عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
آن را که نیست آگهی اصلا ز سر غیب
گر درنیافت سر دهان ترا چه عیب
از سر غیب کس نشد آگاه غم مخور
می خور که هیچ کس نشد آگه ز سر غیب
در شک فکند زاهدم از می، و لیک من
شستم به صاف می ز دل خویش شک و ریب
در محفلی که ساقی ما می، دهد، کسی
کاول کند شروع به صهبا بود صهیب
بیند اگر ز چاک گریبان تن تو را
در باغ گل ز شرم بود سر فرو به جیب
دردا که عمر رفت و نشد روشنم که چون
فصل شباب طی شد و آمد زمان شیب
داند رفیق کاش یک از عیبهای خویش
آنکس که داند ز من مسکین هزار عیب
گر درنیافت سر دهان ترا چه عیب
از سر غیب کس نشد آگاه غم مخور
می خور که هیچ کس نشد آگه ز سر غیب
در شک فکند زاهدم از می، و لیک من
شستم به صاف می ز دل خویش شک و ریب
در محفلی که ساقی ما می، دهد، کسی
کاول کند شروع به صهبا بود صهیب
بیند اگر ز چاک گریبان تن تو را
در باغ گل ز شرم بود سر فرو به جیب
دردا که عمر رفت و نشد روشنم که چون
فصل شباب طی شد و آمد زمان شیب
داند رفیق کاش یک از عیبهای خویش
آنکس که داند ز من مسکین هزار عیب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
عاشق مگو که عاقل و فرزانه خوشتر است
عاشق خوش است و عاشق دیوانه خوشتر است
فصل گلست باز پی نقل بزم می
طرف چمن ز گوشه ی کاشانه خوشتر است
گر ناخوش است توبه شکستن به نزد تو
پیش من از شکستن پیمانه خوشتر است
ای عندلیب ناله ی تو خوش بود، ولی
در سوختن خموشی پروانه خوشتر است
چون تو به آشنایی بیگانگان خوشی
گر آشنا شود ز تو بیگانه خوشتر است
دل از برم چو در بر دلدار جا گرفت
دل نیز اگر رود بر جانانه خوشتر است
خوش گوشه ایست خانه ی دل بهر غم، رفیق
آری مقام جغد به ویرانه خوشتر است
عاشق خوش است و عاشق دیوانه خوشتر است
فصل گلست باز پی نقل بزم می
طرف چمن ز گوشه ی کاشانه خوشتر است
گر ناخوش است توبه شکستن به نزد تو
پیش من از شکستن پیمانه خوشتر است
ای عندلیب ناله ی تو خوش بود، ولی
در سوختن خموشی پروانه خوشتر است
چون تو به آشنایی بیگانگان خوشی
گر آشنا شود ز تو بیگانه خوشتر است
دل از برم چو در بر دلدار جا گرفت
دل نیز اگر رود بر جانانه خوشتر است
خوش گوشه ایست خانه ی دل بهر غم، رفیق
آری مقام جغد به ویرانه خوشتر است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
بود هر درد را درمان شکی نیست
ولی دردا که درد من یکی نیست
به راه عشق رو گر مرد راهی
کز این به سالکان را مسلکی نیست
به هر تارک بود آن خاک در تاج
ولی این تاج بر هر تارکی نیست
به قتل من چه حاجت ناوک آن
که تیر غمزه کم از ناوکی نیست
خوشم با مجلس مستان که آنجا
بزرگی را جدل با کوچکی نیست
رفیق از غم به صورت کو چه پیر است
به دل کودکتر از وی کودکی نیست
ولی دردا که درد من یکی نیست
به راه عشق رو گر مرد راهی
کز این به سالکان را مسلکی نیست
به هر تارک بود آن خاک در تاج
ولی این تاج بر هر تارکی نیست
به قتل من چه حاجت ناوک آن
که تیر غمزه کم از ناوکی نیست
خوشم با مجلس مستان که آنجا
بزرگی را جدل با کوچکی نیست
رفیق از غم به صورت کو چه پیر است
به دل کودکتر از وی کودکی نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
آن را که به کف سیمی و در دست زری نیست
در بر بت سیمن بر و زرین کمری نیست
شادم که مرا یار اگر از سر یاری
باری نظرش نیست نظر با دگری نیست
هرگز سحری نیست شب تیره ی ما را
با آنکه شبی نیست که او را سحری نیست
گر دختر رز فی المثل از شیرهٔ جانست
تلخست اگر از کف شیرین پسری نیست
زان نیست رفیقم خبر از خویش که از یار
آن را خبری هست که از خود خبری نیست
در بر بت سیمن بر و زرین کمری نیست
شادم که مرا یار اگر از سر یاری
باری نظرش نیست نظر با دگری نیست
هرگز سحری نیست شب تیره ی ما را
با آنکه شبی نیست که او را سحری نیست
گر دختر رز فی المثل از شیرهٔ جانست
تلخست اگر از کف شیرین پسری نیست
زان نیست رفیقم خبر از خویش که از یار
آن را خبری هست که از خود خبری نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بهر تو مرا پیشکشی جز دل و جان نیست
در پیش تو ای جان جهان دل چه و جان چیست
این سرو روان می رود و در عقبش جان
جان می رود از رفتنش این سرو روان کیست
او وعده به روز دگرم می دهد و من
در فکر که تا روز دگر چون بتوان زیست
زاهد ز میم توبه مفرما که به جز می
از هر چه بود توبه مرا هست وزان نیست
سی روز لب از می نتوان بست چه بودی
شوال چهل بودی و روز رمضان بیست؟
گفتم قد رعنای تو را سرو چو دیدم
در راستی اینست الف در کجی آن نیست
ایدوست به بالین رفیق ایست زمانی
کش جان به طفیل تو کند یک دور زمان ایست
در پیش تو ای جان جهان دل چه و جان چیست
این سرو روان می رود و در عقبش جان
جان می رود از رفتنش این سرو روان کیست
او وعده به روز دگرم می دهد و من
در فکر که تا روز دگر چون بتوان زیست
زاهد ز میم توبه مفرما که به جز می
از هر چه بود توبه مرا هست وزان نیست
سی روز لب از می نتوان بست چه بودی
شوال چهل بودی و روز رمضان بیست؟
گفتم قد رعنای تو را سرو چو دیدم
در راستی اینست الف در کجی آن نیست
ایدوست به بالین رفیق ایست زمانی
کش جان به طفیل تو کند یک دور زمان ایست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
به عالم شادمان رندی زید کز هر غمی خندد
به او گر عالمی گریند او بر عالمی خندد
خوشا رندی که بر نیک و بد عالم همی خندد
به او گر عالمی خندند او بر عالمی خندد
خوش آن بیدل که یارش گر زند زخم ار نهد مرهم
نه هرگز گرید از زخمی و نه از مرهمی خندد
برای خنده ی غیرم کند گریان روا باشد (؟)
که از جور تو گرید محرمی نامحرمی خندد
به نوعی از غمم شاد است یار من که پیش او
چو نالم از غمی نالد (؟) چو گریم از غمی خندد
شود گر از غمم غمگین و شاد از شادیم از چه
چو میگریم نمیگرید چو میخندم نمیخندد
نخندد غنچه جز فصل بهاران و لب آن گل
بود آن غنچه ی خندان که در هر موسمی خندد
ز سودای پری رویی رفیق آشفته شد گویا
که چون دیوانگان دایم همی گرید، همی خندد
به او گر عالمی گریند او بر عالمی خندد
خوشا رندی که بر نیک و بد عالم همی خندد
به او گر عالمی خندند او بر عالمی خندد
خوش آن بیدل که یارش گر زند زخم ار نهد مرهم
نه هرگز گرید از زخمی و نه از مرهمی خندد
برای خنده ی غیرم کند گریان روا باشد (؟)
که از جور تو گرید محرمی نامحرمی خندد
به نوعی از غمم شاد است یار من که پیش او
چو نالم از غمی نالد (؟) چو گریم از غمی خندد
شود گر از غمم غمگین و شاد از شادیم از چه
چو میگریم نمیگرید چو میخندم نمیخندد
نخندد غنچه جز فصل بهاران و لب آن گل
بود آن غنچه ی خندان که در هر موسمی خندد
ز سودای پری رویی رفیق آشفته شد گویا
که چون دیوانگان دایم همی گرید، همی خندد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
گر چنین دلبر من آفت جان خواهد شد
بس جهاندیده که رسوای جهان خواهد شد
ور چنین خون شودم دل دل خونگشته ی من
همره اشک به کوی تو روان خواهد شد
زان پری پیکر اگر کاهد از اینگونه تنم
چون پری پیکرم از دیده نهان خواهد شد
می کنم از تو نهان عشق خود و می دانم
کآخر این راز نهان بر تو عیان خواهد شد
شد کنون سینه سپر تیغ ترا از پس مرگ
استخوانم به خدنگ تو نشان خواهد شد
شاد و غمگین مشو از راحت و محنت که اگر
می شود گاه چنین گاه چنان خواهد شد
توبه کردم چو شدم پیر و ندانستم حیف
که اگر باده خورد پیر، جوان خواهد شد
آنکه دارد سر سلطانی عالم چو رفیق
از گدایان در پیر مغان خواهد شد
بس جهاندیده که رسوای جهان خواهد شد
ور چنین خون شودم دل دل خونگشته ی من
همره اشک به کوی تو روان خواهد شد
زان پری پیکر اگر کاهد از اینگونه تنم
چون پری پیکرم از دیده نهان خواهد شد
می کنم از تو نهان عشق خود و می دانم
کآخر این راز نهان بر تو عیان خواهد شد
شد کنون سینه سپر تیغ ترا از پس مرگ
استخوانم به خدنگ تو نشان خواهد شد
شاد و غمگین مشو از راحت و محنت که اگر
می شود گاه چنین گاه چنان خواهد شد
توبه کردم چو شدم پیر و ندانستم حیف
که اگر باده خورد پیر، جوان خواهد شد
آنکه دارد سر سلطانی عالم چو رفیق
از گدایان در پیر مغان خواهد شد
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۵
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۶
گر بدین گونه که با من زین بیش
بود گردون پس ازین خواهد بود
داد من خواهد از آن مردی و مرد
نیست ور هست همین خواهد بود
فخر سادات محمد که چو او
نه به دولت نه به دین خواهد بود
آن که از طنطنه اش طاس سپهر
تا ابد پر ز طنین خواهد بود
تا در انگشت و در انگشتریش
بود این کلک و نگین خواهد بود
مفلس از بس که غنی خواهد گشت
لاغری بس که سمین خواهد بود
ای که هم از ازلت توسن بخت
بوده در زین و به زین خواهد بود
بدهی گر به فقیری در بحر
هر قدر در ثمین خواهد بود
ور ببخشی به گدائی در کان
زر و سیم آن چه دفین خواهد بود
نه جبین تو گره خواهد داشت
نه بر ابروی تو چین خواهد بود
داورا دادرسی هست که آن
به یقین بر تو یقین خواهد بود
ور وطن داشت غمینم چکند
جز سفر آن که غمین خواهد بود
بی خبر ز آن که غمین است غریب
گر به فردوس برین خواهد بود
داد تا قائد اقبال رهم
به مکانی که مکین خواهد بود
بخت و دولت به شهور و به سنین
تا شهور است و سنین خواهد بود
غم مخور گفت که جود صاحب
به مراد تو ضمین خواهد بود
وین ندانست که بیچاره دو سال
منتظر صبح و پسین خواهد بود
چشم بیهوده نگاهش شب و روز
به یسار و به یمین خواهد بود
شب در اندیشه که هان خواهد شد
روز در فکر که هین خواهد بود
گر بود لطف تو باشد آسان
ورنه مشکل تر ازین خواهد بود
ور چنانست چنان خواهد شد
ور چنین است چنین خواهد بود
بود گردون پس ازین خواهد بود
داد من خواهد از آن مردی و مرد
نیست ور هست همین خواهد بود
فخر سادات محمد که چو او
نه به دولت نه به دین خواهد بود
آن که از طنطنه اش طاس سپهر
تا ابد پر ز طنین خواهد بود
تا در انگشت و در انگشتریش
بود این کلک و نگین خواهد بود
مفلس از بس که غنی خواهد گشت
لاغری بس که سمین خواهد بود
ای که هم از ازلت توسن بخت
بوده در زین و به زین خواهد بود
بدهی گر به فقیری در بحر
هر قدر در ثمین خواهد بود
ور ببخشی به گدائی در کان
زر و سیم آن چه دفین خواهد بود
نه جبین تو گره خواهد داشت
نه بر ابروی تو چین خواهد بود
داورا دادرسی هست که آن
به یقین بر تو یقین خواهد بود
ور وطن داشت غمینم چکند
جز سفر آن که غمین خواهد بود
بی خبر ز آن که غمین است غریب
گر به فردوس برین خواهد بود
داد تا قائد اقبال رهم
به مکانی که مکین خواهد بود
بخت و دولت به شهور و به سنین
تا شهور است و سنین خواهد بود
غم مخور گفت که جود صاحب
به مراد تو ضمین خواهد بود
وین ندانست که بیچاره دو سال
منتظر صبح و پسین خواهد بود
چشم بیهوده نگاهش شب و روز
به یسار و به یمین خواهد بود
شب در اندیشه که هان خواهد شد
روز در فکر که هین خواهد بود
گر بود لطف تو باشد آسان
ورنه مشکل تر ازین خواهد بود
ور چنانست چنان خواهد شد
ور چنین است چنین خواهد بود
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای آتش از رخت به درون لاله زار را
صد داغ از بهشت تو بر دل بهار را
گر بر گل تو رخصت نالیدنش دهند
از شوق ناله جان به لب آید هزار را
خاری به دل خلیده مپندار بی جهت
در مرغزار ناله این مرغ زار را
مانی کجاست تا به معانی نظر کند
در طلعت تو صنعت صورت نگار را
ساقی میم از آن لب شیرین چنانکه کرد
مستغنی از شراب و شکر باده خوار را
در دوستی جفای تو سهل است چون کنم
بد عهدی زمانه ناسازگار را
اشک محیط زا چو گذشت از گهر چه فرق
فرقی اگر ز لجه ندانم کنار را
دامن به موج دیده کنم شرم زنده رود
تا جای زیبد این لب جو سرو یار را
ای دل به لعبتی چه درافتی که ترک وی
از یک نگه پیاده کند صد سوار را
تا در صفات یار صفایی نکو رسید
نشناخت سر حکمت پروردگار را
صد داغ از بهشت تو بر دل بهار را
گر بر گل تو رخصت نالیدنش دهند
از شوق ناله جان به لب آید هزار را
خاری به دل خلیده مپندار بی جهت
در مرغزار ناله این مرغ زار را
مانی کجاست تا به معانی نظر کند
در طلعت تو صنعت صورت نگار را
ساقی میم از آن لب شیرین چنانکه کرد
مستغنی از شراب و شکر باده خوار را
در دوستی جفای تو سهل است چون کنم
بد عهدی زمانه ناسازگار را
اشک محیط زا چو گذشت از گهر چه فرق
فرقی اگر ز لجه ندانم کنار را
دامن به موج دیده کنم شرم زنده رود
تا جای زیبد این لب جو سرو یار را
ای دل به لعبتی چه درافتی که ترک وی
از یک نگه پیاده کند صد سوار را
تا در صفات یار صفایی نکو رسید
نشناخت سر حکمت پروردگار را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چاره ی اندوه را ساقی نبینم جز شراب
هر قدر آبادم افزون خواهی افزون کن خراب
واعظ از نیران سخن راند من از کوثر بلی
باشد او را طبع آتش هست ما راخوی آب
فتنه ی بابل به بیداری دگر کس ننگرد
یک ره از هاروت جادوی ترا بیند به خواب
گر سحاب چشم من خون بارد از غم نی عجب
این عجب کآورده ای صد دجله آب از یک حباب
شد قوی سختش قوی تا دل بدان رخ دیده دوخت
کی فتور آید کتان را تار و پود از ماهتاب
از جزا مندیش اگر بی جرم ریزی خون خلق
هر گناهی کز تو سر زد می نویسندش ثواب
دیر وانگذاشتم و ز غم خلاصم خواست زود
دانمش زین بی حسابی یافت مزدی بی حساب
کشت و از هجران مرا یکباره جان آسود و تن
دولتی دیگر که تیغش رحمت آورد از عذاب
آنقدر بگریستم در آتش سودای عشق
کز کلامم می نیابی جز بخاری برتراب
سوختن ز آتش بود اما صفایی عشق بین
کم به دل افروخت چندین آذر از یک التهاب
هر قدر آبادم افزون خواهی افزون کن خراب
واعظ از نیران سخن راند من از کوثر بلی
باشد او را طبع آتش هست ما راخوی آب
فتنه ی بابل به بیداری دگر کس ننگرد
یک ره از هاروت جادوی ترا بیند به خواب
گر سحاب چشم من خون بارد از غم نی عجب
این عجب کآورده ای صد دجله آب از یک حباب
شد قوی سختش قوی تا دل بدان رخ دیده دوخت
کی فتور آید کتان را تار و پود از ماهتاب
از جزا مندیش اگر بی جرم ریزی خون خلق
هر گناهی کز تو سر زد می نویسندش ثواب
دیر وانگذاشتم و ز غم خلاصم خواست زود
دانمش زین بی حسابی یافت مزدی بی حساب
کشت و از هجران مرا یکباره جان آسود و تن
دولتی دیگر که تیغش رحمت آورد از عذاب
آنقدر بگریستم در آتش سودای عشق
کز کلامم می نیابی جز بخاری برتراب
سوختن ز آتش بود اما صفایی عشق بین
کم به دل افروخت چندین آذر از یک التهاب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
با ساقی و مطرب همه را کار به کام است
کاشانه ی ما بزم جم از دولت جام است
نقصان به غم افتاد و روان را طرب افزود
تا شاهد روز و شبم آن ماه تمام است
بدگیسوی او سور مرا، سیرت سوکی
بی طلعت او صبح مرا صورت شام است
فسق همه از رأفت او پرده ی پرهیز
ننگ همه از نعمت او شوکت نام است
بی سرمه ی خاک در او چشم خرد را
دیدار خطا، عدل جفا، نور ظلام است
در دیده ی و دل از دو جهان نام و نشان نیست
تا گوش و زبان راهی از نام توکام است
با عشق امل سوز دگر علم و عمل چیست
یا عاقبت اندیشی و تدبیر کدام است
ای مرغ دل از خال لبش خام نگردی
هشدار و بیندیش از این دانه که دام است
با سابقه ی لطف قدیمم چو صفایی
معشوق رضا، شاه گدا، خواجه غلام است
کاشانه ی ما بزم جم از دولت جام است
نقصان به غم افتاد و روان را طرب افزود
تا شاهد روز و شبم آن ماه تمام است
بدگیسوی او سور مرا، سیرت سوکی
بی طلعت او صبح مرا صورت شام است
فسق همه از رأفت او پرده ی پرهیز
ننگ همه از نعمت او شوکت نام است
بی سرمه ی خاک در او چشم خرد را
دیدار خطا، عدل جفا، نور ظلام است
در دیده ی و دل از دو جهان نام و نشان نیست
تا گوش و زبان راهی از نام توکام است
با عشق امل سوز دگر علم و عمل چیست
یا عاقبت اندیشی و تدبیر کدام است
ای مرغ دل از خال لبش خام نگردی
هشدار و بیندیش از این دانه که دام است
با سابقه ی لطف قدیمم چو صفایی
معشوق رضا، شاه گدا، خواجه غلام است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دفع غم را ساقیا جز جام می تدبیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
بیا ساقی دمی کم همدمی نیست
نمی در ده که دنیا جز دمی نیست
بیا بنگر که جز آیینه و جام
نشان ز اسکندر و نام از جمی نیست
به جز لعل می آلودت مکیدن
دل مجروح ما را مرهمی نیست
به کوی عشق هر کس ره ندارد
مر او را در دو عالم عالمی نیست
تنی راکز غمت قسمت ندادند
دل شادی و جان خرمی نیست
به جای سبزه جان جوشید ازین خاک
عجب جایی وز یبا سرزمینی است
گدای درگه شیرین کلامان
بود خسرو ور او را درهمی نیست
به چهرت فارغیم از گندم خال
درین جنت همانا آدمی نیست
جز این یک غم که شادی از غم ما
ز بیداد توام دیگر غمی نیست
قلم را زین قضیت قصه مسرای
که در عالم صفایی محرمی نیست
نه دل هم راز خود می پوش هر چند
حکیمی سر نگهداری امینیست
نمی در ده که دنیا جز دمی نیست
بیا بنگر که جز آیینه و جام
نشان ز اسکندر و نام از جمی نیست
به جز لعل می آلودت مکیدن
دل مجروح ما را مرهمی نیست
به کوی عشق هر کس ره ندارد
مر او را در دو عالم عالمی نیست
تنی راکز غمت قسمت ندادند
دل شادی و جان خرمی نیست
به جای سبزه جان جوشید ازین خاک
عجب جایی وز یبا سرزمینی است
گدای درگه شیرین کلامان
بود خسرو ور او را درهمی نیست
به چهرت فارغیم از گندم خال
درین جنت همانا آدمی نیست
جز این یک غم که شادی از غم ما
ز بیداد توام دیگر غمی نیست
قلم را زین قضیت قصه مسرای
که در عالم صفایی محرمی نیست
نه دل هم راز خود می پوش هر چند
حکیمی سر نگهداری امینیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
از آن دو زلف پریشان که خم به خم دارد
به هر خمی دل جمعی اسیر غم دارد
ز اشک و رخ همه را سیم و زر به دامان ریخت
کدام شه به گدایان چنین کرم دارد
چرا ز دیده ی مردم نهفته رخ چو پری
اگر نه شرم از او گلشن ارم دارد
دلم به آهوی ببر افکنش نگردد رام
به شیر شرزه نگر کز غزال رم دارد
بگو به پادشه از من که جام جم به کف آر
که صرفه ای نبرد هر که ملک جم دارد
به لطف گو برهان بنده ای زبند بلا
چه چشمت آنکه حصاری پر از حشم دارد
به گاه نزع چه فرق است با گدا شه را
هزار قیصر و خاقان اگر خدم دارد
ز خاطری المی، از دلی غمی بردار
شبان مرا دست که غم خواری غنم دارد
صفای طبع صفایی چه خوش توان دریافت
از این لآلی دلکش که درقلم دارد
به هر خمی دل جمعی اسیر غم دارد
ز اشک و رخ همه را سیم و زر به دامان ریخت
کدام شه به گدایان چنین کرم دارد
چرا ز دیده ی مردم نهفته رخ چو پری
اگر نه شرم از او گلشن ارم دارد
دلم به آهوی ببر افکنش نگردد رام
به شیر شرزه نگر کز غزال رم دارد
بگو به پادشه از من که جام جم به کف آر
که صرفه ای نبرد هر که ملک جم دارد
به لطف گو برهان بنده ای زبند بلا
چه چشمت آنکه حصاری پر از حشم دارد
به گاه نزع چه فرق است با گدا شه را
هزار قیصر و خاقان اگر خدم دارد
ز خاطری المی، از دلی غمی بردار
شبان مرا دست که غم خواری غنم دارد
صفای طبع صفایی چه خوش توان دریافت
از این لآلی دلکش که درقلم دارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
مقابل مه ما مشتری کمال ندارد
همین دو نقص بس او را که زلف و خال ندارد
ز سرو نیست مسلم بر تو لاف تقابل
که از صفات کرامت جز اعتدال ندارد
از آن کمال فزایش بود محبت ما را
که آفتاب تو چون مهر ما زوال ندارد
دلی که خرمش از خطره یخیال تو خاطر
به خاطر از همه کون و مکان ملال ندارد
درست تا بشناسد قتیل قاتل خود را
به زیر تیغ غمت آنقدر مجال ندارد
طبیب بر سر و بیمار را ز شوق تماشا
چه حالت است که پروای عرض حال ندارد
مرا تحمل حرمان به حول خود ز تو تماشا
مبند حمل محالی که احتمال ندارد
رقیب در ره ی جانانم از هلاک مترسان
که هرکه پای فشارد جز این خیال ندارد
که کرد بیش و کم آگاهش از درون صفایی
اگر دل من و او با هم اتصال ندارد
همین دو نقص بس او را که زلف و خال ندارد
ز سرو نیست مسلم بر تو لاف تقابل
که از صفات کرامت جز اعتدال ندارد
از آن کمال فزایش بود محبت ما را
که آفتاب تو چون مهر ما زوال ندارد
دلی که خرمش از خطره یخیال تو خاطر
به خاطر از همه کون و مکان ملال ندارد
درست تا بشناسد قتیل قاتل خود را
به زیر تیغ غمت آنقدر مجال ندارد
طبیب بر سر و بیمار را ز شوق تماشا
چه حالت است که پروای عرض حال ندارد
مرا تحمل حرمان به حول خود ز تو تماشا
مبند حمل محالی که احتمال ندارد
رقیب در ره ی جانانم از هلاک مترسان
که هرکه پای فشارد جز این خیال ندارد
که کرد بیش و کم آگاهش از درون صفایی
اگر دل من و او با هم اتصال ندارد