عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۲
جام گیتی نماست یعنی دل
مظهر کبریاست یعنی دل
دردمند است و درد می نوشد
دُرد دردش دواست یعنی دل
دل نظر گاه حضرت عشق است
مثل او خود کجاست یعنی دل
خلوت دل سرای سلطان است
فارغ از دو سراست یعنی دل
گنج و گنجینهٔ طلسم نگر
جامع انتهاست یعنی دل
در ولایت ولی کامل اوست
روز و شب با خداست یعنی دل
نعمت الله به ذوق می گوید
جان و جانان ماست یعنی دل
مظهر کبریاست یعنی دل
دردمند است و درد می نوشد
دُرد دردش دواست یعنی دل
دل نظر گاه حضرت عشق است
مثل او خود کجاست یعنی دل
خلوت دل سرای سلطان است
فارغ از دو سراست یعنی دل
گنج و گنجینهٔ طلسم نگر
جامع انتهاست یعنی دل
در ولایت ولی کامل اوست
روز و شب با خداست یعنی دل
نعمت الله به ذوق می گوید
جان و جانان ماست یعنی دل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۷
همدمی گر طلب کنی یک دم
باش با جام می دمی همدم
گنج و گنجینه خداوندی
طلبش کن ز حضرت آدم
گر کسی جم ندید جامش دید
ما ندیدیم جام را بی جم
دردمندیم و درد او درمان
دل ما ریش و زخم او مرهم
جام می را بگیر و خوش می نوش
که بود ذوق این و آن با هم
مظهر اسم اعظم اوئیم
غیر ما کیست صاحب اعظم
این و آن در جهان فراوانند
نعمت الله یکی است در عالم
باش با جام می دمی همدم
گنج و گنجینه خداوندی
طلبش کن ز حضرت آدم
گر کسی جم ندید جامش دید
ما ندیدیم جام را بی جم
دردمندیم و درد او درمان
دل ما ریش و زخم او مرهم
جام می را بگیر و خوش می نوش
که بود ذوق این و آن با هم
مظهر اسم اعظم اوئیم
غیر ما کیست صاحب اعظم
این و آن در جهان فراوانند
نعمت الله یکی است در عالم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
خوش خیالی را به خوبی دیده ام
حضرت عالیجنابی دیده ام
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
آفتابی مه نقابی دیده ام
هفت دریا در نظر آورده ام
از محیطش یک حبابی دیده ام
دیده ام روشن به نور روی اوست
آن چنان نوری در آبی دیده ام
غیر او دیگر نیاید در نظر
هر چه دیدم بی حجابی دیده ام
صورت و معنی عالم یافتم
جسم و جان ، جام و شرابی دیده ام
در خرابات مغان گشتم بسی
سید مست خرابی دیده ام
حضرت عالیجنابی دیده ام
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
آفتابی مه نقابی دیده ام
هفت دریا در نظر آورده ام
از محیطش یک حبابی دیده ام
دیده ام روشن به نور روی اوست
آن چنان نوری در آبی دیده ام
غیر او دیگر نیاید در نظر
هر چه دیدم بی حجابی دیده ام
صورت و معنی عالم یافتم
جسم و جان ، جام و شرابی دیده ام
در خرابات مغان گشتم بسی
سید مست خرابی دیده ام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
من به خدا که از خدا غیر خدا نمی خوهم
درد دلم دوا بود از تو دوا نمی خوهم
ساکن خلوت دلم بر در گل چرا روم
شاه جهان جان منم نان چو گدا نمی خوهم
بر سر دار عشق او تا که قدم نهاده ام
دیر فنا گذاشتم دار بقا نمی خوهم
روضه تو را و حور هم ، نار تو را و نور هم
من به خدا که راضیم جز که رضا نمی خوهم
آل عبایم و یقین اهل غنا فقیر من
ظن غلط مبر که من چون تو غنا نمی خوهم
سفره صفت برای نان حلقه به گوش کی شوم
از طبق زرینهٔ خوان ابا نمی خوهم
از خط و از خطای تو خطهٔ ما مقدس است
راه صواب می روم ملک ختا نمی خوهم
مال وبال خواجه است گشته به مال مبتلا
گر تو بلا همی خوهی بنده بلا نمی خوهم
نکتهٔ عشق خوانده ام از ورق کتاب حق
معنی سر این سخن از فقها نمی خوهم
رحمت او برای من نعمت او فدای من
در بر اوست جای من جاه شما نمی خوهم
مست شراب وحدتم نیست خمار کثرتم
سید ملک عزتم غیر خدا نمی خوهم
درد دلم دوا بود از تو دوا نمی خوهم
ساکن خلوت دلم بر در گل چرا روم
شاه جهان جان منم نان چو گدا نمی خوهم
بر سر دار عشق او تا که قدم نهاده ام
دیر فنا گذاشتم دار بقا نمی خوهم
روضه تو را و حور هم ، نار تو را و نور هم
من به خدا که راضیم جز که رضا نمی خوهم
آل عبایم و یقین اهل غنا فقیر من
ظن غلط مبر که من چون تو غنا نمی خوهم
سفره صفت برای نان حلقه به گوش کی شوم
از طبق زرینهٔ خوان ابا نمی خوهم
از خط و از خطای تو خطهٔ ما مقدس است
راه صواب می روم ملک ختا نمی خوهم
مال وبال خواجه است گشته به مال مبتلا
گر تو بلا همی خوهی بنده بلا نمی خوهم
نکتهٔ عشق خوانده ام از ورق کتاب حق
معنی سر این سخن از فقها نمی خوهم
رحمت او برای من نعمت او فدای من
در بر اوست جای من جاه شما نمی خوهم
مست شراب وحدتم نیست خمار کثرتم
سید ملک عزتم غیر خدا نمی خوهم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
پیرهن گر کهنه گردد یوسف جان را چه غم
ور دهی ویرانه گردد ملک خاقان را چه غم
که خدا باقیست گر خانه شود ویران چه باک
جان به جانان زنده ، ار تن رَود جان را چه غم
خم می در جوش و ساقی مست و رندان درحضور
جام اگر بشکست گو بشکن حریفان را چه غم
بت پرستی گر برافتد بت چه اندیشد از آن
ور بمیرد بندهٔ بیچاره ای سلطان را چه غم
گر نماند آینه آئینه گر را عمر باد
ور نماند سایه ای خورشید تابان را چه غم
غم ندارم گر طلسم صورتم دیگر شود
گنج معنی یافتم ز افلاس یاران را چه غم
بادهٔ وحدت به شادی نعمت الله می خوریم
از خمار کثرت و معقول ، مستان را چه غم
ور دهی ویرانه گردد ملک خاقان را چه غم
که خدا باقیست گر خانه شود ویران چه باک
جان به جانان زنده ، ار تن رَود جان را چه غم
خم می در جوش و ساقی مست و رندان درحضور
جام اگر بشکست گو بشکن حریفان را چه غم
بت پرستی گر برافتد بت چه اندیشد از آن
ور بمیرد بندهٔ بیچاره ای سلطان را چه غم
گر نماند آینه آئینه گر را عمر باد
ور نماند سایه ای خورشید تابان را چه غم
غم ندارم گر طلسم صورتم دیگر شود
گنج معنی یافتم ز افلاس یاران را چه غم
بادهٔ وحدت به شادی نعمت الله می خوریم
از خمار کثرت و معقول ، مستان را چه غم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۸
ما اگر شاه اگر گدا باشیم
در همه حال با خدا باشیم
جمله اسما به ذوق می خوانیم
از مسما کجا جدا باشیم
موج بحریم و عین ما آبست
ما درین بحر آشنا باشیم
دردمندیم و درد می نوشیم
دائما همدم دوا باشیم
غیر او دیگری نمی دانیم
عاشق غیر او کجا باشیم
در خرابات رند و سرمستیم
این چنین بوده ایم تا باشیم
ما چو باشیم بندهٔ سید
بندهٔ دیگری چرا باشیم
در همه حال با خدا باشیم
جمله اسما به ذوق می خوانیم
از مسما کجا جدا باشیم
موج بحریم و عین ما آبست
ما درین بحر آشنا باشیم
دردمندیم و درد می نوشیم
دائما همدم دوا باشیم
غیر او دیگری نمی دانیم
عاشق غیر او کجا باشیم
در خرابات رند و سرمستیم
این چنین بوده ایم تا باشیم
ما چو باشیم بندهٔ سید
بندهٔ دیگری چرا باشیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
چنان سرمست و شیدایم که پا از سر نمی دانم
دل از دلبر نمی یابم می از ساغر نمی دانم
برو ای عقل سرگردان زجان من چه می جوئی
که من سرمست و حیرانم به جز دلبر نمی دانم
شدم از ساحل صورت به سوی بحر معنی باز
چه جای بحر و بر باشد به جز گوهر نمی دانم
دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
همی سوزد درون عودم درین مجمر نمی دانم
من آن دانای نادانم که می بینم نمی بینم
از آن می گویم از حیرت که سیم از زر نمی دانم
چو دیده سو به سو گشتم نظر کردم به هر گوشه
به جز نور دو چشم خود درین منظر نمی دانم
زهر بابی که می خوانی بخوان از لوح محفوظم
که هستم حافظ قرآن ولی دفتر نمی دانم
برآمد نورسبحانی چه کفر و چه مسلمانی
طرین مؤمنان دارم ره کافر نمی دانم
به جز یاهو و یا من هو نمی گویم به روز و شب
چه گویم چون که در عالم کسی دیگر نمی دانم
ندیم بزم آن ماهم حریف نعمت اللهم
درون خلوت شاهم برون در نمی دانم
هم او صورت هم او معنی هم او مجنون هم او لیلی
به غیر از سید و یاران شه و چاکر نمی دانم
دل از دلبر نمی یابم می از ساغر نمی دانم
برو ای عقل سرگردان زجان من چه می جوئی
که من سرمست و حیرانم به جز دلبر نمی دانم
شدم از ساحل صورت به سوی بحر معنی باز
چه جای بحر و بر باشد به جز گوهر نمی دانم
دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
همی سوزد درون عودم درین مجمر نمی دانم
من آن دانای نادانم که می بینم نمی بینم
از آن می گویم از حیرت که سیم از زر نمی دانم
چو دیده سو به سو گشتم نظر کردم به هر گوشه
به جز نور دو چشم خود درین منظر نمی دانم
زهر بابی که می خوانی بخوان از لوح محفوظم
که هستم حافظ قرآن ولی دفتر نمی دانم
برآمد نورسبحانی چه کفر و چه مسلمانی
طرین مؤمنان دارم ره کافر نمی دانم
به جز یاهو و یا من هو نمی گویم به روز و شب
چه گویم چون که در عالم کسی دیگر نمی دانم
ندیم بزم آن ماهم حریف نعمت اللهم
درون خلوت شاهم برون در نمی دانم
هم او صورت هم او معنی هم او مجنون هم او لیلی
به غیر از سید و یاران شه و چاکر نمی دانم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
یار خود را به ناز می بینم
جان خود را نیاز می بینم
دوش در خواب دیده ام او را
خوش خیالی که باز می بینم
زلف او می کشم به هر سوئی
نیک عمری دراز می بینم
طاق ابروی اوست محرابم
روی خود در نماز می بینم
محرم راز خاص سلطانی
بنده ای چون ایاز می بینم
سید ما کنون به دولت عشق
بر همه سرفراز می بینم
نعمت الله به رندی و مستی
عاشق پاکباز می بینم
جان خود را نیاز می بینم
دوش در خواب دیده ام او را
خوش خیالی که باز می بینم
زلف او می کشم به هر سوئی
نیک عمری دراز می بینم
طاق ابروی اوست محرابم
روی خود در نماز می بینم
محرم راز خاص سلطانی
بنده ای چون ایاز می بینم
سید ما کنون به دولت عشق
بر همه سرفراز می بینم
نعمت الله به رندی و مستی
عاشق پاکباز می بینم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
ما اگر شاه اگر گدا باشیم
در همه حال با خدا باشیم
جمله اسما به ذوق می خوانیم
از مسما کجا جدا باشیم
موج و بحریم و عین ما آبست
ما در این بحر آشنا باشیم
دردمندیم و درد می نوشیم
دائما همدم دوا باشیم
غیر او دیگری نمی دانیم
عاشق غیر او کجا باشیم
در خرابات رند سرمستیم
این چنین بوده ایم تا باشیم
ما چو باشیم بندهٔ سید
بندهٔ دیگری کجا باشیم
در همه حال با خدا باشیم
جمله اسما به ذوق می خوانیم
از مسما کجا جدا باشیم
موج و بحریم و عین ما آبست
ما در این بحر آشنا باشیم
دردمندیم و درد می نوشیم
دائما همدم دوا باشیم
غیر او دیگری نمی دانیم
عاشق غیر او کجا باشیم
در خرابات رند سرمستیم
این چنین بوده ایم تا باشیم
ما چو باشیم بندهٔ سید
بندهٔ دیگری کجا باشیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
عجب است این که من ز من طلبم
حسنم وز حسن حسن طلبم
یار من با من است و من حیران
به خطا رفته از ختن طلبم
یوسف خویشتن همی جویم
نه چو یعقوب پیرهن طلبم
با دل زنده عشق می بازم
من نیم مرده تا کفن طلبم
دل جمعی به جان خریدارم
در سر زلف پرشکن طلبم
دل من مدتی است تا گم شد
با اویس است در قرَن طلبم
در بهشت و بهشت می جویم
شمع بر کرده و لکن طلبم
روح اعظم نه یک بدن دارد
بلکه او از همه بدن طلبم
نعمت اللهم وز آل رسول
من کجا جای اهرمن طلبم
حسنم وز حسن حسن طلبم
یار من با من است و من حیران
به خطا رفته از ختن طلبم
یوسف خویشتن همی جویم
نه چو یعقوب پیرهن طلبم
با دل زنده عشق می بازم
من نیم مرده تا کفن طلبم
دل جمعی به جان خریدارم
در سر زلف پرشکن طلبم
دل من مدتی است تا گم شد
با اویس است در قرَن طلبم
در بهشت و بهشت می جویم
شمع بر کرده و لکن طلبم
روح اعظم نه یک بدن دارد
بلکه او از همه بدن طلبم
نعمت اللهم وز آل رسول
من کجا جای اهرمن طلبم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
درد دل بردیم و درمان یافتیم
نوش وصل از نیش هجران یافتیم
بندگی کردیم و سلطان را بسی
سلطنت از قرب سلطان یافتیم
از بر ما مدتی دل رفته بود
در سر زلف پریشان یافتیم
سر بیفکندیم و سردار آمدیم
جان فدا کردیم و جانان یافتیم
آنچه می جویند و می گویند آن
می طلب از ما که ما آن یافتیم
سالها در کنج دل ساکن شدیم
گنج او در کنج ویران یافتیم
نعمت الله را به دست آورده ایم
لاجرم نعمت فراوان یافتیم
نوش وصل از نیش هجران یافتیم
بندگی کردیم و سلطان را بسی
سلطنت از قرب سلطان یافتیم
از بر ما مدتی دل رفته بود
در سر زلف پریشان یافتیم
سر بیفکندیم و سردار آمدیم
جان فدا کردیم و جانان یافتیم
آنچه می جویند و می گویند آن
می طلب از ما که ما آن یافتیم
سالها در کنج دل ساکن شدیم
گنج او در کنج ویران یافتیم
نعمت الله را به دست آورده ایم
لاجرم نعمت فراوان یافتیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
نقد گنج عشق او در کنج دل ما یافتیم
این سعادت بین که آن گمگشته را وایافتیم
تشنه بودیم و گرد بحر می گشتیم ما
تا که از عین یکی ماهفت دریا یافتیم
آفتاب روی او در دیدهٔ ما رو نمود
این چنین نور خوشی در چشم بینا یافتیم
در خرابات مغان عمری به سر آورده ایم
عاقبت ساقی سرمستی در آنجا یافتیم
نه به اشیا دیدهٔ ما دیده نور روی او
ما به نور روی او مجموع اشیا یافتیم
صورت زیبای اعیان مظهر اسمای اوست
خوانده ایم اسما تمام و یک مسما یافتیم
سید ما خوش در این دریای وحدت اوفتاد
عین او از ما بجو زیرا که آن ما یافتیم
این سعادت بین که آن گمگشته را وایافتیم
تشنه بودیم و گرد بحر می گشتیم ما
تا که از عین یکی ماهفت دریا یافتیم
آفتاب روی او در دیدهٔ ما رو نمود
این چنین نور خوشی در چشم بینا یافتیم
در خرابات مغان عمری به سر آورده ایم
عاقبت ساقی سرمستی در آنجا یافتیم
نه به اشیا دیدهٔ ما دیده نور روی او
ما به نور روی او مجموع اشیا یافتیم
صورت زیبای اعیان مظهر اسمای اوست
خوانده ایم اسما تمام و یک مسما یافتیم
سید ما خوش در این دریای وحدت اوفتاد
عین او از ما بجو زیرا که آن ما یافتیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
مائیم که مظهر صفاتیم
سر حلقهٔ عارفان ذاتیم
سیاح ولایت قدیمیم
هم ساکن خطهٔ جهاتیم
باقی به بقای ذات عشقیم
ایمن ز حیات و از مماتیم
دانندهٔ سر حرف گوئیم
پرگار وجود کایناتیم
خضریم که رهنمای خلقیم
پروردهٔ چشمهٔ حیاتیم
او بحر محیط ، ما چو موجیم
او نیشکر است و ما نباتیم
ما بندهٔ سیدیم از جان
بیزار ز لات و از مناتیم
سر حلقهٔ عارفان ذاتیم
سیاح ولایت قدیمیم
هم ساکن خطهٔ جهاتیم
باقی به بقای ذات عشقیم
ایمن ز حیات و از مماتیم
دانندهٔ سر حرف گوئیم
پرگار وجود کایناتیم
خضریم که رهنمای خلقیم
پروردهٔ چشمهٔ حیاتیم
او بحر محیط ، ما چو موجیم
او نیشکر است و ما نباتیم
ما بندهٔ سیدیم از جان
بیزار ز لات و از مناتیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۶
ما مظهر نور مصطفائیم
ما منبع سر مرتضائیم
ما فاتحهٔ کتاب عشقیم
ما صوفی صفهٔ صفائیم
ما سر خلیفهٔ زمینیم
ما نور صحیفهٔ سمائیم
ما کاشف معنی کلامیم
ما واصف صورت شمائیم
ما صدرنشین کوی عشقیم
ما صوفی صفهٔ صفائیم
ما گوهر بحر بیکرانیم
ما مخزن گنج پادشاهیم
ما جامع جمله اسمهائیم
ما جام جم جهان نمائیم
در شرع طریقت و حقیقت
ما بلبل و هدهد و همائیم
سیمرغ حقیقت است سید
ما باز فضای کبریائیم
ما منبع سر مرتضائیم
ما فاتحهٔ کتاب عشقیم
ما صوفی صفهٔ صفائیم
ما سر خلیفهٔ زمینیم
ما نور صحیفهٔ سمائیم
ما کاشف معنی کلامیم
ما واصف صورت شمائیم
ما صدرنشین کوی عشقیم
ما صوفی صفهٔ صفائیم
ما گوهر بحر بیکرانیم
ما مخزن گنج پادشاهیم
ما جامع جمله اسمهائیم
ما جام جم جهان نمائیم
در شرع طریقت و حقیقت
ما بلبل و هدهد و همائیم
سیمرغ حقیقت است سید
ما باز فضای کبریائیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷
ما گدایان حضرت شاهیم
پرده داران خاص اللهیم
باده نوشان مجلس عشقیم
ره نشینان خاک این راهیم
گر چه از خود خبر نمی داریم
به خدا کز خدای آگاهیم
در ضمیر منیر دل مهریم
بر سپهر وجود جان ماهیم
گاه در مصر تن عزیز خودیم
که چو یوسف فتاده درچاهیم
کام دل در کنار جان داریم
ایمن از آرزوی دلخواهیم
بندهٔ ذاکران توحیدیم
سید ملک نعمت اللهیم
پرده داران خاص اللهیم
باده نوشان مجلس عشقیم
ره نشینان خاک این راهیم
گر چه از خود خبر نمی داریم
به خدا کز خدای آگاهیم
در ضمیر منیر دل مهریم
بر سپهر وجود جان ماهیم
گاه در مصر تن عزیز خودیم
که چو یوسف فتاده درچاهیم
کام دل در کنار جان داریم
ایمن از آرزوی دلخواهیم
بندهٔ ذاکران توحیدیم
سید ملک نعمت اللهیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
هر که باشد خادم او حرمتی دارد تمام
بندهٔ او بر در او عزتی دارد تمام
رند سرمستی که او فرمان ساقی می برد
بند فرمانست از آن رو طاعتی دارد تمام
گر عزیزی را به عمر خویش دردسر کرد
چون ندارد درد عشقش زحمتی دارد تمام
خاک پایش هر که همچون تاج بر سر می نهد
پادشاهی می نماید دولتی دارد تمام
خرقه پوشی را که او از وصل داده وصله ای
در میان خرقه پوشان خلعتی دارد تمام
همت عالی ما با غیر اومیلی نکرد
شاید ار گوئی فلانی همتی دارد تمام
نعمت الله از خدا می جو که آن خوش نعمتی است
هر که دارد نعمت الله نعمتی دارد تمام
بندهٔ او بر در او عزتی دارد تمام
رند سرمستی که او فرمان ساقی می برد
بند فرمانست از آن رو طاعتی دارد تمام
گر عزیزی را به عمر خویش دردسر کرد
چون ندارد درد عشقش زحمتی دارد تمام
خاک پایش هر که همچون تاج بر سر می نهد
پادشاهی می نماید دولتی دارد تمام
خرقه پوشی را که او از وصل داده وصله ای
در میان خرقه پوشان خلعتی دارد تمام
همت عالی ما با غیر اومیلی نکرد
شاید ار گوئی فلانی همتی دارد تمام
نعمت الله از خدا می جو که آن خوش نعمتی است
هر که دارد نعمت الله نعمتی دارد تمام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۹
اگر نه نور او بودی نبودی چشم ما روشن
و گر نه او نمودی رو که بنمودی خدا روشن
به ما آئینه ای بخشید و روی او در آن پیدا
به ما نوری عطا فرمود از آن شد چشم ما روشن
سخن از دی و از فردا مگو امروز خود فردا
خوشی بر چشم ما بنشین ببینش حالیا روشن
شب تاریک هجرانش به روز آور که وصل او
شب ، روشن کند چون روز سازد چشم ما روشن
چراغ خلوت دیده ز شمع شکر برافروزی
ببینی نور چشم ما درین خلوتسرا روشن
صفای جام می ما را نماید ساقی باقی
بگیر این جام می از ما که تا گردد تو را روشن
دو چشم روشن سید نماید نعمت الله را
به نور او توان دیدن جمال کبریا روشن
و گر نه او نمودی رو که بنمودی خدا روشن
به ما آئینه ای بخشید و روی او در آن پیدا
به ما نوری عطا فرمود از آن شد چشم ما روشن
سخن از دی و از فردا مگو امروز خود فردا
خوشی بر چشم ما بنشین ببینش حالیا روشن
شب تاریک هجرانش به روز آور که وصل او
شب ، روشن کند چون روز سازد چشم ما روشن
چراغ خلوت دیده ز شمع شکر برافروزی
ببینی نور چشم ما درین خلوتسرا روشن
صفای جام می ما را نماید ساقی باقی
بگیر این جام می از ما که تا گردد تو را روشن
دو چشم روشن سید نماید نعمت الله را
به نور او توان دیدن جمال کبریا روشن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
ایها الطالب چو جای ما و من
عین مطلوبم که می گویم سخن
تا که من با من بود من ، من نیم
چون نباشم من نباشد غیر من
عشق گه در جسم و گه در جان بود
گاه باشد یوسف و گه پیرهن
روحه روحی و روحی روحه
من رآی روحان حلافی البدن
من چو بی من در درون خلوتم
خواه پرده پوش خواهی برفکن
خواه می می نوش و خواهی توبه کن
خواه بت می ساز و خواهی می شکن
من چو از آل حسینم لاجرم
کل شیئی منکم عندی حسن
عین مطلوبم که می گویم سخن
تا که من با من بود من ، من نیم
چون نباشم من نباشد غیر من
عشق گه در جسم و گه در جان بود
گاه باشد یوسف و گه پیرهن
روحه روحی و روحی روحه
من رآی روحان حلافی البدن
من چو بی من در درون خلوتم
خواه پرده پوش خواهی برفکن
خواه می می نوش و خواهی توبه کن
خواه بت می ساز و خواهی می شکن
من چو از آل حسینم لاجرم
کل شیئی منکم عندی حسن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۹
آب می جوئی بیا با ما نشین
تشنه ای با ما درین دریا نشین
خیز دستی برفشان پائی بکوب
آنگهی مستانه خوش اینجا نشین
چون در آمد عشق عقل از جا برفت
پست شد آن خواجهٔ بالا نشین
خط موهوم است عالم طرح کن
بر سریر سر او ادنی نشین
بحری ای باید درین دریای ما
خود کی آید سوی ما صحرانشین
عقل را از در بران گر عاشقی
پیش آن معشوق بی همتا نشنین
نعمت الله را ببین در عین ما
عارفانه خوش بیا با ما نشین
تشنه ای با ما درین دریا نشین
خیز دستی برفشان پائی بکوب
آنگهی مستانه خوش اینجا نشین
چون در آمد عشق عقل از جا برفت
پست شد آن خواجهٔ بالا نشین
خط موهوم است عالم طرح کن
بر سریر سر او ادنی نشین
بحری ای باید درین دریای ما
خود کی آید سوی ما صحرانشین
عقل را از در بران گر عاشقی
پیش آن معشوق بی همتا نشنین
نعمت الله را ببین در عین ما
عارفانه خوش بیا با ما نشین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۶
نور چشم مردمست از دیدهٔ عالم نهان
غیر عین او که بیند نور او در انس و جان
گر شود روشن به نور روی او چشم و دلت
نور روی او به عین روی او بینی عیان
در مظاهر مظهری ظاهر شده در چشم ما
دیده بگشا تا ببینی نور او در عین آن
حرف حرف یرلغ عالم چو می خوانم بذوق
در همه منشور می یابم به نام او نشان
یک سر مو در میان ما نمی گنجد حجاب
خوش میانی در کنار و خوش کناری در میان
صدهزار آئینه دارد درنظر آن یار من
لاجرم هر آینه او را نماید آن چنان
خوانده ام علم بدیع عارفان از لوح دل
باز اسرار معانی می کنم با تو بیان
در خرابات فنا جام بقا نوشیده ام
فارغ خوش فارغم خوش فارغ از هر دو جهان
نعمت الله از رسول الله مانده یادگار
کس ندیده سیدی چون سید صاحبقران
غیر عین او که بیند نور او در انس و جان
گر شود روشن به نور روی او چشم و دلت
نور روی او به عین روی او بینی عیان
در مظاهر مظهری ظاهر شده در چشم ما
دیده بگشا تا ببینی نور او در عین آن
حرف حرف یرلغ عالم چو می خوانم بذوق
در همه منشور می یابم به نام او نشان
یک سر مو در میان ما نمی گنجد حجاب
خوش میانی در کنار و خوش کناری در میان
صدهزار آئینه دارد درنظر آن یار من
لاجرم هر آینه او را نماید آن چنان
خوانده ام علم بدیع عارفان از لوح دل
باز اسرار معانی می کنم با تو بیان
در خرابات فنا جام بقا نوشیده ام
فارغ خوش فارغم خوش فارغ از هر دو جهان
نعمت الله از رسول الله مانده یادگار
کس ندیده سیدی چون سید صاحبقران