عبارات مورد جستجو در ۷۳۴ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را
بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را
این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را
گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند
کرده‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را
ما ز بیرون خمستان فلک، می، می‌خوریم
گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را
ما زجام ساقی مستیم، کز شوق لبش
در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را
عقل را با آشنایان درش بیگانگی است
ساقیا در مجلس ما، ره مده، بیگانه را
جام دردی ده به من، وز من، بجام می، ستان
این روان روشن و جامی بده، جانانه را
سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز می
کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را
راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک همی
ناصحا! افسون مدم، واعظ مخوان افسانه را
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود
گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند
گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود
گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید؟
گفتا که فلک بر من بد مهر به کین بود
گفتم که قرین بدت افکند بدین روز
گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود
گفتم که بسی جام تعب خوردی ازین پیش
گفتا که شفا در قدح باز پسین بود
گفتم که تو ای عمر مرا زود برفتی
گفتا که فلانی چه کنم عمر همین بود؟
گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی
گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۴ - قطعه
بزمی که از نوای نوالش به بزم خلد
روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام
سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه
نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست
از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش
فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را
گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد
دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده
به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی
سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی
گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز
چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی
زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن
ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است
به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش
ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد
بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند
حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده
به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است
هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو
نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن
چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت
سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد
حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست
ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید
کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری
در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی
در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم
نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار
که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن
هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست
که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی
ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می
چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید
ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی
دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور
ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید
ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب
و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می
زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید
به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون
ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی
فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار
به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد
می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد
ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور
نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار
که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد
ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند
سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد
ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست
می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است
ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون
به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند
بدین امید دل را شاد کردند
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
سایه آرمیده
لاله ی داغ دیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه ی نو دمیده را مانم
تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم
به من افتادگی صفا بخشید
سایه ی آرمیده را مانم
در نهادم سیاه کاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پری که رامانی؟
گفت : بخت رمیده را مانم
دلم از داغ او گداخت رهی
لاله ی داغ دیده را مانم
رهی معیری : چند قطعه
سرنوشت
اعرابئی به دجله کنار از قضای چرخ
روزی به نیستانی شد ره سپر همی
ناگه ز کینه توزی گردون گرگ خوی
شیری گرسنه گشت بدو حمله ور همی
مسکین ز هول شیر هراسان و بیمناک
شد بر قراز نخلی آسیمه سر همی
چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد
ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی
گیتی سیاه گشت به چشمش که شیر سرخ
بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی
نه پای آنکه آید ز آن جایگه فرود
نه جای آن که ماند بر شاخ تر همی
خود را درون دجله فکند از فراز نخل
کز مار گرزه وارهد و شیر نر همی
بر شط فرو نیامده آمد به سوی او
بگشاده کام جانوری جان شکر همی
بیچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان
درماند عاقبت به بلای دگر همی
از چنگ شیر رست و ز چنگ قضا نرست
القصه گشت طعمه آن جانور همی
جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو
زاید بلا و حادثه از بحر و بر همی
کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند
دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی
ور ز آنکه بر شوی به فلک همچو آفتاب
صیدت کند کمند قضا و قدر همی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به خود باز آورد رند کهن را
به خود باز آورد رند کهن را
می برنا که من در جام کردم
من این می چون مغان دور پیشین
ز چشم مست ساقی وام کردم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خطاب به مصطفی کمال پاشا ایده الله
جولائی
امئی بود که ما از اثر حکمت او
واقف از سر نهانخانه تقدیر شدیم
اصل ما یک شرر باخته رنگی بود است
نظری کرد که خورشید جهانگیر شدیم
نکتهٔ عشق فرو شست ز دل پیر حرم
در جهان خوار به اندازهٔ تقصیر شدیم
باد صحراست که با فطرت ما در سازد
از نفسهای صبا غنچهٔ دلگیر شدیم
آه آن غلغله کز گنبد افلاک گذشت
ناله گردید چو پابند بم و زیر شدیم
ای بسا صید که بی دام به فتراک زدیم
در بغل تیر و کمان کشتهٔ نخچیر شدیم
«هر کجا راه دهد اسپ، بران تاز که ما
بارها مات درین عرصه بتدبیر شدیم»
نظیری
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
دست بر سینه نظر بر لب بامی دارم
حسن می گفت که شامی نپذیرد سحرم
عشق می گفت تب و تاب دوامی دارم
نه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبی نه فرازی نه مقامی دارم
بادهٔ رازم و پیمانه گساری جویم
در خرابات مغان گردش جامی دارم
بی نیازانه ز شوریده نوایم مگذر
مرغ لاهوتم و از دوست پیامی دارم
پرده برگیرم و در پرده سخن میگویم
تیغ خونریزم و خود را به نیامی دارم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خودی را نشهٔ من عین هوش است
خودی را نشهٔ من عین هوش است
ازن میخانهٔ من کم خروش است
می من گرچه نا صاف است درکش
که این ته جرعهٔ خمهای دوش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
نشاند بر مژه اشک ز هم‌گسستهٔ ما را
تحیرکه به این رنگ بست دستهٔ ما را؟
هزار آبله دادیم عرض لیک چه حاصل
فلک فکند به پاکار دست بستهٔ ما را
کسی‌به‌ضبط‌نفس چون‌سحرچه سحرفروشد
رهاکنید غبار عنان‌گسستهٔ ما را
به سیر باغ مرو چون نماند فصل جوانی
چمن چه‌دسته‌کند رنگهای جستهٔ مارا
زبان به‌کام خموش است ازشکایت یاران
به پیش کس مگشایید زخم بستهٔ ما را
هجوم ناله نشسته است در غبار ضعیفی
برآورند ز بالین پر شکستهٔ ما را
سراغ نقش قدم بیدل از هوا نکندکس
زخاک جوسردر زیرپا نشستهٔ ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
گرکنی با موج خونم همزبان شمشیررا
می‌کشم در جوهر از رگهای جان شمشیر را
می‌دهد طرز خرم فتنه پیکر قامتت
پیچ وتاب جوهر از موی میان شمشیر را
از خم ابروی خونریزتو هر جا دم زند
عرض جوهر می‌شود مهر زبان شمشیر را
ای فغان بگذر ز چرخ و لامکان تسخیر باش
چند در زیر سپرکردن نهان شمشیر را
جوهرتجرید قطع الفت خویش است وبس
بر سر خود می‌توان‌کرد امتحان شمشیر را
علم در هر طبع سامان بخش استعداد اوست
تا به خون برده‌ست جوهر موکشان شمشیر را
گر امان خواهی زگردون سربه‌جیب خاک دزد
ورنه رحمی نیست بر عریان‌تنان شمشیر را
دستگاه آیینهٔ بیباکی بدگوهر است
می‌کند آب اینقدر آتش عنان شمشیر را
خون صیدم از ضعیفی یک چکیدن‌وار نیست
شرم می‌ترسم‌کند آب روان شمشیر را
اینقدر ابروی خوبان گوشه‌گیریها نداشت
کرد بیدل فکر صید من‌کمان شمشیر را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
رنگ شوخی نیست درطبع ادب تخمیر ما
حلقه می‌سازد صدا را نسبت زنجیر ما
مزرع بیحاصل جسم آبیار عیش نیست
ناله بایدکاشتن در خاک دامنگیر ما
بی‌سبب چون سایه پامال دوعالم عبرتیم
خواب‌کوتا مخملی بافد به خود تعبیر ما
نسخهٔ جمعیت‌دل‌گر به‌این آشفتگی‌ست
نیست ممکن لب به هم آوردن ازتقریر ما
سطری ازمشق دبستان جنون آشفته نیست
بر خط پرگار نازد حلقهٔ زنجیر ما
صبح از وهم‌نفس‌گر بگذردشبنم‌کجاست
غیر شرم اعتبار، آبی ندارد شیر ما
آخر از ناراستی با دورگردون ساختیم
بسکه‌کج بود، ازکمان بیرون نیامد تیر ما
آرزوها در طلسم لاغری می‌پرورد
خانهٔ صیاد یعنی پهلوی نخجیر ما
انتظار رنگهای رفته می‌باید کشید
خامهٔ نقاش مژگان ریخت درتصویر ما
حسرت‌منزل‌جنون‌ایجادچندین‌جستجوست
شام‌گردد صبح تاکوته شود شبگیر ما
در بنای رنگ‌ماگردشکست‌امروز نیست
ابروی معمار چینی داشت در تعمیر ما
عبرت انشابود بیدل نسخهٔ ایجادشمع
از جبین بر نقش پا زد سر خط تقدیر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
دل می‌رود و نیست کسی دادرس ما
از قافله دور است خروش جرس ما
هم مشرب اوضاع گرفتاری صبحیم
پرواز به منظر نرسد از قفس ما
بر هیچ‌کس افسانهٔ امید نخواندیم
عمری‌ست همان بیکسی ماست‌کس ما
ما هیچکسان ناز چه اقبال فروشیم
تقدیر عرق‌کرد به حشر مگس ما
خاریم ولی در هوس آباد تعین
بر دیدهٔ دریا مژه چیده‌ست خس ما
ما و سخن ازکینه‌فروزی‌، چه خیال است
آیینه نداده‌ست به آتش نفس ما
بر فرصت خام آن همه دکان نتوان چید
مهمان دماغ است می زودرس ما
مکتوب وفا مشعر امید نگاهی‌ست
واکن مژه تا خوانده شود ملتمس ما
بیدل به جنون امل ازپا ننشستیم
کاش آبله‌گیرد سر راه هوس ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
حذر ز راه محبت‌که پر خطرناک است
تو مشت خار ضعیفی و شعله بیباک است
توان به بیکسی ایمن شد از مضرت دهر
سموم حادثه را بخت تیره تریاک است
به اختیارنرفتیم هر کجا رفتیم
غبار ما ونفس‌، حکم صید وفتراک است
ز بس زمانه هجوم‌کساد بازاریست
چو اشک‌گوهر ما وقف دامن خاک است
چگونه‌کم شود از ما ملامت زاهد
که صد زبان درازش به چوب مسواک است
ازین محیط‌که در بی نمی‌ست توفانش
کسی‌که‌آب رخی بردگوهرش پاک است
غبار حادثه حصنی است ناتوانان را
کمند موج خطر ناخدای خاشاک است
ز خویش رفتن ما رهبری نمی‌خواهد
دلیل قافلهٔ صبح سینهٔ چاک است
نیامده‌ست شرابی به عرض شوخی رنگ
جهان هنوز سیه‌مست سایهٔ تاک است
چه وانمایمت از چشمبند عالم وهم
که خودنمایی آیینه در دل خاک است
زمانه‌کج‌منشان را به برکشد بیدل
کسی‌که راست بود خارچشم افلاک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
طبعی‌که امیدش اثر آمادهٔ بیم است
گر خود همه‌ فردوس بود ننگ جحیم است
بر طینت آزاد شکستی نتوان بست
بی‌رنگی این شیشه ز آفات سلیم است
در دهر نه‌تنها من و تو بسمل یأسیم
گر بازشکافی دل هر ذره دو نیم است
صد زخم دل ایجادکن ازکاوش حسرت
چون ‌سکه ‌گرت ‌چشم ‌هوس‌ بر زر و سیم است
بی‌سعی تأمل نتوان یافت صدایم
هشدارکه تار نفسم نبض سقیم است
آنجاکه بود لعل توجانبخش تکلم
گوهر گره کیسهٔ امید لئیم است
از نالهٔ ما غیر ثبایت نتوان یافت
سایل نفسش صرف دعاهای‌کریم است
سیلاب به دریا چقدر گرد فروشد
ما تازه‌ گناهیم و دعای تو قدیم است
آه از دل ما زحمت خاشاک هوس بر
روشنگری بحر، به تحریک نسیم است
تا بیخبرت مات نسازند برون تا
زبن خانهٔ شطرنج‌که همسایه غنیم است
ما را نفس سرد سحر خیز جنون کرد
جز یأس چه زاید شب عشاق عقیم است
بیدل به اشارات فنا راه نبردی
عمری‌ست‌که‌گفتیم نظیر تو ‌عدیم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
خاک نمیم‌، ما را،‌کی فکر عجز و جاه است
گرد شکستهٔ ما بر فرق ماکلاه است
عشق غیورا‌ز ما چیزی نخواست جزعجز
سازگدایی اینجا منظور پادشاه است
خیر و شری‌که دارند بر فضل واگذارید
هرچند امید عفو است درکیش ماگناه است
با عشق غیرتسلیم دیگر چه سرکندکس
در آفتاب محشر بی‌سایگی پناه است
دل‌گر نشان نمی‌داد هستی چه داشت در بار
تمثال بی‌اثر را آیینه دستگاه است
ای شمع چند خواهی مغرور ناز بودن
این‌گردن بلندت سر درکنار چاه است
جهد ضعیف ما را تسلیم می‌شناسد
هرچند پا نداریم چون سبحه سر به راه است
خاک مرا مخواهید پامال ناامیدی
با هر سیاهکاری در سرمه‌ام نگاه است
شستن مگربخواند مضمون سرنوشتم
نامی‌که من ندارم در نامهٔ سیاه است
شادم‌که فطرتم نیست تریاکی تعین
وهمی‌که می‌فروشم بنگ است وگاهگاه است
بیدل دلیل عجز است شبنم طرازی صبح
از سعی بی‌پر و بال اشکم گداز آه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
پیری‌ام پیغامی از رمز سجود آورده است
یک‌گریبان سوی خاکم سر فرود آورده است
شبهه پیمایی‌ست تحقیق خطوط ما و من
کلک صنع اینجا سیاهی درنمود آورده است
اندکی می‌باید از سعی نفس آگه شدن
تا چه دامن آتش ما را به دود آورده است
ذوق شهرت دارم اما از نگونیهای بخت
در نگین نامم هبوطی بی‌صعود آورده است
زندگی را چون شرر سامان بیداری‌کجاست
آنقدر چشمی که می‌باید غنود آورده است
گربه این رنگ است طرح بازی نرّاد دهر
دیرتر از دیرگیرید آنچه زود آورده است
صورت اقبال و ادبار جهان پوشیده نیست
آسمان یک صبح و شامی در وجود آورده است
ماجراکم‌کن زنیرنگ بد ونیکم مپرس
من عدم بودم عدم چیزی‌که بود آورده است
گوش پیدا کنید بیدل ازکتاب خامشان
معنیی‌کز هیچ‌کس نتوان شنود آورده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
لوح‌هستی یک قلم از نقش قدرت عاری است
آمد ورفت نفس مشق خط بیکاری است
از ره غفلت‌، عدم را، هستی اندیشیده‌ایم
شبهه تقریریم و استفهام ما انکار‌ی است
ذره‌ایم اما به جشم خود گران !فتاده‌ایم
اندکی هم‌چون به عرض آمد همان بسیاری است
پسمل ناز،‌که‌ام یارب‌که از توفان شوق
هر سر مویم چو مژگان مایهٔ خونباری است
دیده کو تا بنگرد کامروز سروناز من
همچو عمر عاشقان‌سرگرم‌خوش‌رفتاری است
از خمار ناتوانیها چسان آید برون
سایهٔ مژگان نگاهش را شب بیماری است
هرکه را حسرت‌، شهید تیغ بیدادش کند
هر دو عالم عرض یک آغوش زخم کاری است
با همه وارستگی سودا تغافل‌پیشه نیست
موی مجنون در تلافیهای بی‌دستاری است
عقدهٔ اشکی اگر باقیست دل خون می‌خورد
تا بود یک غنچه این باغ از شکفتن عاری است
عالمی با فتنه می‌جوشد ز مرگ اغنیا
خواب این ظالم‌سرشتان بدتر از بیداری است
گردن تسلیم مشتاقان ز مو باریکتر
بر سر ما همچو آب‌، احکام تیغت جاری است
از من بیدل قناعت‌کن به فریاد حزین
همچو تار ساز نقد ناتوانان زاری است
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۳
صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. طاقت حفظ آن نداشت‌ ماهی برو غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت.
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد
ديگر صيادان دريغ خوردند و ملامتش کردند که چنين صيدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن. گفت: ای برادران، چه توان کردن؟ مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. صياد بی روزی در دجله نگيرد و ماهی بی اجل بر خشک نميرد.
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۶
رودکی ، استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی تویی کسایی ؟ پَرگست !
خاک کف پای رودکی ، نسزی تو
هم بشوی کو بشد چه خایی برغست ؟
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را به قهر بپیخست