عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
آنچه میدانیش دنیا خورد و خوابی بیش نیست
وانچه میخوانیش گردون پیچ و تابی بیش نیست
هیچکس کام مراد از بحر امکان تر نکرد
راستی چون بنگری عالم سرابی بیش نیست
مکنت و ثروت عیال و مال و ایوان و سرا
روی هم چون جمع سازی اضطرابی بیش نیست
هست هستی بحر ژرفی موج‌خیز و بی‌کران
واندران دریا وجود ما حبابی بیش نیست
عمر نوح و گنج قارون ملک اسکندر تو را
گر میسر شد بوقت مرگ خوابی بیش نیست
اهل دنیا عمر خود را صرف دنیا می‌کنند
گر حیات اینست خود سوءالعذابی بیش نیست
از حلال و از حرام مال مال اندوز را
عاید و واصل حسابی یا عقابی بیش نیست
در جهان آمد صغیر و چند روزی ماند و رفت
یادگار از وی در اینعالم کتابی بیش نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
جز مقام نیستی چون مأمنی در کار نیست
رخت آنجا کش که دزد و رهزنی در کار نیست
فکر کن در اصل خود ایقطره ماء‌بحر جود
تا ببینی در جهان ما و منی در کار نیست
چون شوی غافل ز یزدان ره زند اهریمنت
گر تو یزدانی شوی اهریمنی در کار نیست
روز و شب بهر جدال دیو نفس آماده باش
کادمیرا زان قوی‌تر دشمنی در کار نیست
نازم آن رند مسیحا دم کز استغنای طبع
در طریق فقر او را سوزنی در کار نیست
گر ندارد ننک از گور ستمکاران زمین
از چه آنانرا مزار و مدفنی در کار نیست
عاشقان عریان به خون غلتند زیر تیغ عشق
غنچهٔ این باغ را پیراهنی در کار نیست
کن طواف اهل دل گر حج اکبر بایدت
غیر دل حق را مقام و مسکنی در کار نیست
صرف شد در عاشقی عمر صغیر و خوش دلست
زانکه در عالم ازین خوشتر فنی در کار نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بگو بدشمن خفاش خوی مکر اندیش
که خواست منکسف این آفتاب تابان را
بغیر اینکه ز دست آنچه داشتی دادی
چه استفاده گرفتی فریب و دستان را
نکرده ای زیری زیر از کلام خدای
حق از تو زیروزبر کرد مرز و سامان را
زرنگ رنگ عذاب وز گونه گونه عتاب
خدای بهر تو بنموده نقد نیران را
صغیر معجز فرقان کتاب احمد برد
ز خاطر همه شرح کلیم و ثعبان را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ای قوی پنجه که بازوی تواناست تو را
دست گیر از ضعفا پای چو برخاست تو را
کن مهیا ز وفا خواسته‌ی محرومان
ای که ناخواسته هر چیز مهیاست تو را
جرعه‌ای هم به حریفان تهی کاسه ببخش
ای که پُر می قدح و ساغر و میناست تو را
ای به هر دایره پرگار صفت سرگردان
بشنو این نکته که آن حل معماست تو را
حاجت خویش به محتاج دگر عرضه مکن
از خداوند طلب هر چه تقاضاست تو را
دوش پیر خردم گفت ز احمق بگریز
گرچه در موعظه انفاس مسیحاست تو را
بی دلیلت نشود ره سر مویی نزدیک
گرچه هر مو قدم بایده پیماست تو را
سوی معراج وصالت نبود بال عروج
تا ز قید من و ما سلسله برپاست تو را
چون طبایع به تفاوت شده ایجاد صغیر
مصلحت با همه کس رفق و مداراست تو را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دل بدست آر دلا کعبهٔ مقصود دل است
حرم محترم حضرت معبود دل است
نیست در دسترست گر حرم و دیر و کنشت
رو بدل کن که تو را قبله موجود دل است
ای که ار اختر مسعود سعادت طلبی
کوکب میمنت و اختر مسعود دل است
آن بزرگ آینه کز آن ببر اهل شهود
طلعت شاهد غیبی شده مشهود دل است
زاهدا حور و قصور از تو که ما رندان را
قصر فردوس دل و جنت موعود دل است
احترام گل آدم ز دل آدم بود
نه بگل کرد ملک سجده که مسجود دل است
آنچه از نکهت با میمنتش بهر خلیل
شد بگلزار بدل آتش نمرود دل است
گر شنیدی اثر نغمه داوودی را
آنچه برخواست از آن نغمه داوود دل است
از خداوند پی رهبری نوع بشر
مهبط وحی پیام آور محمود دل است
چیست جام جم و مرآت سکندر دانی
غیردل هیچ مپندار که مقصود دل است
تا مقام شه مردان اسدالله علیست
عرش رحمان دل و خلوتگه معبود دل است
هر چه می بایدت از صاحب دل جوی صغیر
مخزن عاطفت و مکرمت و جود دل است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
جمله خوبی های عالم در محبت مضمر است
هر چه فعل نیک باشد مشتق از این مصدر است
هر که را نبود محبت باید او را سوختن
زانکه در بستان گیتی او نهال بی بر است
بی محبت هیچ موجودی نباید در وجود
آفرینش را همانا مایه از این گوهر است
جز محبت را نداند جلوهٔ اول ز ذات
هر که بعد از کنت کنز احببت را مستحضر است
هر که چون سیمرغ بر قاب سعادت اوج یافت
مرغ جانش را همان بال محبت شهپر است
از محبت انبیا خواندند مردم را بحق
گر توانی درک کن کاین رتبه پیغمبر است
کیمیا را از محبت باشد اندر مس اثر
هر که را باشد صغیر این کمیا کان زر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آنچه میدانیش دنیا خورد و خوابی بیش نیست
وانچه میخوانیش گردون پیچ و تابی بیش نیست
هیچکس کام مراد از بحر امکان تر نکرد
راستی چون بنگری عالم سرابی بیش نیست
مکنت و ثروت عیال و مال و ایوان و سرا
روی هم چون جمع سازی اضطرابی بیش نیست
هست هستی بحر ژرفی موج‌خیز و بی‌کران
واندران دریا وجود ما حبابی بیش نیست
عمر نوح و گنج قارون ملک اسکندر تو را
گر میسر شد بوقت مرگ خوابی بیش نیست
اهل دنیا عمر خود را صرف دنیا می‌کنند
گر حیات اینست خود سوءالعذابی بیش نیست
از حلال و از حرام مال مال اندوز را
عاید و واصل حسابی یا عقابی بیش نیست
در جهان آمد صغیر و چند روزی ماند و رفت
یادگار از وی در اینعالم کتابی بیش نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
جز مقام نیستی چون مأمنی در کار نیست
رخت آنجا کش که دزد و رهزنی در کار نیست
فکر کن در اصل خود ایقطره ماء‌بحر جود
تا ببینی در جهان ما و منی در کار نیست
چون شوی غافل ز یزدان ره زند اهریمنت
گر تو یزدانی شوی اهریمنی در کار نیست
روز و شب بهر جدال دیو نفس آماده باش
کادمیرا زان قوی‌تر دشمنی در کار نیست
نازم آن رند مسیحا دم کز استغنای طبع
در طریق فقر او را سوزنی در کار نیست
گر ندارد ننگ از گور ستمکاران زمین
از چه آنانرا مزار و مدفنی در کار نیست
عاشقان عریان بخون غلطند زیر تیغ عشق
غنچهٔ این باغ را پیراهنی در کار نیست
کن طواف اهل دل گر حج اکبر بایدت
غیر دل حق را مقام و مسکنی در کار نیست
صرف شد در عاشقی عمر صغیر و خوش دلست
زانکه در عالم ازین خوشتر فنی در کار نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
هی زلف و خال جلوه دهی این بهانه چیست
هستیم خود اسیر تو این دام و دانه چیست
این خانه ای که زلف تو بر دل فروخته
در آن دگر حساب صبا حق شانه چیست
کی آگه از اذان مؤذن شوی اگر
ناقوس را بدیر ندانی ترانه چیست
در دهر نام نیک بنه نی سرای نیک
آری ز نام نیک نکوتر نشانه چیست
هرکس گدای درگه حیدر بود صغیر
داند که فیض بخشی این آستانه چیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
هر آنچه فتنه در این عالم و هر آنچه بلاست
ز چشم و قامت آن لعبت سهی بالاست
بخون کشیده هزاران هزار عاشق و باز
همیشه بر سر کویش ز عاشقان غوغاست
ز چشم او شده مفتون چون من بسی تنها
همین نه فتنهٔ چشمش برای من تنهاست
کسی که گشت اسیر کمند وی با او
همیشه بر سر ناز و عتاب و جور و جفاست
شها ز جور تو می نالم و پشیمانم
چرا که جور و جفای تو عین مهر و وفاست
تو پادشاهی و ما بندهٔ تو هر چه کنی
بکن که هیچ بکارت نه جای چون و چراست
طریق عشق به دل طی کنند مشتاقان
نه احتیاج بسر اندر ا ین ره و نه بپاست
ز جام جم بحقیقت دو جرعه نوشیدن
هزار مرتبه بهتر ز ملکت داراست
به هر که می نگری مست می رود‌ام ا
صغیر مست می و شیخ شهر مست ریاست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
جز معرفت از بهر بشر خاصیتی نیست
بی خاصیتی در تو اگر معرفتی نیست
گویم بتو از روی محبت به محبت
میکوش که محبوب تر از این صفتی نیست
ای خود سر خود رو که گریزی ز مربی
درد تو همین بس که ترا تربیتی نیست
بایست گرت عافیت این نادره بشنو
در ده ببلا تن که جز این عافیتی نیست
دانی چو خدا خواسته هرگونه قضا را
راضی بقضا باش که بی مصلحتی نیست
در ملک دل ار شاه شوی مرتبت آنست
بر ملک جهان شاه شدن مرتبتی نیست
ای آنکه شدی خاک ره پیر خرابات
خوشباش که بالاتر از این منزلتی نیست
دانی که برد سود محب علی آری
جز مهر علی در دو جهان منفعتی نیست
مانند صغیر آنچه که خواهی ز علی خواه
کز درگه او رد بخدا مسئلتی نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
از حرم بگذر که اینجا خرگه آنشاه نیست
کوی او را کعبه جز سنگ نشان راه نیست
گرچه در دیر و حرم تابیده انوارش ولی
جز که در صحرای دل آنشاه را خرگاه نیست
از شکایت گر زنی دم یار پوشد از تو رخ
آری آری در بر آئینه جای آه نیست
عین وصلش می‌نماید هجر ورنه لحظهٔی
دست از زلف بلند آن پری کوتاه نیست
تا نگردی نیست از هستی کجا یابی خبر
جز ز راه لا الهت ره به الا الله نیست
از خدا توفیق جو شاید ز خود آگه شوی
کانکه از خود نیست آگه از خدا آگاه نیست
ناوک نمرود را یزدان بخون آلوده کرد
تا بدانی هیچکس محروم از این درگاه نیست
دولت فقرم چنانکرده است مستغنی که هیچ
در دل من آرزوی مال و فکر جاه نیست
چندم از بدخواه می‌ترسانی ای ناصح برو
من نخواهم بهر کس بد با کم از بدخواه نیست
عالمی را می‌توانی رام کرد از دوستی
هیچکس را در مقام دوستی اکراه نیست
من گدای آستان شاه مردانم صغیر
چشم‌ام یدم بجز بر درگه آنشاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دل ز راه دیده از نور جمالش روشن است
اندر این کاشانه تابان آفتاب از روزنست
زاهدا حق را تو میخوانی ز عرش و من ز دل
از خدا دوری تو کوته کن سخن حق با منست
از لباس طبع بیرون آمصفا شو که هیچ
رنگ و بویی نیستش تا غنچه در پیراهن است
بی گره چون رشته‌شو تا طی نمائی راه عشق
ورنه درمانی که تنک اینره چو چشم سوزنست
چند پیش خوشه چینان میبری دست طمع
آنچه میخواهی تو زینان پیش صاحب خرمنست
ای بسا کس را که دعوی سلیمانیست لیک
ظاهر ایشان سلیمان و درون اهریمنست
دل بدست آور که خلق و خالقت دارند دوست
زانکه پیش خلق و خالق اینصفت مستحسنست
از گلستان جهان آنانکه پوشیدند چشم
خود درون جانشان صد گونه باغ و گلشنست
صبر کن بر محنت دوران که راحت در قفاست
گرچه تاریکست شب‌ام ا بصبح آبستنست
آنچه میگویند شرح عشق اینها گفتنیست
هست مطلبها بسی کاینها برون از گفتنست
رو بخر با نقد هستی نیستی همچون صغیر
کاین متاع پربها ایمن ز دزد و رهزنست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نی همین از خود براه یار میباید گذشت
کز دو عالم در رهش یکبار میباید گذشت
گر حقیقت عاشقی بر هر دو عالم پای زن
یار اگر میجویی از اغیار میباید گذشت
سبحه و زنار باشد هر دو سد راه عشق
لاجرم از سبحه و زنار میباید گذشت
عشق را راهیست ناهموار و این باشد عجب
کز سر از این راه ناهموار میباید گذشت
گر نهی پا در طریق عاشقی زاهد بدان
اولین گام از سر و دستار میباید گذشت
خاک شد بس استخوان ها زیر دیوار هوس
با شتاب از پای این دیوار میباید گذشت
اندک و بسیار اینعالم همه رنج است و غم
اندک اندک زاندک و بسیار میباید گذشت
چیست دانی توشهٔ عقبی صغیرا از صراط
با ولای حیدر کرار می‌باید گذشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دلم ز دست تو خون گشت و حجت هم این است
که هر چه اشک فشانم ز دیده خونین است
بغیر شهد چشانی بدوست خون جگر
بحیرتم که تو را ای صنم چه آئین است
همیشه وصف لبان تو بر زبان دارم
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
دلم بدام سر زلف پر خمت ماند
بصعوهٔی که گرفتار چنگ شاهین است
شکسته رونق بازار قند را به جهان
حلاوتی که ترا در دهان شیرین است
طمع مدار ز من دین و دل دگر زاهد
که کفر زلف بتان رهزن دل و دین است
اگر بآتش حسرت بسوخت جان صغیر
کند چه چاره که تقدیرش از ازل این است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
تا نگوئی بجهان دوست مرا بسیار است
دوست اکسیر بود این سخن از اسرار است
راستی ز اهل صفا دوست بدست آوردن
آید آسان بنظر لیک بسی دشوار است
آنکه دارد بنظر نفع خود از صحبت دوست
دوست نبود ز حریفان سر بازار است
ای بسا دوست نما دشمن جانی که تمام
در تظاهر پی منظور خود آن مکار است
ای بسا دوست که با دوست زند لاف وفا
لیک گاه عمل از وی بری و بیزار است
ای بسا دوست که ازابلهی و نادانی
دوست را مایهٔ صدگونه غم و آزار است
جذب گفتار مشو دوست مدان آنکس را
که نه گفتار وی‌ام یخته با کردار است
دوست آنست که هنگام گرفتاری دوست
از طریق عمل آن غمزده را غمخوار است
دوستی خود ثمر نخل وجود من و تست
سوختن در خور نخل است اگر بی بار است
اثر دوستی و مهر و محبت باشد
آنچه در دهر ز صاحب اثران آثار است
بهتر آنست کزین مسئلهٔ دور و دراز
رشته کوتاه کنم ورنه سخن بسیار است
چون کنایت ز صراحت بود اولی اینجا
با همه بی نظری ها نظری در کار است
مختصر شرحی اگر گفته‌ام از مهر و وفا
پی به مقصود برد آنکه دلش بیدار است
با خدا باش و بپوش از همه کس دیده صغیر
فارغست از همه کس آنکه خدایش یار است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
ایهاالناس اینجهان را نیم جو مقدار نیست
جز متاع درد و محنت اندر این بازار نیست
شد مقصر آدم و حق در جهانش جای داد
پس جهان زندان و در زندان بجز آزار نیست
گر بیابم صد زبان وز هر زبان در هر نفس
صد هزارش شکوه گویم جای هیچ انکار نیست
گفتمت این دهر خصم دوستان خود بود
دوستی با خصم کار مردم هشیار نیست
این عجوز بیوفا را چاره نبود جز طلاق
ورنه کس ایمن ز کید و مکر این مکار نیست
یکدم از خواب گران بیدار شو تا کی ترا
طعنه زن باشند بیداران که این بیدار نیست
هیچ در هیچ است اسباب جهان اندر جهان
این سخن پوشیده بر چشم الوالابصار نیست
صاحب آثاران دنیا را چه پیش‌ آمد که حال
هیچ یکشان را بجا آثاری از آثار نیست
حالیا جبریل جانرا بال استغفار ده
چون که عزرائیل آمد جای استغفار نیست
اندکی در فکر استغنای یوم الفقر باش
چند میگوئی چرا‌ام وال من بسیار نیست
رو قناعت کن صغیرا تا که کار آسان شود
گر تو آسان گیرباشی کارها دشوار نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دل مسوزان که ز هر دل بخدا راهی هست
هر که را هیچ بکف نیست بدل آهی هست
منع مجنون نتوان کرد ز بی سامانی
کش بصحرای جنون خیمه و خرگاهی هست
حذر از دشمنی نفس نه بدخواهی غیر
بتر از نفس کجا دشمن و بدخواهی هست
مرغ دل چون بسلامت رود از وادی عشق
که بهر گوشه کماندار و کمین گاهی هست
ایکه ره میزندت جلوهٔ یوسف ذقنان
دیده بگشای که در هر قدمت چاهی هست
باید از خاک رهش دیدهٔ جان روشن کرد
هر که را دیدهٔ روشن دل آگاهی هست
از دل خویش بجو حال دل دوست صغیر
کز دل دوست نهانی بدلت راهی هست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بگو به آنکه موفق بحسن تدبیر است
بخود مناز که این هم بحکم تقدیر است
بلی اگر نه به تقدیر بسته سیر‌ام ور
بگو که چیست ز تدبیرها عنان گیر است
بس اتفاق فتد اینکه با تمام قوا
فلان‌ امیر جهان را به فکر تسخیر است
هنوز تیر مرادش نرفته سوی هدف
که از کمان فلک خود نشانهٔ تیر است
بسا شده است که شه خفته شب بروی سریر
علی الصباح بزندان و زیر زنجیر است
به پیل پشه و بر شیر مور چیره شود
در این بیان سخن افزون ز حد تقدیر است
اگر ارادهٔ خالق نباشد اندر کار
بگو اراده مخلوق را چه تأثیر است
به غیر بندگی حق که نیمه مختاریست
بدست بنده کدام اختیار و تدبیر است
خدا مصور و مخلوق عالمی تصویر
صغیر مات مصور ز حسن تصویر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
با بت ساده نشستن که ثواتبست و مباح
خوش بود خاصه که گیری ز کفش ساغر راح
در ره عشق بتان کوش که صاحبنظران
جز در این راه ندیدند و نجستند فلاح
نه عجب گر در رحمت شده بر ما مفتوح
تا که از عشق بدست‌ام ده ما را مفتاح
کرد در دیر مغان منزل و بگرفت قرار
بعد عمری که دلم بود به عالم سیاح
همه را گر سر جنگ است بما با همه کس
ما بصلحیم و نکوشیم مگر در اصلاح
بیوفائی جهان بین که بشب شاهد تست
در کنار دگری خفته چو بینی بصباح
از جهان بکذر اگر مرد رهی کز مردان
درنیاورده کس این زال دنی را بنکاح
در جهان هیچ نیندوخت بجز مهر علی
چون صغیر آنکه درآمد به ره خیر و صلاح