عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٧۵
هفتاد سالگی که دو چندانت عمر باد
کردست رنجش ابن یمین را ز جان ملول
پیری مخواه ز آنکه ندیدم که سوی پیر
آید ز هیچ روی نسیم خوشی قبول
سودای پیر گشتن اگر میپزد جوان
باشد از آنسبب که ظلوم آمد و جهول
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٧٩
آنکسانرا که بمقدار جوی نیست هنر
بیشتر با زر و سیم و با درم میبینم
عاقلانی که شکافند بتاریکی موی
از پی تو شه یکروزه دژم میبینم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٩٧
حقا که ملک شاه نیرزد بجملگی
گفتار سرد حاجب و دربان شنیدنم
عنقا صفت بگوشه عزلت روم که نیست
چون مرغ خانگی سرخواری کشیدنم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠٢
در پی آنه کار به گردد
در تکاپوی هر طرف جستیم
بطمع تا مگر شویم کسی
پیش هر ناکسی کمر بستیم
عاقبت کار بر مراد نشد
هرزه ناموس خویش بشکستیم
دست و پائی زدیم در نگرفت
پشت پائی زدیم وارستیم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠۵
روزگاریست که بر خاطر ارباب هنر
از جفای فلک سفله ستم میبینم
و آنکسانرا که بمقدار جوی نیست هنر
بیشتر با زر و با سیم و درم میبینم
عاقلانی که شکافند بتاریکی موی
از پی توشه یکروزه دژم میبینم
اقتضای فلک سفله چنین است ولیک
هم ز نا یافتن اهل کرم میبینم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶١۶
صحبت جمغی که ما را دوستان میزیستند
بر مثال صحبت اصحاب کشتی یافتم
نیکشان سهل انقیاد و نرمخو دیدم نخست
و آخر الامر از طبیعتشان درشتی یافتم
خوب سیرت زیستم با جمله شان و زهر یکی
سر بسر گفتار چون کردار زشتی یافتم
با وجود این برایشان هم نگیرم بهر آنک
دوزخی فعلند و اکثر را بهشتی یافتم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣۶
یعلم الله که چون شباب گذشت
ذات خود را مسن نمیخواهم
عاقلان از من وز من گفتند
خویشتن را ز من نمیخواهم
بهوای لطیف خواهم رفت
کین هوای عفن نمیخواهم
میل استبرقست و اکسونم
این پلاس خشن نمیخواهم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢٠
چه کنی با فلک عتاب که من
نیک بد حال گشتم از فن تو
گر خموشی چو باز پیشه کنی
دست شاهان بود نشیمن تو
ور بر آری خروش چون بلبل
هست زندان تنگ مسکن تو
رو که گردون فراغتی دارد
از بلند و ز پست کردن تو
هم ز خود بین اگر فتد روزی
طوق یا غل ذل بگردن تو
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢۶
کردم سئوال از کرم خواجه حاجتی
بیرون ز وعده ئی نشنیدم جواب او
طبعش بگاه وعده بود راست چون سحاب
با رعد و برق لیک نبارد سحاب او
نی ابر باز میشود از روی آسمان
تا بر کنم دل از اثر فتح باب او
نی قطره ئی همی چکد از ابر تیره دل
تا آتش جگر بنشانم بآب او
فقر و غنای خواجه بنسبت یکی بود
آنرا که نیست هیچ نصیب از نصاب او
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣٧
اندرین ایام هر کو همچو فرزین کژ رواست
دارد از منصب چو فرزین خانه در پهلوی شاه
آنکه تا بودست چون رخ راست رو بودست و هست
دائما در گوشه ئی محروم و دور از روی شاه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴١
ای فلکقدری که دایم بر بساط حضرتت
خسروان عهد را چون بندگان ساید جباه
باد زیر پای پیل حادثات افکنده سر
هر که طبعش با تو کژ دارد چو فرزین رسم و راه
بنده را در وجه خرجی اسب و استر صرف شد
اینزمان چون وقت رفتن آمدش زین بارگاه
خودتو انصافم بده آخر روا باشد که من
رخ براه آرم پیاده میروم از پیش شاه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵۴
دل ابن یمین گر چه ز غصه خون همی گردد
ازین بخت سیه روز و ازین گردون پیروزه
ولیکن زین خرف گشته سپهر ناسپاس ایدل
چه گویم ز نادانی کله میسازد از موزه
معاذ الله اگر روزی بغیری احتیاج افتد
بدینمعنی که در دستم نماند قوت یکروزه
و گر آتش زند فاقه چنان در خانمان من
که نگذارد ز دنیا وی مرا تا آب در کوزه
بهائم وار چون دیده بر آب و بر علف نارم
شوم همچون ملک سازم شعار خویشتن روزه
دلا در آتش محنت گرت جان میرسد بر لب
بمیر از تشنگی و آبی مکن از بحر دریوزه
ز دونان چون طمع داری کرمهای جوانمردان
خرد داند که در عشرت شرابی ناید از بوزه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵۵
دی یکی گفت کابن یمین
با کناری شد از میان گروه
گفتمش بنده را دلی باشد
بس لجوج و ملول و بس نستوه
صحبت خلق بی نفاقی نیست
دل نستوهم از نفاق ستوه
جنس من چون نیند تنها ام
در میان جماعت انبوه
گاه با آهوانم اندر دشت
گه قرین پلنگم اندر کوه
ور نداری مصدق این دعوی
خود ببین وز خلق باز پژوه
چون ندارم طمع بر دو قبول
خواه ما راستای و خواه نکوه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶۵
فریومد آنمقام کزین پیش خسروان
بودند با هم از پی آن در مطاعنه
مصری چو خلد جامع اهل صفا ولیک
بودی عزیز او شده مشتی فراعنه
هریک بدانمثابه که با مادرش پدر
کردی برای صحت اصلش ملاعنه
رفتند آنگروه که در هیچ دعوئی
معنی نداشتند چو لفظ جغاعنه
زین پس دمی بر آر بکام دل اندرو
وارسته از خباثت مشتی ملاعنه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٧١
میدهد گردون بهر نا مستحقی بهره ها
ز آنچه دریا پرورش دادست و کان اندوخته
روز و شب نا اهل را با سیم و زر دارد چو شمع
زانسبب خندان چو شمع آمد روان افروخته
هدهد قواده را با تاج میدارد نگاه
باز را بین پایها در بند و چشمان دوخته
عیبش آخر این نه بس کابن یمین از دور اوست
با زلال شعر خود در تیه حرمان سوخته
هین مکن با عیب گردون ساز ایدل بهر آنک
با هنرمندان بود بر قصد جان آموخته
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٧٧
ابن یمین منم که بآیات بینات
در ملک نظم کرده ام اثبات داوری
در سخن برسته فضل ار بها کنم
گردد عطاردم بدل و دیده مشتری
گر آمدی نبی ز پس مصطفی بخلق
من بودمی بمعجزه شعر و شاعری
اما چو مصطفی در اعجاز مهر کرد
این را کنون چه نام کنم جز که ساحری
لیکن چه سود ازین چو مسیحای وقت را
اکنون نمیخرند بیکجو ز خر خری
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٠٠
این بزرگان که بنوخاستگان مشهورند
نرسیدست بر ایشان ز کرم جز نامی
چون ندانند که انعام چه باشد بمثل
نتوان داشت ازیشان طمع انعامی
هر یکی را که تو پاشنده قومش دانی
بر سر دانه کشیدست بدستان دامی
تا نگویند که داد-ار شنود صد دشنام
بمکافات یکی را ندهد دشنامی
دی یکی گفت که ای ابن یمین تا کی ازین
عمر کردن تلف و وجه معاش از وامی
عرضه کن حال دل سوخته پیش همه شان
گفتم این دیگ هوس را نپزد جز خامی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨١٨
پیشتر زین علی شمس الدین
که سر از کبر بر فلک سودی
گر چه در جمع مال و در ضبطش
ید بیضا و سحر بنمودی
لیکن از شاعران خوش گفتار
گر کس او را بشعر بستودی
هم در او هزتی شدی پیدا
هم عطائی بقدر فرمودی
این دم از دسته اکابر عصر
غیر سودا نمیرسد سودی
صد از آنرا بآتش ار فکنی
بر نیاید ز هیچیک دودی
کاش باری چو اینچنین میبود
گر بد ار نیک هم همو بودی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵۴
فیلسوف زمانه قطب الدین
کرده کاری عجب چه نادانی
بر لب شیخ زاده بسطام
از طمع تیز کرده دندانی
خواست تا گاو لیس بر دهدش
خورد گوساله بازگردانی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧۶
مرا ز خدمت عالیجناب آصف عهد
علاء دولت و دین هندوی مبارک رای
ملامت آن نفس افزود و نفرت آندم خاست
که عزم ثابت او را برفت پای از جای
نشاند بیهنرانرا بجای اهل هنر
ندید هیچ تفاوت ز کوف تا بهمای
بر آستان چنوئی اقامت چو منی
برای منصب و مالست یا برای خدای
چو این دو نیست مهیا چرا بمدحت او
زبان بهر زه درائی گشوده ام چو درای
عجب که خواجه ندانست و داند اینمعنی
کسیکه باز تواند شناخت سر از پای
که هجو نیز توان گفت و هیچ مشکل نیست
بدان زبان که بود خواجه را مدیح سرای