عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - غدیریه در مدح مولای متقیان
الا ای غافل از حال خود ای بیچاره انسانی
کز انسانیتت محروم دارد خوی حیوانی
گمان کردی که حق زین جسم و جان و عقل و هوش و حس
غرض بودش همین عصیان و شهوتهای نفسانی
به علم دین رحمانت چو خر، پا در گل است اما
سمند عرصه پیمایی گه تلبیس شیطانی
تو زندان عذاب حق فرستی جان خود زان پس
که از زندان تن آساید این بیچاره زندانی
فریب دانهات ای مرغ قدسی برده از خاطر
که روزی آشیان بودت فراز عرش رحمانی
به انگشتی عسل کان را دوصد نیش از قفا باشد
عجب محروم ماندی از حلاوتهای روحانی
فزاید عقل و دانش هر دم اطفال دبستان را
تو آخر نیستی کمتر ز اطفال دبستانی
بر احق ساخت گنج گوهر دانش چه شد آخر
که ظاهر مینگردد از تو جز آثار نادانی
همی خون مسلمان میخوری گویی مسلمانم
مبادا هیچ کافر مبتلای این مسلمانی
سلیمانی چو میجویی پی حشمت چه میکوشی
نه آخر رفت بر باد فنا تخت سلیمانی
نه آخر میرود سوی سفر هر کهتر و مهتر
نه آخر میکند ز اینجا گذر هر عالی و دانی
چو باید زیر گِل خفتن، چه فربه جسم و چه لاغر
چو باید زین جهان رفتن چه درویشی چه سلطانی
یکی بگشای چشم دل به زیر پای خود بنگر
همه دست است و پا و چشم و گوش و خدو پیشانی
تفحص کن بجو آب بقا آنگه بزن جامی
که تا یابی حیات باقی اندر عالم فانی
ولی بیخضر عزم آن مکن زیرا که در ظلمت
نمایی راه گم مانی به پشت سد حیرانی
ز باد و آب و خاک و آتشت باید گذر کردن
چو با خضری رهی زینگونه مشکلها به آسانی
بپوش آئینهی دل را از عکس غیر تا در آن
فرو تابد ز صد خورشید به انوار یزدانی
در آ در حلقه اهل ولا تا بر در قدرت
کند چرخ برین از بهر کسب جاه دربانی
بزن دست طلب بر دامن آن پاکدامانان
که دامان خدا گردیدهاند از پاکدامانی
منور ساز جان و دل به نور محضر آنان
که از نور علی دارند قلب خویش نورانی
علی آن ناصر آدم، علی آن یاور خاتم
علی آن منظر پرندگان بال عرفانی
عجب کی باشد از او شمع خور را سو به سو بردن
که خود ایوان گردون را بد از روز ازل بانی
لسان الله ناطق آنکه شد کون و مکان ظاهر
به لفظ کن چو کرد از لعل لب او گوهر افشانی
جلیل القدر منظوری عظیمالشأن ممدوحی
که مداحش خداوند است و مدح آیات قرآنی
کسی کاو را خداوند جهان مداح شد بی شک
همه ذرات عالم میکنند او را ثنا خوانی
خدا در صورت انسان کند نام علی ظاهر
در اینصورت بود عشق علی معنی انسانی
چو اندر لیله الاسری خدای فرد بیهمتا
حبیب خویش را در عرش خواند از بهر مهمانی
نهادش خوان به پیش آنگاه آمد از پس پرده
برون دست علی و کرد با آن شاه همخوانی
الا ای جرعه نوشان می عشق علی بادا
گوارا بر شما این باده و این دولت ارزانی
شما را سبز و خرم بودن و یکپای رقصیدن
سزد زیرا که آزادید همچون سرو بستانی
خود از بهر غرابان لاشه مردار میشاید
شما را عشق کل ای عندلیبان گلستانی
بماند بر شما تا همچو نرگس دیدهها حیران
همی رقصید چون گیسوی سنبل در پریشانی
خصوص امروز کامد در غدیرخم به امر حق
به نزد مصطفی روحالامین آن پیک ربانی
بگفت ای سرور و سرخیل خلق اول و آخر
که تعظیم تو واجب کرده حق بر نوع امکانی
بگیر از کنز مخفی ای حبیب حق کنون پرده
معرف شو علی را گوی با خلق آنچه خود دانی
به ظاهر هم خلافت ده علی را اندر این منزل
کزین پس مینباید بود این مطلب به پنهانی
ولای مرتضی را عرضه کن بر عام تا خاصان
به حق یابند ره زان نور در این دیر ظلمانی
بود اسلام تن مهر علی جان خود چه کار آید
تنی تن به غیر از اینکه جان در آن کند جانی
از این اسلام یا احمد غرض این بود کز مسند
چو برخیزی علی را بر به جای خویش بنشانی
فرود آمد شه و گفتا فرود آئید ای یاران
در این منزل شما را امتحانی هست ایمانی
بر آمد بر جهاز اشتران با یک فلک رفعت
شهنشاهی که هستی را کند لطفش نگهبانی
شدند آن قوم سرگرم تماشای جمال او
بدان حالت که عریانان به خورشید زمستانی
پس از حمد خدا مدح علی آغاز کرد آری
علی را قدر پیغمبر نکو داند ز همشأنی
گرفتی دست حیدر را به دست آنگاه با امت
بگفت این دست باشد دستیار ذات سبحانی
بود این دست مصداق یدالله فوق ایدیهم
که در رزم شجاعان این سخن گردیده برهانی
بنای چرخ گردون باشد از این دست و تا محشر
بود این دست را هم اختیار چرخ گردانی
اگر این دست از کار جهان یک لحظه باز آید
نهد یکبارگی بنیاد هستی رو به ویرانی
اگر این دست بر آدم نه آب رحمت افشاندی
هنوزش جسم و جان میسوخت در نار پشیمانی
علی شد یار نوح و وارهاندش از غم و محنت
در آن ساعت که شد کشتی او در بحر طوفانی
دگر ره دیده یعقوب شد از لطف او روشن
عزیز مصر گشت از رحمت او ماه کنعانی
خلیل از مهر او محفوظ ماند از آتش سوزان
ذبیح اندر منای عشق او گردید قربانی
کلیم الله از نور علی جست آن ید بیضا
مسیحا از دم او یافت آن انفاس رحمانی
علی نفس منست و بی ولایش نیست کس ناجی
چه جنی و چه انسی و چه کیوانی چه کیهانی
هر آنکس را منم مولا علی او را بود مولا
علی باشد پس از من ناشر احکام فرقانی
همی تأکید مهر مرتضی آن شاه کرد اما
فزود آن روبهان را کین دل با شیر یزدانی
هر کس را به نور مرتضی شد قلب و جان روشن
جز آن کش بود قلب بوذری و جان سلمانی
عجب کان دیو خوامت رها کردند خضر از کف
خود افکندند اندر دام ددهای بیابانی
الا تا در بدخشان تابش خورشید در معدن
پدید از سنگ قابل آورد لعل بدخشانی
عدوی مرتضی را با درخ چون کهربا اصفر
محب خاندان را با درخ چون لعل رمانی
الا ای باب شهر علم احمد ای که جبریلت
کند بر در به عنوان گدائی حلقه جنبانی
خدایش خوانده هر کس را تو خوانی بر در احسان
خدایش رانده هر کس را تو از درگاه خود رانی
در اوصاف تو تکرار قوافی گر رود شاید
که خنگ نطق واگیرد عنان از گرم جولانی
صغیر آن رو سیه کلب درت کاندر گه و بی گه
سگ نفسش درد دامان جان از تیز دندانی
همی خواهد تو ای شیر خدا سرحلقه مردان
ز چنگ این سگ خونخوارهاش از لطف برهانی
دگر احوال او را نی زبان و نی قلم باید
که هم ناگفته میدانی و هم ننوشته میخوانی
کز انسانیتت محروم دارد خوی حیوانی
گمان کردی که حق زین جسم و جان و عقل و هوش و حس
غرض بودش همین عصیان و شهوتهای نفسانی
به علم دین رحمانت چو خر، پا در گل است اما
سمند عرصه پیمایی گه تلبیس شیطانی
تو زندان عذاب حق فرستی جان خود زان پس
که از زندان تن آساید این بیچاره زندانی
فریب دانهات ای مرغ قدسی برده از خاطر
که روزی آشیان بودت فراز عرش رحمانی
به انگشتی عسل کان را دوصد نیش از قفا باشد
عجب محروم ماندی از حلاوتهای روحانی
فزاید عقل و دانش هر دم اطفال دبستان را
تو آخر نیستی کمتر ز اطفال دبستانی
بر احق ساخت گنج گوهر دانش چه شد آخر
که ظاهر مینگردد از تو جز آثار نادانی
همی خون مسلمان میخوری گویی مسلمانم
مبادا هیچ کافر مبتلای این مسلمانی
سلیمانی چو میجویی پی حشمت چه میکوشی
نه آخر رفت بر باد فنا تخت سلیمانی
نه آخر میرود سوی سفر هر کهتر و مهتر
نه آخر میکند ز اینجا گذر هر عالی و دانی
چو باید زیر گِل خفتن، چه فربه جسم و چه لاغر
چو باید زین جهان رفتن چه درویشی چه سلطانی
یکی بگشای چشم دل به زیر پای خود بنگر
همه دست است و پا و چشم و گوش و خدو پیشانی
تفحص کن بجو آب بقا آنگه بزن جامی
که تا یابی حیات باقی اندر عالم فانی
ولی بیخضر عزم آن مکن زیرا که در ظلمت
نمایی راه گم مانی به پشت سد حیرانی
ز باد و آب و خاک و آتشت باید گذر کردن
چو با خضری رهی زینگونه مشکلها به آسانی
بپوش آئینهی دل را از عکس غیر تا در آن
فرو تابد ز صد خورشید به انوار یزدانی
در آ در حلقه اهل ولا تا بر در قدرت
کند چرخ برین از بهر کسب جاه دربانی
بزن دست طلب بر دامن آن پاکدامانان
که دامان خدا گردیدهاند از پاکدامانی
منور ساز جان و دل به نور محضر آنان
که از نور علی دارند قلب خویش نورانی
علی آن ناصر آدم، علی آن یاور خاتم
علی آن منظر پرندگان بال عرفانی
عجب کی باشد از او شمع خور را سو به سو بردن
که خود ایوان گردون را بد از روز ازل بانی
لسان الله ناطق آنکه شد کون و مکان ظاهر
به لفظ کن چو کرد از لعل لب او گوهر افشانی
جلیل القدر منظوری عظیمالشأن ممدوحی
که مداحش خداوند است و مدح آیات قرآنی
کسی کاو را خداوند جهان مداح شد بی شک
همه ذرات عالم میکنند او را ثنا خوانی
خدا در صورت انسان کند نام علی ظاهر
در اینصورت بود عشق علی معنی انسانی
چو اندر لیله الاسری خدای فرد بیهمتا
حبیب خویش را در عرش خواند از بهر مهمانی
نهادش خوان به پیش آنگاه آمد از پس پرده
برون دست علی و کرد با آن شاه همخوانی
الا ای جرعه نوشان می عشق علی بادا
گوارا بر شما این باده و این دولت ارزانی
شما را سبز و خرم بودن و یکپای رقصیدن
سزد زیرا که آزادید همچون سرو بستانی
خود از بهر غرابان لاشه مردار میشاید
شما را عشق کل ای عندلیبان گلستانی
بماند بر شما تا همچو نرگس دیدهها حیران
همی رقصید چون گیسوی سنبل در پریشانی
خصوص امروز کامد در غدیرخم به امر حق
به نزد مصطفی روحالامین آن پیک ربانی
بگفت ای سرور و سرخیل خلق اول و آخر
که تعظیم تو واجب کرده حق بر نوع امکانی
بگیر از کنز مخفی ای حبیب حق کنون پرده
معرف شو علی را گوی با خلق آنچه خود دانی
به ظاهر هم خلافت ده علی را اندر این منزل
کزین پس مینباید بود این مطلب به پنهانی
ولای مرتضی را عرضه کن بر عام تا خاصان
به حق یابند ره زان نور در این دیر ظلمانی
بود اسلام تن مهر علی جان خود چه کار آید
تنی تن به غیر از اینکه جان در آن کند جانی
از این اسلام یا احمد غرض این بود کز مسند
چو برخیزی علی را بر به جای خویش بنشانی
فرود آمد شه و گفتا فرود آئید ای یاران
در این منزل شما را امتحانی هست ایمانی
بر آمد بر جهاز اشتران با یک فلک رفعت
شهنشاهی که هستی را کند لطفش نگهبانی
شدند آن قوم سرگرم تماشای جمال او
بدان حالت که عریانان به خورشید زمستانی
پس از حمد خدا مدح علی آغاز کرد آری
علی را قدر پیغمبر نکو داند ز همشأنی
گرفتی دست حیدر را به دست آنگاه با امت
بگفت این دست باشد دستیار ذات سبحانی
بود این دست مصداق یدالله فوق ایدیهم
که در رزم شجاعان این سخن گردیده برهانی
بنای چرخ گردون باشد از این دست و تا محشر
بود این دست را هم اختیار چرخ گردانی
اگر این دست از کار جهان یک لحظه باز آید
نهد یکبارگی بنیاد هستی رو به ویرانی
اگر این دست بر آدم نه آب رحمت افشاندی
هنوزش جسم و جان میسوخت در نار پشیمانی
علی شد یار نوح و وارهاندش از غم و محنت
در آن ساعت که شد کشتی او در بحر طوفانی
دگر ره دیده یعقوب شد از لطف او روشن
عزیز مصر گشت از رحمت او ماه کنعانی
خلیل از مهر او محفوظ ماند از آتش سوزان
ذبیح اندر منای عشق او گردید قربانی
کلیم الله از نور علی جست آن ید بیضا
مسیحا از دم او یافت آن انفاس رحمانی
علی نفس منست و بی ولایش نیست کس ناجی
چه جنی و چه انسی و چه کیوانی چه کیهانی
هر آنکس را منم مولا علی او را بود مولا
علی باشد پس از من ناشر احکام فرقانی
همی تأکید مهر مرتضی آن شاه کرد اما
فزود آن روبهان را کین دل با شیر یزدانی
هر کس را به نور مرتضی شد قلب و جان روشن
جز آن کش بود قلب بوذری و جان سلمانی
عجب کان دیو خوامت رها کردند خضر از کف
خود افکندند اندر دام ددهای بیابانی
الا تا در بدخشان تابش خورشید در معدن
پدید از سنگ قابل آورد لعل بدخشانی
عدوی مرتضی را با درخ چون کهربا اصفر
محب خاندان را با درخ چون لعل رمانی
الا ای باب شهر علم احمد ای که جبریلت
کند بر در به عنوان گدائی حلقه جنبانی
خدایش خوانده هر کس را تو خوانی بر در احسان
خدایش رانده هر کس را تو از درگاه خود رانی
در اوصاف تو تکرار قوافی گر رود شاید
که خنگ نطق واگیرد عنان از گرم جولانی
صغیر آن رو سیه کلب درت کاندر گه و بی گه
سگ نفسش درد دامان جان از تیز دندانی
همی خواهد تو ای شیر خدا سرحلقه مردان
ز چنگ این سگ خونخوارهاش از لطف برهانی
دگر احوال او را نی زبان و نی قلم باید
که هم ناگفته میدانی و هم ننوشته میخوانی
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۷ - غدیریه در مدح زوج بتول ابن عم رسول علی علیهالسلام
امروز من اندر سر سودای دگر دارم
درباره میخوردن تجدید نظر دارم
خشت از سر خم خواهم یکمرتبه بردارم
سرهشته در آن نوشم تا هوش بسر دارم
در میکده مست افتم بیزحمت هشیاری
ای مرغ طرب بالی بگشای و معلق زن
پائی ز سر مستی بر گنبد ازرق زن
حق حق زن و هوهو کن هوهو کن و حقحق زن
بر بیخبران تسخر بر بیبصران دق زن
کان خلوتی غیبی شد شاهد بازاری
با اهل زمین بر گو کز عرش بشیر آمد
خیزید باستقبال آن عرش سریر آمد
بر خیل خراباتی ده مژده که پیر آمد
با جلوه اللهی در خم غدیر آمد
تا حشر ز اهل دل دل برد بعیاری
معشوق ازل از رخ برداشته برقع را
هر دیده کجا بیند آن ماه ملمع را
خفاش شناسد کی خورشید مشعشع را
آری چو کند در برشه دلق مرقع را
هر دیده ظاهر بین افتد به غلط کاری
از وجه هویت بین نی نسبت تمثالی
وجه علی اعلی وجه علی عالی
ای موسی بن عمران جای تو کنون خالی
تا کام دلت یابی از آن ولی والی
جای لن از او بینی صدگونه وفاداری
از خاک رهش گردون اندوخته گوهرها
آراسته گیتی را ز افروخته اخترها
تنها نه کنون باشد او ملجأ مضطرها
هنگام بلا از او جستند پیمبرها
این یک ظفر و نصرت آن یک مدد و یاری
گر او نه همی کردی در حق رسل احسان
تا حشر نیاسودی نوح از الم طوفان
یوسف نشدی آزاد از زاویه زندان
یعقوب نمیکردی طی مرحله هجران
ایوب نمیرستی از بستر بیماری
استاد ملایک شد جبرئیل ز تعلیمش
خاک ره او گردید امکان پی تکریمش
اشیا رقم هستی خواندند ز ترقیمش
چون روز ازل گردون خم گشت بتعظیمش
زان یافت چنین رفعت در عین نگونساری
هرکس بغلامانش داخل شد و محرم شد
میزیبد اگر گوئی او داخل آدم شد
آدم هم از این رتبت انسان مکرم شد
صورت ز علی آورد آنگونه معظم شد
ورنه که سجود آرد بر کهگل فخاری
ای قبله حقجویان محراب دو ابرویت
روی دل مشتاقان از هر طرفی سویت
نه گنبدگردون را پر کرده هیاهویت
در دیر و حرم مجنون بر سلسله مویت
هم مؤمن تسبیحی هم کافر زناری
تبلیغ محمد (ص) را در کارتو میبینم
سر تا سر فرقان را اسرار تو میبینم
روشن همه عالم را ز انوار تو میبینم
در معنی صورتها دیدار تو میبینم
خوابی است خوش این یارب یا معنی بیداری
ای پادشه عالم ما خیل غلامانت
گر باشدمان دستی داریم به دامانت
ما را بکن از احسان خود قابل احسانت
هر عیب و گنه داریم ای ما همه قربانت
میپوش به ستاری میبخش بغفاری
نعمت علی آن اختر کز برج تو تابان شد
در دوده شه صابر بر فقر نگهبان شد
مر جشن غدیرت را ساعی ز دل و جان شد
بس مشگل مسکینان کز لطف وی آسانشد
آسان گذران از وی هر سختی و دشواری
من گرچه صغیر استم با وصف تو دمسازم
پر کرده جهانی را در مدح تو آوازم
شه صابر از این نعمت کرده است سرافرازم
هرکس بکسی نازد من هم بتو مینازم
تا ناز که خود گردد مقرون بسزاواری
درباره میخوردن تجدید نظر دارم
خشت از سر خم خواهم یکمرتبه بردارم
سرهشته در آن نوشم تا هوش بسر دارم
در میکده مست افتم بیزحمت هشیاری
ای مرغ طرب بالی بگشای و معلق زن
پائی ز سر مستی بر گنبد ازرق زن
حق حق زن و هوهو کن هوهو کن و حقحق زن
بر بیخبران تسخر بر بیبصران دق زن
کان خلوتی غیبی شد شاهد بازاری
با اهل زمین بر گو کز عرش بشیر آمد
خیزید باستقبال آن عرش سریر آمد
بر خیل خراباتی ده مژده که پیر آمد
با جلوه اللهی در خم غدیر آمد
تا حشر ز اهل دل دل برد بعیاری
معشوق ازل از رخ برداشته برقع را
هر دیده کجا بیند آن ماه ملمع را
خفاش شناسد کی خورشید مشعشع را
آری چو کند در برشه دلق مرقع را
هر دیده ظاهر بین افتد به غلط کاری
از وجه هویت بین نی نسبت تمثالی
وجه علی اعلی وجه علی عالی
ای موسی بن عمران جای تو کنون خالی
تا کام دلت یابی از آن ولی والی
جای لن از او بینی صدگونه وفاداری
از خاک رهش گردون اندوخته گوهرها
آراسته گیتی را ز افروخته اخترها
تنها نه کنون باشد او ملجأ مضطرها
هنگام بلا از او جستند پیمبرها
این یک ظفر و نصرت آن یک مدد و یاری
گر او نه همی کردی در حق رسل احسان
تا حشر نیاسودی نوح از الم طوفان
یوسف نشدی آزاد از زاویه زندان
یعقوب نمیکردی طی مرحله هجران
ایوب نمیرستی از بستر بیماری
استاد ملایک شد جبرئیل ز تعلیمش
خاک ره او گردید امکان پی تکریمش
اشیا رقم هستی خواندند ز ترقیمش
چون روز ازل گردون خم گشت بتعظیمش
زان یافت چنین رفعت در عین نگونساری
هرکس بغلامانش داخل شد و محرم شد
میزیبد اگر گوئی او داخل آدم شد
آدم هم از این رتبت انسان مکرم شد
صورت ز علی آورد آنگونه معظم شد
ورنه که سجود آرد بر کهگل فخاری
ای قبله حقجویان محراب دو ابرویت
روی دل مشتاقان از هر طرفی سویت
نه گنبدگردون را پر کرده هیاهویت
در دیر و حرم مجنون بر سلسله مویت
هم مؤمن تسبیحی هم کافر زناری
تبلیغ محمد (ص) را در کارتو میبینم
سر تا سر فرقان را اسرار تو میبینم
روشن همه عالم را ز انوار تو میبینم
در معنی صورتها دیدار تو میبینم
خوابی است خوش این یارب یا معنی بیداری
ای پادشه عالم ما خیل غلامانت
گر باشدمان دستی داریم به دامانت
ما را بکن از احسان خود قابل احسانت
هر عیب و گنه داریم ای ما همه قربانت
میپوش به ستاری میبخش بغفاری
نعمت علی آن اختر کز برج تو تابان شد
در دوده شه صابر بر فقر نگهبان شد
مر جشن غدیرت را ساعی ز دل و جان شد
بس مشگل مسکینان کز لطف وی آسانشد
آسان گذران از وی هر سختی و دشواری
من گرچه صغیر استم با وصف تو دمسازم
پر کرده جهانی را در مدح تو آوازم
شه صابر از این نعمت کرده است سرافرازم
هرکس بکسی نازد من هم بتو مینازم
تا ناز که خود گردد مقرون بسزاواری
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۸ - فیالنصیحه
ایکه سرگرم باندوختن سیم و زری
سیم و ز توشه ره نیست عجب بیخبری
خصم جان تو بود اینکه تو دولت شمری
آن نه دولت که بصد حسرت از آن درگذری
دولت آنستکه در گور بهمره ببری
چند اندیشه تعمیر سرایت بسر است
تا بکی نقش فلان خانه تو را در نظر است
چند گوئی که چنین زشت و چنان خوبتر است
وطنت جای دگر باشد و منزل دگر است
تو در این شهر غریبی و کنون در بدری
مقصد ذات حق از خلقت ما معرفت است
مایه دولت تسلیم و رضا معرفت است
مطلقا دادرس روز جزا معرفت است
فرق انسان و بهائم بخدا معرفت است
گر تو بیمعرفت استی ز بهائم بتری
ای تو را طرح وجود از ملک و از حیوان
گاه رحمن بتو فرمانده و گاهی شیطان
سعی کن بنده این باش و مشو تابع آن
که اگر تابع شیطان نشوی ای انسان
در مقامات تو بر جن و ملک مفتخری
چشم تحقیق گشا تا که بینی بملا
همه را عاجز و بیچاره چه شاه و چه گدا
اعمی آن نیست که از دیده بود نابینا
اعمی آنست که نبود نظرش سوی خدا
گر بپوشی نظر از خلق تو صاحبنظری
تا بکی عمر گرانمایه کنی صرف گناه
وانگهی فاش که خلقت بنمایند نگاه
میکنی فخر بنا بردن فرمان اله
پا بدین میزنی و میشکنی طرف کلاه
شرمی آخر ز خدا کن چقدر خیرهسری
وقت آنست کسان فاتحهخوان تو شوند
دل تسلی ده خویشان و کسان تو شوند
اقربا بر دهن انگشت گزان تو شوند
خلق از روی تحیر نگران تو شوند
تو هنوز از پی ترتیب بخود مینگری
سخنت جمله صغیرا بر ارباب عقول
رای عقلست و پسندیده طبع و مقبول
نا قبول آنکه کلامت نه بجان کرد قبول
لیک آن به که نگردی توهم از پند ملول
این نصایح بخود آموز که شایستهتری
سیم و ز توشه ره نیست عجب بیخبری
خصم جان تو بود اینکه تو دولت شمری
آن نه دولت که بصد حسرت از آن درگذری
دولت آنستکه در گور بهمره ببری
چند اندیشه تعمیر سرایت بسر است
تا بکی نقش فلان خانه تو را در نظر است
چند گوئی که چنین زشت و چنان خوبتر است
وطنت جای دگر باشد و منزل دگر است
تو در این شهر غریبی و کنون در بدری
مقصد ذات حق از خلقت ما معرفت است
مایه دولت تسلیم و رضا معرفت است
مطلقا دادرس روز جزا معرفت است
فرق انسان و بهائم بخدا معرفت است
گر تو بیمعرفت استی ز بهائم بتری
ای تو را طرح وجود از ملک و از حیوان
گاه رحمن بتو فرمانده و گاهی شیطان
سعی کن بنده این باش و مشو تابع آن
که اگر تابع شیطان نشوی ای انسان
در مقامات تو بر جن و ملک مفتخری
چشم تحقیق گشا تا که بینی بملا
همه را عاجز و بیچاره چه شاه و چه گدا
اعمی آن نیست که از دیده بود نابینا
اعمی آنست که نبود نظرش سوی خدا
گر بپوشی نظر از خلق تو صاحبنظری
تا بکی عمر گرانمایه کنی صرف گناه
وانگهی فاش که خلقت بنمایند نگاه
میکنی فخر بنا بردن فرمان اله
پا بدین میزنی و میشکنی طرف کلاه
شرمی آخر ز خدا کن چقدر خیرهسری
وقت آنست کسان فاتحهخوان تو شوند
دل تسلی ده خویشان و کسان تو شوند
اقربا بر دهن انگشت گزان تو شوند
خلق از روی تحیر نگران تو شوند
تو هنوز از پی ترتیب بخود مینگری
سخنت جمله صغیرا بر ارباب عقول
رای عقلست و پسندیده طبع و مقبول
نا قبول آنکه کلامت نه بجان کرد قبول
لیک آن به که نگردی توهم از پند ملول
این نصایح بخود آموز که شایستهتری
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۹ - نصیحت
ای بشر ای تو گنج نهانی
ای بشر ای جهان معانی
در زمین کوکب آسمانی
در قفس طایر لامکانی
تا بکی قدر خود را ندانی
بیخود با خود آخود رها کن
خود مبین و بخود دیده واکن
دیده روشن بنور خدا کن
دل به اسرار خود آشنا کن
تا کی از خویشتن دورمانی
ای بشر از دو بینی بدرباش
وحدت حق ببین با نظر باش
یک دل و یک جهت با بشر باش
با بشر بد مکن با خبر باش
کانچه دادی همان میستانی
ای بشر کین و شر تا کی و چند
کین و شر با بشر تا کی و چند
فتنه در بحر و بر تا کی و چند
دشمن یکدگر تا کی و چند
بس کن آخر از این دل گرانی
ما گروه بشر هرچه هستیم
در مقام ار به اوج ار به پستیم
عضو هم چون سروپا و دستیم
در دورنگی چو از هم گسستیم
سخت از آن شد بما زندگانی
آن رهی کان طریق رشاد است
اتحاد اتحاد اتحاد است
چون ز خلقت محبت مراد است
هر سخن کان بضد و داد است
زان حذر بایدت تا توانی
ای بشر شو رهین محبت
جان و دل کن قرین محبت
بلکه باز آ بدین محبت
تا رهی با یقین محبت
چون صغیر از غم بدگمانی
ای بشر ای جهان معانی
در زمین کوکب آسمانی
در قفس طایر لامکانی
تا بکی قدر خود را ندانی
بیخود با خود آخود رها کن
خود مبین و بخود دیده واکن
دیده روشن بنور خدا کن
دل به اسرار خود آشنا کن
تا کی از خویشتن دورمانی
ای بشر از دو بینی بدرباش
وحدت حق ببین با نظر باش
یک دل و یک جهت با بشر باش
با بشر بد مکن با خبر باش
کانچه دادی همان میستانی
ای بشر کین و شر تا کی و چند
کین و شر با بشر تا کی و چند
فتنه در بحر و بر تا کی و چند
دشمن یکدگر تا کی و چند
بس کن آخر از این دل گرانی
ما گروه بشر هرچه هستیم
در مقام ار به اوج ار به پستیم
عضو هم چون سروپا و دستیم
در دورنگی چو از هم گسستیم
سخت از آن شد بما زندگانی
آن رهی کان طریق رشاد است
اتحاد اتحاد اتحاد است
چون ز خلقت محبت مراد است
هر سخن کان بضد و داد است
زان حذر بایدت تا توانی
ای بشر شو رهین محبت
جان و دل کن قرین محبت
بلکه باز آ بدین محبت
تا رهی با یقین محبت
چون صغیر از غم بدگمانی
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۰ - خطاب وجدان به طبیعت
طبیعت ای بهم آمیخته اجزا و ارکانی
هویدا گشته از ماهیت اضداد امکانی
بهم پیچیده رنج و راحتی امید و حرمانی
عجین گردیده هجران و وصالی در دو درمانی
منقش پردهٔی از کلک صنع حضرت باری
زمینا آسمانا انجما با این همه زحمت
که هریک میکشید و میکنید از جان و دل خدمت
بشر میپرورید و میفزائیدش همی حرمت
مهیا میکنید از بهر او هر دولت و نعمت
چه میبینید از او غیر از شقاوت جز زیانکاری
طبیعت گو با بناء خود این آشوب و شر تا کی
بشر همچون سبع افتاده بر جان بشر تا کی
بگو ای مظهر حق هستی از خود بیخبر تا کی
ستم تا کی جفا تا کی خطا تا کی خطر تا کی
خود آخر کشته خود بدروی بنگر چه میکاری
زدی بر هم بسی ز اشکسته بالان آشیانها را
بر افکندی بسی از بینوایان خانمانها را
ز بیرحمی زدی آتش مکینها را مکانها را
تبه کردی تلف کردی زمینها را زمانها را
چه میجویی از این آدمکشی وین مردمآزاری
اگر از نسل میمون یا نژاد آدم خاکی
ز مشرق یا که از مغرب زمینی یا که افلاکی
ز یک نوعید با همنوع خود تا چند بیباکی
چرا اینقدر بیرحمی چرا اینقدر سفاکی
چرا اینقدر خونریزی چرا اینقدر خونخواری
بیا و همت خود را یکی صرف فتوت کن
بگیتی باز راه دوستی باب مروت کن
بهل بیگانگی در خویش ایجاد اخوت کن
خدا را بنده شو تصدیق توحید و نبوت کن
که میبیند صغیر این آفت از فقدان دینداری
هویدا گشته از ماهیت اضداد امکانی
بهم پیچیده رنج و راحتی امید و حرمانی
عجین گردیده هجران و وصالی در دو درمانی
منقش پردهٔی از کلک صنع حضرت باری
زمینا آسمانا انجما با این همه زحمت
که هریک میکشید و میکنید از جان و دل خدمت
بشر میپرورید و میفزائیدش همی حرمت
مهیا میکنید از بهر او هر دولت و نعمت
چه میبینید از او غیر از شقاوت جز زیانکاری
طبیعت گو با بناء خود این آشوب و شر تا کی
بشر همچون سبع افتاده بر جان بشر تا کی
بگو ای مظهر حق هستی از خود بیخبر تا کی
ستم تا کی جفا تا کی خطا تا کی خطر تا کی
خود آخر کشته خود بدروی بنگر چه میکاری
زدی بر هم بسی ز اشکسته بالان آشیانها را
بر افکندی بسی از بینوایان خانمانها را
ز بیرحمی زدی آتش مکینها را مکانها را
تبه کردی تلف کردی زمینها را زمانها را
چه میجویی از این آدمکشی وین مردمآزاری
اگر از نسل میمون یا نژاد آدم خاکی
ز مشرق یا که از مغرب زمینی یا که افلاکی
ز یک نوعید با همنوع خود تا چند بیباکی
چرا اینقدر بیرحمی چرا اینقدر سفاکی
چرا اینقدر خونریزی چرا اینقدر خونخواری
بیا و همت خود را یکی صرف فتوت کن
بگیتی باز راه دوستی باب مروت کن
بهل بیگانگی در خویش ایجاد اخوت کن
خدا را بنده شو تصدیق توحید و نبوت کن
که میبیند صغیر این آفت از فقدان دینداری
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۲ - تضمین غزل شیخ سعدی رحمهالله علیه
نه تابع دیریم و نه قائل بکنشتیم
نه سالک راه حرم پاک سرشتیم
ما دوزخیان بین که طلبکار بهشتیم
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
افسوس که ما نامه عصیان ندریدیم
بر تن بجز از جامه حسرت نبریدیم
با گوش عمل حکم خدا را نشنیدیم
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما را بهوا نفس همی خیره نماید
هی کم کند از عمر و بعصیان بفزاید
ای بس در افسوس که بر ما بگشاید
ما کشته نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما بقیامت که چرا نفس نکشتیم
این زال جهان خط امانی ننوشته است
شوهر نگرفته است که ناکام نکشته است
بس خیرهدل ما که از آن در نگذشته است
دنیا که در آن مرد خدا گل نسرشته است
نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم
خرم دل مرغان گلستان سعادت
کایشان چو مگس در طلب شهد عبادت
ما همچو جعل در پی سرگین شقاوت
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
مامور میان بسته دوان بر در و دشتیم
هر روز بشد شام و صباح دگر آمد
ما را همه دم نقش دگر در نظر آمد
افسوس که در خواب گران عمر سرآمد
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
عبرت نگرفتیم ز همسایه که بگذشت
وز خواجه فلان با همه پیرایه که بگذشت
وز ساکن آن کاخ فلک پایه که بگذشت
افسون بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم
از جوع به زاری فقرا ما نعم اندوز
ایشان به فنا توام و ما سرخوش و فیروز
سوزیم دل اما به کسی ناشده دلسوز
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آنروز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
از بار گنه خم چو کمان آمده قامت
گشتیم دریغا هدف تیر ملامت
آه ار به شفاعت نکند خواجه اقامت
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
امید صغیر است به اعمال بزرگان
کانجا که بود خرمن افعال بزرگان
چون مور برد ریزش غربال بزرگان
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم
نه سالک راه حرم پاک سرشتیم
ما دوزخیان بین که طلبکار بهشتیم
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
افسوس که ما نامه عصیان ندریدیم
بر تن بجز از جامه حسرت نبریدیم
با گوش عمل حکم خدا را نشنیدیم
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما را بهوا نفس همی خیره نماید
هی کم کند از عمر و بعصیان بفزاید
ای بس در افسوس که بر ما بگشاید
ما کشته نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما بقیامت که چرا نفس نکشتیم
این زال جهان خط امانی ننوشته است
شوهر نگرفته است که ناکام نکشته است
بس خیرهدل ما که از آن در نگذشته است
دنیا که در آن مرد خدا گل نسرشته است
نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم
خرم دل مرغان گلستان سعادت
کایشان چو مگس در طلب شهد عبادت
ما همچو جعل در پی سرگین شقاوت
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
مامور میان بسته دوان بر در و دشتیم
هر روز بشد شام و صباح دگر آمد
ما را همه دم نقش دگر در نظر آمد
افسوس که در خواب گران عمر سرآمد
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
عبرت نگرفتیم ز همسایه که بگذشت
وز خواجه فلان با همه پیرایه که بگذشت
وز ساکن آن کاخ فلک پایه که بگذشت
افسون بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم
از جوع به زاری فقرا ما نعم اندوز
ایشان به فنا توام و ما سرخوش و فیروز
سوزیم دل اما به کسی ناشده دلسوز
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آنروز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
از بار گنه خم چو کمان آمده قامت
گشتیم دریغا هدف تیر ملامت
آه ار به شفاعت نکند خواجه اقامت
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
امید صغیر است به اعمال بزرگان
کانجا که بود خرمن افعال بزرگان
چون مور برد ریزش غربال بزرگان
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۴ - تضمین غزل خواجه حافظ علیهالرحمه
بغم سرای جهان خواجه خوش دلت شاد است
همیشه فکر تو در این خراب آباد است
ز بس امل دلت از یاد مرگ آزاد است
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که ایام عمر بر باد است
بغیر زردی رخسار و اشگ خونآلود
به رنگهای جهان مبتلا نباید بود
اسیر رنگ به غیر از زیان نبیند سود
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
به گوش هوش اگر بشنوی به لیل و نهار
به بیوفائی خود دهر میکند اقرار
مباش در پی آمال دنیوی زنهار
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
ببین بدیده عبرت در این خراب آباد
به باد رفته سریرکی و کلاه قباد
ندید کام در این حجله هرکه شد داماد
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
حدیث غیر رها کن و زمان خود دریاب
ببوس غبغب ساقی بنوش جام شراب
در آبه عالم مستی شنو ز غیب خطاب
چگویمت که بمیخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها داداست
شدم به رافت ساقی چو کامیاب از جام
وجود خویش تهی یافتم ز ننگ و ز نام
به حال مستیم آمد به گوش دل الهام
که ای بلندنظر شاهباز سد ره مقام
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
تو بلبلی به مقامات خود مکن تقصیر
بسان جغد به ویرانه آشیانه مگیر
مشو به دام مذلت برای دانه اسیر
تراز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
خنک دلی که ز قید هوس بود آزاد
به خوابگاه رضا آرمیده خرم و شاد
چو قسمت تو نه کم گردد از غم و نه زیاد
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه نغزم زرهروی یاد است
گشایشی چو ندیدی به عقده هم مفزای
بکنج غم منشین روی خود ترش منمای
رها ز خود شو و تفویض امر کن بخدای
رضا بداده بده و ز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشاد است
چه گلشن است که اندر عزای خود سنبل
گشوده طره و فریاد میکند صلصل
ز بی ثباتی گل میکند فغان بلبل
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
زهی محیط مقالات را گهر حافظ
خهی نهال کمالات را ثمر حافظ
صغیر را شده بانی بشعر تر حافظ
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است
همیشه فکر تو در این خراب آباد است
ز بس امل دلت از یاد مرگ آزاد است
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که ایام عمر بر باد است
بغیر زردی رخسار و اشگ خونآلود
به رنگهای جهان مبتلا نباید بود
اسیر رنگ به غیر از زیان نبیند سود
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
به گوش هوش اگر بشنوی به لیل و نهار
به بیوفائی خود دهر میکند اقرار
مباش در پی آمال دنیوی زنهار
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
ببین بدیده عبرت در این خراب آباد
به باد رفته سریرکی و کلاه قباد
ندید کام در این حجله هرکه شد داماد
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
حدیث غیر رها کن و زمان خود دریاب
ببوس غبغب ساقی بنوش جام شراب
در آبه عالم مستی شنو ز غیب خطاب
چگویمت که بمیخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها داداست
شدم به رافت ساقی چو کامیاب از جام
وجود خویش تهی یافتم ز ننگ و ز نام
به حال مستیم آمد به گوش دل الهام
که ای بلندنظر شاهباز سد ره مقام
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
تو بلبلی به مقامات خود مکن تقصیر
بسان جغد به ویرانه آشیانه مگیر
مشو به دام مذلت برای دانه اسیر
تراز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
خنک دلی که ز قید هوس بود آزاد
به خوابگاه رضا آرمیده خرم و شاد
چو قسمت تو نه کم گردد از غم و نه زیاد
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه نغزم زرهروی یاد است
گشایشی چو ندیدی به عقده هم مفزای
بکنج غم منشین روی خود ترش منمای
رها ز خود شو و تفویض امر کن بخدای
رضا بداده بده و ز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشاد است
چه گلشن است که اندر عزای خود سنبل
گشوده طره و فریاد میکند صلصل
ز بی ثباتی گل میکند فغان بلبل
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
زهی محیط مقالات را گهر حافظ
خهی نهال کمالات را ثمر حافظ
صغیر را شده بانی بشعر تر حافظ
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۵ - أیضاً تضمین غزل خواجه حافظ علیهالرحمه
ای نشسته بغلط یاد ز استاده کنی
بایدت هم نظری جانب افتاده کنی
چند و ناکی گله از قسم فرستاده کنی
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
ای مسافر تو از این شهر روان خواهی شد
این عیان است که در خاک نهان خواهی شد
عاقبت خاک قدوم دگران خواهی شد
آخر الامر گل کوزهگران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
برو ای دیو دغا بر حیل خویش ملاف
گرچه بر تخت سلیمان بنشستی خلاف
تیغ باید بمیان ورنه چه حاصل ز غلاف
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
ای که در مکتب دل صرف نکردی اوقات
هرچه تحصیل نمودی همه اخبار روات
خویش نشناختهٔی خط و نداری اثبات
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
دیده چون در ره حق راه سپاری حافظ
بقفای تو صغیر آمده باری حافظ
یافتی عیش خدا داده تو آری حافظ
کار خود گر بخدا باز گذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی
بایدت هم نظری جانب افتاده کنی
چند و ناکی گله از قسم فرستاده کنی
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
ای مسافر تو از این شهر روان خواهی شد
این عیان است که در خاک نهان خواهی شد
عاقبت خاک قدوم دگران خواهی شد
آخر الامر گل کوزهگران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
برو ای دیو دغا بر حیل خویش ملاف
گرچه بر تخت سلیمان بنشستی خلاف
تیغ باید بمیان ورنه چه حاصل ز غلاف
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
ای که در مکتب دل صرف نکردی اوقات
هرچه تحصیل نمودی همه اخبار روات
خویش نشناختهٔی خط و نداری اثبات
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
دیده چون در ره حق راه سپاری حافظ
بقفای تو صغیر آمده باری حافظ
یافتی عیش خدا داده تو آری حافظ
کار خود گر بخدا باز گذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۶ - تضمین غزل خواجه حافظ علیهالرحمه
این چه غوغاست که در ملک بشر میبینم
عالمی را همه پرخوف و خطر میبینم
همه را کینه بدل فتنه بسر میبینم
این چه شور است که در دور قمر میبینم
همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم
وه چه دنیا همه رنج و غم و درد و آلام
وه چه دنیا خطر خاص و فریبنده عام
با وجودی که ندیده است کس از دور انکام
هرکسی روز بهی میطلبد از ایام
عجب آنست که هر روز بتر میبینم
زاغ در گلشن و بلبل بقفس در بند است
صالح طرفه غمین طالح دون خورسند است
یارب این سفلهنوازی ز فلک تا چند است
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت دانا همه از خون جگر میبینم
خوش جلودار فلک از کف خود داده عنان
مشت حیوان بهم آویخته و خود نگران
وانگهی شیوه ناعدلی او بین که چسان
اسب تازی شده مجروح بزیر پالان
طوق زرین همه در گردن خر میبینم
نه پسر غیرتی از ذلت مادر دارد
نه برادر غمی از خفت خواهر دارد
زن بدل کینه دیرینه ز شوهر دارد
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر میبینم
وه که آفاق شده رزمگه انفس لشگر
طرفه کاین فتنه و آشوب ببحر است و ببر
طرفه تر این که بهرخانه ز سیر اختر
دختران را همه جنگ است و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر میبینم
گریه چون شمع صغیر از غم تاریکی کن
فربه از کبر مشو خوی بباریکی کن
دور از خود بخدا کوشش نزدیکی کن
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از دروگهر میبینم
عالمی را همه پرخوف و خطر میبینم
همه را کینه بدل فتنه بسر میبینم
این چه شور است که در دور قمر میبینم
همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم
وه چه دنیا همه رنج و غم و درد و آلام
وه چه دنیا خطر خاص و فریبنده عام
با وجودی که ندیده است کس از دور انکام
هرکسی روز بهی میطلبد از ایام
عجب آنست که هر روز بتر میبینم
زاغ در گلشن و بلبل بقفس در بند است
صالح طرفه غمین طالح دون خورسند است
یارب این سفلهنوازی ز فلک تا چند است
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت دانا همه از خون جگر میبینم
خوش جلودار فلک از کف خود داده عنان
مشت حیوان بهم آویخته و خود نگران
وانگهی شیوه ناعدلی او بین که چسان
اسب تازی شده مجروح بزیر پالان
طوق زرین همه در گردن خر میبینم
نه پسر غیرتی از ذلت مادر دارد
نه برادر غمی از خفت خواهر دارد
زن بدل کینه دیرینه ز شوهر دارد
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر میبینم
وه که آفاق شده رزمگه انفس لشگر
طرفه کاین فتنه و آشوب ببحر است و ببر
طرفه تر این که بهرخانه ز سیر اختر
دختران را همه جنگ است و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر میبینم
گریه چون شمع صغیر از غم تاریکی کن
فربه از کبر مشو خوی بباریکی کن
دور از خود بخدا کوشش نزدیکی کن
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از دروگهر میبینم
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۷ - تضمین غزل خواجه حافظ علیهالرحمه
سرشگ دیده دو صد درد را دوا بکند
دل شکسته تن از قیدها رها بکند
دمی حوائج صدساله را روا بکند
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیمهشبی دفع صدبلا بکند
چو صعوه مست مباش و همی ترانه بکش
چو مور بهر خزان دانهٔی بخانه بکش
به شکر بار رضای خدا به شانه بکش
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
کسان ز چهره دل گر نقاب برگیرند
ز چشم دل رمد انقلاب برگیرند
بود که بهردل از دیده خواب برگیرند
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
نشان درد دو چیز است با یقین نزدیک
چو کهر با رخ زرد و چو موتن باریک
تو از طبیب مرنج و بخود نظر کن نیک
طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک
چو درد در تو نه بیند که را دوا بکند
ببین مقام توکل که چون خلیل فکار
گرفت در دل آتش سمند را نه قرار
شد از برای وی آتش بامر حق گلزار
تو با خدای خود انداز کار و دل خوشدار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
مرا که نیست چو من در قفس گرفتاری
بود که مرغ حزینی بطرف گلزاری
رهاندم ز غم از سوز ناله زاری
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند
چه غم که از غم جانان صغیر جان بسپرد
که کس شهید وفا راز مردگان نشمرد
ولی فغان که میاز جام وصل یار نخورد
بسوخت حافظ و بوئی ز زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
دل شکسته تن از قیدها رها بکند
دمی حوائج صدساله را روا بکند
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیمهشبی دفع صدبلا بکند
چو صعوه مست مباش و همی ترانه بکش
چو مور بهر خزان دانهٔی بخانه بکش
به شکر بار رضای خدا به شانه بکش
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
کسان ز چهره دل گر نقاب برگیرند
ز چشم دل رمد انقلاب برگیرند
بود که بهردل از دیده خواب برگیرند
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
نشان درد دو چیز است با یقین نزدیک
چو کهر با رخ زرد و چو موتن باریک
تو از طبیب مرنج و بخود نظر کن نیک
طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک
چو درد در تو نه بیند که را دوا بکند
ببین مقام توکل که چون خلیل فکار
گرفت در دل آتش سمند را نه قرار
شد از برای وی آتش بامر حق گلزار
تو با خدای خود انداز کار و دل خوشدار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
مرا که نیست چو من در قفس گرفتاری
بود که مرغ حزینی بطرف گلزاری
رهاندم ز غم از سوز ناله زاری
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند
چه غم که از غم جانان صغیر جان بسپرد
که کس شهید وفا راز مردگان نشمرد
ولی فغان که میاز جام وصل یار نخورد
بسوخت حافظ و بوئی ز زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۸ - تضمین غزل خواجه حافظ علیهالرحمه
نی در خیال مال و نه در فکر جاه باش
نی در پی تدارک تخت و کلاه باش
رو بنده علی شه ایمان پناه باش
ایدل غلام شاه جهان باش و شاه باش
پیوسته در حمایت لطف اله باش
یومالجزا که هیچ ندارم ره گریز
چشمم بمصطفی است در آن روز هول خیز
زاهد چه غم گرم دهد از هالکین تمیز
چون احمدم شفیع بود روز رستخیز
گو این تن بلاکش من پرگناه باش
در حشر غیر پرده ناکس نمیدرند
وان دوزخی طیور به طوبی نمیبرند
جز شیعه علی سوی جنت نمیبرند
از خارجی هزار به یک جو نمیخرند
گو کوه تا بکوه منافق سپاه باش
مهر علی و آل به هر دل که اندر است
سرمایه نجات وی از هول محشر است
ایمان بدون ریب تولای حیدر است
آن را که دوستی علی نیست کافر است
گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش
من بنده توام به خدای تو یا علی
دل بستهام به مهر و وفای تو یا علی
جان میدهم به شوق لقای تو یا علی
امروز زندهام به ولای تو یا علی
فردا بروح پاک امامان گواه باش
عرش آستان خدیو زمان و زمین رضا
صاحب حریم کعبه اهل یقین رصا
ای دل برو به کوی امام مبین رضا
قبر امام هشتم و سلطان دین رضا
از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش
این گلستان ک بهره از آن میبرد کلاخ
تو بلبلی برای چه گردی به سنگلاخ
در آن درا بدست فرا دامن فراخ
دستت نمیرسد که بچینی گلی ز شاخ
باری به پای گلبن ایشان گیاه باش
در بندگی نه شرط حسب نی نسب بود
نی فرق در میان عجم با عرب بود
نی جامه سفید جنان را سبب بود
مرد خداشناس که تقوی طلب بود
خواهی سفید جامه و خواهی سیاهباش
صدق و صفا صغیر شعار همیشه کن
انصاف را تو در کف تحقیق تیشه کن
قطع نهال خویش پرستی ز ریشه کن
حافظ طریق بندگی شاه پیشه کن
وانگاه در طریق چو مردان راه باش
نی در پی تدارک تخت و کلاه باش
رو بنده علی شه ایمان پناه باش
ایدل غلام شاه جهان باش و شاه باش
پیوسته در حمایت لطف اله باش
یومالجزا که هیچ ندارم ره گریز
چشمم بمصطفی است در آن روز هول خیز
زاهد چه غم گرم دهد از هالکین تمیز
چون احمدم شفیع بود روز رستخیز
گو این تن بلاکش من پرگناه باش
در حشر غیر پرده ناکس نمیدرند
وان دوزخی طیور به طوبی نمیبرند
جز شیعه علی سوی جنت نمیبرند
از خارجی هزار به یک جو نمیخرند
گو کوه تا بکوه منافق سپاه باش
مهر علی و آل به هر دل که اندر است
سرمایه نجات وی از هول محشر است
ایمان بدون ریب تولای حیدر است
آن را که دوستی علی نیست کافر است
گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش
من بنده توام به خدای تو یا علی
دل بستهام به مهر و وفای تو یا علی
جان میدهم به شوق لقای تو یا علی
امروز زندهام به ولای تو یا علی
فردا بروح پاک امامان گواه باش
عرش آستان خدیو زمان و زمین رضا
صاحب حریم کعبه اهل یقین رصا
ای دل برو به کوی امام مبین رضا
قبر امام هشتم و سلطان دین رضا
از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش
این گلستان ک بهره از آن میبرد کلاخ
تو بلبلی برای چه گردی به سنگلاخ
در آن درا بدست فرا دامن فراخ
دستت نمیرسد که بچینی گلی ز شاخ
باری به پای گلبن ایشان گیاه باش
در بندگی نه شرط حسب نی نسب بود
نی فرق در میان عجم با عرب بود
نی جامه سفید جنان را سبب بود
مرد خداشناس که تقوی طلب بود
خواهی سفید جامه و خواهی سیاهباش
صدق و صفا صغیر شعار همیشه کن
انصاف را تو در کف تحقیق تیشه کن
قطع نهال خویش پرستی ز ریشه کن
حافظ طریق بندگی شاه پیشه کن
وانگاه در طریق چو مردان راه باش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
به چنگ آرم شبی گر طره جانانهٔ خود را
بپرسم مو به مو حال دل دیوانهٔ خود را
اسیر دانهٔ خال لب یارم من ای زاهد
مکن دام دل من سبحهٔ صددانهٔ خود را
کجا منت کشم از ساقی تا مشفق گردون
که من پر کرده ام از خوندل پیمانهٔ خود را
کسان بندند سد در راه سیل از بیم ویرانی
خلاف من که وقف سیل کردم خانهٔ خود را
مکافات ارنخواهی برمیفکن خانمان از کس
که دارد دوست هر مرغ ضعیفی لانهٔ خود را
چو خواهی رفتن و بگذاشتن افسانهای از خود
به نیکی در جهان بگذار هان افسانهٔ خود را
سر و کار است هر کس را صغیر آخر بگورستان
چه کم بینی کنون از قصر شه ویرانهٔ خود را
بپرسم مو به مو حال دل دیوانهٔ خود را
اسیر دانهٔ خال لب یارم من ای زاهد
مکن دام دل من سبحهٔ صددانهٔ خود را
کجا منت کشم از ساقی تا مشفق گردون
که من پر کرده ام از خوندل پیمانهٔ خود را
کسان بندند سد در راه سیل از بیم ویرانی
خلاف من که وقف سیل کردم خانهٔ خود را
مکافات ارنخواهی برمیفکن خانمان از کس
که دارد دوست هر مرغ ضعیفی لانهٔ خود را
چو خواهی رفتن و بگذاشتن افسانهای از خود
به نیکی در جهان بگذار هان افسانهٔ خود را
سر و کار است هر کس را صغیر آخر بگورستان
چه کم بینی کنون از قصر شه ویرانهٔ خود را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در روی این زمین که تویی صد هزارها
پیش از تو بوده اند بشهر و دیارها
بر پیکر سپید و سیاه بشر بسی
این مهر و ماه تافته لیل و نهارها
بس سیم تن مقیم سراهای زرنگار
کامروز خفته اند به خاک مزارها
بس کاخ منهدم شده بینی ز خون دل
اجزای آن پر است ز نقش و نگارها
گل سرزند برنگ رخ گلرخان ز گل
رخ زیر گل نهفته ز بس گلعذارها
از سروهای ناز مثال سهی قدان
گویی زمانه ساخته در جویبارها
بس بزم عیش گشت سیه پوش و مطربان
دادند جای خود همه بر سوگوارها
بس میگسار و ساقی مهوش که هیچ نیست
حرفی ز ساقی و اثر از میگسارها
یا للعجب که در طلب دو گز کفن
باشد همیشه بین بشرگیر و دارها
دانند فانی است جهان و برای آن
بر پا همی کنند صف کار زارها
بس شهریار قادر و سلطان مقتدر
رفتند و رفت از کفشان اقتدارها
بس کاردان که در عوض پیشرفت کار
خود مضمحل شدند در انجام کارها
بس شیرگیرها که ز هم شیرشان درید
صیادها شدند شکار شکارها
شو راستکار و در دو جهان باش رستگار
گشتند رستگار چنین رستگارها
کن صرف خدمت دگران روزگار خویش
با نام نیک زنده بمان روزگارها
غافل مشو صغیر ز درها که سفته اند
از بهر هوشیاری ما هوشیارها
پیش از تو بوده اند بشهر و دیارها
بر پیکر سپید و سیاه بشر بسی
این مهر و ماه تافته لیل و نهارها
بس سیم تن مقیم سراهای زرنگار
کامروز خفته اند به خاک مزارها
بس کاخ منهدم شده بینی ز خون دل
اجزای آن پر است ز نقش و نگارها
گل سرزند برنگ رخ گلرخان ز گل
رخ زیر گل نهفته ز بس گلعذارها
از سروهای ناز مثال سهی قدان
گویی زمانه ساخته در جویبارها
بس بزم عیش گشت سیه پوش و مطربان
دادند جای خود همه بر سوگوارها
بس میگسار و ساقی مهوش که هیچ نیست
حرفی ز ساقی و اثر از میگسارها
یا للعجب که در طلب دو گز کفن
باشد همیشه بین بشرگیر و دارها
دانند فانی است جهان و برای آن
بر پا همی کنند صف کار زارها
بس شهریار قادر و سلطان مقتدر
رفتند و رفت از کفشان اقتدارها
بس کاردان که در عوض پیشرفت کار
خود مضمحل شدند در انجام کارها
بس شیرگیرها که ز هم شیرشان درید
صیادها شدند شکار شکارها
شو راستکار و در دو جهان باش رستگار
گشتند رستگار چنین رستگارها
کن صرف خدمت دگران روزگار خویش
با نام نیک زنده بمان روزگارها
غافل مشو صغیر ز درها که سفته اند
از بهر هوشیاری ما هوشیارها
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
گردون همیشه پست کند ارجمند را
اینست رسم و قاعده چرخ بلند را
باشد به گردن همه محکم کمند آز
مرد آن بود که میگسلد این کمند را
بس سرکش است جان برادر سمند نفس
هان تا عنان رها نکنی این سمند را
خوی طمع ز خویش نما دور ای عزیز
کاین خوی خوار کرده عزیزان چند را
ای خودپسند خود چه نمائی باین و آن
مشگل کسی پسند کند خودپسند را
تسلیم شو که صید چو خواهد جهد ز بند
صیاد سخت تر کند البته بند را
آن خواه بهر غیر که خواهی برای خویش
خود هم صغیر گوش کن این طرفه پند را
اینست رسم و قاعده چرخ بلند را
باشد به گردن همه محکم کمند آز
مرد آن بود که میگسلد این کمند را
بس سرکش است جان برادر سمند نفس
هان تا عنان رها نکنی این سمند را
خوی طمع ز خویش نما دور ای عزیز
کاین خوی خوار کرده عزیزان چند را
ای خودپسند خود چه نمائی باین و آن
مشگل کسی پسند کند خودپسند را
تسلیم شو که صید چو خواهد جهد ز بند
صیاد سخت تر کند البته بند را
آن خواه بهر غیر که خواهی برای خویش
خود هم صغیر گوش کن این طرفه پند را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
مکن باور به یک منوال دور زندگانی را
به یاد آر ای توانا روزگار ناتوانی را
به کسب معرفت کوش و جوانی صرف طاعت کن
که خواهی خورد گاه پیری افسوس جوانی را
برای معنی است ایجاد هر صورت مشو غافل
بصورتها بزن پای و بدست آور معانی را
گرت بایست دیدار حقیقت چشم جان بگشا
بچشم جان توان دیدن جمال یار جانی را
تو از احصای نعمتهای ظاهر قاصری آخر
شمردن کی توانی مرحمت های نهانی را
چو بد کردی و بد دیدی مده بد را بحق نسبت
بحق اصل خوبی ها رها کن بدگمانی را
بلا از آسمان گردید بر اهل زمین نازل
زمین بگذاشتند آنها چو حکم آسمانی را
کمال خویشرا حق کرد ظاهر اندرین خلقت
نمود آئینهٔ صنع خود امر کن فکانی را
تو کردی دمبدم عصیان حقت افزود بر نعمت
پذیرد هم در آخر تو به ات بین مهربانی را
صغیرا بر بنای عالم آنکو معترض گردد
بدان ماند که خشتی خرده گیرد طرح بانی را
به یاد آر ای توانا روزگار ناتوانی را
به کسب معرفت کوش و جوانی صرف طاعت کن
که خواهی خورد گاه پیری افسوس جوانی را
برای معنی است ایجاد هر صورت مشو غافل
بصورتها بزن پای و بدست آور معانی را
گرت بایست دیدار حقیقت چشم جان بگشا
بچشم جان توان دیدن جمال یار جانی را
تو از احصای نعمتهای ظاهر قاصری آخر
شمردن کی توانی مرحمت های نهانی را
چو بد کردی و بد دیدی مده بد را بحق نسبت
بحق اصل خوبی ها رها کن بدگمانی را
بلا از آسمان گردید بر اهل زمین نازل
زمین بگذاشتند آنها چو حکم آسمانی را
کمال خویشرا حق کرد ظاهر اندرین خلقت
نمود آئینهٔ صنع خود امر کن فکانی را
تو کردی دمبدم عصیان حقت افزود بر نعمت
پذیرد هم در آخر تو به ات بین مهربانی را
صغیرا بر بنای عالم آنکو معترض گردد
بدان ماند که خشتی خرده گیرد طرح بانی را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
دور کن یکدم ز خود جهل هوی اندیش را
چشم خودبین باز کن بنگر خدای خویش را
چند روزی هم مسلمان شو ببر فرمان حق
چند فرمان میبری این نفس کافر کیش را
چند بهر مال دنیا می دهی عقبی به باد
قسمتت اینست قانع باش کم یا بیش را
هیچ سلطان بیشتر از یک کفن همره نبرد
وان کفن هم در دم رفتن بود درویش را
از برای لقمه نان دشنام بر سائل مگوی
نه بده آن نوش را و نه بزن این نیش را
عاقبتها را خدا فرموده فانظر کیف کان
پس تو عبرت گیر زین پس مردمان پیش را
ای صغیر افعال خود را پیش عاقل خود بسنج
کاین بود فن مردمان مصلحت اندیش را
چشم خودبین باز کن بنگر خدای خویش را
چند روزی هم مسلمان شو ببر فرمان حق
چند فرمان میبری این نفس کافر کیش را
چند بهر مال دنیا می دهی عقبی به باد
قسمتت اینست قانع باش کم یا بیش را
هیچ سلطان بیشتر از یک کفن همره نبرد
وان کفن هم در دم رفتن بود درویش را
از برای لقمه نان دشنام بر سائل مگوی
نه بده آن نوش را و نه بزن این نیش را
عاقبتها را خدا فرموده فانظر کیف کان
پس تو عبرت گیر زین پس مردمان پیش را
ای صغیر افعال خود را پیش عاقل خود بسنج
کاین بود فن مردمان مصلحت اندیش را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
فرقی نمانده در عمل خوب و زشت ما
یکسان شده است کعبه و دیر و کنشت ما
انجام خود ز خوی بد و نیک خود بیاب
در ما نهفته دوزخ ما و بهشت ما
گر برخلاف میل رود عمر چاره چیست
بوده است این ز روز ازل سرنوشت ما
حالی بود عمارت ما خاک و خشت غیر
تا خود عمارت که شود خاک و خشت ما
گوئی به هیچ روی تغیر پذیر نیست
دست طبیعت آنچه نهد در سرشت ما
گر سعی ماست حاصل ما روز رستخیز
نبود بغیر صاعقه در خورد کشت ما
کفر است ناامیدی و بیگانگی صغیر
باشد که ننگرند بکردار زشت ما
یکسان شده است کعبه و دیر و کنشت ما
انجام خود ز خوی بد و نیک خود بیاب
در ما نهفته دوزخ ما و بهشت ما
گر برخلاف میل رود عمر چاره چیست
بوده است این ز روز ازل سرنوشت ما
حالی بود عمارت ما خاک و خشت غیر
تا خود عمارت که شود خاک و خشت ما
گوئی به هیچ روی تغیر پذیر نیست
دست طبیعت آنچه نهد در سرشت ما
گر سعی ماست حاصل ما روز رستخیز
نبود بغیر صاعقه در خورد کشت ما
کفر است ناامیدی و بیگانگی صغیر
باشد که ننگرند بکردار زشت ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
پایهٔ آمال محکم در جهان کردن چرا
خویش را غافل ز مرگ ناگهان کردن چرا
خلقت باغ جنان بهر تو شد ای بیخبر
اندرین ویرانه چون جغد آشیان کردن چرا
پای لنگ و راه دور و تن ضعیف وتوشه کم
اینقدر بار گناه خود گران کردن چرا
مرکب نفس اردهی جولان لگدکوبت کند
این شرارت پیشه آزاد از عنان کردن چرا
حب دنیا بت بود دل خانهٔ حق ای عجب
در درون خانهٔ حق بت نهان کردن چرا
مرگ لایستأخرونست و لایستقدمون
عمر طی بیهوده در وقت امان کردن چرا
خلقرا دانی چو عاجز در گذر از زید و عمر
شرح عجز خویش نزد این و آن کردن چرا
پخته شو خامی بنه تا ایمن از آتش شوی
همچو گندم سینه چاک از بهر نان کردن چرا
ناتوانی ها تو را بعد از توانائی بود
بی مروت ظلم بر هر ناتوان کردن چرا
گوش کن پند صغیر و مردم آزاری مکن
زانچه رنجد از تو یکدل آنچنان کردن چرا
خویش را غافل ز مرگ ناگهان کردن چرا
خلقت باغ جنان بهر تو شد ای بیخبر
اندرین ویرانه چون جغد آشیان کردن چرا
پای لنگ و راه دور و تن ضعیف وتوشه کم
اینقدر بار گناه خود گران کردن چرا
مرکب نفس اردهی جولان لگدکوبت کند
این شرارت پیشه آزاد از عنان کردن چرا
حب دنیا بت بود دل خانهٔ حق ای عجب
در درون خانهٔ حق بت نهان کردن چرا
مرگ لایستأخرونست و لایستقدمون
عمر طی بیهوده در وقت امان کردن چرا
خلقرا دانی چو عاجز در گذر از زید و عمر
شرح عجز خویش نزد این و آن کردن چرا
پخته شو خامی بنه تا ایمن از آتش شوی
همچو گندم سینه چاک از بهر نان کردن چرا
ناتوانی ها تو را بعد از توانائی بود
بی مروت ظلم بر هر ناتوان کردن چرا
گوش کن پند صغیر و مردم آزاری مکن
زانچه رنجد از تو یکدل آنچنان کردن چرا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای قوی پنجه که بازوی تواناست ترا
دست گیر از ضعفا پای چو برجاست ترا
کن مهیا ز وفا خواستهٔ محرومان
ای که ناخواسته هرچیز مهیاست ترا
جرعهٔی هم بحریفان تهی کاسه ببخش
ای که پر می قدح و ساغر و میناست ترا
ای به هر دایره پرگارصفت سرگردان
بشنو این نکته که آن حل معماست ترا
حاجت خویش بمحتاج دگر عرضه مکن
از خداوند طلب هر چه تقاضاست ترا
دوش پیر خردم گفت ز احمق بگریز
گرچه در موعظه انفاس مسیحاست ترا
بی دلیلت نشود ره سر موئی نزدیک
گرچه هر مو قدم بادیه پیماست ترا
سوی معراج وصالت نبود بال عروج
تا ز قید من و ما سلسله برپاست ترا
چون طبایع بتفاوت شده ایجاد صغیر
مصلحت با همه کس رفق و مداراست ترا
دست گیر از ضعفا پای چو برجاست ترا
کن مهیا ز وفا خواستهٔ محرومان
ای که ناخواسته هرچیز مهیاست ترا
جرعهٔی هم بحریفان تهی کاسه ببخش
ای که پر می قدح و ساغر و میناست ترا
ای به هر دایره پرگارصفت سرگردان
بشنو این نکته که آن حل معماست ترا
حاجت خویش بمحتاج دگر عرضه مکن
از خداوند طلب هر چه تقاضاست ترا
دوش پیر خردم گفت ز احمق بگریز
گرچه در موعظه انفاس مسیحاست ترا
بی دلیلت نشود ره سر موئی نزدیک
گرچه هر مو قدم بادیه پیماست ترا
سوی معراج وصالت نبود بال عروج
تا ز قید من و ما سلسله برپاست ترا
چون طبایع بتفاوت شده ایجاد صغیر
مصلحت با همه کس رفق و مداراست ترا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
جمله خوبی های عالم در محبت مضمر است
هر چه فعل نیک باشد مشتق از این مصدر است
هر که را نبود محبت باید او را سوختن
زانکه در بستان گیتی او نهال بی بر است
بی محبت هیچ موجودی نیاید در وجود
آفرینش را همانا مایه از این گوهر است
جز محبت را نداند جلوهٔ اول ز ذات
هر که بعد از کنت کنز احببت را مستحضر است
هر که چون سیمرغ بر قاب سعادت اوج یافت
مرغ جانش را همان بال محبت شهپر است
از محبت انبیا خواندند مردم را به حق
گر توانی درک کن کاین رتبه پیغمبر است
کیمیا را از محبت باشد اندر مس اثر
هر که را باشد صغیر این کمیا کان زر است
هر چه فعل نیک باشد مشتق از این مصدر است
هر که را نبود محبت باید او را سوختن
زانکه در بستان گیتی او نهال بی بر است
بی محبت هیچ موجودی نیاید در وجود
آفرینش را همانا مایه از این گوهر است
جز محبت را نداند جلوهٔ اول ز ذات
هر که بعد از کنت کنز احببت را مستحضر است
هر که چون سیمرغ بر قاب سعادت اوج یافت
مرغ جانش را همان بال محبت شهپر است
از محبت انبیا خواندند مردم را به حق
گر توانی درک کن کاین رتبه پیغمبر است
کیمیا را از محبت باشد اندر مس اثر
هر که را باشد صغیر این کمیا کان زر است