عبارات مورد جستجو در ۲۸۵ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
نسیم صبح مگر از دیار ما آید
که بوی نکهت زلف نگار ما آید
خبر ز دوست چه داری بگو نسیم صبا
مگر قرار دل بی قرار ما آید
به زیر خاک بساطش چو خاک پست شدم
که خاک مقدم او افتخار ما آید
عجب ز بخت من و طالع ضعیف منست
اگر به روز غمت بخت یار ما آید
کناره کرد ز ما بخت مدّتی چه شود
اگر ز روی صفا در کنار ما آید
گر آید او سوی دلخستگان خود روزی
فتوح روز و شب روزگار ما آید
ز کار شد دل و دستم نگار من نگرفت
کدام روز نگارم به کار ما آید
میان معرکه او کسی نیارد شد
دمی که آن بت چابک سوار ما آید
میان حلقه عشّاق رفتم و گفتم
جهان چرا چه سبب در شمار ما آید
ز جور خار میازار دل که هم روزی
ز خار گل دمد و نوبهار ما آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
تا چند به ما جفا کند یار
وز خویشتنم جدا کند یار
جان در سر کار عشق کردیم
گفتم که مگر وفا کند یار
وین خسته دل حزین ما را
از وصل شبی دوا کند یار
وز لعل لب شکر فروشش
کام دل ما روا کند یار
گفتم که مگر چو سرو بستان
از جان همه میل ما کند یار
آن ترک خطا بریخت خونم
تا چند چنین خطا کند یار
امّید من شکسته خاطر
از وصل چرا هبا کند یار
آخر ز چه روی بی گناهی
بر ما ستم و جفا کند یار
چندین ستم و جفا نگویید
بر جان جهان چرا کند یار
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
این دیده به راه انتظاریست مرا
وین گوش به گفتگوی یاریست مرا
دیگر سوی که بینم و از که شنوم
این هر دو چو از برای کاریست مرا
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
از لعل آبدار تو پاسخ همی رسد
وز زلف تابدار تو دل را دمی رسد
پرورده شد ز خون دلم سالها غمت
در انتظار آنکه مگر محرمی رسد
لیکن به دولت شه شادان شود به حکم
هر گه که بندگان را بر دل غمی رسد
بهرام شاه آنکه به اقبال و نصرتش
هر روز ذکر فتحی از عالمی رسد
سوریست مخلصان را از تیغ او کز آن
هر لحظه دشمنان را نو ماتمی رسد
سکر ز شاه گیتی نومیدی ز بخت؟
بگذار ای زمانه اگر همدمی رسد
تشریفهای بنده حسن برقرار خویش
تقریر کرد شاه ولیکن نمی رسد
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۹ - و له علیه الرحمه
چل سال کشیدم انتظارش
تا وعده ی وصلم از وفا داد
چل سال دگر بصبر کوشم
کآید ز وفای وعده اش یاد
حاشا که بکس وفا کند عمر
مشکل که کسی رسد بهشتاد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
نایی ز نوا فتاده، تا نی برسد!
ساقی سر خم ستاده، تا می برسد!
یک ناله بسینه مانده، تا کی بکشیم؟!
یک جرعه نصیب ماست، تا کی برسد؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
ای بیخبر از خدا، گر آیی، چه شود؟!
غافل رفتی، بیخبر آیی، چه شود؟!
با وعده نیامدی و، چشمم بره است؛
بی وعده گرم ز در درآیی، چه شود؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
زآن کوی، جواب نامه ی ما ناید
گفتم که بصبر آید، اما ناید!
هر کس که فرستمش من آنجا، ماند
وآنکس که فرستیش تو اینجا، ناید!
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
رفتی و دل از غمت فگارست هنوز
وز شوق تو چشمم اشکبارست هنوز
واگرد که جان ز هجر زارست هنوز
باز آی که دل در انتظارست هنوز
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
حبذا نزهت بادی که ز بغداد آید
خاصه کز مسکن آن حور پریزاد آید
بر ره باد ز شب تا به سحر منتظرم
تا که از جانب بغداد دگر باد آید
ای خوشا وقت سحر کز نفس باد صبا
شادیم هر نفسی در دل ناشاد آید
نزهت باد شمالی به مشام دل من
راست چون بوی گل و سوسن آزاد آید
عاشقی در غم هجران تو چون خواب کند
که وصال تو به هر نیم شبش یاد آید
چو خیالت به تماشای من آید گه خواب
همچو شیرین که به نظاره فرهاد آید
آب این دیده دربار بود بارانش
اگر ابری ز ره پارس به بغداد آید
نایدم خنده خوش زین دل غمگین خراب
خنده خوش ز دلی خرم و آباد آید
اولین روز فراقت به دلم می آید
که دگر بر دلم از هجر تو بیداد آید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
آخر ای باغ امیدم گل شادی به برآر
آخرای ای صبح نویدم شب هجران به سر آر
جان شیدا شده را جام مفرح درده
دل سودا زده را شربتی از گلشکر آر
خبری خوش ده و این آتش دلها بنشان
یک نفس تازه درآکام دلی چند برآر
ز حدیث سفر و وعده ملولیم ملول
وعده و عشوه مرا کشت حدیثی دگرآر
برسر راه عراق است دل بی خبرم
ای نسیم سحر از راه عراقم خبر آر
صبح کردار به مهر از ره مشرق درتاز
مژده مقدم میمون شه دادگرآر
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۹
از روزن خیمه گفت ماهم به نهفت
چون ماه فرو رود منت گردم جفت
مه رفت و مهم نامد و چشم هیچ نخفت
نا آمد اختر مرا دگر چتوان گفت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۶
جان گر ز غمت با دل پرتاب برفت
سر نیز بسان تیر پرتاب برفت
بنشست چو برف دیر و سردی ها کرد
بگداخت به انتظار و چون آب برفت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۴
کم نال دلا اگر شهت یاد نکرد
وز بند پس از شش مه ات آزاد نکرد
نه گوهر بحر سعد سلمان سی سال
در قلعه نای ماند و فریاد نکرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
تا کی بما نشینی بیگانه وار یا را
آخر تفقدی کن یاران آشنا را
جانم فدای آن دم کز بعد انتظاری
باز آید آشنائی بنوازد آشنا را
دستم تو گیر یارب کز رنج خار وادی
محمل‌نشین چه داند حال برهنه پا را
نبود ترا حذر چند از آه دردمندان
اندیشه کن که باشد گه‌گه اثر دعا را
چشم ترحم از یار دارم ولی چه سازم
خوبان نمی‌نوازند عشاق بی‌نوا را
روزی که شد دل ما روشن ز صیقل عشق
آئینه بود در زنگ جام جهان‌نما را
منعم ز بیقراری بی‌او مکن که هرچند
کردم طلب نجستم صبر گریز پا را
بیگانه‌ام ز خود ساخت بوی تو تا چه باشد
حال کسی که بیند دیدار آشنا را
زر می‌شود بکف خاک ز اکسیر بی‌نیازی
گو از جهان بکش دست جویای کیمیا را
مشتاق اگر ز بزمش دورم عجب نباشد
دربارگاه سلطان کی ره بود گدا را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
چه عجب که وقت مردن بمزار ما بیاید
که نیامدست وقتی که بکار ما بیاید
دل هر کسی ز نازی شده صید دلنوازی
چه شود که شاهبازی بشکار ما بیاید
اگر اینچنین گدازد تن ما در انتظارش
ز میان رویم تا او بکنار ما بیاید
بدیار یار باشم نگران که مدتی شد
نه از آن دیار پیکی بدیار ما بیاید
چکنیم دور از آن کو دل هرزه گرد خود را
که دگر نه آن دلست این که بکار ما بیاید
بجز آنکه دیده ما ز غمش سفید گردد
سحری کی از قفای شب تار ما بیاید
سپریم جان چو مشتاق اگر از جفا براهش
چه عجب که هرچه گوئی زنگار ما بیاید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
چشم سفید شد برهت گل‌عذار من
بود این شکوفه شجر انتظار من
شادم که در هوای تو خاکم بباد رفت
شاید صبا بکوی تو آرد غبار من
خاکم شود ز ریک روان بیقرار تر
بعد از وفات اگر گذری بر مزار من
چون شمعم از غمت همه تن صرف اشک شد
از بس گریست دیده شب زنده‌دار من
افشاند برگ و بذر غمت نخل عمر آه
کاخر ز دوری تو خزان شد بهار من
من شب ز روز بی‌تو ندانم که فرق نیست
از تیرگی میانه لیل و نهار من
مشتاق روز و شب من و کنج غمش ولی
آسوده از من و غم من غمگسار من
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۹
نیست ممکن که به وصل تو رسد کس به شتاب
چه کنم صبر کنم تا به مدارا برسد
وعده بوسه ز امروز به فردا فکنی
وای من گر نرسد بوسه و فردا برسد
بوسه ای را لبت از من به دلی قانع نیست
قصد جان کرد به مقصد برسد یا نرسد
این چنین عشق که من دارم از آن لب که تو راست
هیچ شک نیست که این کار بدانجا نرسد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
شرم می آید ز قاصد طفل محبوب مرا
بر سر راهش بیندازید مکتوب مرا
دست پرورد توام ای عشق، پاس من بدار
هرکه بیند از تو می داند بد و خوب و مرا
فرصتت بادا که می باید ستمکاری چنین
این قرار و طاقت و این صبر ایوب مرا
نازپرورد وصالم گوش بر حرفم مکن
آرزو بسیار باشد طبع محبوب مرا
بی سوالی خون خود در حشر می بخشم به او
زان که دانم از طلب عارست مطلوب مرا
شوخ طبعی، ز اختلاط غیرمنعت چون کنم
بیش ازین نتوان شنیدن حرف دلکوب مرا
امشب از یوسف رخی چشم «نظیری » روشن است
باز نوری هست در کاشانه یعقوب مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
خواهم این بستان پرغم را به شوری درشکست
این قفس تنگست بر مرغ تو بال و پر شکست
روزگار از خاطرم چون نیل از رخسار شست
آسمان بر آتشم چون عود در مجمر شکست
پای از پیش آمد و کارم ز پس دامن گرفت
دست در اندیشه یارم به زیر سر شکست
طعم شکر داد عشق ار در گلو کافور ریخت
تلخی می داد غم ور شیرم از شکر شکست
دیدنش بر حسرت من حسرت دیگر فزود
خواستم پیکان برآرم در جگر نشتر شکست
دوستان هرگز نبینند از محبت عیب دوست
خاطرم خوش شد اگر می ریخت گر ساغر شکست
در رخش آهی کشیدم خاطرش آزرده شد
باد بر بستان وزید و شاخ نازک تر، شکست
می کشم حرمان من بی ظرف در بزم وصال
شوق دل پیمانه ام را بر لب کوثر شکست
در برون در «نظیری » شد هلاک از انتظار
مژده ای بخشید مسکین را که مجلس برشکست