عبارات مورد جستجو در ۲۷۲ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
شب دوش با دوست می خورده ام
بگو نوش، کز دست وی خورده ام
بخصل سبک باج جان برده ام
بد او، کران، ملک ری خورده ام
من و مجلس خاک در کل عمر
چنین می، کجا تا که کی خورده ام
ز کوثر نم، از خلد خود دیده ام
ز آتش تف، از ورد خوی خورده ام
نگیرد خمار و نگیرد تبم
بیکبار، تا ترک می خورده ام
بهار دلم، آب رز دان کزو
به تیغ سلم خون دی خورده ام
ز مستی، که بوده است آگه نیم
که کی خفته ام چند می خورده ام
خمیده چو چنگم خروشان چو نی
چنان بر تن چنگ و نی خورده ام
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۳
از کف ترکی چو ماه باده خور و باده خواه
چشمهٔ لب بی گیاه گوشهٔ خور بی حجاب
جان بستاند ز دل جزع وی اندر جفا
دل برباید ز جان لعل وی اندر عتاب
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱ - تمهید
سر از خواب غفلت چو برداشتم
لوای فراست بر افراشتم
فکندم بآثار حکمت نظر
بمعموره صنع کردم گذر
ندیدم به از میکده منزلی
چو پیر مغان مرشد کاملی
باو دوش نالیدم از جور دور
که بر من چرا می کند دور جور
خردمند پیر پسندیده رای
ز کارم چنین گشت مشکل گشای
که در رشته روزگارت گره
ز عقلست بر دور تهمت منه
خرد را خیالات بیهوده هست
خلاف قضا هر خیالی که بست
به تغییر آن هست توام الم
اگر رستی از عقل رستی ز غم
بدارالشفای مغان آر روی
مداوای این علت از باده جوی
مطیع است دوران بدور قدح
ز دور قدح جوی دائم فرح
منه بر دل از دیر دیرینه داغ
مچین جز گل جام ازین هفت باغ
ز سیر کواکب مشو تلخ کام
مخور جز می کام ازین هفت جام
طرب کن چو خورشید گیتی فروز
بزرین قدح هفته هفت روز
چو یکشنبه آید چنان می بنوش
که یکشنبه دیگر آیی بهوش
و گر بهر صرف میت نیست زر
بگو بشکند مهر قرص کمر
دو شنبه بخور تا دو شنبه شراب
ز می ریز بر آتش غصه آب
گرت نقل باید ز گردون بخواه
که از بهر تو بشکند قرص ماه
چو نوشی سه شنبه می ارغوان
بدیگر سه شنبه رسان ذوق آن
و گر زاهد از منع گوید سخن
حوالت بمریخ بدمست کن
ز می چارشنبه چو یابی نشاط
مچین تا دگر چارشنبه بساط
طلب کن که گردد به بزمت ندیم
عطارد بتاریخهای قدیم
بکف پنج شنبه گرت جام هست
منه تا دگر پنج شنبه ز دست
بمستی ترا هر چه رفت از خیال
به برجیس هشیار دل کن سؤال
ز می جمعه تا جمعه بردار کام
چنان کن که سرمست باشی مدام
ورت ساز باید اشارت نمای
که خنیاگری زهره آید بجای
چو شنبه رسد بیخود از باده باش
وزان تا دگر شنبه افتاده باش
و گر باید از هر بدت پاسبان
زحل را بدریابی خود نشان
چنین گفت و گنج افادت گشود
بساقی گل رخ اشارت نمود
که برادر بار از دل این فقیر
فتادست او را بمی دست گیر
می ده که گیرد خرد نور ازو
نه آن می که گردد خرد دور ازو
می ده کزو شرع گیرد نظام
نه آن می که در شرع باشد حرام
ز ساقی باز شاد پیر مغان
چو جامی گرفتم من ناتوان
ازان جام دل نشاه شوق یافت
فرح بر فرح ذوق بر ذوق یافت
در معرفت بر رخم باز شد
دل خالیم مخزن راز شد
عفاک الله ای ساقی تیز هوش
که کردی نظر بر من درد نوش
بمی بند بگشادیم از زبان
که ظاهر کنم بر تو راز نهان
کنون غافل از می مشو می بده
لبالب بدار و پیاپی بده
بسیع المثانی که تا هفت جام
پیاپی بده جام و پر کن تمام
فضولی : ساقی نامه
بخش ۴ - نشأه جام دوم
بیا ساقی آن راحت افزای روح
که طوفان غم راست کشتی نوح
بمن ده که از غم نجاتم دهد
نجات از همه مشکلاتم دهد
بیا ساقی آن مظهر سر ذات
که خضر خرد راست آب حیات
بده زنده گردان من مرده را
تر و تازه کن نخل پژمرده را
بیا ساقی آن جام آیینه فام
که عالم درو می نماید تمام
بمن ده که تشویش دل کم کنم
زمانی تماشای عالم کنم
چو کردی مرا آگه از فیض جام
بجام دوم نشأه ام کن تمام
که دل از دوم نشأه گردد دلیر
کند بر تو اظهار ما فی الضمیر
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۴ - نشأه جام هفتم
بیا ساقی آن شهد شیرین مذاق
که ما را باو هست صد اشتیاق
بده بیش ازین تلخ کامم مدار
بدین تلخ کامی چو جامم مدار
بیا ساقی آن منشاء هر کمال
که کامل ازو می شود اهل حال
بمن ده که دفع ملالی کنم
درین جهل کسب کمالی کنم
بیا ساقی آن لعل یاقوت رنگ
که سنگست بر شیشه نام و ننگ
بمن ده که بخشد صفای تمام
دلم را ز اندیشه ننگ و نام
ببین مستیم مست تر کن مرا
نهفتم قدح بی خبر کن مرا
که در نشاه هفتمین بی حجاب
کنم شمه ای شرح حال خراب
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
من مستی باده از سبو می بینم
عکس رخ ساقی اندر او می بینم
در جام جهان نما که آن مظهر اوست
هستی و وجود او به او می بینم
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
آن بخت نداریم که فرزانه شویم
مقبول به کعبه یا به بتخانه شویم
برخیز که باز سوی میخانه شویم
جامی بزنیم و مست و دیوانه شویم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸
بکشف حال دوران نیست جام جم هوس ما را
همان جامی که ساقی عکس رو افکند بس ما را
ز شیخ هیچ کس چون جانب دیر مغان رفتم
کنون در خانقه دیگر نه بینی هیچ کس ما را
نشسته فارغ البالیم در دور تغار می
به راندن دور نتوان کرد زانجا چون مگس ما را
به فریاد خمار افتاده پیر دیر بدحالم
تو خواهی بود یا خود مغبچه فریادرس ما را
غریو کوس شاه از خواب مستی در نمی آرد
چه بیداری دهد ای کاروان بانگ جرس ما را
گدایی التماس ما بود یک جرعه می در سر
نخواهد بود لعل تاج شاهی ملتمس ما را
ازان رندان شمر ما را که در رندی و شبگردی
چو مستان از عسس بگریزد ار بیند عسس ما را
چو فانی غرق می گشتیم لیکن عاقبت یابند
حریفان بر کنار افکنده زین دریا چو خس ما را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - تتبع امیر خسرو در طور خواجه حافظ
کی به چشم آرم لباس و مسند شاهانه را
من که خواهم دلق فقر و گوشه میخانه را
طایر فرخنده عیش است رام نقل و می
از پی صیدی چنین میریزم آب و دانه را
بهر ما دریا کشان باید که سازد می فروش
از تغارش جام را وز خم می پیمانه را
خویش را کشتم چو می کردی علاجم ای حکیم
هر که را باشد خرد چون می دهد دیوانه را
مستی آرد بوی خاک میکده ای پیر دیر
گویی اندودی به لای باده این کاشانه را
غفلت آرد واعظا در دل مسلسل گفتنت
ساختی گویا ز بهر خواب این افسانه را
یک دمم با یاد نی احباب آید نی رقیب
چون بگنجد آشنا کی ره بود بیگانه را!
کلبه ام صد رخنه از سنگ حوادث کرد چرخ
بر سرم خواهد فکندن گویی این ویرانه را
جان فدایت سازم ای فانی اگر خواهی رساند
وقت جان دادن به سر وقتم دمی جانانه را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰ - ایضا له
منم که کنج خرابات خانقاه منست
می صبوح زدن ورد صبحگاه منست
نبسته تیره گی کفر کله بر سر دیر
ز عشق مغچه بر چرخ دود آه منست
ز عشق ماه وشان داغهای تازه به بین
سراسر از اثر اختر سیاه منست
بجرم زندگی از هجر آن گل رعنا
حصار امن و امان من و پناه منست
برون ز میکده نایم که از حوادث چرخ
سرشک سرخ و رخ زرد عذرخواه منست
به دیر پیش بتی سجده آرزو دارم
خیال زهد ندارم خدا گواه منست
روم به میکده گاه خمار چون فانی
که باده دافع این حالت تباه منست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - تتبع خواجه
تا گدایی در میکده آئین منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷ - در طور خواجه
صبح ساقی بهر رندان ساغر گلفام ریخت
چون که در گل شبنم می را به گلگون جام ریخت
یافت آرامی دلم کاخر دلارامی چنین
می به بی آرامش دلهای بی آرام ریخت
صبح دولت شد عیان از مطلع اقبال او
کافتاب می چو صبح صادق اندر کام ریخت
صاف می در جام جم شه را که در دیرم بس است
در سفال کهنه آنچش رند درد آشام ریخت
شام و صبحش فرخ و فرخنده باشد هر که او
باده عشرت ز صبح اندر قدح تا شام ریخت
مردم و کام دلم برنامد از تیغ جفاش
خون مردم را چنین کان قاتل خودکام ریخت
پیش رندان سرخ رو شد فانی از یک جام می
گر چه در میخانه آب روی ننگ و نام ریخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷ - تتبع خواجه
رندان که عزم سیر به کوی مغان کنند
دین بهر می و چو مغبچه جوید چنان کنند
ایمان چو باختند بزنار زلف او
آنگه سبک نشاط به رطل گران کنند
سرخوش چو بهر عیش کله گوشه بشکنند
نقل طرب ز انجم هفت آسمان کنند
می از سفال دیر چو مستانه در کشند
خورشید زرنگار سپهرش کمان کنند
باده خور تا زنده ای کز بعد مردن روزگار
خانه نسیان به مهجوران خاکی میکشد
فانی آنکس را فنا باشد مسلم کو به دهر
درد و داغ عشقبازی را به پاکی میکشد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴ - تتبع مولانا کاتبی
تا خرقه و سجاده ام افتد در می چند
خواهم طرف میکده رفتن قدمی چند
درکش قدحی چند و فلک را عدم انگار
در خاطرت از دور چو بینی المی چند
در گلشن دوران همه در دور قدح کن
چون نرگس آزاده چویابی درمی چند
پروانه و بلبل به کجایند که گویم
از فرقت آن شمع گلندام غمی چند
همدم به جز از باده مسازید حریفان
از عمر گرانمایه چو باقیست دمی چند
حال دل عشاق جگر خوار چه پرسی؟
در میکده با عشق و جنون متهمی چند
ای پیر مغان فانی مفلس چو برت شد
دیدی کمی ای چند و نمودی کرمی چند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱ - تتبع خواجه
ساقی از رنج خمارم بد حال
به کفم نه قدح مالامال
قدحی کاو بزداید از دل
گر ز دورانش بود رنگ ملال
کشم آن نوع که باشد به قدح
از رطوبت اثر باده مجال
تا دمی مست شوم لایعقل
نایدم عالم هستی به خیال
ای خوش آن باده که از بود و نبود
کندت یکنفس او فارغ بال
گر عزیزت کند احسان کسان
در برابر بنگر ذل سؤال
فانیا علم و عمل مهجورست
هست شه راه فنا سوی وصال
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
در دیر مغان مغبچگان چالاک
کردند مرا به باده مست و بی باک
مخموریم افکند چو بر خاک هلاک
وانگه نگرفتند به می خرقه چاک
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
در سایه تو چو یافتم جای نشست
اسباب فراغتم به اقبال تو هست
یک چیز دگر هست که می باید و نیست
کز وی دو سه من شبی سه تن گردد مست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
آن باده که باید لب از او تر نکند کس
از شیشه همان به که بساغر نکند کس
چون موسم گل باده بساغر نکند کس
جز باده بساغر چه کند در نکند کس
گر قاصد پیغام وصال تو فرشته است
حرفی بود این حرف که باور نکند کس
شرطست که در کوی محبت زند از دل
صد چشمه خون جوش و لبی تر نکند کس
فرسوده تنم در سر کویت کف خاکیست
کز ننگ ز بیداد تو بر سر نکند کس
چشم تو برانگیخته باز از صف مژگان
آن فتنه که یاد از صف محشر نکند کس
ایجامه در آن می برو از عشق چه لذت
گر سینه خود چاک بخنجر نکند کس
مشتاق ندارد سخنش تاب شراری
گر کسب دم گرم ز آذر نکند کس
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
آنم که بود محال در دیر وجود
وز جام و سبو دمی توانم آسود
می خورده‌ام و میخورم و خواهم خورد
تا بوده و تا هستم و تا خواهم بود
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
جام صهبا ز ساغر جم خوشتر
آب انگور ز آب زمزم خوشتر
آن گوشه که با پریوشی باده‌کشی
صد مرتبه از عالم و آدم خوشتر