عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة السابعة عشر - فی مناظرة الطبیب و المنجم
حکایت کرد مرا دوستی که در گفتار امین بود و بر اسرار متین، که وقتی از سفر حجاز بخطه طراز بازمیگشتم و منازل و مراحل بقدم حرص می نوشتم، چنانکه عادت باز آیندگان خانه و متحننان آشیانه است گام در گام بسته و صبح با شام پیوسته.
چون مور بسوی دانه رائی کردم
چون مار بهفت عضو پائی کردم
عزمی از باد عجول تر و شخصی از خاک حمول تر چون باد راه می بریدم و چون خاک بار می کشیدم، تا آنگاه که تکلف راندن بتوفیق بازماندن ادا شد و مطیه راه را پای ارکار بماند و راحله سفر در زیر بار.
بشهر سرخس رسیدم و پالان بارگی بنهادم و با خود گفتم که الاستعجال برید الاجال اگر چه چون باد گرم براندمی، چون خاک بر جای بماندمی چون نفس سود طلب در زیان افتاد، این بیتم در زبان افتاد.
ای تن چو ز حرص بار صد تب بکشی
وز راه هوی عنان مرکب بکشی
قدر شب و روز عافیت بشناسی
گر روز بلابحیله تا شب بکشی
گفتم مصلحت در نماز چهارگانی کردنست و شراب سه گانی خوردن، پس عقال عقل بگسستم و راه خرابات بجستم، حریفی چند حاصل کردم و هم در کوی خرابات منزل، کاسه و کیسه در کار و این ابیات در تکرار آوردم.
اگر چه از می و معشوق احتراز به است
بوصل هر دو درین عهد اهتزاز به است
ره مجاز سپر زین پس و حقیقت دان
که در جهان مجازی ره مجاز به است
خطاست آنکه نماید که صورت لذات
نهفته در سپس پرده های راز به است
عروس دلبر لذات وقت جلوه حسن
گشاده طره و زلفین و روی باز به است
طراز و خلج اگر چند خرم است و خوشست
مرا مقام درین خاک طبع ساز به است
هر آن زمین که در او یک نفس بیاسائی
یقین بدان که زصد خلخ و طراز به است
چند روز هم برین نمط و نسق و من الفلق الی الغسق بگذاشتم و قید شریعت از پای طبیعت برداشتم، چون وعاء عروق از شراب صبوح و غبوق ممتلی شد و شیطان خلاعت بر سلطان طاعت مستولی گشت و بخار شراب از مهبط معده بمصعد دماغ ترقی کرد و طبع ملول از قبول کأس و جام توقی، دانستم که هیچ گلی بی خار نیست وهیچ خمری بی خمار نه. زلف هر فرحی بر دست هر ترحی است و گریبان هر تهنیتی در گردن تعزیتی.
رواح الجهل لیس له صباح
ولیل الغی لیس له نهار
اذا بیض العذار فلیس عذر
علی لهو بان خلع العذار
اذا مدت الی کأس یمین
فلم تبق الیمین و لا یسار
فان العشق اوله ملام
و ان الخمر آخره خمار
چون از رقدت غفلت انتباهی پدید آمد و بشارع شریعت راهی گشاده شد، از تمادی کار ملول شدم و باعتذار و استغفار مشغول گشتم.
مکان اخوان طاعت را بر حریفان و ظریفان خلاعت بگزیدم که حلیف مناجات دیگر است و حریف خرابات دیگر لکل قوم یوم از دارخمار و قمار بجوار اخیار و ابرار آمدم و از صفه بزم و پیاله، بصف تضرع و ناله انحراف کردم و در پهلوی مسجد اعظم و جامع محترم جائی بدست آوردم و واسطه قلاده صف مسجد شدم
هر روز من تبسم الصباح الی تنسم الرواح در صف اول نمازگزارد می و واجبات و مستحبات بجا آوردمی چون روزی چند ببودم تصنع صنیعت گشت و تطبع طبیعت، الطبیعة مألوفة و النفس الوفة چون روزی چند بگذشت و دوری چند فلک بنوشت.
بامداد آدینه در مسجد می گشتم و بر حلقه هر جمعی می گذشتم تا رسیدم بحلقه ای مجتمع و جماعتی مستمع، دو پیر متفق سال مختلف احوال بر دو طرف آن حلقه نشسته، در پیش یکی دارو وکتاب و در پیش دیگر تقویم و اصطرلاب.
یکی در سخن از علم ابدان می سفت و دیگری حدیث از آسمان می گفت، یکی صفت انجم و افلاک می کرد و دیگری نعت زهر وتریاک پرسیدم که این مجمع چیست بدین شکوهی، و این حلقه کیست بدین انبوهی، این دو پیر در چه کارند و از کدام دیار؟
گفتند یکی طبیبی است کرمانی و دیگری منجمی است یونانی، امروز میقات مجادله و میعاد مقابله ایشانست، گفتم مرا بدین کار شتافتنی است و این غنیمت دریافتنی، پس بسپردن آن صف رائی کردم و خود را درصدر جائی دادم.
او را دو تسبیح خود بگذاشتم و گوش بر صوت و استماع بداشتم، منجم یونانی در کر و فر میدان بود و در اثنای جولان و دوران، از نجوم و فلک و سماک و سمک سخن میراند و این آیه می خواند که تبارک الذی جع فی السماء بروجا و جعل فیها سراجا و قمرا منیرا
پس از سرگرمی بدر بی آزرمی آمد و گفت: ایها الشیخ بوسیله این گیاهی چند و سپید و سیاهی چند، خود را از جمله علماء نتوان کرد و در زمره حکما نتوان آورد و بدانچه کس بیخی چند سوده و گیاهی چند فرسوده و در جیب و آستین تلبیس نهد و خود را لقب بقراط و ارسطاطالیس دهد و گوید این یکی سودمند است و آن دیگری باگزند و یا از کتب پسر سینا نقالی کند و یااز سرمایه پسر زکریا حکایتی.
چندین سخن تا سنجیده و دروغ نا آفریده نباید گفت والله یعلم ما فی الضمیر، ندانسته ای که هرچه در عالم صفت ترتیب و ترکیب دارد، مادون فلک قمر است که فراش این ترتیبات و نقاش این ترکیبات اوست و هر که بدین وسائل و وسائط بعالم بسائط نرسد حقیقت اعراض و جواهر نشناسد
هر که کلی اشیاء نداند مغز و حقیتق فروع و اجزاء نشناسد، در خانه چهار رکن سه قرن بودی که نعت و نام ندانستی و در آشیانه ششدری پنجاه سال نشستی که در و بام او نشناختی، اگر توانائی بجوی تابیابی و اگر بینائی بپوی تا ببینی
این سقف مکلل مزین و این چتر منفش ملون با چندین هزار عجایب قدرت و غرایب فطرت از گزاف بر پای نداشته اند و بی احکامی بر جای ننگاشته اند این فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار والفلک التی تجری فی البحر بما ینفع الناس و ما انزل من السماء من ماء فاحیی به الارض بعد موتها و بث فیها من کل دابة و تصریف الریاح و السحاب المسخربین السماء والارض لآیات لقوم یعقلون ای پیر دارو فروش هوش و گوش بمن دار، تا صفحه ای ازین علم بتو آموزم و شمع معرفت در دلت افروزم، تا حکیم نامقبول و طبیب معلول نباشی که هر طبیب که معلول شود تا مقبول گردد.
اخلای سیحوا فی البلاد و سیروا
فاعطوا القبول سمعکم و اعیروا
ألا فاسبحوا فی اذالبحار و شاهدوا
فاعجوبة الدنیا الدنی کثیر
فکم ساکت فی وهدة الجهل ساکن
یکاد من الحرص الجموح یطیر
و شر ذمة فیها تفاصیل جهلهم
سواء لدیهم باقل و جریر
فأعجب کحالا یقلقل میله
یداوی عیون الناس و هو ضریر
ای طبیب برآمده بتو سال
بر تو پوشیده جمل احوال
جان بیمار در تراقی وتو
میگشائی ز دست او قیفال
نه بترسی ز کردگار و رسول
نه بیندیشی ازملال و وبال
مرد بیمار از تو صحت جو
اینت سودا و آرزوی محال
رنج چون کوه را کنی دارو
خود ز بیماری دراز چونال
هست از جمله عجایب دهر
زمن لنگ و اعمش کحال
پس گفت ای شیخ تو ندانسته ای که رکن اعظم و عروه احکم و شرط اهم و مقدمه اتم درباب طب معرفت نجوم است ولابد دلایل همه علوم است، که ادویه بزرگ ساختن بی سعادت وقت شناختن درست نبود و هیچ ترکیب وترتیب و تدبیر و تقدیر از زمان و مکان مسغنی نیست و زمان عبارت از دور افلاک است بر گرد کره خاک و فلک مختلف الادوار گاه منتج رطوبت وگاه مثمر یبوست
گاه معطی سعادت و گاه ملزم نحوست است ندانسته ای که جمله اجساد لحمانی و قوالب انسانی منسوب است بدین دوازده برج که در منطقه افلاک مشهور و معروفست و اسامی ایشان مذکور، و لقد جعلنا فی السماء بروجا و زیناها للناظرین
هر علت که در سر و دماغ افتد بوقت حمل معالجه باید کرد که سر آدمی بدو منسوب است وهرچه در گردن افتد باید که ثور قوی حال بود که گردن بوی مضاف است
و هرچه در کتف افتد باید که جوزا را شرفی باشد وهرچه در سینه افتد باید که سرطان را قوتی بود وهر چه در ناف افتد باید که اسد را صولتی باشد و هرچه در دل افتد باید سنبله را سعادتی بود
و هرچه در پشت افتد باید که میزان را منقبتی بود و هرچه در عورت افتد باید که عقرب را سلطنتی بود و هرچه در ران افتد باید که قوس را غلبه ای بود
و هرچه در زانو افتد باید که جدی لا جلالتی باشد و هرچه در ساق افتد باید که دلو را دولتی بود و هرچه در قدم افتد باید که حوت را شوکتی باشد
هر عضوی از اعضای آدمی بطبیعتی مایل است و هر برجی ازین بروج عنصری را قابل، حمل و اسد و قوس آتشی است و حرارت و یبوست بدیشان منسوب است و این سه را مثلثه ناری گویند و ثور و سنبله و جدی خاکی است و سردی و خشگی بدیشان منسوب است واین سه را مثلثه خاکی گویند
و جوزا و میزان و دلو بادی است و آن سه را مثلثه بادی گویند و سرطان و عقرب و حوت آبی است، برودت و رطوبت بدیشان منسوبست و این سه مثلثه آبی گویند
هر برجی بمشاکلت طبیعی بعضوی نسبت دارد که هرچه از مولدات عالم سفلی است از فیض و رش عالم علوی است و این بروج بر حسب اختلاف اشخاص و طریق اختصاص نهاده اند، بعضی نر است وبعضی ماده بعضی لیلی و بعضی نهاری
هر برجی که نهاری است نر و هر برجی که لیلی است ماده، آفتات بلغت ادیبان مونث است و باصطلاح منجمان مذکر وماه بمواضعه ادیبان مذکر است و باتفاق منجمان مونث
از این بروج چهار ثابت است و چهار منقلب و چهار ذو جسدین و کواکب را دراین بروج هبوط و عروج است و ممر سیار است درین بروج، سیارات آسمانی بر چرخ نورانی هفت است، آفتاب منور و ماه مدور از آنجمله است و پنج دیگر زحل و مشتری و مریخ زهره و عطارد است
که ایشان را خمسه متحیره خوانند که کارکنان مجبور و متصرفان مأمورند، در حرکتشان ارادت و شوق نیست و در طبعشان تممیز و ذوق نه، هر دو برج خانه ستاره است الا آفتاب که او را یک خانه است وماه که او را یک آشیانه.
حمل و عقرب خانه مریخ است و ثور ومیزان خانه زهره و جوزا و سنبله خانه عطارد و سرطان خانه ماه و اسد خانه آفتاب و قوس و حوت خانه مشتری و جدی و دلو خانه زحل و این هفت سیاره را طبایع مختلف و صنایع نامؤتلف است.
آفتاب گرم و خشگ، ماه سرد وتر، زحل سرد و خشگ است و این مزاج مرگ است، مشتری گرم وتر و این مزاج حیات است، مریخ در غایت گرمی و زهره در نهایت تری، عطارد حریف موافق و یار معانق است با هر که نشیند مزاج او گیرد و با هر که باشد صفت او پذیرد، شمس و قمر و مشتری و زهره رؤس سعودند و زحل ومریخ و ذنب از زمره نحوس.
عطارد را نه از سعادت جمالی ونه از نحوست کمالی، اگر با سعد است از نحوست عاطل است و اگر با نحس است از سعادت باطل، المرء یقتبس من قرینه و اللیث یفترس فی عرینه اگر خواهی که نقاب از چهره فلک بگشایم و رنگ و سیمای هر یک بنمایم.
آفتاب سپید سیماست و ماه کدر اجزاست، زحل رصاصی و مشتری سپیدی است که بصفرت میل دارد و مریخ ناری اللون است و زهره دری اللون، عطارد چون آسمان مزرق است و جرمش در حرقت، نزدیکتر فلک بزمین فلک قمر است، پس عطارد، پس فلک زهره، پس فلک آفتاب، پس فلک مریخ، پس فلک مشتری، پس فلک زحل، پس فلک البروج که محل ثوابت است و نهم فلک الافلاک است و کواکب در فلک تدویر است و سیر فلک تدویر در فلک مرکز، و طلوع و غروب وهبوط و صعود این جمله را اسبابی است معین و علامتی مبین، حسابی است و مقدمه ای نه کم و نه کاست، محدثی است پدید آورده قدیم وصنعتی است ساخته حکیم و الشمس و القمر حسبانا ذلک تقدیر العزیز العلیم، پس چون زبانش از گفتار و جوارح از کارفرو ماند، این قطعه برخواند.
یا معشر المسلمین قوموا
لا تعذلونی و لا تلوموا
عندی من السابحات علم
نسخت فیه تلک العلوم
الفلک المستدیر سقف
و هو بأرجائها نجوم
اماتری الاختلاف فیه
و ذروة الحد مستقیم
یدرکه ناظر بصیر
و خاطر باتر سلیم
یجری بحکم الا له فیه
الشمس و البدر و النجوم
پس پیر کرمانی برخاست و عذار سخن بیاراست و گفت: ای پیر عمر فرسوده و عالم پیموده، این چه هذیانات مسلسل و عبارات مسترسل است؟
اسجاع کتسجیع المطوق و تحریک کتحریک المعلق، از جیب غیب سخن گشادن و از فلک هفتمین نواله دادن کار گزاف گویان و بیهوده پویان است، که در این میان مسافت بسیار است و مخافت بیشمار.
از ثری تا ثریا و از سمک تا سماک و از قرار خاک تامدار افلاک چندانکه خواهی معقول و نامعقول و منقول و نامنقول توان گفت، حدث عن رجب و لا عجب
ای پیر شیدا و ای حکیم هویدا تا بمواکب کواکب رسی و بانجمن انجم آئی بتو نزدیکتر افلاک اجرامی است و از آن معمورتر در و بامی عالمی است که آنرا عالم صغری خوانند و فلکی است که آنرا فلک ادنی گویند و فی انفسکم افلا تبصرون که این ترکیب از آن با ترتیب تر است و این نهاد از آن بند گشادتر
در ترتیب هر عضوی هزار عجایب است و در ترکیب هر جزوی هزار غرایب، بی نفسی بود از معرفت نفس خویش پرداختن و در هفتاد سال خدای عزوجل را نشناختن
اما علمت یا آکل الضبة ان الکواکب لا تغنی قدر الحبة و من عرف نفسه فقد عرف ربه، پس ای شیخ چون تو شناسای اوقات سعادتی و دانای اسباب سیادت، سباحت دریا و سیاحت بیداء بچه اختیار کرده ای و بصحبت عصا و انبان و سئوال خرقه و نان چون افتاده ای.
یا من تروم من الانام معیشة
لم لا تروم من النجوم النیرة
شهدت علیک بأنک کاذب
احوالک المختلة المتغیرة
انکرت یا اعمی البصیرة قدرة
هی فی النجوم السائرات مسیره
یا عارف الأفلاک هل لک حاصل
من شمسها او خمسها المتحیره
ای لافت از ستاره و از زیج معتبر
بی علم گشته مدعی علم خیر و شر
زاحوال غیب داده خبر خلق را و تو
از حالهای خانه خود جمله بیخبر
محصول نیست طبع ترا اینقدر کمال
آماده نیست شخص ترا اینقدر هنر
نشناختی که جمله بصنع بدیع اوست
این ماه جلوه کرده و این چرخ جلوه گر
محتاج آفرینش و مجبور قدرت اند
هم چرخ و هم ستاره و هم شمس و هم قمر
این نه سپهر و هفت ستاره بنزد او
چیزیست بس محقر و ملکی است مختصر
چرا از بند و گشاد و قاعده نهاد خود آغاز نکنی که از ترکیب انسان تا ترتیب آسمان حجب و اطباق و منازل شاق بسیار است اگر تو از معرفت کمتر عضوی و مختصر جزوی از اجزاء خود بیرون آئی اسم حکمت بر تو مجازی نبود و نام علم بر تو ببازی نه.
بیا تا سخن از یک تار موگوئیم که ریحان باغ دماغ تست و علت آن ترتیب و حکمت آن ترکیب بیان کنیم، موجب سیاهی او در صغر و سبب سپیدی او در کبر باز نمائیم و بقوت و کمال قدرت صانع مقر آئیم واز وجود چهار طبع در وی تصور و تقریر کنیم و داعیه اثبات و جاذبه انبات در وی ظاهر گردانیم تا معلوم شد که علم معرفت شعری نادانسته بعلم شعرای نتوان رسید واین دقایق نادیده حقایق نتوان دید.
فکیف ینال البدر من هو مقعد
و کیف یری النسرین من هو اکمه
سخن از سماک و افلاک راندن و فسانه نابوده ای از اوراق فرسوده بر خواندن کار عقلاء و فضلاء نیست، بیا تا نخست از آلت سخن گوئیم و دقایق و حقایق آن بازجوئیم که چه خاصیت درین گوشت پاره است که در دیگر اعضاء نیست، که قوه ناطقه که از خواص جلوه انسانی است و اومودع است تا بصد لغت مختلف و اسامی نا مؤتلف از وی سخن معلوم و مفهوم میزاید که از هیچ عضو دیگر این خاصیت در وجود نیاید چون لغت پارسی و رومی و حجازی و تازی و طرازی و عبری.
هر کس مفصل ومجمل اختلاف السنه و الوان بداند بشناسد که این عجایب و غرایب که در ترکیب قالب انسانست در ترتیب هفت آسمان نیست.
صد هزار شخص در یک تن و نهاد همزاد متفق سال مختلف احوال ز مستوی قد متحد خد با چندین اسباب تشاکل و دواعی تماثل که یکی بیکی نماند و هیچ دو بیکدیگر باز نخواند
از روی کون متجدد و از راه لون متعدد چنانکه در صورت این تفاوت هست در سیرت زیادت از آن هست الا آنکه تفاوت اخلاق ایشان جز بمحک تجربه وامتحان نتوان شناخت.
و من اعجب الأشیاء انی وجدتهم
و ان کان صنفا بالسواء صنوفا
فرب الوف لا تماثل و احدا
و رب فرید قد یکون الوفا
فکم من کثیر لا یسدون ثلمة
و کم واحد منهم یعد صفوفا
آدمی عالمی است از حکمت
و اندرو صد هزار بند و گشاد
حق درین هفت چرخ ننهاد است
آنچه در اصل هفت عضو نهاد
کور دل بنده ایست آنکه ندید
که چه سریست اندرین بنیاد
هم ببیند بچشم عقل و خرد
آنکه چشمش بر این نهاد افتاد
بشناسد هر آنکه داند و دید
کاین بنائیست کرده استاد
هر که هستی خویشتن بشناخت
بخدائی او گواهی داد
پس چون شقاشق شیخ کرمانی بحقایق و دقایق ابدانی پیوست بطریق سیل و مد بسرحد رسید و خروش وجوش اهل آن استماع و حلقه آن اجتماع بدان پیوست.
پیر یونانی پیشتر آمد و پیر کرمانی را در بر گرفت و گفت ای پیر حکیم فوق کل ذی علم علیم این در نیکو سفتی این سخن خوب گفتی که هر علم را که رواج بود بقدر احتیاج بود حاجت مردمان بدین علم بیشتر است و بدین حرفت و صنعت احتیاج زیادتر.
پس هر دو از دایره اجتماع بشاهراه وداع آمدند، یکی بطلوع رفت و دیگری بغروب، یکی بشمال رفت و دیگری بجنوب.
معلوم من نشد که کجا بردشان نیاز؟
یا چون گذشت بر سر شان چرخ یاوه تاز؟
هنگامه گاهشان بعدن بود یا بچین؟
آرامگاهشان بختن بود یا طراز؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثامنة عشر - فی الفقه
حکایت کرد مرا دوستی که در ولا قدمی داشت و در رضا دمی، در اخوت کیلی و صاعی و در فتوت ذیلی و ذراعی که وقتی بحکم اقتباس فواید و اختلاس زواید خواستم که بصاحت نحلتی رحلت کنم و با اهل اهتداء اقتداء جویم و از افواه رجال دقایق حلال و حرام بیاموزم.
ساطلب علما نافعا غیر صابر
و اصرف عمری فی طلاب المآثر
و انفق مالی فی اکتساب المحامد
فان حصول العلم علی المفاخر
ز بهر کسب ز در پای خود برون ننهم
ولیک از قبل علم در بدر بدوم
بهر طریق که موصل بود بعلم مرا
بدیده خاک بروبم بره بسر بدوم
باشتهای تمام و بحرص و آز و بجوع
بچپ و راست بپویم ببحر و بر بدوم
که قالب بی علم بی حیات است و قلب بی عقل بی ثبات، هر کرا کسوت و علمک مالم تکن تعلم در سر نیفکندند در عالم برهنه دوش و خلقان پوش است.
عمامه ای که فرسوده نشود آنست که بعلم علم مزین است و جامه ای که کهنه نگردد آنست که بطراز دانش مطرز است، اول تشریفی که در نهاد آدم افکندند که بدان مسجود ملک و محسود فلک شد جامه علم بود و علم آدم الأسماء کلها و هر که سر و علمناه من لدنا علما دانست، داند که اساس علم از مدار عرش رفیعتر است و از قرار فرش وسیعتر.
العلم انفع فی الفانی و فی الباقی
و العقل اشرف معجون و تریاق
و الجهل داء فیه مهلک سمج
و العم اصبح فیه رقیة الراقی
و رب صاحب علم لابداء له
اضحی و امسی الی الغایات سباق
ادر علینا کئوس العلم صافیة
انا عطاش الیها ایها الساقی
پس در میان آن چپ وراست میدویدم بشهر همدان رسیدم مدینه ای دیدم ساکن الاماکن، عامر الاطراف و الاکناف آراسته بعلم و ادب، مشهور بفضل و هنر، مبارات اهل او بحل حقایق و مجارات ساکنان او بکشف دقایق.
در اطراف او بقدم اختبار میگذشتم و بساط او را بحدقه اعتبار می نوشتم، تا روزی در آن تک و پوی و جستجوی بجایگاهی رسیدم که موسوم بود بزمره فقها و منسوب بود بیکی از علماء امام آن بقعه نظیف و در اثنای موعظت بر صدر منبر متکی بود واز ناهمواری اهل بدعت مشتکی، آتش دعوی میافروخت و خود را چون طاووس بنظارگیان میفروخت.
پس چون آتش در سخن بتفسید واز جاده آزرم بچسبید، منبر دعوی برتر نهاد و زبان جاری بگشاد و گفت: سلونی عن المغیبات و لا تصمتوا عن الخبیئات بپرسید هر چه زیر عرش ممجد است و بر فرش ممهد که این مخدرات و مقدرات از دیده من محجوب نیست و از خاطر من مسلوب نه، که این پوشیده رویان با من هم خانه اند واین نفور طبعان با من هم آشیانه.
پیری از سوی دست راست بر پای خاست و گفت ای داعی منحول وای طبیب معلول این چه دعویست بدین ژرفی واین چه لافی است بدین شگرفی لا تجاوز حد المضمار ندونه ینفر الحمار کأس دعوی بدین پری مده و پای از منصب نبوت برتر منه
و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا و بشنو چند مسئله شریفه که میان شافعی و ابوحنیفه سایر و دایر است و مردان را در محراب و زنان را در جامه خواب بدان نیاز و احتیاج است، تا بدانی محیط عالم مکتب تعلیم است نه قدم تقدیم و خطبه لاف نه خطبه تعظیم
دعوی انا خیر منه کار ابلیس است و لاف همه دانی مایه تلبیس، چه گویی در آنچه مقتدی بترسد که او را حدث رسد برود و وضو کند و بمقام نماز باز آید اقتدا کند و بر آن نماز بنا کند یا نماز وقت از ابتدا کند؟
سائلی دیگر برخاست و آواز داد که ای پیر گرم گفتار کبک رفتار، بالای والای این معنی را برهانی نیست و این مشکل را بیانی نه، چه گوئی در مردی که نمازی در شبانه روز بگذاشت وندانست که کدام نماز است؟
فتوای شریعت در این واقعه چیست و موافق و مخالف در این مسئله کیست؟ تا بدانیکه علم غیب در هیچ آستین و جیب بودیعت ننهاده اند و در دانائی بکمال بر هیچکس نگشاده اند.
پس دیگری از گوشه ای آواز داد که ای پیر همدانی بدان که همه دانی جز صفت خدا نیست و در عالم دعوی بیش ازین که کردی جای نه، این مقامیست که پسر عفان را افسر خاموشی بر سر نهادند و لباس فراموشی در بر دادند
چون عندلیب چند از این بسیار نوائی وچون طاووس چند ازین رنگ نمائی، از صف دعوی سفیهان بصفه عالم فقیهان آی، چه گوئی در مردی که در حریم احرام کاردی از دیگر محرمی بعاریت گیرد و حلق صیدی بدان برد، جزای صید برکه واجب آید و گرفتن بدل خون کرا شاید؟
و اگر بجای کارد و سنان تیر و کمان بوی دهند چنانکه صید نفور بود واز رسیدن دست دور، صید را بزند جزای برکه واجب آید؟
پس سائلی دیگر سئوال کرد وبا پیر قصد جدال، گفت ای پیر سخن فروش و ای دیگ پر جوش و ای مدعی مدهوش، در دعوی چون عندلیب خوش نوا و در معنی چون زاغ بینوا، چه گوئی در مردی که مرهشت زن را گفت که هرگاه دو تن را از شما را بزنی کنم یکی از آن دو گانه بطلاق است، پس هر هشت را از پس یکدیگر بخواست و در نکاح هشتگانه دخول در میانه نبود، حال آن نکاحها چیست و حل و حرمت ازین هشتگانه کیست؟
چون جوش سائلان فرو نشست و پیر واعظ از خروش ایشان برست، ساعتی اندیشه کرد و گفت: سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کنا له مقرنین از آتش گرمتر نباید شد واز تیغ بی آزرمتر نشاید بود، با ادب تر از این سئوال توان کرد و نیکوتر ازین فایده توان گرفت، که نه این سئوالات از دایره اوهام و افهام بیرون است و نه از حد واندازه و افلاک افزون، بآواز چند خروشید که نه کیمیا فروشید؟
و سالهاست که عنکبوت بر در و دیوار اوهن البیوت می تند و بهایم طبیعی ازین خوید ربیعی میچرند و این متاع کاسد وفاسد در آستین و جیب تو نه طراوت سفینه غیب دارد و این حجر و مدر در دامن و کنار تو قدر غرر و درر دارد.
این علکی است که در ولایت ما پیر زنان خایند و صورتیست که در محلت ما کودکان نمایند، تعلل بجوز و مویز کار کودکان بی تمیز است، خاموش باش که الصمت مفتاح باب الایمان و آهسته باش که العجلة من الشیطان.
فاین نجوم الجو من کف قابض
و این هلال الافق من حبل رائد
فقصر عنان الجهد فی طللب المنی
فلست بآساد العرین بصائد
این صدفیست که بعمان آورده ای و این زیره ایست که به کرمان برده ای، بکدام لغت خواهی که جواب این سئوال بشنوی تا بحق بگروی؟
که تازی و فارسی منثور در همه دفاتر مسطور و تکرار آن مجارات فقیهان و مبارات سفیهان بود، اما بر بدیهه و ارتجال و بر فورو استعجال این هر چهار مشکل انفصال کنم چنانکه با دقت آن موی درنگنجد و اگر منبر دعوی برتر نهم و بر سر هر عروسی دو افسر نهم توانم
فبحر العلم طامح طاهی وقبضه القوس فی یدالرامی نخست بنظم تازی و انشای حجازی این عذار عذرا را بیارایم و باز بنظم دری نقاب از چهره زیبا بگشایم و در این درج بنظارگیان بنمایم.
اذا خاف من حدث لاحق
فبان من القوم ما قد طهر
ففی قول نعمان یبنی الصلوة
و عند محمد کذا و استمر
فلیس البناء له بعد ما
یعود علی حاله واستقر
و قاضی ابو یوسف قاله
علی ضد قولیهما واختصر
و اگر جمعی لغت عرب ندانند و دقایق علم و ادب نشناسند این ورق را فراز کنم و بلغت عجمیان آغاز.
چون مرد ترسد از حدئی کاوفتد و را
بهر وضو ز مسجد خود را جدا کند
بر قول بوحنیفه و شیبانی آن زمان
باید که آن نماز شده ز ابتدا کند
زیرا که نزد این دوامامش مجال نیست
کو آن نماز را بامام اقتدا کند
پس باز بر روایت بو یوسف فقیه
او هم بر آن نماز که دارد بنا کند
و مسئله دوم که خود را بدان شیدا کردی و بامتحان و رعونت القاء جاب آن بلغت کر خیان و بخلیان و نظم تازیان و رازیان گوش دار.
اذا فاته فرض لیوم و لیلة
و لم یدرماهو کیف یصنع اذذکر
علی قول نعمان و یعقوب بعده
یتم صلوة الیوم و اللیل اذا حضر
و عند محمد یقضی عن کل فرضه
بمثل له فی الحد و العد و الخطر
و عند ز فریقضی من الکل اربعا
ثلاثة قعدات یوافیه واختصر
پس عنان بیان از لغت عرب بعجم تافت و از لغت حله بنوای اهل کله شتافت و گفت:
فوت شد مرد را بروز و شبی
یک نمازی نداند او که کدام؟
نزد نعمان و نزد بو یوسف
شب و روزی کند نماز تمام
باز نزد محدبن حسن
دیگر آمد جواب این احکام
دو گزارد بفجر و چار بظهر
عصر را چارگانی و سه بشام
باز نزد زفر دگرگونست
این نمازی که فوت شد ناکام
چار رکعت گزاردن باید
سه تشهد درو و باز سلام
پس روی بقوم کرد و گفت سلونی عن کل شارد مارد و من کل غائب طارد فانی مسئول مامول و لست بسائل و عائل پس سائلی دیگر گفت شیخا هنوز مسئله آخرین بر تو باقیست و شراب سومین در دست ساقی
این چه رقص بی طرب است و این چه شادی بی سبب، هنوز ماه علم در پرده جهل است و این دو مسئله که گفتی کودکانه و سهل، پیر چون رعد بغرید و چون برق بخندید وگفت:
الفیت فی الاحوال طودا راسیا
ذکرتنی الطعن و کنت ناسیا
گفت بگیر تیری بر نشانه سئوال و بستان قدحی مالامال.
ستعرفنی اذا جربت حالی
و تمد حنی علی حسن المقال
و تعلم ان بحری فی النظام
سیقذف بالجواهر و اللالی
پس آنگاه این بیتها آغاز کرده و در نظم باز و گفت:
و محرم اعار وسط الحرم
من محرم سیفا لذبح الغنم
و لو مکان السیف یعطی محرما
قوسا معارا و اصلا بالأسهم
لکان فی السکین یغرم ذابحا
و فی معیر القوس کل المغرم
فمستعیر السیف ایضا غارم
اذ هو بالتسبیب مثل المحرم
پس از لغت کرخیان بعبارت بلخیان آمد و گفت.
محرمی در حرم ز همچو خودی
عاریت خواست کاردی و بداد
صید مذبوح شد بدان آلت
تو چه گوئی جزاش بر که نهاد؟
پس اگر جای کارد تیر وکمان
داد و این صید را زد و افتاد
اندرین هر دو حکم شرع بدان
فرق شاگرد و حکمت استاد
اول از مستعیر جوید غرم
وانگهی از معیر خواهد داد
پس پیر همچون بحر زاخر در جواب مسئله آخر شروع کرد وگفت بشنوید سخنی که باعجاز نزدیک است و در موقع خویش شریف و باریک، افهام عوام بدقایق آن نرسد و اسماع خواص حقایق آنرا ادراک نکند.
ثمان من النسوان قد قیل کلما
تزوجت منکن اثنتین مقدرا
مطلقه احدیهما ثم بعد ذا
تزوجهن الکل جهرا و مظهرا
تحل له الاولی و ثامنها غدت
حراما و فی الباقین صار مخیرا
پس از اسب تازی پیاده شد و بر مرکب پارسی سوار گشت و این ابیات بارتجال بگفت.
مردی به هشت زن ز سر بیخودی بگفت
هر گه دو را نکاح کنم شد یکی طلاق
هر هشت را بخواست پراکنده بیدخول
زینها کرا وصال بود یا کرا فراق؟
در حکم شرع اول و هفتم روا بود
هشتم محرم است بر مفتی عراق
پس در سه و چهارم و در پنجم و ششم
ثابت بود خیار مر او را باتفاق
پس چون پیر واعظ بدین ترتیب و ترتیل این مسائل را جواب گفت و آنچه گفت بااتفاق صواب گفت، از چپ و راست نعره احسنت برخاست و از خلق جوش و خروش برآمد
هر کرا خرقه ای بود در انداخت و هر که را کیسه ای بود بپرداخت، پیر طناز چون صیرفی و بزاز بازر و جامه و آلت دمساز شد و با یسار و غنا انباز گشت.
چون از بالای منبر بنشیب آمد، هیچ دیده تیزگرد او را ندید، چون ماه در غمامه کنام رفت و چون ستاره در پرده ظلام، بعد از آنکه سخن متبرک او شنیدم چهره مبارک او ندیدم.
معلوم من نشد که بر آن پیر گوژپشت؟
گردون چگونه راند قضا نرم یادرشت؟
دهر مزورش بختا برد یا بچین؟
چرخ مشعبدش بلگدکشت یا بمشت؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثالثة و العشرون - فی الخریف
حکایت کرد مرا دوستی که در صفوت مهرجوی بود و در عفوت عذرگوی، چشیده شربت غربت بود و کشیده ضربت محنت و کربت.
صاحب حکایت و اخبار بود وعدت اسفار، که چون در سپردن جهان اصرار من بغایت رسید و اختبار من بنهایت انجامید.
اجتیاز بحر و بر و امتیاز خیر و شر ملالت آورد و از دیدن گرم و سرد و آزمودن نیک و بد سآمت افزود، با دلی پر از آذر و بیجان از حد آذربایجان بخاک فلسطین مستمند و حزین افتادم و جناح سفر در آن خطه بگشادم و با خود گفتم.
خیمه بر میخ اقامت باز بند
دل بمهر دلبر دمساز بند
با نوای بینوائی راست شو
پرده ساکن شدن برساز بند
چون مرغ در آن نشیمن بال راست کردم و رای عزم بآشیان درست ساختم، عصای سفر بشکستم و بینداختم و انبان توشه برافشاندم و بپرداختم خطه ای یافتم دلگشا و خرم چون روی دلارام و باغ ارم باغهای او پر از چمن و چمانه وکاخ های او پراز نوای چنگ و چغانه.
ریاض او پر گل و حیاض او پر آبگینه و مل گوئی از هر دمن یاقوت بدامن می برند و از هر خاک اغبر عنبر بر سر می کشند.
خاکش همه عبیر و بساطش همه حریر
آبش همه گلاب و نباتش همه مذاب
بر روی جویبار ریاحین رنگ رنگ
مانند سیم شاهد بر جدول کتاب
وز سوسن وز سنبل و نسرین تنگ تنگ
مانند ماهروی چمن رفته در نقاب
بادل گفتم اصبت فالزم
کاسوده شدی ز بخت فاغنم
روزی چند برگرد طرائق وحدائق می گشتم و خیر و شر آن بحسن تامل می نوشتم، نسیم صبا برگ ریزان بود و خسرو سیارگان بمیزان، گردون چون بمیزان داده بازخواست و افزوده های خود میکاست.
دست روزگار بتاراج تاج اشجار و دواج مرغزار دراز می گشت و جناح چنار درهر جویبار بی برگ و ساز می شد، قلائد و فرائد عروسان چمن از گردنها میگسست و در دامن ایشان توده می کرد و زنگار خالص و شنگرف بآب و زعفران ستوده
شاهین میزان باطاووس بستان در هوا میکوشید و پله و سنگ و حله و رنگ از سر دلبران میکشید و زبان از زبان حدائق و عبایق آیه انهای میخواند و خزان از شرابخانه رزان کأس دهاق بآفاق می داد.
تا روزی با طبقه حریفان غریب و جماعت ظریفان عجیب شهری و سفری و حضری و یمانی و عمانی در بساتین فلسطین طواف اعتبار می کردم واز غرور و سرور ایام اختیار مجلسی دیدم و پیری سیاح با نوائی نواح در صیاح آمد و گفت دریغ از این اشباح و ارواح، فاصبح هشیما تذروه الریاح
در بستان و باغ از دل پردرد و داغ می نگریست و بدان جماعت آیه: انما مثل الحیوة الدنیا می خواند و می گریست؛ خاشع و خائف می گفت: ای مسافران مکه وطایف در ازهار و انهار نگرید، فقد طافو علیها فانظروا من أمر الله أمره و اختیار وا علی الأذکار ذکره
حکم خداوند بینید و بصنع او نگرید و روی او بیاد آرید و غنیمت شمیرد، در غم و شادی ایام منگرید و مخندید و چشم در گردش زمانه مدارید و دل در وی مبندید
در هرج لاله فروردین و گلهای خزان حزین نباشید که چگونه در میآرمند و غمان دل بر یکدیگر می سازند در فراغ ورد با دل پر درد چیزی می خوانند.
ببین بدیده عبرت رخ بتان چمن
کواکب سحری بود در میان چمن
شده است روشن و تاریک باغ و شاخ رزان
که ماه و زهره فروریخت ز آسمان چمن
برون کلبه عطار و کارگاه طراز
نمود عکس ببینی هم از نشان چمن
دوای درد دل اوست کهربا یاقوت
دمید بر گل و گلزار زعفران چمن
از آن قبل دم سرد از چمن همی آید
که هیچ مهر نکرده است مهرگان چمن
میشناسید که این لعبتان خریف غم یاران ظریف بجان می خورند و وفای دوستان وحریفان بدیده می دارند، بشنوید از من که چه می گویند و در آن نشیمن را می جویند؟
من از غم ایشان چه می دانم و نامه هنگامه ایشان چگونه می خوانم، گفت بیا ای زعفران و قصه خود را باز ران، که دل من از هجر تو پر غم است و دیده من در فراق توپرنم: زعفران گفت این سمن که عالم گذاشته است و این سواد که از جهان برخاسته است دیده مرا تیرگی و خیرگی آورده است و اشک بر رخسار از اشک او افسرده.
این دیده بماند خیره در ماتم او
خونابه فسرده گشت اندر دم او
و آذریون چون معلول محزون در آن باد خنک از دل تنگ می گفت:
سرمای خزان چو باغ پر دود کند
افروخته ام آتش اگر سود کند
و برگهای ملون در صحن چمن نیم شب بساط منیر و فراش مطیر می کشید و مطر شادروان بوقلمون می گسترانید و می گفت
از ریزش برگ باغ صد رنگ چه سود؟
در دیده همه نگار ارژنگ چه سود؟
در میان بستان دژم می نگریست گاه می خندید و گاه می گریست
چندان ز فراق خون بیالود تنم
تا خد و قدم جمله بیاسود تنم
نرگس وفای نوبهار بدیده پرخمار می داشت، و آمدن او را در انتظار، و این ابیات می خواند. رباعی:
در عهده عهد نوبهاریم هنوز
در دیده سپاس پاس داریم هنوز
سرمست ز جام آن نگاریم هنوز
تا فصل بهار در خماریم هنوز
و خوید از خلق لطیف و خلق نظیف وعقیده پاکیزه از زمره پاییزه با ما درآمد و نوید باغ می داد بر نمی گرفت و بعادت؛ سیم و زر فدا می کرد نمیگرفت گفت:
در غارت مهرگان چو در باز شود
باشد که بسیم وزر زما باز شود
موز در رنج بتان بساتین با باد خزان نشسته و نیکو عهدی خود را زبان گشته می گفت.
هر دم ز غمت از آن و این آسائیم
در دور بقا از تو بدین آسائیم
چون من بخصال خود وفا آسایم
در وصل تو آن به که چنین آسائیم
خوشه انگور از گوشه رنجور چون پروین طلوع میکرد و در کاخ لاجورد شاخ زرد خوشه پرگرد تشویر می خورد و می گفت.
چون شاخ رزان خمیده جوز است همی
یا خوشه در آن رشگ ثریاست همی
انار پر خون شکسته و بسته چون عاشق پشت شکسته در خاک میافتاد و نشان جعد و زلف بدلبران می داد و می گفت:
این زلف شکسته بیدلان می بینی
درهم شده از باد خزان می بینی
دلبند مباش آن ستمها کم کن
اینست سزای ظالمان می بینی
آبی کره زرین در عبره گروه بی مهر مهرگان گرفته بزبان حال این مقال می گفت: که ای عاشقان دلشده بشنوید که گواه درد او رخساره پر گرد من است و برهان رنج او رخ زرد من.
ای باغ چو آب هست بی آبی چیست؟
بر گرد رخان زردی و بیتابی چیست؟
تفاح احمر چون رخسار منور و جام رخشان چون لعل بدخشان بچاشنی ترش گشته، می گفت تاکی این جمال شنیع بر فصل ربیع باز میراند و لوح احوال او پیش می خواند و این ابیات می گفت.
ز آنروزی که من تحفه فروردینم
مانند رخان دلبران چینم
آری چه عجب که شد سخن بند گشاد
کو پنجه ما ز ساعد و بند گشاد
با طوطی سبز گرکنی دلبازی
بر زاغ سیه چه داند میاندازی
چون پیر شاکی بر جمع خاکی بصوت حزین استاخ با برگ و شاخ غم و شادی وگله آزادی بوستان برسم دوستان بدین حد رسانید، ثنای هر یک بشنید و باسلیق از دیده ببارید وگفت.
هر عروسی که کنون در چمن است
همه در حیرت و حسرت چو من است
شاخ از قطره چو سیمین سمن است
برگ در روضه چو زرین مجن است
آب بر شاخ بهنگام سحر
بر رخ برگ چو در عدن است
برگ را گوئی رمح است بشاخ
تا جدا گردد گر دم زدن است
سیب از خویش بپرداخته شاخ
قد پر خم شده چون بر همنست
چون شقاشق شیخ در دقایق وحقایق بدین حد رسید و خرام جزر او در شهامت فصاحت بدین مد کشید، در جواب و سئوال مرغزار و چمن و اطلال و دمن نوحه چند و ناله ای چند بزد و گفت: خدای تعالی از آن دوست خوشنود باد که می شناسد و می داند که این گردون آنچه داده است باز میستاند تا بدانچه دارد بر من فشاند و صلات بی حد بمن برساند.
چون آن جمع مختلف در تحسین و تصویب متفق شدند و همه بر صلاح موافق دست کرة بعد کرة بگشادند و عقد و نقد جمله بوی دادند، همه چون درخت بی رخت گشتند و بیک دم چون سبزه سیه بخت.
چون سرو از جامه فصله می کردند و چون صنوبر از عمامه وصله می دادند، چون مراد از آن مردان بیافت و مرام از آن کرام بساخت، چون ابر همه را چشم بر گریه بگذاشت و چون برق خنده برداشت نقدها در همیان و جامه ها را در انبان؛
روی سوی بیابان نهاد، قدمی چند بر عقب وی نهادم و دامن وی بگرفتم و بگذاشتم، گفتم ای شیخ چون ناصح عامی فضول بودی چرا چون نساخ جامه فضل نیامدی آن چندان اقوال نصایح چرا بر یک قول نیی.
شیخ پذیرفت و گریبان ملامت خود بگرفت اشک ندامت از دیده روان کرد و این ابیات بر وفق احوال بیان.
دیدی چه کرد دهر بر آن نو خطان باغ
ای پیر گوژ پبشت چنین دل بر او مبند
ای گل مبند کله و بلبل نوا مزن
وی نارون مثال تو بر یاسمین مبند
بر هر چمن حلی نه و بر هرد من حلل
چون در خزان گشادی در من درین مبند
ای یاسمن بجام میآمیز شیر و می
وی مشک بید بیز تو هم عنبرین مبند
چون پیر کارگاه فضل این حله ببافت و جامه هست و نیست باز بشکافت، سوار عنان و راه او در نیافت، من سئوال دیگر را بسنجیدم و در عقب وی بدویدم، با خود گفتم، فلا نسمع الا همسا.
معلوم من نشد که در آن باد مهرگان؟
داد ستم چگونه ستد داد مهرگان؟
و ندر چمن کجا بچمانه نشاط خواست؟
با چنگ و نای دلبر و بر یاد مهرگان؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
خاتمة الکتاب
چون این مقامه بیست و چهارم تحریر افتاد؛ وقت و حال را از نسق اول تغییر افتاد، ساقی نوائب در دادن آمد و عروس مصائب در زادن، نه دل را رأی تدبر ماند ونه طبع را جای تفکر.
غوغای تدبیر از سلطان تقدیر بهزیمت شد، نظم احوال را قوافی نماند و در قدح روزگار شراب صافی نه، نه خاطر قدرت معنی سفتن داشت و نه زبان قوت سخن گفتن.
عن هوی کل صاحب و خلیل
شغلتنی نوائب و خطوب
چون در اوایل این تسوید بستان طبیعی در طراوت بود و میوه ربیعی با حلاوت طبع در چمن باغ و خاطر در مسند فراغ بود.
اکنون همه نسیم ها سموم گشت و همه شهدها سموم، همه سینه ها خنق خانه شدائد گوناگون و همه دلها محط رحل مکائد روز افزون.
قلم از تحریر این سخن استعفاء می خواست و زبان از تقریر این حال استغفار می کرد، اختتام این سخن نسق افتتاح نداشت و رواح این ترکیب جمعیت صباح نه.
از نقاش قریحت جز صورت فضیحت پدید نبود و قفل بسته خاطر را جز خاموشی کلید نه، شب آبستن بر فرش حمل نهادن سر نا خلف زادن داشت.
دانستم که در صف ماتم دف عروسی را نیاید و هر شمار که ازین کارگیری جز کم و کاست نه، مصلحت آن روی نمود که ازین خم بدین قدر چاشنی بس کرده آید و این افسانه هم بدین جای اقتصار افتد که اختصار در سخن نامقبول، پسندیده تر است و کوتاهی در هذیان نامعلوم ستوده تر.
اگر وقتی غرمای حوادث بسوی مسامحت و مصالحت باز آیند و دست خصومت از آستین و دامن قبا و پیراهن بدارند، آنگه بسر این افسانه ناخوش و الفاظ مشوش باز گردیم و آهن زنگار خورده را نرم کنیم و برنج سرد شده را گرم.
یکرشته شویم مجتمع چون مویت
گر کار بنیکوی شود چون رویت
اگر این جراحت منفجر نگردد واین آرزو در سینه متحجر نماند آن خود از کردار کار روزگار موعود است واز گردش لیل و نهار معهود.
بس سینه کز آسیب تو ای چرخ حرون
در قبضه روز و شب اسیر است و زبون
غرض از این همه تذکار و تکرار آنست تا یاران صورت این اعتذار بدانند وسورت این موانع برخوانند و نیز در اثنای این مکتوب چند قطعه معروف است و از مصرعهای او مزحوف است.
بعلت آنکه من دراین مکتوب در ترجمه پارسی در پی نظم و نثری تازی رفته ام و در آن مضایق بضرورت موانع و عوایق لحنی و زحفی که بنزدیک شعرا مجوز است رفته؛
چون تأنیث و تذکیری و تقدیم و تأخیری و صرف لاینصرفی و آن چون جسته شود در اشعار قدما نظیر آن یافته آید و الفاضل من عدت سقطاته و احرزت ملتقطاته.
اما ادبای نامؤدب و بلغای نامهذب که هنوز در تکرار ضرب زید عمرا باشند این معنی را منکر دانند واین سخن را مقرر شناسند و درین میدان گوز پوده شکنند و رنج بیهوده زنند و از بالوعه خاطر خود قی ها کرده طعامهای خورده برآرند واز حجتها که: اضعف من علل النحویین خوانند بحکم سودا ید بیضا نمایند و سر ان فی القرآن لحنا استقامها العرب بالسنتها ندانند.
«فأعرف الناس نحو کل مستمع » شرط فاضلان و بخردان آنست که همچنان بینی در ازای آن بر وزن و ردیف هم بر آن قالب و معنی ترکیب کنند.
پس در تعیب کوشند، لیعرف الصحیح من السقیم و یعلم ان فوق کل ذی علم علیم، ایزد تعالی ما را و دوستان ما را از عیب جستن یاران و طعن قدح همکاران نگاه داراد و هذیانات این افسانه های نابوده و سرگذشت های ناشنوده از ما درگذراناد بحق المصطفی محمد و آله الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا.
پایان
حمیدالدین بلخی : سفرنامهٔ منظوم
حکایت دوم
وقتی اندر سرا، و مَطبخِ جم
جنگ کردند دیگ و کاسه به هم
کاسه زرّین و دیگ سنگین بود
هر دو را طبع و دل پُر از کین بود
دیگ با کاسه گفت هر فضلی
گر تو فرعی و من بزرگ اصلی
گرچه بر روی خوان سواری تو
داری از من هر آنچه داری تو
از چه باشی به من تو ماننده
من بخشنده تو ستاننده
کاسه بعد از تحمّل بسیار
گفت لفظِ لطیف و معنی دار
که از این قال و قیل چه بگشاید
کار وقت گرو پدید آید
بامدادان شویم طوّافان
تا کرا برخرند صرّافان
ای که حلم تو جودی و سهلان
باز خر مرمرا ز نااهلان
شهرِ خوارزم و نقدِ محمودی
من بدین کاسدی و مردودی
گشته ام بی بضاعت و کاسد
منکه محمودیَم چنین فاسد
آخر ای سر فراز تا کی و چند
دار و شمشیر و تازیانه ببند
دل مرنجان مرا به غصّه ای کس
که مرا جنبش نسیمی بس
خاری ار با حیاتم آمیزد
دلم از صحبتت نپرهیزد
ای تن ای تن عزیز باش عزیز
زرِّ کانی تویی مجوی پشیز
راه گم کرده ای و می نازی
مانده در شِشدری و می بازی
کعبه را در خطا همی جویی
با زرِ کین خطب همی جویی
ای دل از عقل و از خرد تا چند
نام نیکو و حال بد تا چند
چون به دست است رزق هر روزه
منقطع دار دستی در یوزه
مزن از طبع زرِّ صافی نیز
که در این شهر رایج است پشیز
سنگ و یاقوت هر دو یک نرخ است
وین هم از عکس طبع این چرخ است
هستی از آفتاب در سایه
تا تو را هست عقل سرمایه
در کفِ ظلم روز و شب خون شو
یا ز اقلیم عقل بیرون شو
رنج بینی در آشیانه ای عقل
چون نهی پای در میانه ای عقل
خاریی چرخ بر عزیزان است
تیغ مردان به دست هیزان است
کوپ خداوند همّت و رایی
سرورِ پُر دلی صف آرایی
گر بخندد طراز جامه بر او
حشو نبود سرو عمامه بر او
زین بر اطراف ماه و مهر نهد
پای بر تارک سپهر نهد
همّتش فرق آسمان ساید
مشتری در پیَش عنان ساید
چرخ گردان ز بیم صولت او
گشته نظّارگیی دولتِ او
این همه ذات در مراتب و جاه
نیست جز اصل پاک فضل الله
آن شرف داده صدرِ ایوان را
پی سپر کرد(ه) فرق کیوان را
گرچه اندر زبان شکایت اوست
همه گیتی ز من حکایتِ اوست
از من است و ز آرزوی محال
که همی گردد او ز حال به حال
ای زمانه نهادِ گردون قدر
از تو خالی مباد مسند صدر
مشناس از حساب عامه مرا
عاشق سیم و زرّ و جامه مرا
عرض باید ز جایگه به نیاز
که نشد قیمتی به جامه پیاز
زآن به صدرِ تو متّصل بودم
که اسیرِ هوایِ دل بودم
خدمتِ تو همی به جان کردم
نه از پی کسبِ آب و نان کردم
دور باشد ز روی دین و خرد
هر که او نان به آب روی خورد
من ز جاهِ تو گر ندیدم کام
تو ز الفاظِ من گرفتی نام
ورد من در توشد ز قاف به قاف
کسب قوّال و مایه قوّاف
ورد حجّاج گشته وقت طواف
حرز مردان شده به گاه مصاف
روزگارش نهاد بر احداق
ظلم باشد گرش نهی بر طاق
همچو کاریگری رسن تابم
هر زمان خویشتن ز بس یابم
نزد آن کس که او کریم تر است
حق مر آن راست کاو قدیم تر است
از چه معنی چومن قدیم شدم
با ندامت چنین ندیم شدم
ظنّم آن بُد که چون به کام رسی
وز شراب جهان به جام رسی
شهنه ای گیر و دار من باشم
ثانی اثنینِ غار من باشم
خود به فرسنگ ها ز پس ماندم
پای در کُنده ای عَسس ماندم
حالِ امسالِ خود همی بینم
گرچه تقویم های پارینم
سرو را موسم وداع آمد
وقت تفریق اجتماع آمد
رفتم و بارِ منّتت بر دوش
حلقه ای حقّ نعمتت در گوش
از تو گویم حدیث با هر گل
در نواهای نظم چون بلبل
هر زمان در زمانه رو آرم
از ثنای تو گفتگو آرم
بالله ار بر تنم بدرّی پوست
هیچ دشمنت را ندارم دوست
چون به بدخواهِ دولتِ تو رسم
گر به سگ دارمش لئیم کسم
گرچه بی تو در آتش نفتم
به خدایت سپردم و رفتم
جان شیرین به لب رسید اکنون
صبح خدمت به شب رسید اکنون
از لب دلبران لبت خوش باد
روز من تیره شد شبت خوش باد
بار بر خر نهادم و بر دل
تا کجا یابم از جهان منزل
منزل روز و شب بپیمودم
گرچه در منزلی نیاسودم
کارم از جاه تو به ماه رسید
کوهِ حالم به حالِ کاه رسید
این عمل را که من رهی دارم
به که فرمان دهی که بسپارم
خاندانِ علی و محمودی
ثابت و راسخ است چون جودی
خاکِ او جای هر جبین بوده است
آشیانِ رسوم دین بوده است
خللی کاوفتاده گرچه قوی است
نه ز چرخ کهن چنان تقوی است
به خدا آرمید روز و شبی
اثر صبح خود نمود شبی
ای جهان را به بخشش و اکرام
خلفِ صدق و یادگارِ گرام
ار چه شد حالِ من بدین تبهی
نقدهای امیدِ من ندهی
از پس رنج پنج ساله من
استخوان است در نواله من
حال و کارم ز گردش گردون
نیست چون دولتِ تو روز افزون
وقتِ دل دادن و نواختن است
که نه هنگام ناشناختن است
خاتم صبر را نگینه نماند
خاتم صبر را نگینه نماند
من نه آنم که از تو بگریزم
یا ز تأدیب تو بپرهیزم
دُرج مدح تو غمگسار من است
گوشمال تو گوشوار من است
گر بخوانی مرا وگر رانی
قیمت و قدر من تو بر دانی
دل ز تو آن زمان که بر دارم
از دل و جانت دوست تر دارم
آن شبم خوابگه بر آتش باد
که ز دل گویمت شبم خوش باد
اگر از دیده خون بپالایم
جز به مدحت زبان نیالایم
لفظِ من بنده جوان نبُدی
گر ثنای تو در میان نبُدی
من که ممدوح صد هزار کَسَم
از چه مدّاحیی تو را نه بسم
هست نظم من ای سپهرِ جلال
هست نظم من ای سپهرِ جلال
تا شود بر همه جهان پیروز
شد سوادش شب و بیاضش روز
گرچه نزد تو خار و معیوب است
بر جبین زمانه مکتوب است
عقل و جان بر هواش لرزان است
گرچه نزدِ تو خار و ارزان است
روزگارش به بحر و کان بخرد
مردِ جان دوستش به جان بخرد
ای ز خُلق تو نوبهار به رشک
هم چنین از تو چند بارم اشک
مر مرا چون سپهر و بخت مزن
چون هدف آن تو است سخت مزن
خُلق چون نوبهار تو بر من
از چه معنی است چون دی و بهمن
چند باشم در این گریز چو باز
از قضای زمانه دیده فراز
ماندم اندر میان چو منقطعی
با که گویم که نیست مستمعی
مقطع این فسانه هم چو نبید
از مهِ دی به نوبهار کشید
وقتِ افسانه های این افسون
بود رنگِ زمانه دیگرگون
بر زمین و هوا ز برق و سحاب
بود فرشش حواصل و سنجاب
گرچه آغازش از مهِ دی بود
آخرش عهدِ لاله و می بود
بودم از چرخ در مصافِ جمل
که رسید آفتاب سوی حمل
ز اعتدالِ طبیعیِ عالم
شد هوا صافی و خوش و خرّم
روز ایمن شد از ملالتِ شب
کسوتِ روز شد به قامت شب
مهدی روزگار سر بر کرد
حالت روز و شب برابر کرد
تا در آمد صبا به طوّافی
نفسِ روزگار شد صافی
کز نسیم خوش رضا بندی
شور و آشوب در من افکندی
پرده رازِ سینه بدریدی
تا تو از جای خود بجنبیدی
بادم از حال خود بگردانید
آنکه زنجیر من بجنبانید
وزشِ جنبش نسیم بهار
به من آورد بوی طرّه یار
سرخ رویی لاله چون رخ او
تلخ شد طبع من چو پاسخ او
چون دو زلفش بنفشه درهم شد
سر به سر تاب و سر به سر خم شد
نرگس از چشم او خمار گرفت
نرگس از چشم او خمار گرفت
ارغوان از خجالتِ رویش
سرخ شد چون رخان دلجویش
تا ببینندش سوسنِ آزاد
یک قدم هم چو بندگان ایستاد
دمد از خاک بی شمار اکنون
سبزه بر طرف جویبار اکنون
خوش گوارد به روی دوست نبید
بر لب جوی و در میان خدید؟
طی کند باد فرش ساده کنون
تلخ گردد مزاج باده کنون
باغ صد گونه رنگ بر سازد
بلبل مست چنگ بنوازد
بلبل عشق از سرِ مستی
با گل اندر میان نهد مستی
بدرخشد می نهفته ز خُم
بدرخشد می نهفته ز خُم
کند اکنون درنگ در باقی
ساغر و باده در کف ساقی
اندر این فصل بر کسی بخشای
که ندارد به عیش و عشرت رای
لذّت و شادیِ صباحیِ نی؟
جرعه ای باده در صراحی می
نوش و شاباش در لب ساقی
کرده از روزگار در باقی
ای نگار رخت بهار افزای
چند بینم به باغ و راغت رای
شمع خود را برِ چراغ مبر
آنچنان سرو را به باغ مَبَر
با چنان روی و عارض رنگین
چه به کار است لاله و نسرین
یک زمان روی سوی آیینه کن
صد بهشت اندر آن معاینه کن
اندر آیینه آن رخانت بین
صد هزاران نگارخانه چین
عکست ار بر فتد به خارستان
شود اندر زمان نگارستان
شرق وغرب زمین فسانه ای توست
هرچه خواهی بکن زمانه ای توست
شب اگرچه سیاه و دیجور است
از رخانت چو نور بر نور است
زآنکه در کویت آفتاب این است
نیم شب چون نماز پیشین است
آخر ای زُهره نشاط انگیز
به شب آمد صباح رستاخیز
گلِ اقبال اگر به رنگ آید
دامن وصل او به چنگ آید
باوصالت رسم در این وصلت
که غریبم قضا دهد مهلت
جام خلوت بخندد از صهبا
گر بخندد زمانه رعنا
زین سپس گر فلک کند خامی
من و فتراک مجلس سامی
باز جویم از این سخن سر و بَن
به سخن های نو و زرّ کهن
این سخن را هزار در داریم
که من و آن زبان و زر داریم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
یار به ساغر از عرق ره ندهد شراب را
ساخت تیول مشتری خانه آفتاب را
آن می سال خورد کو کز مدد وجود وی
سوی خود از در عدم بازکشم شباب را
توبه من ز می قبول آمده ور تو ساقئی
باز دهم به آسمان دعوت مستجاب را
ساقی اگر حساب می کرد خطا صواب دان
جام کش و سپاس ران دولت بی حساب را
مرد هنر چه غم خورد خاصه به عیب نیستی
جلوه تمامتر بود شاهد بی نقاب را
خون سیاوشان کشد هر که زجام خسروی
بنگه رستم آورد تخت فراسیاب را
بیهده چهر روشنش تیره نشد به دود خط
خیر نیاید از خدا خرمن بی نصاب را
حال خراب من نگر ساقی سیمبر بده
ساغر زر که پادشه گنج نهد خراب را
تندی خوی یار بین عیب سرشک دل مکن
بر سر آتش ای عجب خون نرود کباب را
شید صلاح و شرک دین عشق خطا صفا گنه
مصحف باژگون نگر مفتی بی کتاب را
تنگ بود به رقص ما وسعت کاخ ششدری
میخ بکن رسن ببر خیمه نه قباب را
آتش و باد را کشد مایه ز می به مردمی
معنی جان پاک بین صورت خاک و آب را
یغما انده جهان چند خوری چه می کند
رسته هیچ بام و در این همه احتساب را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
سینه تا سوده ای از مهر تو بر سینه ما
سینه ای نیست که خالی بود از کینه ما
باغ را برگ طرب نو شده رفتم بپذیر
عذر تقصیر من ای توبه دیرینه ما
کهنه شد وز گرو باده نیامد بیرون
چه جوان دولتی ای خرقه پشمینه ما
جام در قهقهه بیخود شده ترسم گوید
چشم پرهیز به روز شب آدینه ما
کافرم قومی و قومیم مسلمان خوانند
هر که بینی رخ خود دیده در آئینه ما
کند از راز جهان قصه تو گوئی دارد
نسب از کاسه جم جام سفالینه ما
خسروانیم و سرشک و غم و سودا و سکون
تختگاه و کله و لشکر و گنجینه ما
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چهره دلبر و من گلگون است
لیک آن ازمی و این از خون است
گرنه بر کشته فرهاد گذشت
اسب شیرین زچه رو گلگون است
خون بود قسمت چشم و لب ما
تالب و چشم بتان میگون است
این شفق نیست که هر شام و سحر
خون من در قدح گردون است
می کند از رخ لیلی منعم
واعظ شهر مگر مجنون است
ترسم از جور بتان پیشه کنم
بی وفائی که ندانم چون است
سان دل هاست شه حسن ترا
خط مگر درصدد شبخون است
سرو گفتم قد موزون تو را
آه از این طبع که ناموزون است
دانیم خرقه پرهیز چه شد
در خرابات به می مرهون است
می رود از پی ترکان یغما
چه کنم کار فلک وارون است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
باز بنهاد به سر خسرو خم افسر خشت
عنقریب است که گیتی شود از وی چو بهشت
از تو ای ساغر می، می شنوم بوی بهشت
پیر دیرت مگر از خاک خرابات سرشت
دست قدرت چو ز رحمت گل میخانه سرشت
رقم فیض ازل بر لب پیمانه نوشت
زاهد اراهل بهشتی تو بدین خلق و سرشت
همچو دانم که خدای خلق نکرده است بهشت
پر حرارات مکن ای شیخ بدین صورت زشت
کره بر هم نخورد گرنه برندت به بهشت
واقفم از هنر مفتی دین موی به موی
آگهم از شرف کاخ حرم خشت به خشت
بد کسی نیست ولی دخل ندارد به کشیش
خوب جائی است ولی راه ندارد به کنشت
حیرت از خازن فردوس کنم کز چه نکند
ریشه سدره و طوبی و چرا تاک نکشت
نصب کن شیشه که ترک فلک از خط شعاع
رقم عزل بنام شب آدینه نوشت
بر من ای خرقه پرهیز نیرزی موئی
نه تو آن نیز که در صومعه ها پشم تو رشت
مرد در میکده یغما و پی تاریخش
کلک رحمت جعل الجنه مثواه نوشت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ز عشق ار شد دلی دیوانه غم نیست
به ملک پادشه ویرانه کم نیست
اما خواهم ز خط یار و دانم
که در طومار فطرت این رقم نیست
دوام عمر خواهی جام بردار
که دور جام کم از دور جم نیست
مدار جام را پایندگی باد
ز گردش گر بماند چرخ غم نیست
مرا دیوانه خواند عاقل شهر
نمی رنجم که بر مجنون رقم نیست
دمار از من که می دانم بر آورد
برآوردن ولی یارای دم نیست
من از می تائبم لیک ار دهد یار
بگیرم رد احسان از کرم نیست
بسر پویم طریق عشق و بر من
چه منت ها که از ضعف قدم نیست
شکست ار یار دل های پریشان
عبث آن زلف مشکین خم به خم نیست
می منصور می خواهم دریغا
درین میخانه ها زآن باده نم نیست
از آن یغما کشم دزدیده ساغر
که از میخانه راهی تا حرم نیست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
آن مرغ که جز در چمن آرام ندارد
پیداست که مسکین خبر از دام ندارد
کافر نکند آنچه کند چشم تو با خلق
این ترک سپاهی مگر اسلام ندارد
آغاز مکن راه غم عشق که صد ره
من رفتم وباز آمدم انجام ندارد
خط آمد و کار از کف زلفش ستد ای دل
بگریز که نو سلسله فرجام ندارد
آن نیست که ارباب ریا باده ننوشند
هر ننگ که در صومعه شد نام ندارد
با روز وصالت ز شب هجر نترسم
این صبح بهشت است و ز پی شام ندارد
آنرا که چو جم دست دهد جام صبوحی
دارای عراق است اگر شام ندارد
محمود غلامی است اگر عشق نورزد
جمشید گدائی است اگر جام ندارد
باخاک درت فرقی اگر هست فلک را
این است که ماهی چو تو بر بام ندارد
ز آن روز که در گردش جام آمده یغما
دیگر غمی از گردش ایام ندارد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
چرا خورشید و ماهش بر نباشد
اگر سرو از قدش کمتر نباشد
گدائی دارد ار آئینه جام
نکو بنگر که اسکندر نباشد
من از خطش شدم عاشق که میگفت
که علم عشق در دفتر نباشد
رخ و خالش نگه کن تا نگوئی
سپهر و ماه را اختر نباشد
عنان ای دل ز مژگانش بپیچان
که یک تن مرد یک لشکر نباشد
فغان از جور چرخ ار ساعد یار
سپهر جام را محور نباشد
ببال ای سر و اگر پستی به راهش
که از این پایه بالاتر نباشد
مثال روی و خالش رسم بستن
در امکان مه و اختر نباشد
دل و مهرش به سلطان کی توان داد
خرابی را که بام و در نباشد
مکن رشح می از لب پاک مپسند
بهشت عدن را کوثر نباشد
حمامی را که دامی بال پرواز
نبندد کاش هرگز پر نباشد
بدین آئین امام شهر یغما
مسلمانم اگر کافر نباشد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
بسته شد راه تفرج باغ را از پیش و پس
ناگوارا رامش بستان، خوشا رنج قفس
بر رخ آری بسته خوشتر بوستانی کاندر او
لاله و گل باز نشناسد کسی از خار و خس
دوده شمع است و آتش توده کاه است و باد
مر مرا محسوس اگر بر لب زدل خیزد نفس
سیب اگر آن است و نار این تاخت خواهد کو به کوی
میر ترک آموز را چون کودکان بلهوس
جاودان منشور دولت بسته بر پر هماست
جوید آن کو فر ملک از سایه بال مگس
از پی آن رهروان آسیمه پویم کاندروست
ناله گم گشتگان کاروان بانگ جرس
دوده فقر از چراغ سلطنت روشن مخواه
سرد باشد مشعل خورشید محتاج قبس
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
نگاه کن که نریزد دهی چو باده به دستم
فدای چشم تو ساقی بهوش باش که مستم
کنم مصالحه یکسر به صالحان می کوثر
به شرط آنکه نگیرند این پیاله از دستم
زسنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
به وجه خیر و تصدق هزار توبه شکستم
چنین که سجده برم بی حفاظ پیش جمالت
به عالمی شده روشن که آفتاب پرستم
کمند زلف بتی گردنم ببست و به موئی
چنان کشید که زنجیر صد علاقه گسستم
ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
که در میان دو دریای خون فتاده بشستم
زقامتش چو گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت به قامتی است که هستم
نداشت خاطرم اندیشه ای ز روز قیامت
زمانه داد به دست شب فراق تو دستم
بخیز از بر من کز خدا و خلق رقابت
بس است کیفر این یک نفس که با تو نشستم
حرام گشت به یغما بهشت روی تو روزی
که دل به گندم آدم فریب خال تو بستم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
بهار ار باده در ساغر نمی‌کردم چه می‌کردم؟
ز ساغر گر دماغی تر نمی‌کردم چه می‌کردم؟
هوا تر، می به ساغر، من ملول از فکر هشیاری
اگر اندیشه دیگر نمی‌کردم چه می‌کردم؟
عرض دیدم به جز می هرچه زان بوی نشاط آید
قناعت گر به این جوهر نمی‌کردم چه می‌کردم؟
چرا گویند در خم خرقه صوفی فرو کردی
به زهدآلوده بودم گر نمی‌کردم چه می‌کردم؟
ملامت می‌کُنَنْدَم کز چه برگشتی ز مژگانش؟
هزیمت گر ز یک لشکر نمی‌کردم چه می‌کردم؟
مرا چون خاتم سلطانی ملک جنون دادند
اگر ترک کُلَهْ افسر نمی‌کردم چه می‌کردم؟
به اشک ار کیفر گیتی نمی‌دادم چه می‌دادم؟
به آه ار چاره اختر نمی‌کردم چه می‌کردم؟
ز شیخ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمی‌کردم چه می‌کردم؟
گشود آنچه از حرم بایست از دیر مغان یغما
رخ امید بر این در نمی‌کردم چه می‌کردم؟
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بزن ای مطرب خوش لهجه نوایی به از این
بو کز آن پرده برم راه بجائی به از این
از خرابات و حرم کسب شرف نتوان کرد
ثالثی کو که کند طرح بنائی به از این
منعم از ناله مکن ای مه محفل که نبست
عشق بر قافله حسن درائی به از این
می نمودم به تو اندازه رسوائی عشق
ساحت گیتی اگر داشت فضائی به از این
گفتی از کوی خرابات برو جای دگر
چون روم چون نبرم راه به جائی به از این
ز اشک و آه ای دل بی صبر و سکون شکوه مکن
داشت کی ملک وفا آب و هوائی به از این
خون یغما نه چو یاران به ستم ریز مگر
زیر تیغ تو زند دستی و پائی به از این
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تا دم معجز از آن لعل شکرخا زده‌ای
سنگ بر شیشه ناموس مسیحا زده‌ای
نه دل است اینکه تو داری که یکی سنگ سیاه
به کف آورده و بر شیشه دل‌ها زده‌ای
دانی احوال دلم با دل سنگین بتان
به مثل وقتی اگر شیشه به خارا زده‌ای
دور آن دور غم و گردش ای گردش کام
به چه نسبت مثل چرخ به مینا زده‌ای
ترک چشم ار کندم ملک دل اینگونه خراب
تا زنی چشم به هم خیمه به صحرا زده‌ای
مردم و صید چه در شهر و چه در دشت نماند
آستین تا ز پی خون که بالا زده‌ای
دیده‌ام دفتر پیمان ترا فرد به فرد
هرکجا حرف وفا آمده منها زده‌ای
کرده‌ای دجله گمان اشک مرا، چشم بمال
تا ببینی مثل قطره به دریا زده‌ای
گفتی ای سرو که خاک ره بالای ویم
قدمی نیز فرود آی که بالا زده‌ای
به شکست دل احباب سپه می‌رانی
آنچنان خوش که مگر بر صف اعدا زده‌ای
زده‌ای دست به پیمانه شکستن زاهد
خبرت نیست که بر عمر ابد پا زده‌ای
آنکه دل داده و دل برده ندانم جز دوست
تهمت است اینکه تو بر وامق و عذرا زده‌ای
با رقیبان زده‌ای تا زده‌ای باده مهر
سنگ کین تا زده بر ساغر یغما زده‌ای
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
بگیر گوشه جام ار حریف عیش مدامی
که دور از خم گردون نمود گوشه جامی
به طاق ابروی ماهی بنوش جام هلالی
چه مانده چشم به راه هلال عید صیامی
جهان زنکهت پیمانه مست و واعظ مسکین
هنوز گرم ملامت مگر نداشت مشامی
ببین به دیده وحدت مقیم دیر و حرم را
که در میانه نبینی جز اختلاف مقامی
ز آشیانه و گلشن چه حاصلم که ندارد
گذر به خانه صیاد و ره به حلقه دامی
دریغ نیست گذشتن ز سنگ جور نکویان
مگر شکسته پرت بر نشین به گوشه بامی
جگر خراش به گوشم رسید ناله یعقوب
مگر ز مصر به کنعان رسیده است پیامی
به ماه و سرو چه نسبت جمال و قدبتان را
نه ماه را قد موزون نه سرو راست خرامی
نشان مجوی ز یغما که من به ناحیه دیدم
دو اسبه پشت به مقصد ز دست رفته لگامی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
دل از لقای تو گفتم رسد به تمکینی
سپند بر سر آتش نیافت تسکینی
بریدم از همه یاران و نیست ای غم عشق
گریزم از تو که از دوستان دیرینی
مرا که صبح به مهرت ز شام تیره تر است
از آن چه سود که تو آفتاب پیشینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به حلق می نرود هرگز آب شیرینی
کنون که گشت نگارین زغنچه پنجه شاخ
بگیر جام بلور از کف نگارینی
به ناز خفته چه داند که در گریبانم
چه خارهاست ز پیراهن گل آگینی
ستاده خال به دریوزه پیش نوش لبش
به پیش دکه حلوائیان چو مسکینی
دل از رسیدن منزل من آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
فقیه زد ره یغما به قید سبحه شید
زهی عجب که مگس کرده صید شاهینی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
به سر پیر مغان باده بیار ای ساقی
می مباح است به فردای قیامت گویند
شب غم نیست کم از روز شمار ای ساقی
ته پیمانه مستان به من افشان که سحاب
داد فیضی که به گل داد بخار ای ساقی
بنشین تا ز میان شور طرب بر خیزد
خیز تا غم بنشیند به کنار ای ساقی
می مهاراست و خرد بختی دیوانه بیار
بهر این بختی دیوانه مهار ای ساقی
واعظم بیم کند از سخط بار خدای
به سر رحمت او باده بیار ای ساقی
گردش دور فلک بین و بگردیدن جام
عمر در وجه تعلل مگذار ای ساقی
میکده دجله و می رحمت و تو ابرکرم
میکشان خاربن تشنه ببار ای ساقی
جان یغما همه از حسرت جامی است به لب
چشم در راهش از این بیش مدار ای ساقی