خود ابطال به تیغ و تبر آمیخته‌اند
تیرها بسکه نشیند به زره پنداری
عاشقان با صنمی سیمبر آمیخته‌اند
پدران خنجر خونریز ز مغلوبی جنگ
روستم‌وار به خون پسر آمیخته‌اند
پسران دشنهٔ فولاد ز سرگرمی‌کین
همچو شیرویه به خون پدر آمیخته‌اند
تیغت آنگاه‌که بر فرق عدوگیرد جای
ماه نو گویی با باختر آمیخته‌اند
گاو سرگرز به دریای‌کفت پنداری
کوه البرز به بحر خزر آمیخته‌اند
گوهر نظم دلارای ترا قاآنی
راستی‌گرچه به سلک‌گهر آمیخته‌اند
خازنان ملک از بهر خریداری آن
هر دو سطرش‌ به دو مثقال زر آمیخته‌اند
کم شود قیمت‌کالا چو فراوان‌گردد
با فراوانی کالا ضرر آمیخته‌اند
به دل و دست ملک بین‌که دُرّ و گوهر را
بسکه بخشیده چسان با مدر آ‌میخته‌اند
تاکه همواره ز همواری و ناهمواری
که به نیک و بد دور قمر آمیخته‌اند
تلخی‌ کام بود لازم شیرینی عیش
شهد با زهر و صفا با کدر آمیخته‌اند
تلخی‌ کام تو دشنام تو بادا به عدو
گرچه دشنام تو هم با شکر آمیخته‌اند
و‌انچنان عیش‌ تو شیرین که خود اقرار کنی
که ازو شربت جان بشر آمیخته‌اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶
در نو بهار باده ننوشد کسی چرا
می در پیاله زهد فروشد کسی چرا
مرغان چنین به شوق و بهاران چنین به ذوق
همراه بلبلان نخروشد کسی چرا
سر رشته ی معامله در دست قسمت است
با دشمنان به مهر بجوشد کسی چرا
صد دشمنم به خون به حل و تشنه دوست هم
این بی خمار باده ننوشد کسی چرا
چون دمبدم عنایت توفیق ممکن است
در تنگنای نزع نکوشد کسی چرا
هم دوستی است عرفی و هم رفع دشمنی
عیب غنیم دوست بپوشد کسی چرا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸
نی مهر دوست دارم ، نی کین دشمنان را
یک طور دوست دارم بی مهر و مهربان را
غم می کشد عنانم من هم شتاب دارم
از هم دعا بگویند یاران شادمان را
مستانه گر بتازم، عیبم مکن که شوقش
گرمی دهد به مرکب، نرمی دهد عنان را
گفتم به گوش توفیق، ای دشمن مروت
تا کی فراق خرمن این مور ناتوان را
گفتا مروت این است، کز پا در افکنیمش
تا آن که جوید از غیر، وز خود نیابد آن را
آوارگیست رهبر در وادی محبت
توفان بود معلم دریای بی کران را
عرفی به گیتی از خلد آمد که باز گردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴
دل چو به غم شاد زیست، مهر و وفا از او طلب
غم چو گو رفت، برگ و نوا از او طلب
یا به دعا غیر درد، از در ایزدی مخواه
یا به طلب اگر خوشی، برگ و نوا از او طلب
جون روش عهد ما، کرده فلک واژگون
تشنه رسی چو خضر، زهر فنا از او طلب
آن که کشید یک شراب، زو مطلب درد و صاف
وآنکه خورد نوش زهر، درد و دوا از او طلب
از چه روی به نزد شیخ، جانب عرفیم شتاب
مطلب اگر های و هوی است، خیز و بیا از او طلب
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۳
گرد محنت به طوف منزل ماست
زهر غم تشنه ی لب ماست
برق آتش فروز جوهز کل
دود اندیشه های باطل ماست
در مبندید بر رخ رضوان
که ز عهد الست سائل ماست
هر چه روید ز کشتزار ملال
ریشه ی آن دویده در گل ماست
تا قیامت غبار ناکامی
پرده باف دریچه ی دل ماست
عرفی از موج غم ترا چه غم است
موج خیز ملال ساحل ماست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۵
نگفتن و نشنودن زبان و گوش من است
هزار نغمه گره در لب خاموش من است
می ای که می رود امروز در گلوی دو کون
کمینه جرعه ی ته شیشه های دوش من است
به محفلی که اسیران کشند خون جگر
سرود انجمن افغان نوش نوش من است
نوای صور که گویند مرده زنده کند
حکایتی است وگر هست هم نوای من است
نهم جنازه ی عرفی به دوش، می نازم
که ساق عرش محبت به دوش من است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۵
از شوق که این ناله گرانمایه متاعی است
این شعله ی دل نام دگر سست سماعی است
در معرکه ی عشق زبون شو که درین رزم
هر کس که به صد رنگ شهیدی است شجاعی است
زین باغ مجو بهره که هر میوه که چینند
بی آبی ایام مکیده است و قناعی است
سیماب بود قفل در گوش تو ورنه
صد نغمه ی مستانه طلبکار سماعی است
گوش شنوا جوی که در بزم تامل
بر بستن لب موجب صد گونه صداعی است
تا عشق به بازاد دلم شعله فروشد
هر چیده دکان دوزخ و دال متاعی است
عرفی یکی از جیب برآور سر مستی
این محمل عمر است که بر دوش وداعی است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۶
زبان ز نکته فرو ماند و راز من باقی است
بضاعت سخن آخر شد و سخن باقی است
گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت
هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است
کسی که محرم باد صبا ست می داند
که با وجود خزان بوی یاسمن باقی است
ز شکوه های جفایت دو کون پر شد، لیک
هنوز رنگ ادب بر رخ سخن باقی است
نماند قاعده ی مهر کوهکن به جهان
ولی عداوت پرویز و کوهکن باقی است
مگو که هیچ تعلق نماند عرفی را
تعلقی که نبودش به خویشتن باقی است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۱
مست آمدم به معرکه، آیین کار جیست
دشمن کدام و مطلب از کار و بار چیست
چون خار و گل ز شاخچه ی عدل می دهد
این عین تازه رویی و این شرمسار چیست
هم زهر چشم و هم نگه از باب خوبی است
پس دم مزن که این خوش و آن ناگوار چیست
غم نعمتی همی خورد، اما ز خوان عشق
ای اهل روزگار غم روز گار چیست
اندیشه در حریم وصال است منتطر
معشوق چون شناخته است انتظار چیست
تو راز خود نهفته بهشتی ز راز دار
امید پرده پوشی ات از راز دار چیست
نظم جهان چو بوقلمون است و ریو و رنگ
پس عیب زاهدان مشعبد شعار چیست
افتاد در میانه ی گرداب کشتی ام
من رسته ام بگو رغم اهل کنار چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۷
شبم به خفتن و روزم به ژاژ خایی رفت
غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت
ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز
که این معامله با طبع روستایی رفت
هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی
تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت
نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات
اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت
مقربان همه بیگانه اند از در دوست
غرور بود که نامش به آشنایی رفت
ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی، گفت
به آستان برهمن به چهره سایی رفت
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
نمیاید چو از دل بر زبان درد
ز دل بیرون کنم خود گو چسان درد
نهم از درد تو تا میتوان داغ
کشم از داغ تو تا میتوان درد
اگر این است راحتها، همان رنج
اگر این است آسایش همان درد
به دردسر نمیارزد جهان هیچ
سر ما خود ندارد هیچ از آن درد
ز دردم استخوان فرسود اکنون
کند مغزم بجای استخوان درد
به بخت ما بروید از زمین داغ
به وقت ما ببارد ز آسمٰان درد
مسیحا گو مدم بر ما که ندهیم
به عمر جاودانی یک زمان درد
چه خواهد شد که گوید کشتهٔ ماست
غمت را اینقدر آمد زبان درد
رضی سان کار بی دردان بسازم
گر از مرگم دهد این بار امان درد
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
چه خواهی ز دفتر تو ای خاک بر سر
چو خشت است بالین و خاکست بر سر
کجا رفت تاج و نگین سلیمان
کجا رفت باد و بروت سکندر
شد افسار سرگشتگی تا قیامت
اجل گشته‌ای را که دادند افسر
همه دردسر بود تاج مرصع
همه داغ دل بود باغ مشجر
به دامت اگر دشمن افتاد، سر ده
بکامت اگر دوست افتاد بگذر
مده فرصت از دست دیگر که هم را
عجب دانم ار باز ببینیم دیگر
به شوخی اسیرم که نبود چو اوئی
نه در هشت خلد و نه در هفت کشور
براندازد از رخ شبی ار نقابی
بر انگیزد از هر طرف روز محشر
سرش بیقرار است از سنبل گل
برش بی‌نیاز است از مشک و عنبر
اگر شمعی افروخت دیوانه باشد
کسی را که ماهی چنین آید از در
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
خوشتر ز بهشتی و بهٰاری
مجموعه لطف کردگـــاری
در بزم مدام عیش و نوشی
در رزم تمــــام گیر و داری
در خشم و عتاب صلح و جنگی
در نـــــاز و کرشمه نور و ناری
از کویت اگر روم عجب نیست
زین کشته تو صد هزار داری
بر هر مویت دلیست آونگ
هشدار که شیشه بار داری
یکبار نیٰامدی بکارش
تا رفت رضی بکار و باری
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
هجران اگر نکردی آهنگ زندگانی
بیچاره جان چه کردی با ننگ زندگانی
داراست هر که جان برد از چنگ مرگ بیرون
ما جان به مرگ بردیم از چنگ زندگانی
بی‌عشق کس ممیراد، بی درد کس مماناد
کان عار مرگ باشد وین ننگ زندگانی
میبرد زندگانی گر جان ز چنگ مردن
کس جان بدر نمیبرد از چنگ زندگانی
ای آنکه سنگ کوبی بر سینه از غم مرگ
گویا سرت نخورد است بر سنگ زندگانی
ای آنکه زندگی را بر مرگ می‌گزینی
یا رَب مبارک بادت او‌رنگ زندگانی
پیوسته زندگانی در جنگ بود با ما
با مرگ صلح کردیم از ننگ زندگانی
دوری او رضی را نزدیک گشته گویا
کاثار مرگ پیداست از رنگ زندگانی
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۲
بی عشق مباش اگر چه محض سخن است
بی درد مزی اگر چه درد بدن است
در قید فنا مباش کازادی تو
از نیستی و نیست، مجرد شدن است
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۷
ما را غم دی و محنت فردا نیست
آن را چه خوریم غم که پا بر جا نیست
یکدم فرصت به هر دو عالم ندهیم
کم فرصتی ار کند فلک با ما نیست
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۸
ای آن تو را بسی غم تنباکوست
خوش باش که هر خار و خسی تنباکوست
اوقات تمام تیره و تلخ گذشت
گویا همه عمرت، نفسی تنباکوست
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۳
عشق است که بی زلزله وغلغله نیست
گر ره نبری بجان جای گله نیست
این راه نرفت هر که سر در ننهاد
گویا که در این قافله سر قافله نیست
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۴۷
حسن عملم ز برگ کاهی پی شد
راه ازلم ز برق آهی طی شد
از عمر حضر نشد جز اینم معلوم
کی صبح بهر شادمانی دی شد
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۵۱
تا چند رضی به گیر و دارت دارند
گیرم به خزان چو نوبهارت دارند
بر خیز رضی سنگ گرانی موقوف
کاینده و رفته انتظارت دارند