عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
خوبان که شوخی مژه از تیر بردهاند
طرح نگاه از دم شمشیر بردهاند
صد ره شکست رنگ و نیامد به رو، ز بیم
این قوم رنگ از گل تعبیر بردهاند
صبح از جبین طالع ما تیرگی نبرد
خاصیّت اثر ز دَمِ پیر بردهاند
هر شب فغان به داد دلم زود میرسید
امشب ز من به ناله خبر دیر بردهاند
چشم حیا مدار که این شوخ دیدگان
شرم از نگاه شاهد تصویر بردهاند
آهن دلی، چه باکت از آسیب خستگان
طرح دلت ز جوهر شمشیر بردهاند
آبادی سرای تعلق طمع مدار
زین کارخانه رونق تعمیر بردهاند
زهّاد در نصیحت سوداییان عشق
مغز دماغ حلقة زنجیر بردهاند
فیّاض شاد باد روان ملک که گفت
«سردی ز استخوان تباشیر بردهاند»
طرح نگاه از دم شمشیر بردهاند
صد ره شکست رنگ و نیامد به رو، ز بیم
این قوم رنگ از گل تعبیر بردهاند
صبح از جبین طالع ما تیرگی نبرد
خاصیّت اثر ز دَمِ پیر بردهاند
هر شب فغان به داد دلم زود میرسید
امشب ز من به ناله خبر دیر بردهاند
چشم حیا مدار که این شوخ دیدگان
شرم از نگاه شاهد تصویر بردهاند
آهن دلی، چه باکت از آسیب خستگان
طرح دلت ز جوهر شمشیر بردهاند
آبادی سرای تعلق طمع مدار
زین کارخانه رونق تعمیر بردهاند
زهّاد در نصیحت سوداییان عشق
مغز دماغ حلقة زنجیر بردهاند
فیّاض شاد باد روان ملک که گفت
«سردی ز استخوان تباشیر بردهاند»
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
صبح خیزان چو به کف جام مصّفا گیرند
باج روشندلی از عالم بالا گیرند
زهد خشک است متاع سرة خلوتیان
بار این قافله آن به که به دریا گیرند
بیخودانِ می عشق تو فشانند به خاک
جام خورشید گر از دست مسیحا گیرند
داغدارانِ تو چون لاله بدان نزدیکند
که شوند آتش و در دامن صحرا گیرند
به نسیم سر زلفت چو نفس گرم کنند
عرق فتنه ز بوی گل سودا گیرند
ای تو پوشیده، خیال تو چرا برهنه روست!
ترسمش تنگ در آغوش تمنّا گیرند
جلوة حسن تو زان پردهنشین شد که مباد
بیقراران سر راهی به تماشا گیرند
بنشینیم و دمی شاد برآریم به هم
پیش از آن کاین نفس عاریت از ما گیرند
خنک آنان که به حسن عمل امروز به کف
دامن دولت جاویدی فردا گیرند
روح در قالب آدم ز پی معرفت است
کردهاند این تله در خاک که عنقا گیرند
آستین بر مژة تر چه نهادی فیّاض
دست بردار که مردم کمِ دریا گیرند
باج روشندلی از عالم بالا گیرند
زهد خشک است متاع سرة خلوتیان
بار این قافله آن به که به دریا گیرند
بیخودانِ می عشق تو فشانند به خاک
جام خورشید گر از دست مسیحا گیرند
داغدارانِ تو چون لاله بدان نزدیکند
که شوند آتش و در دامن صحرا گیرند
به نسیم سر زلفت چو نفس گرم کنند
عرق فتنه ز بوی گل سودا گیرند
ای تو پوشیده، خیال تو چرا برهنه روست!
ترسمش تنگ در آغوش تمنّا گیرند
جلوة حسن تو زان پردهنشین شد که مباد
بیقراران سر راهی به تماشا گیرند
بنشینیم و دمی شاد برآریم به هم
پیش از آن کاین نفس عاریت از ما گیرند
خنک آنان که به حسن عمل امروز به کف
دامن دولت جاویدی فردا گیرند
روح در قالب آدم ز پی معرفت است
کردهاند این تله در خاک که عنقا گیرند
آستین بر مژة تر چه نهادی فیّاض
دست بردار که مردم کمِ دریا گیرند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
به چمن روی نهی سرو و سمن میسوزند
برفروزی، همه اطفال چمن میسوزند
چه شوی گرم زبان بازی سوسن در باغ
بیزبانان جوانان چمن میسوزند
برمیفروز به قتل دگران چهره به ناز
که شهیدان تو در خاک کفن میسوزند
از دیار تو کسی را نرود پای برون
این غریبان همه در یاد وطن میسوزند
لقمة سفرة رو گرمی او نتوان خورد
عبث این گرسنگان دست و دهن میسوزند
شد به تاب از من و در بزم به کس حرف نزد
اهل مجلس همه در آتش من میسوزند
این چه گرمی است به گفتار تو امشب فیّاض!
که معانی همه در باب سخن میسوزند
برفروزی، همه اطفال چمن میسوزند
چه شوی گرم زبان بازی سوسن در باغ
بیزبانان جوانان چمن میسوزند
برمیفروز به قتل دگران چهره به ناز
که شهیدان تو در خاک کفن میسوزند
از دیار تو کسی را نرود پای برون
این غریبان همه در یاد وطن میسوزند
لقمة سفرة رو گرمی او نتوان خورد
عبث این گرسنگان دست و دهن میسوزند
شد به تاب از من و در بزم به کس حرف نزد
اهل مجلس همه در آتش من میسوزند
این چه گرمی است به گفتار تو امشب فیّاض!
که معانی همه در باب سخن میسوزند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
چون در آیینه نظر آن مه دیرینه کند
خال را مردمک دیدة آیینه کند
چه توقّع دگر از عمر، جوانی چو نماند
شنبة ما چه گلی کرد که آدینه کند!
لذّت آنست که هرگز نپذیرد تغییر
تا کی این جامه شود پاره و کس پینه کند!
تا ابد کشتِ محبّت نکشد منّت ابر
سایه گر تیغ تو بر مزرعة سینه کند
حسرت روز فزونی به کف آور فیّاض
غم فردای تو تا کی هوس دینه کند!
خال را مردمک دیدة آیینه کند
چه توقّع دگر از عمر، جوانی چو نماند
شنبة ما چه گلی کرد که آدینه کند!
لذّت آنست که هرگز نپذیرد تغییر
تا کی این جامه شود پاره و کس پینه کند!
تا ابد کشتِ محبّت نکشد منّت ابر
سایه گر تیغ تو بر مزرعة سینه کند
حسرت روز فزونی به کف آور فیّاض
غم فردای تو تا کی هوس دینه کند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
چه حدِّ غنچه که در پیش یار خنده کند
گل تبسّم او بر بهار خنده کند
به فصل گل ز میم توبه میدهد زاهد
کجاست شیشه که بیاختیار خنده کند
به روی من گل بختی نکرد خنده ولی
به تیرهبختی من روزگار خنده کند
لب تبسّم برقی ندیدهام افسوس
نشد که خرمن ما یک شرار خنده کند
ملال میچکد از زهر خندهام فیّاض
کجاست گریه که بر من هزار خنده کند
گل تبسّم او بر بهار خنده کند
به فصل گل ز میم توبه میدهد زاهد
کجاست شیشه که بیاختیار خنده کند
به روی من گل بختی نکرد خنده ولی
به تیرهبختی من روزگار خنده کند
لب تبسّم برقی ندیدهام افسوس
نشد که خرمن ما یک شرار خنده کند
ملال میچکد از زهر خندهام فیّاض
کجاست گریه که بر من هزار خنده کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
خم خانه جای صحبت اشراقیانه است
گو جامها به خون فلاطون وضو کنند
هان پر کن از سبوی می ناب کاسهای
زان پیشتر که کاسة سر را سبو کنند
خونم ز دیده باز ناستد مگر دمی
کاین زخم را به رشتة حسرت رفو کنند
از بیغمان کدورت خامی نمیرود
خود را به خون شعله اگر شستوشو کنند
تا پشت و روی کار مشخص کنند، کاش
روی ترا و آینه را روبرو کنند
بدخویی از طبیعت گردون نمیرود
تا آنکه اهل درد به این شیوه خو کنند
فیّاض وصل دوست به جان خواستی خموش
عشّاق این معامله کم آرزو کنند
گو جامها به خون فلاطون وضو کنند
هان پر کن از سبوی می ناب کاسهای
زان پیشتر که کاسة سر را سبو کنند
خونم ز دیده باز ناستد مگر دمی
کاین زخم را به رشتة حسرت رفو کنند
از بیغمان کدورت خامی نمیرود
خود را به خون شعله اگر شستوشو کنند
تا پشت و روی کار مشخص کنند، کاش
روی ترا و آینه را روبرو کنند
بدخویی از طبیعت گردون نمیرود
تا آنکه اهل درد به این شیوه خو کنند
فیّاض وصل دوست به جان خواستی خموش
عشّاق این معامله کم آرزو کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
آنان که در ادای سخن کوتهی کنند
تشبیه قامت تو به سرو سهی کنند
دردی کشان بزم تو از بهر احتیاط
گر مستییی کنند به صد آگهی کنند
چون سر کنیم درد دلی، گریه سر کنیم
پر میشود پیاله چو مینا تهی کنند
دود از نهاد گنبد گردون برآوریم
گر آه و ناله یک دو نفس همرهی کنند
جز خالهای کنج لبش کس ندیده است
هندو وشان که دعوی روحاللّهی کنند
حکم ترا سر از خط فرمان نمیکشند
آنان که مهر بر خط فرماندهی کنند
دانی که این به نامْ گدایانِ ملک فقر
در عرصة وجود چه شاهنشهی کنند؟
بزم ترا ز مجلس تصویر فرق نیست
از بس نظارگان تو قالب تهی کنند
از دل وظیفة نمک خنده وامگیر
این داغها مباد که رو در بهی کنند
آسان شود مشاهدة جلوههای راز
گر توتیا ز سرمة بسماللّهی کنند
فیّاض داغ مبتدیانم که زود زود
خود را ز جهل در همه فن منتهی کنند
تشبیه قامت تو به سرو سهی کنند
دردی کشان بزم تو از بهر احتیاط
گر مستییی کنند به صد آگهی کنند
چون سر کنیم درد دلی، گریه سر کنیم
پر میشود پیاله چو مینا تهی کنند
دود از نهاد گنبد گردون برآوریم
گر آه و ناله یک دو نفس همرهی کنند
جز خالهای کنج لبش کس ندیده است
هندو وشان که دعوی روحاللّهی کنند
حکم ترا سر از خط فرمان نمیکشند
آنان که مهر بر خط فرماندهی کنند
دانی که این به نامْ گدایانِ ملک فقر
در عرصة وجود چه شاهنشهی کنند؟
بزم ترا ز مجلس تصویر فرق نیست
از بس نظارگان تو قالب تهی کنند
از دل وظیفة نمک خنده وامگیر
این داغها مباد که رو در بهی کنند
آسان شود مشاهدة جلوههای راز
گر توتیا ز سرمة بسماللّهی کنند
فیّاض داغ مبتدیانم که زود زود
خود را ز جهل در همه فن منتهی کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شب ز نازت بزم دل بر بیقراران تنگ بود
عرصة امیّد بر امیّدواران تنگ بود
داغ غم در سینة من کامِ بالیدن گرفت
ورنه جا این لاله را در کوهساران تنگ بود
بسکه پر بود از نوای نالة من صحن باغ
کوچة منقار بر صوت هزاران تنگ بود
گریة من کوه را هم با زمین هموار کرد
دامن صحرا برای آب باران تنگ بود
شد خزان و غنچة دل همچنان نشکفته ماند
بسکه عالم بیتوام در نوبهاران تنگ بود
خلعت عزّت بدل کردیم با تشریف فقر
این قبا بر قامت بیاعتباران تنگ بود
با وجود آنکه جا در مجلسی کم داشتیم
مدّتی از پهلوی ما جای یاران تنگ بود
در فضای گیتی از آزادهمردان کس نماند
عرصة گردون برین چابکسواران تنگ بود
تیرباران بلا دادش دل فیاض داد
ورنه دنیا از پی این تیرباران تنگ بود
عرصة امیّد بر امیّدواران تنگ بود
داغ غم در سینة من کامِ بالیدن گرفت
ورنه جا این لاله را در کوهساران تنگ بود
بسکه پر بود از نوای نالة من صحن باغ
کوچة منقار بر صوت هزاران تنگ بود
گریة من کوه را هم با زمین هموار کرد
دامن صحرا برای آب باران تنگ بود
شد خزان و غنچة دل همچنان نشکفته ماند
بسکه عالم بیتوام در نوبهاران تنگ بود
خلعت عزّت بدل کردیم با تشریف فقر
این قبا بر قامت بیاعتباران تنگ بود
با وجود آنکه جا در مجلسی کم داشتیم
مدّتی از پهلوی ما جای یاران تنگ بود
در فضای گیتی از آزادهمردان کس نماند
عرصة گردون برین چابکسواران تنگ بود
تیرباران بلا دادش دل فیاض داد
ورنه دنیا از پی این تیرباران تنگ بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
تخم دلخواه درین مزرعه کم سبز شود
دانة عیش فشاندیم که غم سبز شود
نشئة یأس بلندست نباشد عجبی
تخم امید اگر بر سر هم سبز شود
رنگ و بوی هوس از بوم بر دل مطلب
این گلی نیست که در باغ حرم سبز شود
خدمت کرده به ناکرده حساب است اینجا
کشتهام تخم وجودی که عدم سبز شود
کشتگان تو همه زخمی شمشیر خودند
سایة تیغ در این معرکه کم سبز شود
گریه بر خاطر من گرد کدورت افزود
زنگ بر آینه از کثرت غم سبز شود
وادی عشق تو از بس که فتورانگیزست
نتواند که در اونقش قدم سبز شود
کردهام منع دل اما چه کنم مهر بتان
تخم شوخی است که ناکاشته هم سبز شود
گر شود نقش نگین دل نازک چه عجب
سکه نام تو بر روی درم سبز شود
سایة دست تو هر جا که بهار انگیزد
دانة بخل بکارند کرم سبز شود
ما بدان مجلس عالی نتوانیم رسید
بوتة خار، چه در باغ ارم سبز شود!
تحفة مجلس جانان چه فرستم فیّاض
هم مگر حرف من سوخته دم سبز شود
دانة عیش فشاندیم که غم سبز شود
نشئة یأس بلندست نباشد عجبی
تخم امید اگر بر سر هم سبز شود
رنگ و بوی هوس از بوم بر دل مطلب
این گلی نیست که در باغ حرم سبز شود
خدمت کرده به ناکرده حساب است اینجا
کشتهام تخم وجودی که عدم سبز شود
کشتگان تو همه زخمی شمشیر خودند
سایة تیغ در این معرکه کم سبز شود
گریه بر خاطر من گرد کدورت افزود
زنگ بر آینه از کثرت غم سبز شود
وادی عشق تو از بس که فتورانگیزست
نتواند که در اونقش قدم سبز شود
کردهام منع دل اما چه کنم مهر بتان
تخم شوخی است که ناکاشته هم سبز شود
گر شود نقش نگین دل نازک چه عجب
سکه نام تو بر روی درم سبز شود
سایة دست تو هر جا که بهار انگیزد
دانة بخل بکارند کرم سبز شود
ما بدان مجلس عالی نتوانیم رسید
بوتة خار، چه در باغ ارم سبز شود!
تحفة مجلس جانان چه فرستم فیّاض
هم مگر حرف من سوخته دم سبز شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
آفت عاشق ز صلح و جنگ پیدا میشود
هر کجا این شیشه باشد سنگ پیدا میشود
نقش شیرین کرد بیدادی که شیرین هم نکرد
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا میشود
ناله سر کن درد دل را حاجت آواز نیست
درد چون ناخن زند آهنگ پیدا میشود
وادی عشق آخرش دشوارتر از اولست
سنگ این ره بر سر فرسنگ پیدا میشود
چهرة عاشق بهاری در خزان پرورده است
بشکند یک رنگ اگر، صد رنگ پیدا میشود
دین و ایمان را وداعی ای مسلمانان که باز
آن فرنگی شکل شوخ و شنگ پیدا میشود
این چه الفت دشمنی یارب چه وحشت دوستیست
میرود شاد از برم دلتنگ پیدا میشود
جستجوی گوهر مقصود داری در نظر
این گهر از ترک نام و ننگ پیدا میشود
آنچه از دستت ز ننگ دانش و فرهنگ رفت
کی بسعی دانش و فرهنگ پیدا میشود
ای که با آلایش تر دامنی خو کردهای
در بغل آیینه داری زنگ پیدا میشود
گوهر فیّاض مفت از کف بدر کردی که باز
مفت خود دان گر به صد نیرنگ پیدا میشود
هر کجا این شیشه باشد سنگ پیدا میشود
نقش شیرین کرد بیدادی که شیرین هم نکرد
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا میشود
ناله سر کن درد دل را حاجت آواز نیست
درد چون ناخن زند آهنگ پیدا میشود
وادی عشق آخرش دشوارتر از اولست
سنگ این ره بر سر فرسنگ پیدا میشود
چهرة عاشق بهاری در خزان پرورده است
بشکند یک رنگ اگر، صد رنگ پیدا میشود
دین و ایمان را وداعی ای مسلمانان که باز
آن فرنگی شکل شوخ و شنگ پیدا میشود
این چه الفت دشمنی یارب چه وحشت دوستیست
میرود شاد از برم دلتنگ پیدا میشود
جستجوی گوهر مقصود داری در نظر
این گهر از ترک نام و ننگ پیدا میشود
آنچه از دستت ز ننگ دانش و فرهنگ رفت
کی بسعی دانش و فرهنگ پیدا میشود
ای که با آلایش تر دامنی خو کردهای
در بغل آیینه داری زنگ پیدا میشود
گوهر فیّاض مفت از کف بدر کردی که باز
مفت خود دان گر به صد نیرنگ پیدا میشود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
عمدا اگر به یاد تو مشکل توان رسید
گاهی امید هست که غافل توان رسید
گمگشتگی کرشمة رهبر نمیکشد
گر بگذری ز جاده به منزل توان رسید
چندین مچین به خویش که گر بگذری ز خویش
یک مشت خون به دامن قاتل توان رسید
عصیان اگر کنی ز خدا بیخبر مباش
گاهی به حق ز وادی باطل توان رسید
با تن هوای صحبت پاکان صواب نیست
گر بشکتنی سفینه به ساحل توان رسید
دیوانه از کجا و حریم ادب کجا
آنجا به پای مردم عاقل توان رسید
هرگز گمان مبر که به عشرتگه قبول
بیرنج راه و طیّ منازل توان رسید
زحمت مکش که صحبت دیدار و دیده نیست
آنجا عجب اگر به دلایل توان رسید
زخمی دوست کم نبود از شهید غیر
گر نه بکشتة تو به بسمل توان رسید
گر بوسة کفش ندهد دست، چون قلم
گاهی به دست بوس انامل توان رسید
فیّاض اگر عنایت برقی رسا بود
از سبزة امید به ساحل توان رسید
گاهی امید هست که غافل توان رسید
گمگشتگی کرشمة رهبر نمیکشد
گر بگذری ز جاده به منزل توان رسید
چندین مچین به خویش که گر بگذری ز خویش
یک مشت خون به دامن قاتل توان رسید
عصیان اگر کنی ز خدا بیخبر مباش
گاهی به حق ز وادی باطل توان رسید
با تن هوای صحبت پاکان صواب نیست
گر بشکتنی سفینه به ساحل توان رسید
دیوانه از کجا و حریم ادب کجا
آنجا به پای مردم عاقل توان رسید
هرگز گمان مبر که به عشرتگه قبول
بیرنج راه و طیّ منازل توان رسید
زحمت مکش که صحبت دیدار و دیده نیست
آنجا عجب اگر به دلایل توان رسید
زخمی دوست کم نبود از شهید غیر
گر نه بکشتة تو به بسمل توان رسید
گر بوسة کفش ندهد دست، چون قلم
گاهی به دست بوس انامل توان رسید
فیّاض اگر عنایت برقی رسا بود
از سبزة امید به ساحل توان رسید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
به دلم تیرنگاهی ز تو غافل نرسید
سر نیشی به رگ آبلة دل نرسید
ره سودای سر زلف تو بیپایانست
هیچ اندیشه درین راه به منزل نرسید
کِشتة طالع ما را چه خطر پیش آمد
که برون کرد سر از خاک و به حاصل نرسید!
بحر عشق است و در او موج خطر بسیارست
کس درین لجّه به جز موج به ساحل نرسید
موجة خون شهیدان ز سر چرخ گذشت
این قدر بود که بر دامن قاتل نرسید
دست و تیغ تو ز بس وقف تماشایی بود
نوبت فرصت نظّاره به بسمل نرسید
بر غلط بخشیت ای چرخ همین نکته بس است
که عطاهای تو یک بار به قابل نرسید
این کهن جامة دنیا که طرازش ز فناست
تا که دیوانه نیفکند به عاقل نرسید
ورق خاطر فیّاض غلط در غلط است
نظر مرد برین صفحة باطل نرسید
سر نیشی به رگ آبلة دل نرسید
ره سودای سر زلف تو بیپایانست
هیچ اندیشه درین راه به منزل نرسید
کِشتة طالع ما را چه خطر پیش آمد
که برون کرد سر از خاک و به حاصل نرسید!
بحر عشق است و در او موج خطر بسیارست
کس درین لجّه به جز موج به ساحل نرسید
موجة خون شهیدان ز سر چرخ گذشت
این قدر بود که بر دامن قاتل نرسید
دست و تیغ تو ز بس وقف تماشایی بود
نوبت فرصت نظّاره به بسمل نرسید
بر غلط بخشیت ای چرخ همین نکته بس است
که عطاهای تو یک بار به قابل نرسید
این کهن جامة دنیا که طرازش ز فناست
تا که دیوانه نیفکند به عاقل نرسید
ورق خاطر فیّاض غلط در غلط است
نظر مرد برین صفحة باطل نرسید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
باز هر سو موج ابری جلوهگر دارد بهار
فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار
قطرة ابرست و دریای طراوت موج زن
عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار
صورت شیرین به جای لاله میروید ز سنگ
گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار
دانة پر حسرتی بر خاک ره افتادهام
تا مگر چون سبزهام از خاک بردارد بهار
گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست
حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار
سرو را بر نسبت رعنا قدان میپرورد
غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار
اهل صورت گر به چشم عاقبتبین بنگرند
داغ حسرت از خزان هم بیشتر دارد بهار
نالة نازکدلان تاراج گلشن میکند
از دم سرد تنک ظرفان خطر دارد بهار
لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم میرسد
سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار
آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی
کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار
بس که هر گل جلوة معشوق دارد در نظر
عشقبازان را چو بلبل در به در دارد بهار
ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار
من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!
صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست
زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار
برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند
گر تو زینها بیخبر باشی خبر دارد بهار
تا توانی کام دل فیّاض بردار از چمن
نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار
فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار
قطرة ابرست و دریای طراوت موج زن
عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار
صورت شیرین به جای لاله میروید ز سنگ
گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار
دانة پر حسرتی بر خاک ره افتادهام
تا مگر چون سبزهام از خاک بردارد بهار
گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست
حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار
سرو را بر نسبت رعنا قدان میپرورد
غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار
اهل صورت گر به چشم عاقبتبین بنگرند
داغ حسرت از خزان هم بیشتر دارد بهار
نالة نازکدلان تاراج گلشن میکند
از دم سرد تنک ظرفان خطر دارد بهار
لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم میرسد
سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار
آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی
کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار
بس که هر گل جلوة معشوق دارد در نظر
عشقبازان را چو بلبل در به در دارد بهار
ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار
من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!
صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست
زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار
برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند
گر تو زینها بیخبر باشی خبر دارد بهار
تا توانی کام دل فیّاض بردار از چمن
نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
ای دل طریقِ نیستی از من به یاد گیر
وین طمطراق هر دو جهان را به باد گیر
عمر ابد نصیب کسی در جهان مباد
این عمر یک دو ساعته را هم زیاد گیر
شاگردی جنون کن و درس دلی بخوان
آنگه هزار نکته به هر اوستاد گیر
تا چند مشق غمزه کنی ای ستیزهکار!
گاهی سواد خوانی دل نیز یاد گیر
فیّاض شادی و غم دنیا چو رفتنی است
خود را اگر همیشه غمینی به شادگیر
وین طمطراق هر دو جهان را به باد گیر
عمر ابد نصیب کسی در جهان مباد
این عمر یک دو ساعته را هم زیاد گیر
شاگردی جنون کن و درس دلی بخوان
آنگه هزار نکته به هر اوستاد گیر
تا چند مشق غمزه کنی ای ستیزهکار!
گاهی سواد خوانی دل نیز یاد گیر
فیّاض شادی و غم دنیا چو رفتنی است
خود را اگر همیشه غمینی به شادگیر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
نگشتم ایمن ازین چرخ کینهخواه هنوز
دو اسبه بر سر کیناند مهر و ماه هنوز
هزار مرحله از خویشتن سفر کردم
به این نشان که نیفتادهام به راه هنوز
گل امید برآمد ز شاخ خشک و مرا
به ناز بالش یأس است تکیهگاه هنوز
چه وقت آنکه نگارم به سینه داغ وداع!
نکرده بر رخ او شرم من نگاه هنوز
ثبوت دعوی مهرم به مُهر یأس رسید
کرشمه میطلبد از دلم گواه هنوز
هزار طول امل کرد صرف قامت و نیست
رسا به دامنِ تأثیر دست آه هنوز
نیم ز حاصل خود آگه این قدر دانم
که چشم در ره برقست، این گیاه هنوز
امید عافیت دوست این نویدم داد
که نیست در خود رحمت ترا گناه هنوز
گدائی است به زور این شهنشهی فیّاض
ولی مباد رسانی به گوش شاه هنوز
دو اسبه بر سر کیناند مهر و ماه هنوز
هزار مرحله از خویشتن سفر کردم
به این نشان که نیفتادهام به راه هنوز
گل امید برآمد ز شاخ خشک و مرا
به ناز بالش یأس است تکیهگاه هنوز
چه وقت آنکه نگارم به سینه داغ وداع!
نکرده بر رخ او شرم من نگاه هنوز
ثبوت دعوی مهرم به مُهر یأس رسید
کرشمه میطلبد از دلم گواه هنوز
هزار طول امل کرد صرف قامت و نیست
رسا به دامنِ تأثیر دست آه هنوز
نیم ز حاصل خود آگه این قدر دانم
که چشم در ره برقست، این گیاه هنوز
امید عافیت دوست این نویدم داد
که نیست در خود رحمت ترا گناه هنوز
گدائی است به زور این شهنشهی فیّاض
ولی مباد رسانی به گوش شاه هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
هستی دنیا و بال جان غمناکست و بس
نعمت آسودگی در خلوت خاکست و بس
موج دریای فنا سیلی به گردون میزند
پیش این سیلاب عالم مشت خاشاکست و بس
هیچ کس را در جهان جز دامن آلوده نیست
دامن پاکی که دیدم دامن خاکست و بس
ما شهادت دوستان در بند کاکل نیستیم
آنچه از ما میبرد دل زلف فتراکست و بس
منّتی بر ما ندارد سایة ابر بهار
کشت ما پروردة مژگان نمناکست و بس
هر صفایی حسن نبود، هر هوایی عشق نیست
عشق چشم پاک و خوبی دامن پاکست و بس
یک سخن فیّاض گفتم: عشق فانی گشتن است
لیک فهم این سخن در بند ادراکست و بس
نعمت آسودگی در خلوت خاکست و بس
موج دریای فنا سیلی به گردون میزند
پیش این سیلاب عالم مشت خاشاکست و بس
هیچ کس را در جهان جز دامن آلوده نیست
دامن پاکی که دیدم دامن خاکست و بس
ما شهادت دوستان در بند کاکل نیستیم
آنچه از ما میبرد دل زلف فتراکست و بس
منّتی بر ما ندارد سایة ابر بهار
کشت ما پروردة مژگان نمناکست و بس
هر صفایی حسن نبود، هر هوایی عشق نیست
عشق چشم پاک و خوبی دامن پاکست و بس
یک سخن فیّاض گفتم: عشق فانی گشتن است
لیک فهم این سخن در بند ادراکست و بس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
بس که نالیدم نه قوّت ماند در من نه نفس
مردم، ای فریادرس آخر به فریادم برس
نارسا جان بر لبم از نارسائیهای اوست
یک سر مژگان رساتر کن نگاه نیمرس
نه حریف رفتن و نه قابل برگشتنم
حیرت این راه بر من بسته راه پیش و پس
میرسانیدم به جایی خویش را هر نوع بود
گر به بال نالهای بودی نفس را دست رس
نه معین گلهبانم نه مهیای شکار
تا به کی هر سو دویدن چون سگ هرزه مرس
غیرت صیّاد گو زین تنگ ترکن بند را
ورنه زور بال و پر خواهد شکستن این قفس
من درین مستی خدا داند چه آید بر سرم
محتسب گر بیخبر باشد خبر دارد عسس
همّت ار یاری کند راه فنا پر دور نیست
میتوان این راه را رفتن به پرواز نفس
پرورش تا کی دهم در سینه این تخم امل
تربیت تا کی کمنم بر چهره این رنگ هوس!
میتوانم کرد فریادی ولی از نارسی
شرمم از فریاد میآید هم از فریاد رس
عمرها شد بر سر کوی تو مینالم چنین
گر نمیگویی چرا؟ یکدم بگو آخر که بس
میتوانم گشت بر گرد سرش اما چه شد
هر نفس صد ره به گرد شهد میگردد مگس
نورسی ای طفل و باشد در مذاق عاشقان
جلوههای نو رسان چون میوههای پیش رس
من دمی فیّاض صد ره گشتمی گرد «رهی»
اختیار کس اگر میبود اندر دست کس
مردم، ای فریادرس آخر به فریادم برس
نارسا جان بر لبم از نارسائیهای اوست
یک سر مژگان رساتر کن نگاه نیمرس
نه حریف رفتن و نه قابل برگشتنم
حیرت این راه بر من بسته راه پیش و پس
میرسانیدم به جایی خویش را هر نوع بود
گر به بال نالهای بودی نفس را دست رس
نه معین گلهبانم نه مهیای شکار
تا به کی هر سو دویدن چون سگ هرزه مرس
غیرت صیّاد گو زین تنگ ترکن بند را
ورنه زور بال و پر خواهد شکستن این قفس
من درین مستی خدا داند چه آید بر سرم
محتسب گر بیخبر باشد خبر دارد عسس
همّت ار یاری کند راه فنا پر دور نیست
میتوان این راه را رفتن به پرواز نفس
پرورش تا کی دهم در سینه این تخم امل
تربیت تا کی کمنم بر چهره این رنگ هوس!
میتوانم کرد فریادی ولی از نارسی
شرمم از فریاد میآید هم از فریاد رس
عمرها شد بر سر کوی تو مینالم چنین
گر نمیگویی چرا؟ یکدم بگو آخر که بس
میتوانم گشت بر گرد سرش اما چه شد
هر نفس صد ره به گرد شهد میگردد مگس
نورسی ای طفل و باشد در مذاق عاشقان
جلوههای نو رسان چون میوههای پیش رس
من دمی فیّاض صد ره گشتمی گرد «رهی»
اختیار کس اگر میبود اندر دست کس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
خرد گو بیم کمتر ده که آزادم ز تأییدش
به فتوای جنون دیگر نخواهم کرد تقلیدش
جنون در لجّهای آواره دارد کشتی شوقم
که بیم صد خطر میجوشد از هر موج امیدش
من و سیر گلستانی که هنگام خزان در وی
توانم میوة خورشید چید از سایة بیدش
به خون عیش شستم دست خواهش اندر آن کشور
که ماتم میبرد گلگونه از رخسارهٔ عیدش
صفای باطن صافیدلان باده از ما پرس
که با خشت سر خم فارغم از جام جمشیدش
فلک گر در غبار خاطر ما دامن آلاید
به آب صبح نتوان شست گرد از روی خورشیدش
ز آباد دو عالم کرده خوش ویرانهٔ غم را
بنازم همّت فیّاض و این اندازهٔ دیدش
به فتوای جنون دیگر نخواهم کرد تقلیدش
جنون در لجّهای آواره دارد کشتی شوقم
که بیم صد خطر میجوشد از هر موج امیدش
من و سیر گلستانی که هنگام خزان در وی
توانم میوة خورشید چید از سایة بیدش
به خون عیش شستم دست خواهش اندر آن کشور
که ماتم میبرد گلگونه از رخسارهٔ عیدش
صفای باطن صافیدلان باده از ما پرس
که با خشت سر خم فارغم از جام جمشیدش
فلک گر در غبار خاطر ما دامن آلاید
به آب صبح نتوان شست گرد از روی خورشیدش
ز آباد دو عالم کرده خوش ویرانهٔ غم را
بنازم همّت فیّاض و این اندازهٔ دیدش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
ترحّم از نظر افتادگان چشم مخمورش
تبسّم از نمک پروردگان لعل پر شورش
چه اهمالست ساقی را نمیداند، نمیبیند
که مستی در خمار افتاده است از چشم مخمورش
چه رسم احتیاط است این نگهبانان نازش را
که در صد پرده از رنگ حیا دارند مستورش
ز بس پیشش نیاز عالمی بر خاک میغلتد
چرا بیباک و بیپروا نباشد ناز مغرورش؟
به دلها آن گل نورسته پر نزدیک میگردد
خدایا در دل نیکان تودار از چشم بد دورش
چه قانونیست یارب مطرب بزم محبّت را
که خون آغشته خیزد نغمة شادی ز طنبورش
هزاران فیض در رندیست مردان مجرّد را
اگر زاهد نفهمیدست باید داشت معذورش
فروغ بیزوال آفتاب عشق را نازم
که دایم در لباس سایه جولان میکند نورش
ترا گر نیست تاب صحبت فیّاض شوریده
به من بگذار این دیوانه را، من دانم و شورش
چمن گر نسخه خواهد میکند آن چهره تحریرش
بهار ار گم شود زان خط توان برداشت تصویرش
چرا حکم قضا نافذ نباشد در جگر کاوی
به بال ناوک مژگان خوبان میپرد تیرش
به دل کاوی چه شوخیهاست پیکانهای نازش را
که میگرید به حال زخم داران زخم زهگیرش
نهان با من خیال کنج چشمش حرفها دارد
که بوی خون صد اندیشه میآید ز تقریرش
خرابیهای عشقم آن قدر سرمایه بخشیدست
که گر عالم شود ویران توانم کرد تعمیرش
مزاج عشوه کام خویش میخواهد چه غم دارد
که خون کوهکن میجوشد از سرچشمة شیرش
به غفلت خفتگان عزّت از خواری خطر دارند
فراموش ار شود خواب عدم مرگست تعبیرش
به زندان خانة زلفش مگر روشن تواند شد
به خورشید قیامت چشم روزنهای زنجیرش
کباب مصرع صائب توان فیّاض گردیدن
که از بوی کباب افتد به فکر زخم نخجیرش
تبسّم از نمک پروردگان لعل پر شورش
چه اهمالست ساقی را نمیداند، نمیبیند
که مستی در خمار افتاده است از چشم مخمورش
چه رسم احتیاط است این نگهبانان نازش را
که در صد پرده از رنگ حیا دارند مستورش
ز بس پیشش نیاز عالمی بر خاک میغلتد
چرا بیباک و بیپروا نباشد ناز مغرورش؟
به دلها آن گل نورسته پر نزدیک میگردد
خدایا در دل نیکان تودار از چشم بد دورش
چه قانونیست یارب مطرب بزم محبّت را
که خون آغشته خیزد نغمة شادی ز طنبورش
هزاران فیض در رندیست مردان مجرّد را
اگر زاهد نفهمیدست باید داشت معذورش
فروغ بیزوال آفتاب عشق را نازم
که دایم در لباس سایه جولان میکند نورش
ترا گر نیست تاب صحبت فیّاض شوریده
به من بگذار این دیوانه را، من دانم و شورش
چمن گر نسخه خواهد میکند آن چهره تحریرش
بهار ار گم شود زان خط توان برداشت تصویرش
چرا حکم قضا نافذ نباشد در جگر کاوی
به بال ناوک مژگان خوبان میپرد تیرش
به دل کاوی چه شوخیهاست پیکانهای نازش را
که میگرید به حال زخم داران زخم زهگیرش
نهان با من خیال کنج چشمش حرفها دارد
که بوی خون صد اندیشه میآید ز تقریرش
خرابیهای عشقم آن قدر سرمایه بخشیدست
که گر عالم شود ویران توانم کرد تعمیرش
مزاج عشوه کام خویش میخواهد چه غم دارد
که خون کوهکن میجوشد از سرچشمة شیرش
به غفلت خفتگان عزّت از خواری خطر دارند
فراموش ار شود خواب عدم مرگست تعبیرش
به زندان خانة زلفش مگر روشن تواند شد
به خورشید قیامت چشم روزنهای زنجیرش
کباب مصرع صائب توان فیّاض گردیدن
که از بوی کباب افتد به فکر زخم نخجیرش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹