عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۵) حکایت حسین منصور حلاج بر سر دار
چو ببریدند ناگه بر سر دار
سر دو دست حلاج آن چنان زار
بدان خونی که از دستش بپالود
همه روی و همه ساعد بیالود
پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت
نمازش را بخون باید وضو ساخت
بدو گفتند ای شوریده ایام
چراکردی بخون آلوده اندام
که گر از خون وضوی آن بسازی
بود عین نمازت نانمازی
چو مردان پای نه در کوی معشوق
مترس از نام و ننگ هیچ مخلوق
که هر دل کو بقیومست قایم
نترسد ذرّهٔ از لؤم لایم
بیا مردانه در کار خدا باش
کم اغیار گیر و کار را باش
چو گردون گرد عالم چند گردی
ز خود کامی فراتر شو بمردی
که گر عشقت چین نامرد گیرد
ز خجلت بند بندت درد گیرد
بسا شیران که صاحب زور بودند
بزور عشق در چون مور بودند
تو کز موری کمی در زور و مقدار
به پیش عشق چون آئی پدیدار؟
سر دو دست حلاج آن چنان زار
بدان خونی که از دستش بپالود
همه روی و همه ساعد بیالود
پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت
نمازش را بخون باید وضو ساخت
بدو گفتند ای شوریده ایام
چراکردی بخون آلوده اندام
که گر از خون وضوی آن بسازی
بود عین نمازت نانمازی
چو مردان پای نه در کوی معشوق
مترس از نام و ننگ هیچ مخلوق
که هر دل کو بقیومست قایم
نترسد ذرّهٔ از لؤم لایم
بیا مردانه در کار خدا باش
کم اغیار گیر و کار را باش
چو گردون گرد عالم چند گردی
ز خود کامی فراتر شو بمردی
که گر عشقت چین نامرد گیرد
ز خجلت بند بندت درد گیرد
بسا شیران که صاحب زور بودند
بزور عشق در چون مور بودند
تو کز موری کمی در زور و مقدار
به پیش عشق چون آئی پدیدار؟
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۹) حکایت شیخ ابوالقاسم همدانی
مگر بوالقاسم همدانی آنگاه
که از همدان برون افتاد ناگاه
سوی بت خانه آمد در نظاره
ستاده دید خلقی بر کناره
بر آتش دید دیگ پر ز روغن
که میجوشید چون دریای کف زن
زمانی بود،ترسائی درآمد
بخدمت پیش آن بت در سر آمد
بپرسیدند ازو کای سرفکنده
خدا را کیستی تو؟ گفت: بنده
بدو گفتند پس هدیه بنه زود
نهاد القصّه هدیه رفت چون دود
یکی دیگر درآمد همچنان کرد
بدین ترتیب ده کس را روان کرد
بآخر دیگری در پیش آمد
قوی بی قوّت و بی خویش آمد
نزار وزرد و خشک و لاغری بود
تو گوئی مردهٔ بر بستری بود
بپرسیدند کآخر کیستی تو
که مرده گوئیا میزیستی تو
چنین گفت او که لختی پوستم من
خدای خویشتن را دوستم من
چو گفت او این سخن گفتند بنشین
خوشی بنشست بر کرسی زرّین
بیاوردند آن روغن بیکبار
همی کردند بر فرقش نگونسار
ز تف دیگ روغن مرد مضطر
به پای افکند حالی کاسهٔ سر
چو برخاست آن زمان کاسه ز ره زود
تمامش سوختند آن جایگه زود
که از خاکسترش گردی که باشد
بود درمان هر دردی که باشد
چو شیخ آن حال دید از دور، بگریخت
بسی با خود در آن قصه بر آویخت
بدل میگفت کای مشغول بازی
چو ترسا دوستی آمد مجازی
برای دوستی جان باز آمد
اگر جان تو اهل راز آمد
تو هم در دوستی حق چنین باش
وگرنه با مخنّث هم نشین باش
چو او در دوستی بت چنین است
ترا گر دوستی حق یقینست
بترک جان بگو یا ترک دین کن
چو نتوانی چنان کردن چنین کن
که از همدان برون افتاد ناگاه
سوی بت خانه آمد در نظاره
ستاده دید خلقی بر کناره
بر آتش دید دیگ پر ز روغن
که میجوشید چون دریای کف زن
زمانی بود،ترسائی درآمد
بخدمت پیش آن بت در سر آمد
بپرسیدند ازو کای سرفکنده
خدا را کیستی تو؟ گفت: بنده
بدو گفتند پس هدیه بنه زود
نهاد القصّه هدیه رفت چون دود
یکی دیگر درآمد همچنان کرد
بدین ترتیب ده کس را روان کرد
بآخر دیگری در پیش آمد
قوی بی قوّت و بی خویش آمد
نزار وزرد و خشک و لاغری بود
تو گوئی مردهٔ بر بستری بود
بپرسیدند کآخر کیستی تو
که مرده گوئیا میزیستی تو
چنین گفت او که لختی پوستم من
خدای خویشتن را دوستم من
چو گفت او این سخن گفتند بنشین
خوشی بنشست بر کرسی زرّین
بیاوردند آن روغن بیکبار
همی کردند بر فرقش نگونسار
ز تف دیگ روغن مرد مضطر
به پای افکند حالی کاسهٔ سر
چو برخاست آن زمان کاسه ز ره زود
تمامش سوختند آن جایگه زود
که از خاکسترش گردی که باشد
بود درمان هر دردی که باشد
چو شیخ آن حال دید از دور، بگریخت
بسی با خود در آن قصه بر آویخت
بدل میگفت کای مشغول بازی
چو ترسا دوستی آمد مجازی
برای دوستی جان باز آمد
اگر جان تو اهل راز آمد
تو هم در دوستی حق چنین باش
وگرنه با مخنّث هم نشین باش
چو او در دوستی بت چنین است
ترا گر دوستی حق یقینست
بترک جان بگو یا ترک دین کن
چو نتوانی چنان کردن چنین کن
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۸) تمثیل
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۷) حکایت شیخ ابوسعید رحمةالله علیه
چنین گفتست شیخ مهنه یک روز
که رفتم پیش پیری عالم افروز
خموشش یافتم دایم به غایت
فرو رفته به بحری بینهایت
بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر
که دل را تقویت باشد ز تقریر
زمانی سر فرو برد از سر حال
پس آنگه گفت ای پرسندهٔ قال
بجز حق هیچ دانی، زان چه جویم
گرانی گفت نکنم زان چه گویم
ولی آن چیز کان حق الیقینست
بنتوان گفت خاموشیم ازینست
چو نتوان گفت چندین یاد از چیست
چو نتوان یافت این فریاد از کیست
نه یاد اوست کار هر زبانی
نه خامش میتوان بودن زمانی
چنین کاری عجب در راه ازان بود
که معشوقی به غایت دلستان بود
یکی عاشق همی بایست پیوست
که معشوقش کند گه نیست گه هست
میان عاشق و معشوق کاریست
که گفتن شرح آن لایق به ما نیست
اگر تو در فصیحی لال گردی
سزد گر گرد شرح حال گردی
چو معشوق از نکوئی آنچنان بود
که خورشید زمین و آسمان بود
چو معشوق آمد اندر نیکوئی طاق
بلاشک عاشقی بایست مشتاق
که چون معشوق آید در کرشمه
کند چشم همه عشّاق چشمه
اگر معشوق را عاشق نبودی
بمعشوقی خود لایق نبودی
نیامد عاشقی بسته ز مخلوق
که جز عاشق نداند قدر معشوق
جمالی آنچنان در روز بازار
ز شوق عاشقان آید پدیدار
چو معشقوست عاشق آور خویش
چو خود عاشق نبیند در خور خویش
اگر معشوق خواهد شد بعیّوق
نه بینی هیچ عاشق غیر معشوق
چو معشوقست خود را عاشق انگیز
بجز معشوق نبود عاشقی نیز
اگر عاشق شود جاوید ناچیز
وگر گم گردد از هر دوجهان نیز
اگر او نیست ور هستست او را
دل معشوق در دستست او را
که رفتم پیش پیری عالم افروز
خموشش یافتم دایم به غایت
فرو رفته به بحری بینهایت
بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر
که دل را تقویت باشد ز تقریر
زمانی سر فرو برد از سر حال
پس آنگه گفت ای پرسندهٔ قال
بجز حق هیچ دانی، زان چه جویم
گرانی گفت نکنم زان چه گویم
ولی آن چیز کان حق الیقینست
بنتوان گفت خاموشیم ازینست
چو نتوان گفت چندین یاد از چیست
چو نتوان یافت این فریاد از کیست
نه یاد اوست کار هر زبانی
نه خامش میتوان بودن زمانی
چنین کاری عجب در راه ازان بود
که معشوقی به غایت دلستان بود
یکی عاشق همی بایست پیوست
که معشوقش کند گه نیست گه هست
میان عاشق و معشوق کاریست
که گفتن شرح آن لایق به ما نیست
اگر تو در فصیحی لال گردی
سزد گر گرد شرح حال گردی
چو معشوق از نکوئی آنچنان بود
که خورشید زمین و آسمان بود
چو معشوق آمد اندر نیکوئی طاق
بلاشک عاشقی بایست مشتاق
که چون معشوق آید در کرشمه
کند چشم همه عشّاق چشمه
اگر معشوق را عاشق نبودی
بمعشوقی خود لایق نبودی
نیامد عاشقی بسته ز مخلوق
که جز عاشق نداند قدر معشوق
جمالی آنچنان در روز بازار
ز شوق عاشقان آید پدیدار
چو معشقوست عاشق آور خویش
چو خود عاشق نبیند در خور خویش
اگر معشوق خواهد شد بعیّوق
نه بینی هیچ عاشق غیر معشوق
چو معشوقست خود را عاشق انگیز
بجز معشوق نبود عاشقی نیز
اگر عاشق شود جاوید ناچیز
وگر گم گردد از هر دوجهان نیز
اگر او نیست ور هستست او را
دل معشوق در دستست او را
عطار نیشابوری : بخش هشتم
جواب پدر
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۲) حکایت دیوانه که میگریست
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۳) مناجاة دیوانه با حق تعالی
بصحرا در یکی دیوانه بودی
که چون دیوانگیش اندر ربودی
بسوی آسمان کردی نگاهی
بدرد دل بگفتی یا الهی
ترا گر دوست داری نیست پیشه
ولی من دوستت دارم همیشه
ترا گر چه بوَد چون من بسی دوست
بجز تو من نمیدارم کسی دوست
چگونه گویمت ای عالم افروز
که یک دم دوستی از من درآموز
چنان میزی، که هر دم صد جهان جمع
ز شوق او چو پروانهست زان شمع
اگرچه نه بعلت میتوان یافت
ولیکن هم بدولت میتوان یافت
اگر یک ذره دولت کارگر شد
به سوی آفتابت راهبر شد
که چون دیوانگیش اندر ربودی
بسوی آسمان کردی نگاهی
بدرد دل بگفتی یا الهی
ترا گر دوست داری نیست پیشه
ولی من دوستت دارم همیشه
ترا گر چه بوَد چون من بسی دوست
بجز تو من نمیدارم کسی دوست
چگونه گویمت ای عالم افروز
که یک دم دوستی از من درآموز
چنان میزی، که هر دم صد جهان جمع
ز شوق او چو پروانهست زان شمع
اگرچه نه بعلت میتوان یافت
ولیکن هم بدولت میتوان یافت
اگر یک ذره دولت کارگر شد
به سوی آفتابت راهبر شد
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۳) حکایت گفتار پیغامبر در طفل نوزاد
چنین گفتست با یاران پیمبر
که آن طفلی که میزاید زمادر
چو بر روی زمین افکنده گردد
بغایت عاجز و گرینده گردد
ولی چون روشنی این جهان دید
فراخی زمین و آسمان دید
نخواهد او رحم هرگز دگر بار
نگردد نیز در ظلمت گرفتار
کسی کز بندِ این تنگ آشیان رفت
بصحرای فراخ آن جهان رفت
بعینه حال آن کس همچنانست
که او را از رحم قصد جهانست
چنان کان طفل آمد در جهانی
نخواهد با شکم رفتن زمانی
ز دنیا هر که سوی آن جهان شد
بگفتم حال طفلت همچنان شد
دلا چون نیست جانت این جهانی
بر آتش نه جهان گر مرد جانی
اگر قلبت نخواهد برد ره پیش
چگونه ره بری در قالب خویش
که گر راهی به پیشان میتوان برد
یقین میدان که از جان میتوان برد
درون دَیرِ دل خلوتگهی ساز
وزان خلوة به سوی حق رهی ساز
اگر کاری کنی همرنگِ جان کن
مکن آن بر سر چوبی، نهان کن
تو گر جامه بگردانی روا نیست
که او دوزد، بدست تو قبا نیست
ولیکن گر توانی همچو مردان
ز جامه درگذر جان را بگردان
که آن طفلی که میزاید زمادر
چو بر روی زمین افکنده گردد
بغایت عاجز و گرینده گردد
ولی چون روشنی این جهان دید
فراخی زمین و آسمان دید
نخواهد او رحم هرگز دگر بار
نگردد نیز در ظلمت گرفتار
کسی کز بندِ این تنگ آشیان رفت
بصحرای فراخ آن جهان رفت
بعینه حال آن کس همچنانست
که او را از رحم قصد جهانست
چنان کان طفل آمد در جهانی
نخواهد با شکم رفتن زمانی
ز دنیا هر که سوی آن جهان شد
بگفتم حال طفلت همچنان شد
دلا چون نیست جانت این جهانی
بر آتش نه جهان گر مرد جانی
اگر قلبت نخواهد برد ره پیش
چگونه ره بری در قالب خویش
که گر راهی به پیشان میتوان برد
یقین میدان که از جان میتوان برد
درون دَیرِ دل خلوتگهی ساز
وزان خلوة به سوی حق رهی ساز
اگر کاری کنی همرنگِ جان کن
مکن آن بر سر چوبی، نهان کن
تو گر جامه بگردانی روا نیست
که او دوزد، بدست تو قبا نیست
ولیکن گر توانی همچو مردان
ز جامه درگذر جان را بگردان
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۳) حکایت آن مرد که صدقه بدرویشان میداد
بزرگی گفت پر شوقست جانم
که شد عمری که من دربندِ آنم
که از من صدقهٔ برسد بدرویش
که آن صدقه نبیند کس کم و بیش
چو رفتست این دقیقه بر زبانش
چنین گفتست هاتف آن زمانش
که تو باید اگر صاحب یقینی
که آن صدقه که بخشیدی نه بینی
تو همچون مُردهٔ بد مینمائی
که خود را مُرده و زنده بلائی
نخواهی زندگانی گر بدانی
که مردن بهترت زین زندگانی
اگر تو پیش دان و پیش بینی
همه کم کاستی خویش بینی
که شد عمری که من دربندِ آنم
که از من صدقهٔ برسد بدرویش
که آن صدقه نبیند کس کم و بیش
چو رفتست این دقیقه بر زبانش
چنین گفتست هاتف آن زمانش
که تو باید اگر صاحب یقینی
که آن صدقه که بخشیدی نه بینی
تو همچون مُردهٔ بد مینمائی
که خود را مُرده و زنده بلائی
نخواهی زندگانی گر بدانی
که مردن بهترت زین زندگانی
اگر تو پیش دان و پیش بینی
همه کم کاستی خویش بینی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۸) حکایت عیسی علیه السلام با جهودان
بکوئی می فرو شد عیسی پاک
جهودانش بسی دشنام بی باک
بدادند و خوشی آن پاک زاده
دعا میگفتشان روئی گشاده
یکی گفتش نمیکردی پریشان
ز دشنام و دعاگوئی بر ایشان؟
مسیحش گفت هر دل جان که دارد
از آن خود کند خرج آن که دارد
ترا نقدی که در دریای جانست
اگر موجی زند از جنسِ آنست
ولیکن تا دم آخر نیاید
ترا نقد درون ظاهر نیاید
محکّ جانِ مردان آن زمانست
که اعمی آن زمان صاحب عیانست
غم فردا ترا امروز باید
دلت از خوفِ آن جانسوز باید
بباید هر دمت صد بار مردن
که بتوانی تو این وادی سپردن
اگر از ابر بارد بر توآتش
تو میباید که باشی در میان خوش
اگر در وقتِ جان دادن خوش آئی
بمعنی گرمتر از آتش آئی
جهودانش بسی دشنام بی باک
بدادند و خوشی آن پاک زاده
دعا میگفتشان روئی گشاده
یکی گفتش نمیکردی پریشان
ز دشنام و دعاگوئی بر ایشان؟
مسیحش گفت هر دل جان که دارد
از آن خود کند خرج آن که دارد
ترا نقدی که در دریای جانست
اگر موجی زند از جنسِ آنست
ولیکن تا دم آخر نیاید
ترا نقد درون ظاهر نیاید
محکّ جانِ مردان آن زمانست
که اعمی آن زمان صاحب عیانست
غم فردا ترا امروز باید
دلت از خوفِ آن جانسوز باید
بباید هر دمت صد بار مردن
که بتوانی تو این وادی سپردن
اگر از ابر بارد بر توآتش
تو میباید که باشی در میان خوش
اگر در وقتِ جان دادن خوش آئی
بمعنی گرمتر از آتش آئی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۲۱) حکایت سپهدار که قلعۀ کرد با دیوانه
سپهداری برای کوتوالی
بجائی قلعهٔ میکرد عالی
یکی دیونهٔ آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سر نگونست
ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چه بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی
بلا چون ز آسمان میافتد آغاز
بقلعه میروی پیش بلا باز
بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی
ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلّی درین راه
که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی
بجائی قلعهٔ میکرد عالی
یکی دیونهٔ آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سر نگونست
ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چه بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی
بلا چون ز آسمان میافتد آغاز
بقلعه میروی پیش بلا باز
بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی
ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلّی درین راه
که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
جواب پدر
پدر گفتش چرا ملکت بکارست
که گر دستت دهد ناپایدارست
چنین ملکی چنان بِه، هم تو دانی،
که در باقی کنی چون هست فانی
وگر در ملک ظلمی کرده باشی
که تا یک گِرده روزی خورده باشی
جهان چون حسرت آبادیست جمله
کفی خاکست یا بادیست جمله
مشو غِرّه بملک باد و خاکی
بجانی کرده پیوند هلاکی
کرا آن زندگی با برگ باشد
که انجامش بزاری مرگ باشد
جهان پُر نوش داروی الهی
مکُش خود را بزهر پادشاهی
اگرچه روستم را دل بپژمرد
چه سود ازنوش دارو چون پسر مرد
طلب کن ای پسر ملکی دگر را
که سر باید بُرید آنجا پسر را
جهان را پادشاهانی که بودند
که سر در گنبد گردنده سودند
بملک اندر نبودی پشتشان گرم
مگر بر پشتی آن پارهٔ چرم
همه در زیرِ چرم آرام کرده
درفش کاویانش نام کرده
ز ملکی چون نمیگیری کناره
که بر پایست از یک چرم پاره؟
چو شاهی از درفش لختِ چرمست
بغایت کفشگر زان پشت گرمست
مرا ملکی که اصلش چرم باشد
بدان گر فخر آرم شرم باشد
چو سِرّ کارها معلوم گردد
بسا آهن که در دم موم گردد
در آن موضع که عقل آنجاست مدهوش
اگر کوهست گردد عِهنِ منفوش
چو ملک این جهانی بس جَهانست
چو نیکو بنگری ملک آن جهانست
زهی آدم که پیگ عشق دریافت
بیک گندم ز ملک خلد سر تافت
اگر خواهی که یابی ملکِ جاوید
ترا قرصی ز عالم بس چو خورشید
که گر دستت دهد ناپایدارست
چنین ملکی چنان بِه، هم تو دانی،
که در باقی کنی چون هست فانی
وگر در ملک ظلمی کرده باشی
که تا یک گِرده روزی خورده باشی
جهان چون حسرت آبادیست جمله
کفی خاکست یا بادیست جمله
مشو غِرّه بملک باد و خاکی
بجانی کرده پیوند هلاکی
کرا آن زندگی با برگ باشد
که انجامش بزاری مرگ باشد
جهان پُر نوش داروی الهی
مکُش خود را بزهر پادشاهی
اگرچه روستم را دل بپژمرد
چه سود ازنوش دارو چون پسر مرد
طلب کن ای پسر ملکی دگر را
که سر باید بُرید آنجا پسر را
جهان را پادشاهانی که بودند
که سر در گنبد گردنده سودند
بملک اندر نبودی پشتشان گرم
مگر بر پشتی آن پارهٔ چرم
همه در زیرِ چرم آرام کرده
درفش کاویانش نام کرده
ز ملکی چون نمیگیری کناره
که بر پایست از یک چرم پاره؟
چو شاهی از درفش لختِ چرمست
بغایت کفشگر زان پشت گرمست
مرا ملکی که اصلش چرم باشد
بدان گر فخر آرم شرم باشد
چو سِرّ کارها معلوم گردد
بسا آهن که در دم موم گردد
در آن موضع که عقل آنجاست مدهوش
اگر کوهست گردد عِهنِ منفوش
چو ملک این جهانی بس جَهانست
چو نیکو بنگری ملک آن جهانست
زهی آدم که پیگ عشق دریافت
بیک گندم ز ملک خلد سر تافت
اگر خواهی که یابی ملکِ جاوید
ترا قرصی ز عالم بس چو خورشید
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۵) حکایت آن جوان که زن صاحب جمال خواست و بمرد
جوانی را زنی دادند چون ماه
که عقل کس نبود از وصفش آگاه
جمالش آیة دلخستگان بود
لبش جان داروی لب بستگان بود
قضا را آن عروس همچو مَه مُرد
نبودش علّتی در درد زه مُرد
چو القصّه بخاکش کرد شویش
بگِل بنهفت آن خورشید رویش
یکی شیشه گلابش بود آنگاه
که شسته بود روزی پای آن ماه
بدان شیشه سر آن گورگل کرد
ولی با اشک خونین معتدل کرد
چرا شد پای بند آن دلارام
که باید شست دست از وی بناکام
چرا اندر عروسی شست پایش
چو دست از وی بشستن بود رایش
چگویم از تو و از خود، دریغا
دریغا از شد و آمد دریغا
که عقل کس نبود از وصفش آگاه
جمالش آیة دلخستگان بود
لبش جان داروی لب بستگان بود
قضا را آن عروس همچو مَه مُرد
نبودش علّتی در درد زه مُرد
چو القصّه بخاکش کرد شویش
بگِل بنهفت آن خورشید رویش
یکی شیشه گلابش بود آنگاه
که شسته بود روزی پای آن ماه
بدان شیشه سر آن گورگل کرد
ولی با اشک خونین معتدل کرد
چرا شد پای بند آن دلارام
که باید شست دست از وی بناکام
چرا اندر عروسی شست پایش
چو دست از وی بشستن بود رایش
چگویم از تو و از خود، دریغا
دریغا از شد و آمد دریغا
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۹) حکایت آن پیر که خواست که او را میان دو گورستان دفن کنند
چو بود آن شیخ سالی شصت هفتاد
ز بعد آن مگر در نزع افتاد
یکی گفت ای بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائی رقم زن
چنین گفت او که من شوریده ایمان
نخواهم در بر جمعی مسلمان
چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دین داران چه کارم
نمیخواهم جهودان نیز همبر
که بیزارست از ایشان پیمبر
میان این دو گورستان زمینم
بدست آور که من زان نه زینم
مرا نه در مسلمانی قدم بود
نه در راه جهودی نیز هم بود
میان این و آن باید چنین کس
که تا خود حال چون گردد ازین پس
نرفتی یک قدم این راه آخر
کجا بودی تو چندین گاه آخر
نداری هیچ کاری کارت آنجاست
بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست
نه چندان عقبه در پیشست آنجا
که هرگز روی انجامست آنجا
ازین وادی که در وی بیم جانست
اگر خونی شود جان جای آنست
چه دریائیست این درجان پدیدار
نه سر پیدا و نه پایان پدیدار
هزاران دل اگر خون شد درین راه
ولی زان جمله جانی نیست آگاه
که میداند که هر دل چون چراغی
چه سودا میپزد در هر دماغی
همی هر لحظه غم بیشست ما را
ازین راهی که در پیشست ما را
چراغ نورِ ایمان بر سر راه
چه سازی گر فرو میزد بناگاه
ز بعد آن مگر در نزع افتاد
یکی گفت ای بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائی رقم زن
چنین گفت او که من شوریده ایمان
نخواهم در بر جمعی مسلمان
چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دین داران چه کارم
نمیخواهم جهودان نیز همبر
که بیزارست از ایشان پیمبر
میان این دو گورستان زمینم
بدست آور که من زان نه زینم
مرا نه در مسلمانی قدم بود
نه در راه جهودی نیز هم بود
میان این و آن باید چنین کس
که تا خود حال چون گردد ازین پس
نرفتی یک قدم این راه آخر
کجا بودی تو چندین گاه آخر
نداری هیچ کاری کارت آنجاست
بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست
نه چندان عقبه در پیشست آنجا
که هرگز روی انجامست آنجا
ازین وادی که در وی بیم جانست
اگر خونی شود جان جای آنست
چه دریائیست این درجان پدیدار
نه سر پیدا و نه پایان پدیدار
هزاران دل اگر خون شد درین راه
ولی زان جمله جانی نیست آگاه
که میداند که هر دل چون چراغی
چه سودا میپزد در هر دماغی
همی هر لحظه غم بیشست ما را
ازین راهی که در پیشست ما را
چراغ نورِ ایمان بر سر راه
چه سازی گر فرو میزد بناگاه
عطار نیشابوری : بخش بیستم
المقالة العشرون
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۷) حکایت ابوعلی فارمدی
چنین دادند ره بینان دمساز
خبر از بوعلی فاربد باز
که گفت ای مرد نه خوش شو بخواندن
نه دل ناخوش کن از خُسران و راندن
قبول خویش را مشمر غنیمت
مشو گر رَد شوی هرگز هزیمت
که چون نفریبی از نعمت دمی تو
نگردی از بلا پست غمی تو
برون این همه رنگ دگرگون
برنگی دیگرت آرند بیرون
اگر این رنگ افتد بر رگویت
دو عالم عنبرین گردد ز بویت
اگر این رنگ یابی ای یگانه
نباید هیچ چیزت جاودانه
همه چیزی چو ازتو چیز گردد
ترا کی مَیلِ چیزی نیز گردد
چو تو دائم تو باشی بی بهانه
همه چیزی توداری جاودانه
چو دائم محو باشی در الهی
ز تو خواهند امّا تو نخواهی
خبر از بوعلی فاربد باز
که گفت ای مرد نه خوش شو بخواندن
نه دل ناخوش کن از خُسران و راندن
قبول خویش را مشمر غنیمت
مشو گر رَد شوی هرگز هزیمت
که چون نفریبی از نعمت دمی تو
نگردی از بلا پست غمی تو
برون این همه رنگ دگرگون
برنگی دیگرت آرند بیرون
اگر این رنگ افتد بر رگویت
دو عالم عنبرین گردد ز بویت
اگر این رنگ یابی ای یگانه
نباید هیچ چیزت جاودانه
همه چیزی چو ازتو چیز گردد
ترا کی مَیلِ چیزی نیز گردد
چو تو دائم تو باشی بی بهانه
همه چیزی توداری جاودانه
چو دائم محو باشی در الهی
ز تو خواهند امّا تو نخواهی
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۹) حکایت بایزید با مرد مسافر
برای بایزید آمد ز جائی
غریبی، در بزد چون آشنائی
میان خانه در شیخ نکورای
بفکرت ایستاده بوده بر پای
بدو گفتا نگوئی کز کجا ام؟
غریبش گفت مردی آشناام
غریبم آمده بهر لقائی
ببوی بایزید از دور جائی
جوابش داد شیخ عالم افروز
که ای درویش سی سالست امروز
که من در آرزوی بایزیدم
بسی جستم ولی گردش ندیدم
ندانم تا چه افتاد و کجا شد
نمیبینم مگر از چشم ما شد
چنان در زر وجودش گشت خاموش
که میشد قرب سی سالش فراموش
کسی کو جاودانه محوِ زر شد
ز خود هرگز نداند با خبر شد
ولیکن کیمیا آنست مادام
که نور الله نهندش سالکان نام
اگر بر کافری تابد زمانی
فرو گیرد ز نور او جهانی
چو زد بر سحرهٔ فرعون آن نور
چنان نزدیک گشتند آن چنان دور
اگر بر پیرزن تابد زمانی
کند چون رابعهش مرد جهانی
وگر بر بیل زن تابد باعزاز
چو خرقانیش گرداند سرافراز
وگر یک ذرّه با معروف گردد
ز ترسائی بدین موصوف گردد
وگر پیش فُضَیل آید پدیدار
شود از ره زنی ره دانِ اسرار
وگر درجان ابن ادهم آید
دلش سلطانِ هر دو عالم آید
وگر بر تن زند دل گردد آن خاک
وگر بر دل زند جانی شود پاک
چو جان در خویشتن آن نور یابد
دو گیتی را ز هستی دور یابد
چو جان زان نور گردد محو مطلق
به سبحانی برون آید و اناالحق
چو در صحن بهشت آید باخلاص
خطابش این بوَد از حضرت خاص
که هست این نامه از شاه یگانه
به سوی پادشاه جاودانه
چو از خاصّ خودش پوشند جامه
ز قُدّوسی بقّدوسیست نامه
چو قدّوسی توانی جاودان گشت
همه تن دل همه دل نیز جان گشت
چو دادت صورة خوب و صفت هم
بیا تا بدهدت این معرفت هم
غریبی، در بزد چون آشنائی
میان خانه در شیخ نکورای
بفکرت ایستاده بوده بر پای
بدو گفتا نگوئی کز کجا ام؟
غریبش گفت مردی آشناام
غریبم آمده بهر لقائی
ببوی بایزید از دور جائی
جوابش داد شیخ عالم افروز
که ای درویش سی سالست امروز
که من در آرزوی بایزیدم
بسی جستم ولی گردش ندیدم
ندانم تا چه افتاد و کجا شد
نمیبینم مگر از چشم ما شد
چنان در زر وجودش گشت خاموش
که میشد قرب سی سالش فراموش
کسی کو جاودانه محوِ زر شد
ز خود هرگز نداند با خبر شد
ولیکن کیمیا آنست مادام
که نور الله نهندش سالکان نام
اگر بر کافری تابد زمانی
فرو گیرد ز نور او جهانی
چو زد بر سحرهٔ فرعون آن نور
چنان نزدیک گشتند آن چنان دور
اگر بر پیرزن تابد زمانی
کند چون رابعهش مرد جهانی
وگر بر بیل زن تابد باعزاز
چو خرقانیش گرداند سرافراز
وگر یک ذرّه با معروف گردد
ز ترسائی بدین موصوف گردد
وگر پیش فُضَیل آید پدیدار
شود از ره زنی ره دانِ اسرار
وگر درجان ابن ادهم آید
دلش سلطانِ هر دو عالم آید
وگر بر تن زند دل گردد آن خاک
وگر بر دل زند جانی شود پاک
چو جان در خویشتن آن نور یابد
دو گیتی را ز هستی دور یابد
چو جان زان نور گردد محو مطلق
به سبحانی برون آید و اناالحق
چو در صحن بهشت آید باخلاص
خطابش این بوَد از حضرت خاص
که هست این نامه از شاه یگانه
به سوی پادشاه جاودانه
چو از خاصّ خودش پوشند جامه
ز قُدّوسی بقّدوسیست نامه
چو قدّوسی توانی جاودان گشت
همه تن دل همه دل نیز جان گشت
چو دادت صورة خوب و صفت هم
بیا تا بدهدت این معرفت هم
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۱۱) حکایت آهو که مشک از وی حاصل میشود
چنین گفتند استادان پیروز
که آهوئیست کاندر چل شبانروز
در منه میخورد خاشاک و خاری
گل خوش بوی جوید یک دو باری
چو دارد این چله در پاکی آنگاه
سر خود سوی صبح آرد سحرگاه
چو آندم بگذرد بر خونِ جانش
شود از نافِ او نافه روانش
ازان دم مشک ازو آید پدیدار
وزان دم گرددش خلقی خریدار
کِه دارد آنچنان دم در جهانی
که خون زو مشک گردد در زمانی؟
چو خونی مشک گردد از دم پاک
بوَد ممکن که زو جانی شود خاک
بلی چون نورِ حق در جان درآید
تنت حالی برنگ جان برآید
چه گویم، بیش ازین امکان ندارد
که جانم بیش ازین فرمان ندارد
اگر تو کیمیا سازی چنین ساز
ولی این کیمیا در راهِ دین باز
چو نیست این کیمیا در عرش و کرسی
ز جان خود طلب، دیگر چه پرسی
بساز این کیمیاگر مردِ راهی
که جان را کیمیائیست از الهی
ورای این ترا اسرار گفتن
روا نبوَد مگر بردار گفتن
ورای این مقاماتی دگر هست
ندانم تا کسی را زان خبر هست
بخود رفتن بدان راهی ندارم
که جز دستوری آهی ندارم
بشرح آن اگر اِذن آید آواز
بگویم ورنه اندر پرده بِه راز
که آهوئیست کاندر چل شبانروز
در منه میخورد خاشاک و خاری
گل خوش بوی جوید یک دو باری
چو دارد این چله در پاکی آنگاه
سر خود سوی صبح آرد سحرگاه
چو آندم بگذرد بر خونِ جانش
شود از نافِ او نافه روانش
ازان دم مشک ازو آید پدیدار
وزان دم گرددش خلقی خریدار
کِه دارد آنچنان دم در جهانی
که خون زو مشک گردد در زمانی؟
چو خونی مشک گردد از دم پاک
بوَد ممکن که زو جانی شود خاک
بلی چون نورِ حق در جان درآید
تنت حالی برنگ جان برآید
چه گویم، بیش ازین امکان ندارد
که جانم بیش ازین فرمان ندارد
اگر تو کیمیا سازی چنین ساز
ولی این کیمیا در راهِ دین باز
چو نیست این کیمیا در عرش و کرسی
ز جان خود طلب، دیگر چه پرسی
بساز این کیمیاگر مردِ راهی
که جان را کیمیائیست از الهی
ورای این ترا اسرار گفتن
روا نبوَد مگر بردار گفتن
ورای این مقاماتی دگر هست
ندانم تا کسی را زان خبر هست
بخود رفتن بدان راهی ندارم
که جز دستوری آهی ندارم
بشرح آن اگر اِذن آید آواز
بگویم ورنه اندر پرده بِه راز
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱۳) حکایت عبدالله بن مسعود با کنیزک
کنیزی داشت عبدالله مسعود
که صد گونه هنر بودیش موجود
مگر چون احتیاج آمدش دینار
طلب کرد آن کنیزک را خریدار
کنیزک را چنین گفت ای دلاور
برَو جامه بشوی و شانه کن سر
که می بفروشمت زانک احتیاجست
که تن را بر خراب دل خراجست
کنیزک در زمان فرمانِ او کرد
دو سه موی سفید از سر فرو کرد
بآخر چشم چون بر مویش افتاد
هزاران اشک خون بر رویش افتاد
چو عبدالله مسعودش چنان دید
دو چشمش همچو ابری خون فشان دید
بدو گفتا چرا گریندهٔ تو
که می بفروشمت چون بندهٔ تو
کنون من عهد کردم با تو خاموش
که نفروشم ترا، مگری و مخروش
کنیزک گفت من گریان نه زانم
که درحکم فروش تست جانم
ولیکن زان سبب گریم چنین زار
که عمری کردهام پیش کسی کار
که یافت ازخدمتش مویم سپیدی
بآخر کار آمد نا امیدی
چرا بودم بآخر پیش مردی
که بفروشد مرا آخر بدردی
چراکردم جوانی خرج جائی
که در پیری نهندم در بهائی
چرا بودم بجائی روزگاری
که آن خدمت فروش آورد باری
چرا بر درگه غیریم ره بود
چو درگاهی چنان در پیشگه بود
کسی را کان چنان درگاه باشد
بدرگاهی دگر چون راه باشد
تو ای خواجه حدیث من بمنیوش
اگرچه مینیرزم هیچ بفروش
درآمد جبرئیل و گفت حالی
به پیش صدر و بدر لایزالی
که عبدالله را گوی ای وفادار
مباش این درد را آخر روا دار
سپیدی یافت در اسلام مویش
جز آزادی نخواهد بود رویش
خدایا چون ترا حلقه بگوشم
میفکن روز پیری در فروشم
گر از طاعت ندارم هیچ روئی
سپیدم هست در اسلام موئی
اگر بفروشیم جان سوختن راست
که دوزخ این زمان افروختن راست
ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد
ز موری درچنان روزی چه خیزد
بحق عزّت ای دانندهٔ راز
که اندر خندق عجزم مینداز
بدست قهر چون مومم مگردان
ز فضل خویش محرومم مگردان
همه نیک و بدم ناکرده انگار
ز فضلت کن مرا بی من بیکبار
که هر نیک و بدی کان از من آید
مرا ناکام غُلّ گردن آید
مرا گر تو نخواهی کرد بیدار
بخواب غفلتم در مرده انگار
چو من سرگشته پستم تو بلندی
بلندم کن چو پستم اوفکندی
گرفتار توام از دیرگاهی
مرا بنمای سوی خویش راهی
درم بگشای و فرتوت خودم کن
دلم بربای و مبهوت خودم کن
ز من بر من بسی آمد تباهی
الهی نَجِّنی منّی الهی
مرا بِرهان ز من گر می رهانی
که هر چیزی که میخواهی توانی
مرا با خود مدار و بیخودم دار
ز خود سیر آمدم این خود کم انگار
بحق آنکه میدانی که چونم
که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم
مرا بیخود بخود گردان گرفتار
میاور با خودم هرگز دگر بار
سگم خوان و مران از آستانم
که در کویت سگ یک استخوانم
اگر یابم زکویت استخوانی
کشم در پیش چرخ پیرخوانی
که صد گونه هنر بودیش موجود
مگر چون احتیاج آمدش دینار
طلب کرد آن کنیزک را خریدار
کنیزک را چنین گفت ای دلاور
برَو جامه بشوی و شانه کن سر
که می بفروشمت زانک احتیاجست
که تن را بر خراب دل خراجست
کنیزک در زمان فرمانِ او کرد
دو سه موی سفید از سر فرو کرد
بآخر چشم چون بر مویش افتاد
هزاران اشک خون بر رویش افتاد
چو عبدالله مسعودش چنان دید
دو چشمش همچو ابری خون فشان دید
بدو گفتا چرا گریندهٔ تو
که می بفروشمت چون بندهٔ تو
کنون من عهد کردم با تو خاموش
که نفروشم ترا، مگری و مخروش
کنیزک گفت من گریان نه زانم
که درحکم فروش تست جانم
ولیکن زان سبب گریم چنین زار
که عمری کردهام پیش کسی کار
که یافت ازخدمتش مویم سپیدی
بآخر کار آمد نا امیدی
چرا بودم بآخر پیش مردی
که بفروشد مرا آخر بدردی
چراکردم جوانی خرج جائی
که در پیری نهندم در بهائی
چرا بودم بجائی روزگاری
که آن خدمت فروش آورد باری
چرا بر درگه غیریم ره بود
چو درگاهی چنان در پیشگه بود
کسی را کان چنان درگاه باشد
بدرگاهی دگر چون راه باشد
تو ای خواجه حدیث من بمنیوش
اگرچه مینیرزم هیچ بفروش
درآمد جبرئیل و گفت حالی
به پیش صدر و بدر لایزالی
که عبدالله را گوی ای وفادار
مباش این درد را آخر روا دار
سپیدی یافت در اسلام مویش
جز آزادی نخواهد بود رویش
خدایا چون ترا حلقه بگوشم
میفکن روز پیری در فروشم
گر از طاعت ندارم هیچ روئی
سپیدم هست در اسلام موئی
اگر بفروشیم جان سوختن راست
که دوزخ این زمان افروختن راست
ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد
ز موری درچنان روزی چه خیزد
بحق عزّت ای دانندهٔ راز
که اندر خندق عجزم مینداز
بدست قهر چون مومم مگردان
ز فضل خویش محرومم مگردان
همه نیک و بدم ناکرده انگار
ز فضلت کن مرا بی من بیکبار
که هر نیک و بدی کان از من آید
مرا ناکام غُلّ گردن آید
مرا گر تو نخواهی کرد بیدار
بخواب غفلتم در مرده انگار
چو من سرگشته پستم تو بلندی
بلندم کن چو پستم اوفکندی
گرفتار توام از دیرگاهی
مرا بنمای سوی خویش راهی
درم بگشای و فرتوت خودم کن
دلم بربای و مبهوت خودم کن
ز من بر من بسی آمد تباهی
الهی نَجِّنی منّی الهی
مرا بِرهان ز من گر می رهانی
که هر چیزی که میخواهی توانی
مرا با خود مدار و بیخودم دار
ز خود سیر آمدم این خود کم انگار
بحق آنکه میدانی که چونم
که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم
مرا بیخود بخود گردان گرفتار
میاور با خودم هرگز دگر بار
سگم خوان و مران از آستانم
که در کویت سگ یک استخوانم
اگر یابم زکویت استخوانی
کشم در پیش چرخ پیرخوانی
عطار نیشابوری : روایت دیگر دیباچۀ الهینامه
ابیات برگزیدهٔ از روایت دوم دیباچۀ الهی نامه از روی نسخههای دیگر
بنام آنک ملکش بی زوالست
بوصفش نطق صاحب عقل لالست
مفرّح نامهٔ جانهاست نامش
سر فهرست دیوانهاست نامش
ز نامش پُر شکر شد کام جانها
زیادش پر گهر تیغ زبانها
اگر بی یادِ او بوئیست رَنگیست
وگر بی نام او نامیست ننگیست
خداوندی که چندانی که هستیست
همه در جنب ذاتش عین پستیست
چو ذاتش برترست از هرچه دانیم
چگونه شرح آن کردن توانیم
بدست صنع گوی مرکز خاک
فکنده درخم چوگان افلاک
چو عقل هیچ کس بالای او نیست
کسی دانندهٔ آلای او نیست
همه نفی جهان اثباتش آمد
همه عالم دلیل ذاتش آمد
صفاتش ذات و ذاتش چون صفاتست
چو نیکو بنگری خود جمله ذاتست
وجود جمله ظلّ حضرت اوست
همه آثار صنع قدرت اوست
نکوگوئی نکو گفتست در ذات
که التوحید اِسقاطُ الاضافات
زهی رتبت که ازمه تا بماهی
بود پیشش چو موئی از سیاهی
زهی عزّت که چندان بی نیازیست
که چندین عقل و جان آنجا ببازیست
زهی حشمت که گر در جان درآید
ز هر یک ذرّه صد طوفان برآید
زهی وحدت که موئی در نگنجد
در آن وحدت جهان موئی نسنجد
زهی رحمت که گر یک ذرّه ابلیس
بیابد گوی برباید ز ادریس
زهی غیرت که گر بر عالم افتد
بیک ساعت دو عالم برهم افتد
زهی هیبت که گر یک ذرّه خورشید
نیابد گم شود در سایه جاوید
زهی حرمت که ازتعظیم آن جاه
نیابد کس ورای اوبدان راه
زهی ملکت که واجب گشت لابد
که نه نقصان یذیرد نه تزاید
زهی قوّت که گرخواهد بیک دم
زمین چون موم گرداند فلک هم
زهی شربت که در خون میزند جان
بامید سَقاکُم رَبُّکُم خوان
زهی ساحت که گر عالم نبودی
سر موئی از آنجا کم نبودی
زهی غایت که چشم عقل و ادراک
بماند از بُعدِ آن افکنده بر خاک
زهی مهلت که چون هنگام آید
بموئی عالمی دردام آید
زهی شدّت بحجّت برگرفتن
نه برگ خامشی نه روی گفتن
زهی عزلت که چندانی زن و مرد
دویدند و ندیدند از رهش گرد
زهی غفلت که ما را کرد زنجیر
وگرنه نیست ازما هیچ تقصیر
زهی طاقت که گر ما زین امانت
برون آئیم ناکرده خیانت
زهی حسرت که خواهد بود ما را
ولی حسرت ندارد سود ما را
جهان عشق را پای و سری نیست
بجز خون دل او را رهبری نیست
کسی عاشق بوَد کز پای تا فرق
چوگل در خون شود اوّل قدم غرق
خداوندا بسی بیهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جُرمِ عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش ازانست
چو ما را نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم؟ مشتی کم بضاعت
کنون چون اوفتاد این کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
مبرا از کم و چون و چرائی
ورای عالم و خلقی ورائی
خدایا رحمتت در یای عام است
از آنجا قطرهٔ ما را تمام است
اگر آلایش خلق گنه کار
در آن دریا فرو شوئی بیکبار
نگردد تیره آن دریا زمانی
ولی روشن شود کارِ جهانی
چه کم گردد ازان دریای رحمت
که یک قطره کنی بر خلق قسمت
خوشا هائی ز حق و ز بنده هوئی
میان بنده و حق های و هوئی
نداری در همه عالم کسی تو
چرا بر خود نمیگرئی بسی تو
اگر صد آشنا درخانه داری
چو مُردی آن همه بیگانه داری
بآسانیت این اندوه ندهند
بدست کاه برگی کوه ندهند
گرت یک ذرّه این اندوه باید
صفای بحر و صبر کوه باید
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
در آن یک دم همه عالم بگیری
اگر آگه شوی ای مردِ مهجور
که ازنزد کِه ماندی این چنین دور
ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو
سر تشویش بر زانو نهی تو
اگر شایستهٔ راه خدا را
بکلی میل کش چشم هوا را
چو نابینا شود چشم هوایت
بحق بینا شود چشم هُدایت
تحیّر را نهایت نیست پیدا
که یابد باز یک سوزن ز دریا
جهان را چون رباطی با دو در دان
که چون زین در درآئی بگذری زان
توغافل خفته وز هیچت خبر نه
بخواهی مُرد اگر خواهی وگرنه
ترا گر خود گدائی ور شهنشاه
سه گز کرباس و ده خشتست همراه
بسی کردست گردون شعله کاری
نخواهد بود کس را رستگاری
زهر چیزی که داری کام و ناکام
جدا میبایدت گشتن سرانجام
وگر ملکت ز ماهی تا بماهست
سرانجامت بدین دروازه راهست
وگر اسکندری، دنیای فانیت
کند روزی کفن اسکندرانیت
عزیزا بی تو گنجی پادشائی
برای خویشتن بنهاد جائی
اگر رایش بود بر دارد آن گنج
وگرنه همچنان بگذارد آن گنج
جهان بی وفا نوری ندارد
دمی بی ماتمی سوری ندارد
اگر سیمت ببخشد سنگ باشد
وگر عذریت خواهد لنگ باشد
وصالی بی فراقی قسمِ کس نیست
که گل بی خار و شکر بی مگس نیست
نمیدانم کسی را بی غمی من
که تادستی برو مالم دمی من
برَو تن در غم بار گران نه
بسی جان کَن چو جان خواهند جان ده
نمیبینم ترا آن مردی و زور
که بر گردون شوی نا رفته درگور
نه ششصد سال آدم ماند غمناک
ز بهر گندمی خون ریخت برخاک؟
چو او را گندمی بی صد بلا نیست
ترا هم لقمهٔ بی غم روا نیست
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد و از بود من و تو
جهانا کیست کز جَور تو شادست
همه جَور تو و دَور تو بادست
جهان چون نیست از کار تو غمناک
چرا بر سر کنی از دستِ او خاک
جهان چون تو بسی داماد دارد
بسی عید و عروسی یاددارد
مرا عمریست تادربندِ آنم
که تا با همدمی رمزی برانم
نمیبینم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
چو بهر خاک زادستی ز مادر
درین پستی چه سازی کاخ و منظر
چو جسمت سوده خواهد گشت در خاک
سر منظر چه افرازی بر افلاک
اگر آگندهٔ از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج
غم خود خور که کس را ازتو غم نیست
چه میگویم ترا حقّا که هم نیست
اگرچه جای تو در زیر خاکست
ولیکن جان پاک از خاک پاکست
نه مسجود ملایک گوهر تست؟
نه تاجی از خلافت بر سر تست؟
خلیفه زادهٔ گلخن رها کن
بگلشن شو گران جانی رها کن
بمصر اندر برای تست شاهی
تو چون یوسف چرا در قعر چاهی
ازان بر ملک خویشت نیست فرمان
که دیوت هست برجای سلیمان
تو شاهی هم در آخر هم در اوّل
ولی بیننده را چشمست احول
دو میبینی یکی را و دو صد صد
چه یک چه دو چه صد، جمله توئی خود
تو یک دل داری ای مسکین و صد بار
بیک دل چون توانی کرد صد کار
ترا اندوهِ نان و جامه تا کی
ترا از نام و ننگ عامه تا کی
نهادی بوالعجب داری تو در اصل
پلاسی کرده اندر اطلسی وصل
اگر هر دم حضوری را بکوشی
زواَسجدواَقتَرِب خلعت بپوشی
ز بس کاندیشهٔ بیهوده کردی
نهاد خویش را فرسوده کردی
الا ای خفته گر هستی خردمند
دربایست خود برخود فرو بند
زهی حرص دل فرزندِ آدم
زهی حیران و سرگردانِ عالم
الا ای از حریصی با دل کور
بماندی در حرص را مرگست مرهم
...
تو نامرده نگردد حرصِ تو کم
چه خواهی کرد چندین مال دنیا
چشیدی جامِ مالامالِ دنیا
متاع جملهٔ دنیا بیک جَو
نیرزد بالله اندر چشمِ رهرَو
همه چون کرکسان دربند مردار
...
فغان زین مور طبعان سخن چین
چو موران جمله نه رهبر نه ره بین
فغان از حرص مشتی استخوان رند
همه سگ سیرتان موش پیوند
الا ای روز و شب غمخواره مانده
بدست حرص در بیچاره مانده
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرصست و اشتر را مهاری
تو بر رزّاق ایمن باش آخر
صبوری وَرز و ساکن باش آخر
ز کافر او نگیرد رزقِ خود باز
کجا گیرد ز مرد پر خرد باز
مکن در وقت صبح ای دوست سستی
چو داری ایمنی و تن درستی
چو تو بیدار باشی صبحگاهی
بیابی هر چه آن ساعت بخواهی
هر آن خلعت کز آن درگاه پوشند
چو آید صبح گاه آنگاه پوشند
در روضه سحرگاهان گشایند
جمال او بمشتاقان نمایند
گرت باید در آن دم پادشائی
ز درگاه محمد کن گدائی
بوصفش نطق صاحب عقل لالست
مفرّح نامهٔ جانهاست نامش
سر فهرست دیوانهاست نامش
ز نامش پُر شکر شد کام جانها
زیادش پر گهر تیغ زبانها
اگر بی یادِ او بوئیست رَنگیست
وگر بی نام او نامیست ننگیست
خداوندی که چندانی که هستیست
همه در جنب ذاتش عین پستیست
چو ذاتش برترست از هرچه دانیم
چگونه شرح آن کردن توانیم
بدست صنع گوی مرکز خاک
فکنده درخم چوگان افلاک
چو عقل هیچ کس بالای او نیست
کسی دانندهٔ آلای او نیست
همه نفی جهان اثباتش آمد
همه عالم دلیل ذاتش آمد
صفاتش ذات و ذاتش چون صفاتست
چو نیکو بنگری خود جمله ذاتست
وجود جمله ظلّ حضرت اوست
همه آثار صنع قدرت اوست
نکوگوئی نکو گفتست در ذات
که التوحید اِسقاطُ الاضافات
زهی رتبت که ازمه تا بماهی
بود پیشش چو موئی از سیاهی
زهی عزّت که چندان بی نیازیست
که چندین عقل و جان آنجا ببازیست
زهی حشمت که گر در جان درآید
ز هر یک ذرّه صد طوفان برآید
زهی وحدت که موئی در نگنجد
در آن وحدت جهان موئی نسنجد
زهی رحمت که گر یک ذرّه ابلیس
بیابد گوی برباید ز ادریس
زهی غیرت که گر بر عالم افتد
بیک ساعت دو عالم برهم افتد
زهی هیبت که گر یک ذرّه خورشید
نیابد گم شود در سایه جاوید
زهی حرمت که ازتعظیم آن جاه
نیابد کس ورای اوبدان راه
زهی ملکت که واجب گشت لابد
که نه نقصان یذیرد نه تزاید
زهی قوّت که گرخواهد بیک دم
زمین چون موم گرداند فلک هم
زهی شربت که در خون میزند جان
بامید سَقاکُم رَبُّکُم خوان
زهی ساحت که گر عالم نبودی
سر موئی از آنجا کم نبودی
زهی غایت که چشم عقل و ادراک
بماند از بُعدِ آن افکنده بر خاک
زهی مهلت که چون هنگام آید
بموئی عالمی دردام آید
زهی شدّت بحجّت برگرفتن
نه برگ خامشی نه روی گفتن
زهی عزلت که چندانی زن و مرد
دویدند و ندیدند از رهش گرد
زهی غفلت که ما را کرد زنجیر
وگرنه نیست ازما هیچ تقصیر
زهی طاقت که گر ما زین امانت
برون آئیم ناکرده خیانت
زهی حسرت که خواهد بود ما را
ولی حسرت ندارد سود ما را
جهان عشق را پای و سری نیست
بجز خون دل او را رهبری نیست
کسی عاشق بوَد کز پای تا فرق
چوگل در خون شود اوّل قدم غرق
خداوندا بسی بیهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جُرمِ عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش ازانست
چو ما را نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم؟ مشتی کم بضاعت
کنون چون اوفتاد این کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
مبرا از کم و چون و چرائی
ورای عالم و خلقی ورائی
خدایا رحمتت در یای عام است
از آنجا قطرهٔ ما را تمام است
اگر آلایش خلق گنه کار
در آن دریا فرو شوئی بیکبار
نگردد تیره آن دریا زمانی
ولی روشن شود کارِ جهانی
چه کم گردد ازان دریای رحمت
که یک قطره کنی بر خلق قسمت
خوشا هائی ز حق و ز بنده هوئی
میان بنده و حق های و هوئی
نداری در همه عالم کسی تو
چرا بر خود نمیگرئی بسی تو
اگر صد آشنا درخانه داری
چو مُردی آن همه بیگانه داری
بآسانیت این اندوه ندهند
بدست کاه برگی کوه ندهند
گرت یک ذرّه این اندوه باید
صفای بحر و صبر کوه باید
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
در آن یک دم همه عالم بگیری
اگر آگه شوی ای مردِ مهجور
که ازنزد کِه ماندی این چنین دور
ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو
سر تشویش بر زانو نهی تو
اگر شایستهٔ راه خدا را
بکلی میل کش چشم هوا را
چو نابینا شود چشم هوایت
بحق بینا شود چشم هُدایت
تحیّر را نهایت نیست پیدا
که یابد باز یک سوزن ز دریا
جهان را چون رباطی با دو در دان
که چون زین در درآئی بگذری زان
توغافل خفته وز هیچت خبر نه
بخواهی مُرد اگر خواهی وگرنه
ترا گر خود گدائی ور شهنشاه
سه گز کرباس و ده خشتست همراه
بسی کردست گردون شعله کاری
نخواهد بود کس را رستگاری
زهر چیزی که داری کام و ناکام
جدا میبایدت گشتن سرانجام
وگر ملکت ز ماهی تا بماهست
سرانجامت بدین دروازه راهست
وگر اسکندری، دنیای فانیت
کند روزی کفن اسکندرانیت
عزیزا بی تو گنجی پادشائی
برای خویشتن بنهاد جائی
اگر رایش بود بر دارد آن گنج
وگرنه همچنان بگذارد آن گنج
جهان بی وفا نوری ندارد
دمی بی ماتمی سوری ندارد
اگر سیمت ببخشد سنگ باشد
وگر عذریت خواهد لنگ باشد
وصالی بی فراقی قسمِ کس نیست
که گل بی خار و شکر بی مگس نیست
نمیدانم کسی را بی غمی من
که تادستی برو مالم دمی من
برَو تن در غم بار گران نه
بسی جان کَن چو جان خواهند جان ده
نمیبینم ترا آن مردی و زور
که بر گردون شوی نا رفته درگور
نه ششصد سال آدم ماند غمناک
ز بهر گندمی خون ریخت برخاک؟
چو او را گندمی بی صد بلا نیست
ترا هم لقمهٔ بی غم روا نیست
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد و از بود من و تو
جهانا کیست کز جَور تو شادست
همه جَور تو و دَور تو بادست
جهان چون نیست از کار تو غمناک
چرا بر سر کنی از دستِ او خاک
جهان چون تو بسی داماد دارد
بسی عید و عروسی یاددارد
مرا عمریست تادربندِ آنم
که تا با همدمی رمزی برانم
نمیبینم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
چو بهر خاک زادستی ز مادر
درین پستی چه سازی کاخ و منظر
چو جسمت سوده خواهد گشت در خاک
سر منظر چه افرازی بر افلاک
اگر آگندهٔ از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج
غم خود خور که کس را ازتو غم نیست
چه میگویم ترا حقّا که هم نیست
اگرچه جای تو در زیر خاکست
ولیکن جان پاک از خاک پاکست
نه مسجود ملایک گوهر تست؟
نه تاجی از خلافت بر سر تست؟
خلیفه زادهٔ گلخن رها کن
بگلشن شو گران جانی رها کن
بمصر اندر برای تست شاهی
تو چون یوسف چرا در قعر چاهی
ازان بر ملک خویشت نیست فرمان
که دیوت هست برجای سلیمان
تو شاهی هم در آخر هم در اوّل
ولی بیننده را چشمست احول
دو میبینی یکی را و دو صد صد
چه یک چه دو چه صد، جمله توئی خود
تو یک دل داری ای مسکین و صد بار
بیک دل چون توانی کرد صد کار
ترا اندوهِ نان و جامه تا کی
ترا از نام و ننگ عامه تا کی
نهادی بوالعجب داری تو در اصل
پلاسی کرده اندر اطلسی وصل
اگر هر دم حضوری را بکوشی
زواَسجدواَقتَرِب خلعت بپوشی
ز بس کاندیشهٔ بیهوده کردی
نهاد خویش را فرسوده کردی
الا ای خفته گر هستی خردمند
دربایست خود برخود فرو بند
زهی حرص دل فرزندِ آدم
زهی حیران و سرگردانِ عالم
الا ای از حریصی با دل کور
بماندی در حرص را مرگست مرهم
...
تو نامرده نگردد حرصِ تو کم
چه خواهی کرد چندین مال دنیا
چشیدی جامِ مالامالِ دنیا
متاع جملهٔ دنیا بیک جَو
نیرزد بالله اندر چشمِ رهرَو
همه چون کرکسان دربند مردار
...
فغان زین مور طبعان سخن چین
چو موران جمله نه رهبر نه ره بین
فغان از حرص مشتی استخوان رند
همه سگ سیرتان موش پیوند
الا ای روز و شب غمخواره مانده
بدست حرص در بیچاره مانده
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرصست و اشتر را مهاری
تو بر رزّاق ایمن باش آخر
صبوری وَرز و ساکن باش آخر
ز کافر او نگیرد رزقِ خود باز
کجا گیرد ز مرد پر خرد باز
مکن در وقت صبح ای دوست سستی
چو داری ایمنی و تن درستی
چو تو بیدار باشی صبحگاهی
بیابی هر چه آن ساعت بخواهی
هر آن خلعت کز آن درگاه پوشند
چو آید صبح گاه آنگاه پوشند
در روضه سحرگاهان گشایند
جمال او بمشتاقان نمایند
گرت باید در آن دم پادشائی
ز درگاه محمد کن گدائی