عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ز خونم بعد کشتن شورش محشر شود پیدا
چو بر خاک اوفتد یکدانه چندی سر شود پیدا
به شستشو لباس بدقماش اطلس نمی گردد
به صیقل کی ز تیغ آهنین جوهر شود پیدا
به دیوار قفس تا رخنه ها دیدیم یقینم شد
که یک در بسته گردد صد در دیگر شود پیدا
اگر امروز دست خود به نان دادن علم سازی
ز خورشید قیامت بر سرت چادر شود پیدا
شود چون شعله گردنکش به اندک تقویت ظالم
به آتش از خس و خاشاک بال و پر شود پیدا
به اندک رتبه ته چوبکاری فخر می سازی
بود معراج واعظ هر کجا منبر شود پیدا
اگر در راه حق ای سیدا با صدق رو آری
تو را چون خضر از ریگ روان رهبر شود پیدا
چو بر خاک اوفتد یکدانه چندی سر شود پیدا
به شستشو لباس بدقماش اطلس نمی گردد
به صیقل کی ز تیغ آهنین جوهر شود پیدا
به دیوار قفس تا رخنه ها دیدیم یقینم شد
که یک در بسته گردد صد در دیگر شود پیدا
اگر امروز دست خود به نان دادن علم سازی
ز خورشید قیامت بر سرت چادر شود پیدا
شود چون شعله گردنکش به اندک تقویت ظالم
به آتش از خس و خاشاک بال و پر شود پیدا
به اندک رتبه ته چوبکاری فخر می سازی
بود معراج واعظ هر کجا منبر شود پیدا
اگر در راه حق ای سیدا با صدق رو آری
تو را چون خضر از ریگ روان رهبر شود پیدا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ای بهار لطف تو آبروی بستانها
از تو دامن پر گل خار در بیابانها
ای کبابت ابراهیم وی هلاکت اسماعیل
مستعد قربانی در تن همه جانها
صبح صادق و کاذب بر در تو میآیند
بر امید احسانت پهن کرده دامانها
چشم بر رهت دارند کوچهباغها امروز
از دوروی صف بسته در چمن خیابانها
ساغر تهیدستی عمر میکند افزون
چرخ سرنگون کاسه بگذرانده دورانها
ساغر گل از شبنم چشمه حیات آمد
سروها خضرگویان در کنار بستانها
قصر روزگار آخر خاک بر سرت ریزد
چند سازی ای غافل خواب زیر ایوانها
زلف دلبران گردد بر رگ زمین پیوند
عاقبت شود پامال سبزهای مژگانها
دشمنان عاجز را پایمال نتوان کرد
ترکش پر از تیر است شیر را نیستانها
کشکشان سوی لیلی برده عشق مجنون را
طوق بندگی باد چاک در گریبانها
سیدا خط و زلفش قصد دیدنت دارند
خانه را بکن جاروب آمدند مهمانها
از تو دامن پر گل خار در بیابانها
ای کبابت ابراهیم وی هلاکت اسماعیل
مستعد قربانی در تن همه جانها
صبح صادق و کاذب بر در تو میآیند
بر امید احسانت پهن کرده دامانها
چشم بر رهت دارند کوچهباغها امروز
از دوروی صف بسته در چمن خیابانها
ساغر تهیدستی عمر میکند افزون
چرخ سرنگون کاسه بگذرانده دورانها
ساغر گل از شبنم چشمه حیات آمد
سروها خضرگویان در کنار بستانها
قصر روزگار آخر خاک بر سرت ریزد
چند سازی ای غافل خواب زیر ایوانها
زلف دلبران گردد بر رگ زمین پیوند
عاقبت شود پامال سبزهای مژگانها
دشمنان عاجز را پایمال نتوان کرد
ترکش پر از تیر است شیر را نیستانها
کشکشان سوی لیلی برده عشق مجنون را
طوق بندگی باد چاک در گریبانها
سیدا خط و زلفش قصد دیدنت دارند
خانه را بکن جاروب آمدند مهمانها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
بود منعم عزیز کشور و آزاد خوار اینجا
ز سرو باغ رعناتر درخت میوه دار اینجا
در آغاز محبت عاشق از مردن نیندیشد
زند خود را به کام شیر طفل نیسوار اینجا
خداجو را سحرخیزی شود افزونتر از پیری
در ایام خزان گلدسته می بندد بهار اینجا
علمهای تو را فردا گواهانند در محشر
مکن آزرده از خود خاطر لیل و نهار اینجا
ز زهر چشم ارباب طمع را نیست اندیشه
کنند این قوم میل سرمه از مژگان مار اینجا
سواد بید مجنون بهتر از زنجیر مجنون را
بود از دست گیرا نازنین تر رعشه دار اینجا
به بیرویی توان از اهل دنیا بهره ور گشتن
ز طفلان شکوه ها دارد درخت میوه دار اینجا
بود کار تو یارب در دو عالم پرده پوشیدن
مکن محجوب آنجا و مگردان شرمسار اینجا
نباشد ره به بزم خلوت ما هرزه گویان را
سر منصور سیلی می خورد از پای دار اینجا
ز بزم شعر نبود بهره یی افسرده طبعان را
بود کلک سخن پرداز چون شمع مزار اینجا
به ملک اصفهان و هند می خوانند اشعارم
ز ترکستانم و هرگز ندارم اعتبار اینجا
نباشد با فش و مسواک زاهد هیچ تأثیری
نیندیشد کسی از کوکب دنباله دار اینجا
خط و زلفش کمر بربسته اند از بهر خون من
حذر کن سیدا از اتفاق مور و مار اینجا
ز سرو باغ رعناتر درخت میوه دار اینجا
در آغاز محبت عاشق از مردن نیندیشد
زند خود را به کام شیر طفل نیسوار اینجا
خداجو را سحرخیزی شود افزونتر از پیری
در ایام خزان گلدسته می بندد بهار اینجا
علمهای تو را فردا گواهانند در محشر
مکن آزرده از خود خاطر لیل و نهار اینجا
ز زهر چشم ارباب طمع را نیست اندیشه
کنند این قوم میل سرمه از مژگان مار اینجا
سواد بید مجنون بهتر از زنجیر مجنون را
بود از دست گیرا نازنین تر رعشه دار اینجا
به بیرویی توان از اهل دنیا بهره ور گشتن
ز طفلان شکوه ها دارد درخت میوه دار اینجا
بود کار تو یارب در دو عالم پرده پوشیدن
مکن محجوب آنجا و مگردان شرمسار اینجا
نباشد ره به بزم خلوت ما هرزه گویان را
سر منصور سیلی می خورد از پای دار اینجا
ز بزم شعر نبود بهره یی افسرده طبعان را
بود کلک سخن پرداز چون شمع مزار اینجا
به ملک اصفهان و هند می خوانند اشعارم
ز ترکستانم و هرگز ندارم اعتبار اینجا
نباشد با فش و مسواک زاهد هیچ تأثیری
نیندیشد کسی از کوکب دنباله دار اینجا
خط و زلفش کمر بربسته اند از بهر خون من
حذر کن سیدا از اتفاق مور و مار اینجا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
دل را اسیر دام بلا می کنیم ما
کاری که می کنیم بجا می کنیم ما
ما را به کعبه راهبری احتیاج نیست
ابروی یار قبله نما می کنیم ما
امید خود به چرخ سیه کاسه می بریم
چشم طمع به دست گدا می کنیم ما
از کو تهیست دامن ما پاک همچو گل
اندیشه کی ز روز جزا می کنیم ما
ای سیدا به گرد خرامش نمی رسیم
خود را اگر چه باد صبا می کنیم ما
کاری که می کنیم بجا می کنیم ما
ما را به کعبه راهبری احتیاج نیست
ابروی یار قبله نما می کنیم ما
امید خود به چرخ سیه کاسه می بریم
چشم طمع به دست گدا می کنیم ما
از کو تهیست دامن ما پاک همچو گل
اندیشه کی ز روز جزا می کنیم ما
ای سیدا به گرد خرامش نمی رسیم
خود را اگر چه باد صبا می کنیم ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گرفتم گوشهای امروز از درها دویدنها
کمان حلقه شد پشت عصایم از خمیدنها
چو گل از سفره ارباب دولت خون دل خوردم
نصیب من نشد چون غنچه غیر از لب گزیدنها
قناعت پیشگان لب تر نمیسازند از دریا
نیفتد ماهی تصویر در دام تپیدنها
به یک پرواز کردن در قفس انداختم خود را
بحمدالله که فارغبالم از بیجا پریدنها
نمیسازد گرانپایی طمع را کنده زانو
حریفان را برد در چاه زندان آرمیدنها
ز کار افتاده است انگشتها چون پنجه شانه
شکسته تا به بازو ستم از دامن کشیدنها
ز اهل روزگار ای سیدا نشنیدهام حرفی
گرانی میکند امروز گوشم از شنیدنها
کمان حلقه شد پشت عصایم از خمیدنها
چو گل از سفره ارباب دولت خون دل خوردم
نصیب من نشد چون غنچه غیر از لب گزیدنها
قناعت پیشگان لب تر نمیسازند از دریا
نیفتد ماهی تصویر در دام تپیدنها
به یک پرواز کردن در قفس انداختم خود را
بحمدالله که فارغبالم از بیجا پریدنها
نمیسازد گرانپایی طمع را کنده زانو
حریفان را برد در چاه زندان آرمیدنها
ز کار افتاده است انگشتها چون پنجه شانه
شکسته تا به بازو ستم از دامن کشیدنها
ز اهل روزگار ای سیدا نشنیدهام حرفی
گرانی میکند امروز گوشم از شنیدنها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خانه بر دوشم پریشان کو وطن دارد مرا
بر جنون تکلیف چاک پیرهن دارد مرا
غنچه گل نیستم تا از نسیمی وا شوم
روزگار رفته سر در پیرهن دارد مرا
حلقه بزم است طوق بندگی بر گردنم
من غلام آن که دور از انجمن دارد مرا
نیست جز زاغ و زغن در آشیان بلبلان
باغبان بیهوده تکلیف چمن دارد مرا
همچو مرغ بیضه از پرواز کردن مانده ام
بی پر و بالی گرفتار وطن دارد مرا
سیر باغ آرزو کردن ندارد اعتبار
دیدن گل خار دیوار چمن دارد مرا
می دهد خضر حیات از عالم آبم هراس
این بیابان گرد قصد ره زدن دارد مرا
گردباد از بی سرانجامی نمی گردد قرار
تنگدستی های دوران بی وطن دارد مرا
سیدا در صحبت نادان شود دانا خموش
خامه کوته زبان دور از سخن دارد مرا
بر جنون تکلیف چاک پیرهن دارد مرا
غنچه گل نیستم تا از نسیمی وا شوم
روزگار رفته سر در پیرهن دارد مرا
حلقه بزم است طوق بندگی بر گردنم
من غلام آن که دور از انجمن دارد مرا
نیست جز زاغ و زغن در آشیان بلبلان
باغبان بیهوده تکلیف چمن دارد مرا
همچو مرغ بیضه از پرواز کردن مانده ام
بی پر و بالی گرفتار وطن دارد مرا
سیر باغ آرزو کردن ندارد اعتبار
دیدن گل خار دیوار چمن دارد مرا
می دهد خضر حیات از عالم آبم هراس
این بیابان گرد قصد ره زدن دارد مرا
گردباد از بی سرانجامی نمی گردد قرار
تنگدستی های دوران بی وطن دارد مرا
سیدا در صحبت نادان شود دانا خموش
خامه کوته زبان دور از سخن دارد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
مرغ بی بالم گلستان کی هوس باشد مرا
خنده گل چاک دیوار قفس باشد مرا
التماس سوزن از عیسی مریم کی کنم
گر به نقش کفش پایی دسترس باشد مرا
کی شوم پابست تار و پود خود چون عنکبوت
قوت پرواز اگر همچون مگس باشد مرا
غنچه نشکفته را گلچین به سر برد از چمن
همچو گل جا در میان خار و خس باشد مرا
نیست صیادی که در دامش کنم خود را اسیر
شکرها گویم اگر جا در قفس باشد مرا
ای که می گویی خموشی سد راه قسمت است
می کنم فریاد اگر فریادرس باشد مرا
کاروان بوی پیراهن نمی آید ز مصر
ناله ها در دل گره همچون جرس باشد مرا
از چمن عمریست دور افتاده ام ای باغبان
چاکهای پیرهن چاک نفس باشد مرا
از تماشای چمن سر در گریبان کرده ام
غنچه گل در نظر حفظ نفس باشد مرا
از چمن زینهار پا بیرون منه ای عندلیب
در گلستان غنچه های نیمرس باشد مرا
پنجه امید پای سعی کوته کی کنم
گر به شاخ آرزوها دسترس باشد مرا
روزیی مرغ درون بیضه باشد بی حساب
رزق از اندازه بیرون در قفس باشد مرا
در به روی آرزوها بسته ام چون سیدا
تا به کی چشم طمع بر دست کس باشد مرا
خنده گل چاک دیوار قفس باشد مرا
التماس سوزن از عیسی مریم کی کنم
گر به نقش کفش پایی دسترس باشد مرا
کی شوم پابست تار و پود خود چون عنکبوت
قوت پرواز اگر همچون مگس باشد مرا
غنچه نشکفته را گلچین به سر برد از چمن
همچو گل جا در میان خار و خس باشد مرا
نیست صیادی که در دامش کنم خود را اسیر
شکرها گویم اگر جا در قفس باشد مرا
ای که می گویی خموشی سد راه قسمت است
می کنم فریاد اگر فریادرس باشد مرا
کاروان بوی پیراهن نمی آید ز مصر
ناله ها در دل گره همچون جرس باشد مرا
از چمن عمریست دور افتاده ام ای باغبان
چاکهای پیرهن چاک نفس باشد مرا
از تماشای چمن سر در گریبان کرده ام
غنچه گل در نظر حفظ نفس باشد مرا
از چمن زینهار پا بیرون منه ای عندلیب
در گلستان غنچه های نیمرس باشد مرا
پنجه امید پای سعی کوته کی کنم
گر به شاخ آرزوها دسترس باشد مرا
روزیی مرغ درون بیضه باشد بی حساب
رزق از اندازه بیرون در قفس باشد مرا
در به روی آرزوها بسته ام چون سیدا
تا به کی چشم طمع بر دست کس باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
هر که آرد در نظر آن پر حجاب آئینه را
گرد سر گردند ماه و آفتاب آئینه را
آسمان بنشانده جامی آفتاب آئینه را
کرده عکس روی او عالیجناب آئینه را
چهره گلشن فریبش می نماید رنگها
می توان ساخت مینای گلاب آئینه را
می کند معلوم حال نیک و بد را جام می
اعتباری نیست در بزم شراب آئینه را
هر که شد کامل هنر افتد ز چشم روزگار
می شود پیدا ز جوهر پیچتاب آئینه را
در جهان با یکدگر هم پیشه را دل صاف نیست
موج نگذارد دمی بر روی آب آئینه را
چشمه آب بقا را خضر خورد و زنده ماند
کرده اسکندر نمایان جای آب آئینه را
هر که در دنیا ز خودبینی بپوشد چشم خویش
می شمارد در نظر موج سراب آئینه را
کشتی چشم سبکباران ز عرق ایمن بد
همچو عکس آورده ام بر روی آب آئینه را
طاقت نظاره خورشید نبود دیده را
عکس رویش می کند چشم پر آب آئینه را
سیدا آن ساده رو شبها چو بر یادم رسد
می نهم در پیش رو جای کتاب آئینه را
گرد سر گردند ماه و آفتاب آئینه را
آسمان بنشانده جامی آفتاب آئینه را
کرده عکس روی او عالیجناب آئینه را
چهره گلشن فریبش می نماید رنگها
می توان ساخت مینای گلاب آئینه را
می کند معلوم حال نیک و بد را جام می
اعتباری نیست در بزم شراب آئینه را
هر که شد کامل هنر افتد ز چشم روزگار
می شود پیدا ز جوهر پیچتاب آئینه را
در جهان با یکدگر هم پیشه را دل صاف نیست
موج نگذارد دمی بر روی آب آئینه را
چشمه آب بقا را خضر خورد و زنده ماند
کرده اسکندر نمایان جای آب آئینه را
هر که در دنیا ز خودبینی بپوشد چشم خویش
می شمارد در نظر موج سراب آئینه را
کشتی چشم سبکباران ز عرق ایمن بد
همچو عکس آورده ام بر روی آب آئینه را
طاقت نظاره خورشید نبود دیده را
عکس رویش می کند چشم پر آب آئینه را
سیدا آن ساده رو شبها چو بر یادم رسد
می نهم در پیش رو جای کتاب آئینه را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
مزرع خشکم نظر بر آسمان باشد مرا
می پرد چشمم امید از کهکشان باشد مرا
تر نگردد خامه ام انگشت از ابر بهار
کاغذ تحریر از برگ خزان باشد مرا
پرتو خورشید بر دوشم گرانی می کند
بس که همچون سایه چشم ناتوان باشد مرا
می شود از قاقه ام پروانه تار عنکبوت
گر شبی همراه شمعی میهمان باشد مرا
سرو را قمری کند در زیر بال خود نهان
در چمن همره چو آن سرو روان باشد مرا
می کنم سرگشتگی بیهوده همچون آسیا
می رسد روزی ز گردون تا دهان باشد مرا
جانب هنگامه ای پروانه تکلیفم مکن
همچو شمع کشته جا در آستان باشد مرا
در بیابانی که من سرگشتگان را رهبرم
گردبادش دود آه کاروان باشد مرا
چشم انجم باشد از شب زنده داران با خبر
در کنار بام چندین پاسبان باشد مرا
ای که می سازی شکایت در قفا اندیشه کن
همچو نافرمان ز سر تا پا زبان باشد مرا
از لبم بیرون نمی آید صدا از تشنگی
کاسه آبی که دارم سرمه دان باشد مرا
سیدا از کلک خود هرگز ندیدم بهره یی
در کمان پیوسته تیر بی نشان باشد مرا
می پرد چشمم امید از کهکشان باشد مرا
تر نگردد خامه ام انگشت از ابر بهار
کاغذ تحریر از برگ خزان باشد مرا
پرتو خورشید بر دوشم گرانی می کند
بس که همچون سایه چشم ناتوان باشد مرا
می شود از قاقه ام پروانه تار عنکبوت
گر شبی همراه شمعی میهمان باشد مرا
سرو را قمری کند در زیر بال خود نهان
در چمن همره چو آن سرو روان باشد مرا
می کنم سرگشتگی بیهوده همچون آسیا
می رسد روزی ز گردون تا دهان باشد مرا
جانب هنگامه ای پروانه تکلیفم مکن
همچو شمع کشته جا در آستان باشد مرا
در بیابانی که من سرگشتگان را رهبرم
گردبادش دود آه کاروان باشد مرا
چشم انجم باشد از شب زنده داران با خبر
در کنار بام چندین پاسبان باشد مرا
ای که می سازی شکایت در قفا اندیشه کن
همچو نافرمان ز سر تا پا زبان باشد مرا
از لبم بیرون نمی آید صدا از تشنگی
کاسه آبی که دارم سرمه دان باشد مرا
سیدا از کلک خود هرگز ندیدم بهره یی
در کمان پیوسته تیر بی نشان باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مکن از بهر روزی پیشه خود بینوایی را
بنه چون کوهکن بر دست خود زورآزمایی را
شود از گوشه گیری نام تو مشهور در عالم
چو عنقا گر کنی مقراض بال خود نمایی را
به درها می دواند آدمی را نفس گردنکش
خریداری نباشد غیر سگ نان گدایی را
به مفلس رو دهد دنیا کند سوداگری پیشه
گدا منعم چو گردد می فروشد آشنایی را
نصیحت می کند با اهل دنیا بیشتر واعظ
نمی گویند مردم بی طمع حرف خدایی را
دل منعم ملایم کردن از هر کس نمی آید
رخ چون سنگ باید جذبه آهن ربایی را
کند روشن طلوع صبح کاذب دعویی خود را
گواهی می دهد مسواک و فش زهد ریایی را
به زیر چرخ آه نارسا را نیست تأثیری
نباشد بهره مندی از نشان تیر هوایی را
مراد از آسمان در خورد کوشش می شود حاصل
دهد خورشید و مه مقدار روزن روشنایی را
ز شاخ آرزو گل چیدن از دستم نمی آید
خدایا دور کن از پنجه من نارسایی را
توکل کرده یی تن پروری را نام ای زاهد
کلید رزق خود تا کی کنی بیدست و پایی را
کفایت می کند سالی صدف را قطره باران
به سایل لذت دیگر بود رزق هوایی را
کند بی قدر و قیمت از خسیسان آرزو کردن
نباشد حاصلی جز زرد رویی کهربایی را
حصار عافیت شد بهر یوسف دامن عصمت
مکن دور از برم یارب لباس پارسایی را
ندیدم عالم آبی که تر گردد لب ساقی
زدم آخر به دریا چون صدف طاس گدایی را
ارسطون قدح هر دم به افلاطون خم گوید
ز طفلان یاد گیر ای ذوفنون حرف هوایی را
به هر کس صاحب احسان کرد جودی برنمی گردد
نخواهد جست ایزد از من این جان عطایی را
به جغد ای سیدا ویرانه بهتر باشد از گلشن
طبیبی نیست جز صحرا مزاج روستایی را
بنه چون کوهکن بر دست خود زورآزمایی را
شود از گوشه گیری نام تو مشهور در عالم
چو عنقا گر کنی مقراض بال خود نمایی را
به درها می دواند آدمی را نفس گردنکش
خریداری نباشد غیر سگ نان گدایی را
به مفلس رو دهد دنیا کند سوداگری پیشه
گدا منعم چو گردد می فروشد آشنایی را
نصیحت می کند با اهل دنیا بیشتر واعظ
نمی گویند مردم بی طمع حرف خدایی را
دل منعم ملایم کردن از هر کس نمی آید
رخ چون سنگ باید جذبه آهن ربایی را
کند روشن طلوع صبح کاذب دعویی خود را
گواهی می دهد مسواک و فش زهد ریایی را
به زیر چرخ آه نارسا را نیست تأثیری
نباشد بهره مندی از نشان تیر هوایی را
مراد از آسمان در خورد کوشش می شود حاصل
دهد خورشید و مه مقدار روزن روشنایی را
ز شاخ آرزو گل چیدن از دستم نمی آید
خدایا دور کن از پنجه من نارسایی را
توکل کرده یی تن پروری را نام ای زاهد
کلید رزق خود تا کی کنی بیدست و پایی را
کفایت می کند سالی صدف را قطره باران
به سایل لذت دیگر بود رزق هوایی را
کند بی قدر و قیمت از خسیسان آرزو کردن
نباشد حاصلی جز زرد رویی کهربایی را
حصار عافیت شد بهر یوسف دامن عصمت
مکن دور از برم یارب لباس پارسایی را
ندیدم عالم آبی که تر گردد لب ساقی
زدم آخر به دریا چون صدف طاس گدایی را
ارسطون قدح هر دم به افلاطون خم گوید
ز طفلان یاد گیر ای ذوفنون حرف هوایی را
به هر کس صاحب احسان کرد جودی برنمی گردد
نخواهد جست ایزد از من این جان عطایی را
به جغد ای سیدا ویرانه بهتر باشد از گلشن
طبیبی نیست جز صحرا مزاج روستایی را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
در صدف آب شد از کسب هوا گوهر ما
ریخت از بیضه برون ناشده بال و پر ما
شمع از تربت پروانه زیارتگاه است
جنگ دارند بتان بر سر خاکستر ما
بر زمین دوخته چشمیم ز کوتاهی دست
عمرها شد که فتادست کلاه از سر ما
دهن ساقی ما پر ز دعای قدح است
شیشه از دور زند بوسه لب ساغر ما
اثر سوختگان تا به قیامت باقیست
می توان شمع برافروخت ز خاکستر ما
خواب آسودگی و بالش مخمل دور است
می برد شبنم گل آرزوی بستر ما
سیدا شانه صفت پنجه او خشک شود
هر که خواهد که نهد دست کرم بر سر ما
ریخت از بیضه برون ناشده بال و پر ما
شمع از تربت پروانه زیارتگاه است
جنگ دارند بتان بر سر خاکستر ما
بر زمین دوخته چشمیم ز کوتاهی دست
عمرها شد که فتادست کلاه از سر ما
دهن ساقی ما پر ز دعای قدح است
شیشه از دور زند بوسه لب ساغر ما
اثر سوختگان تا به قیامت باقیست
می توان شمع برافروخت ز خاکستر ما
خواب آسودگی و بالش مخمل دور است
می برد شبنم گل آرزوی بستر ما
سیدا شانه صفت پنجه او خشک شود
هر که خواهد که نهد دست کرم بر سر ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
بر گلویم تیغ خون افشان چو آب کوثر است
داغ سودا بر سر من آفتاب محشر است
تابش خورشید و مه از پرتو رخسار اوست
جبهه نورانی آئینه از روشنگر است
نیست خوبان را به جز آغوش عاشق جای امن
سرو قمری را چو طفلی در کنار مادر است
آخر از هنگامه ایام می باید گذشت
شمع را دایم از این اندیشه آتش بر سر است
پهلوی خود وقف خورشید قیامت می کند
هر که را امروز همچون شبنم از گل بستر است
کوکب آسایش من نیست در هفت آسمان
سرنوشت خود ندانم در کدامین دفتر است
بی رخ آن سبز خط گر جانب بستان روم
سبزه و گل پش چشمم آتش و خاکستر است
دل چرا بندد کسی بر هستی خود سیدا
شمع ما آزادگان در رهگذار صرصر است
داغ سودا بر سر من آفتاب محشر است
تابش خورشید و مه از پرتو رخسار اوست
جبهه نورانی آئینه از روشنگر است
نیست خوبان را به جز آغوش عاشق جای امن
سرو قمری را چو طفلی در کنار مادر است
آخر از هنگامه ایام می باید گذشت
شمع را دایم از این اندیشه آتش بر سر است
پهلوی خود وقف خورشید قیامت می کند
هر که را امروز همچون شبنم از گل بستر است
کوکب آسایش من نیست در هفت آسمان
سرنوشت خود ندانم در کدامین دفتر است
بی رخ آن سبز خط گر جانب بستان روم
سبزه و گل پش چشمم آتش و خاکستر است
دل چرا بندد کسی بر هستی خود سیدا
شمع ما آزادگان در رهگذار صرصر است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
در برم دل عندلیب بوستان گم کرده است
جان در اعضایم چو مرغ آشیان گم کرده است
لاله صحرا دهد از خیمه لیلی نشان
گردبادش خاکسار خان و مان گرم کرده است
سایه اقبال می جوید سریی مغز را
دولت دنیا همای استخوان گم کرده است
طفل دورافتاده از مادر شود پر ریخته
تیر تاب آورده آغوش کمان گم کرده است
لعل چون از کان برآید قدر خود را بشکند
بی صدف گوهر چو دندان دهان گم کرده است
چشم گردون می شود شبها سفید از انتظار
چرخ بی خورشید چون پیر و جوان گم کرده است
نیست در عالم قراری سیدا خورشید را
این غریب بی سر و پا کاروان گم کرده است
جان در اعضایم چو مرغ آشیان گم کرده است
لاله صحرا دهد از خیمه لیلی نشان
گردبادش خاکسار خان و مان گرم کرده است
سایه اقبال می جوید سریی مغز را
دولت دنیا همای استخوان گم کرده است
طفل دورافتاده از مادر شود پر ریخته
تیر تاب آورده آغوش کمان گم کرده است
لعل چون از کان برآید قدر خود را بشکند
بی صدف گوهر چو دندان دهان گم کرده است
چشم گردون می شود شبها سفید از انتظار
چرخ بی خورشید چون پیر و جوان گم کرده است
نیست در عالم قراری سیدا خورشید را
این غریب بی سر و پا کاروان گم کرده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
لعلی که منم تشنه او آب حیات است
زلفی که به جان طالب اویم ظلمات است
مژگان که به دل جا نکند خامه موئیست
چشمی که سخنگو نبود چشم دوات است
در کوهکنی پنجه فرهاد توان تافت
معشوق اگر دلبر شیرین حرکات است
از موت نجاتی نبود شاه و گدا را
چون عرصه شطرنج جهان خانه مات است
معشوق مزلف چو شود وقت رهائیست
رویی که شود صاحب خط ماه برات است
ای دل مکن اظهار به او بوسه شب را
دزدی که شد اقرار کی امید نجات است
برخیز و بیا بر سر بیمار فراقت
ای هر قدمت موجب چندین حسنات است
در موسم خط رحم نما بر دل سید
او مفلس عشق است تو را وقت زکوت است
زلفی که به جان طالب اویم ظلمات است
مژگان که به دل جا نکند خامه موئیست
چشمی که سخنگو نبود چشم دوات است
در کوهکنی پنجه فرهاد توان تافت
معشوق اگر دلبر شیرین حرکات است
از موت نجاتی نبود شاه و گدا را
چون عرصه شطرنج جهان خانه مات است
معشوق مزلف چو شود وقت رهائیست
رویی که شود صاحب خط ماه برات است
ای دل مکن اظهار به او بوسه شب را
دزدی که شد اقرار کی امید نجات است
برخیز و بیا بر سر بیمار فراقت
ای هر قدمت موجب چندین حسنات است
در موسم خط رحم نما بر دل سید
او مفلس عشق است تو را وقت زکوت است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دل در چمن مبندید آتشزده سرائیست
کام از جهان مجوئید صحرای کربلائیست
ای باغبان در این باغ دانسته نه قدم را
هرگل سر شهیدیست هر برگ بینوائیست
در کوی عشقبازی مردانه پا گذارید
هر منزلی طلسمیست هر گام اژدهائیست
عاشق وصال وحدت زاهد سماع کثرت
در هر دلی خیالی در سری هوائیست
چون شمع آب و آتش کردند سازواری
ما را به نفس سرکش هر روز ماجرائیست
از بس که بهر روزی گردیده ام جهان را
دستار بر سر من چون سنگ آسیائیست
نسبت دهند خوبان با سرو قد خود را
باشد سری بتان را هر جا برهنه پائیست
از بس که باغبانان کردند پنبه در گوش
هر جغد در گلستان مرغ سخن سرائیست
چون زلف خویش آن شوخ پیچیده سر ز پندم
هر حرف من به گوشش گویا هزار پائیست
آغاز عشق دل را ای سیدا میازار
باو مکن مدارا یار نوآشنائیست
کام از جهان مجوئید صحرای کربلائیست
ای باغبان در این باغ دانسته نه قدم را
هرگل سر شهیدیست هر برگ بینوائیست
در کوی عشقبازی مردانه پا گذارید
هر منزلی طلسمیست هر گام اژدهائیست
عاشق وصال وحدت زاهد سماع کثرت
در هر دلی خیالی در سری هوائیست
چون شمع آب و آتش کردند سازواری
ما را به نفس سرکش هر روز ماجرائیست
از بس که بهر روزی گردیده ام جهان را
دستار بر سر من چون سنگ آسیائیست
نسبت دهند خوبان با سرو قد خود را
باشد سری بتان را هر جا برهنه پائیست
از بس که باغبانان کردند پنبه در گوش
هر جغد در گلستان مرغ سخن سرائیست
چون زلف خویش آن شوخ پیچیده سر ز پندم
هر حرف من به گوشش گویا هزار پائیست
آغاز عشق دل را ای سیدا میازار
باو مکن مدارا یار نوآشنائیست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
پیمانه یی که باده ندارد شکستنیست
دستی که نیست مصدر ایجاد بستنیست
زلفی که صرف شانه کند عمر کنده به
دامی که صید زنده نگیرد گسستنیست
امروز رخت خود بنه ای خضر ره در آب
چون عاقبت برهنه ازین جوی جستنیست
در گوش غنچه باد سحر آمد و بگفت
در هر دلی که بوی وفا نیست خستنیست
دیدم تو را به غیر و گرفتی کناره یی
یعنی که روز سرد به کنجی نشستنیست
در دیده یی که غیر کند خانه کور به
چشمی که سرمه دان شود آن چشم بستنیست
جستم علاج داغ دل خود ز سیدا
گفتا صبور باش که زین درد رستنیست
دستی که نیست مصدر ایجاد بستنیست
زلفی که صرف شانه کند عمر کنده به
دامی که صید زنده نگیرد گسستنیست
امروز رخت خود بنه ای خضر ره در آب
چون عاقبت برهنه ازین جوی جستنیست
در گوش غنچه باد سحر آمد و بگفت
در هر دلی که بوی وفا نیست خستنیست
دیدم تو را به غیر و گرفتی کناره یی
یعنی که روز سرد به کنجی نشستنیست
در دیده یی که غیر کند خانه کور به
چشمی که سرمه دان شود آن چشم بستنیست
جستم علاج داغ دل خود ز سیدا
گفتا صبور باش که زین درد رستنیست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بر سر بالینم آن گل آمد و خندید و رفت
آرزوهایی که در دل داشتم فهمید و رفت
ساغر خود را تهی برد از کف دریا حباب
عالم آبی که می گفتند او را دید و رفت
مادر دوران مرا روزی که بر گهواره بست
رشته محنت به دست و پای من پیچید و رفت
می شود فردا ترازو بر سر او سایبان
هر که اینجا کرده های خویش را سنجید و رفت
ای خوش آن مرغی که در بستان سرای روزگار
سر برآرود از درون بیضه و بالید و رفت
گوشه گیران را خموشی می کند عالی گهر
از لب دریا دهان خود صدف پوشید و رفت
هر که چون مینای بتی گردنکشی در پای داشت
حاصل خود داد از ست و به سر غلطید و رفت
دل ز دست آرزوها خون شد و از دیده ریخت
عمرها بودیم با هم عاقبت رنجید و رفت
هر که در هنگام رحلت زین چمن برگی بزد
از بیابان عدم در هر قدم گل چید و رفت
قصه دنیاپرستان جهان نشنیدنیست
حرفی از دیوانهای دیوانهای پرسید و رفت
باغبانی دوش خون می داد چون گل خلق را
برگ ریزان خزان شد کف به کف مالید و رفت
سیدا آمد به کویت شب به چندین اضطراب
تیغ بر کف داشتی از خوی تو ترسید و رفت
آرزوهایی که در دل داشتم فهمید و رفت
ساغر خود را تهی برد از کف دریا حباب
عالم آبی که می گفتند او را دید و رفت
مادر دوران مرا روزی که بر گهواره بست
رشته محنت به دست و پای من پیچید و رفت
می شود فردا ترازو بر سر او سایبان
هر که اینجا کرده های خویش را سنجید و رفت
ای خوش آن مرغی که در بستان سرای روزگار
سر برآرود از درون بیضه و بالید و رفت
گوشه گیران را خموشی می کند عالی گهر
از لب دریا دهان خود صدف پوشید و رفت
هر که چون مینای بتی گردنکشی در پای داشت
حاصل خود داد از ست و به سر غلطید و رفت
دل ز دست آرزوها خون شد و از دیده ریخت
عمرها بودیم با هم عاقبت رنجید و رفت
هر که در هنگام رحلت زین چمن برگی بزد
از بیابان عدم در هر قدم گل چید و رفت
قصه دنیاپرستان جهان نشنیدنیست
حرفی از دیوانهای دیوانهای پرسید و رفت
باغبانی دوش خون می داد چون گل خلق را
برگ ریزان خزان شد کف به کف مالید و رفت
سیدا آمد به کویت شب به چندین اضطراب
تیغ بر کف داشتی از خوی تو ترسید و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
دور آن رخسار و جور آسمان خواهد گذشت
فصل باغ و روزگار باغبان خواهد گذشت
دولت پا در رکاب شبنم و گل عاقبت
از چمن ماننده آب روان خواهد گذشت
کامرانی های خطت یک دو روزی بیش نیست
چشم تا بر هم زنی این کاروان خواهد گذشت
گر چه آن زلف از کفم امروز دامن می کشد
صد ره از پهلوی من دامن کشان خواهد گذشت
در فراق سرمه چندان گریه ها سازی که آب
از سر آن کاکل عنبرفشان خواهد گذشت
زردروئی ها تو را نسناس خواهد ساختن
بر سرت سودای رنگ زعفران خواهد گذشت
سیدا را از نظر انداختی با حرف غیر
هر چه کردی از سر این ناتوان خواهد گذشت
فصل باغ و روزگار باغبان خواهد گذشت
دولت پا در رکاب شبنم و گل عاقبت
از چمن ماننده آب روان خواهد گذشت
کامرانی های خطت یک دو روزی بیش نیست
چشم تا بر هم زنی این کاروان خواهد گذشت
گر چه آن زلف از کفم امروز دامن می کشد
صد ره از پهلوی من دامن کشان خواهد گذشت
در فراق سرمه چندان گریه ها سازی که آب
از سر آن کاکل عنبرفشان خواهد گذشت
زردروئی ها تو را نسناس خواهد ساختن
بر سرت سودای رنگ زعفران خواهد گذشت
سیدا را از نظر انداختی با حرف غیر
هر چه کردی از سر این ناتوان خواهد گذشت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
جود و سخا به مردم عالم نمانده است
نام و نشان ز منزل حاتم نمانده است
یکسان کند به باغ تماشای خار و گل
امروز امتیاز به شبنم نمانده است
از دل می صبوح کدورت نمی برد
خاصیتی که بود به مرهم نمانده است
گلها چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
در هیچ سینه یی دل خرم نمانده است
ساغر ز پیش خم به لب خشک می رود
در شیشه ها باده کشان نم نمانده است
باقیست گرد راه به مژگان حاجیان
آبی مگر به چشمه زمزم نمانده است
در خانه های اهل کرم سیدا مرو
آنجا به غیر صورت آدم نمانده است
نام و نشان ز منزل حاتم نمانده است
یکسان کند به باغ تماشای خار و گل
امروز امتیاز به شبنم نمانده است
از دل می صبوح کدورت نمی برد
خاصیتی که بود به مرهم نمانده است
گلها چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
در هیچ سینه یی دل خرم نمانده است
ساغر ز پیش خم به لب خشک می رود
در شیشه ها باده کشان نم نمانده است
باقیست گرد راه به مژگان حاجیان
آبی مگر به چشمه زمزم نمانده است
در خانه های اهل کرم سیدا مرو
آنجا به غیر صورت آدم نمانده است